2003/05/31


مرگ رنگ
يا
بی کفنی فلسفی!!!!


حالم خوب نيست.زندگی کردن برام غيرقابل تحمل شده.دلم می خواد يه مدت کوتاهی بميرم.يه کوچولو Stand By بشم.يه مدتی نباشم.يعنی باشم هاااا، اما مثل مرد نامرئی.يعنی هيچ کس نه به من فکر کنه(البته همينطوری هم کسی فکر نمی کنه) نه من رو احساس کنه.
دوست ندارم زندگی رو.هيچ دلبستگی هم بهش ندارم.از مردن هم نمی ترسم.
خب حالا اونهايی که می خوان من رو بميرونن دست ها بالا
خيلی خب خيلی خب.... به نوبت.آْهسته.به همتون می رسه.......

عمو پت از روی بی کفنی(بی کفنی فلسفی!!!!!!!)

پارادکس من


وقتی زياد فکر کنی بزرگ می شی،
و وقتی بزرگ شدی و باز هم فکر کردی، پيچيده می شی
و وقتی پيچيده شدی، درک تو برای بقيه سخت می شه
و وقتی درک کردنت سخت شد، آئمهای خيلی کمتری درکت می کنند(طبيعتاً)
و وقتی کمتر درک شدی، تنها تر می شی
و وقتی تنها تر شدی، بيشتر توی تنهاييت فکر می کنی
و وقتی بيشتر تو تنها فکر کردی، بيشتر دوست خواهی داشت
و وقتی بيشتر دوست داشته باشی، آدمهای کمتری عشقت رو درک می کنن
و وقتی عشقت به بيراهه رفت، غم و اندوه بيشتری به سراغت می آد
و وقتی اندوه بيشتر شد، کمتر قابل درک میشی چون می ترسی از فهميده شدن
و وقتی کمتر قابل درک بشی، تنها تر تر تر تر تر می شی
و وقتی تنها تر تر تر تر تر شدی، بيشتر فکر می کنی
و وقتی بيشتر فکر کردی بزرگتر می شی
و وقتی ...
وهمينطور تا زمانی که همه محو می شن.تا زمانی که همه فراموشت می کنن.تا زمانی که ديگه هيچ کسی نمی فهمه که دوستش داری، و همه دربارهء تو اشتباه قضاوت می کنن، و....
و بعد تنها می شی.تنهای تنها.مثل من.
و تنها می مونی و می مونی، تا اگر مثل من نفرين شده نباشی، تنهای ديگه ای مثل خودت رو پيدا کنی
و وقتی هم رو پيدا کرديد، می شيد تن ها
و بعد به هم فکر می کنيد، و پيوند می خوريد. و جاودانه خواهيد شد.

عمو پت بر روی نوار موبيوس!!

الو...اينجا آمريکای جهانخوار...من عموتم بچه!!!!


بابا حمام بود که تلفن زنگ زد.خواهرم گوشی رو برداشت.يه خرده الو الو کرد، بعد هم از اون بفرماييد هايی گفت که من شما رو نمی شناسم.بعدشم سرخ و بنفش و سياه شد و گفت
عمو ....ه!!!(همون عموم که آمريکاست)
يه خرده احوال پرسی از طرف عمو جان ما به سمت خواهرم رد و يه سری جوابهای خجالتکشانه بدل شد و احوالپرسی و تعارف و .... در همين حين، بابا رو هم پيج کرده بوديم که بياد اتاق عمل(جنب ميز تلفن!!!).حالا بابا هم نمی آد. گوشی رو از اونطرف مادربزرگم گرفت و شروع کردن به احوال پرسی که بابا پيغام داد سنگر رو ترک نکنيم تا بياد.
و .... ما شروع کرديم.
-خب ....(مادربزرگم) ، ....(زن عمو) جان خوبه؟؟ ...(پسر عمو) خوبه؟؟؟
-...
-خب چه خبر ها(چرا بابا نمی آد؟؟)
-...
خب ...(مادربزرگ)، راستی حال آقای ...(دوست خانوادگی) چطوره.
-....
-خب حال اون همسايه بغلی ....(عمو) اينها که يه سگ داشت چطوره؟
-....
-خب حال اون يکی همسايه هه که يه سگ ديگه داشت چطوره؟؟(بابا رو صدا کنيد ديگه!!)
-...
-خب ... حالا حال اون يکی همسايه اونوريه که اصلاً سگ نداشت ولی يه بار يه سگه گازش گرفته بود چطوره؟؟
-....
-آهان، راستی حال اون ميکی موس بزرگه که تو ديزنی لند بود چطوره؟
-...
-آهان يادم اومد.راستی حال جرج چطوره؟می کن قراره يکی دو تا بمب و هواپيما برداره بياد اينجا تا هميشه در صحنه ها مشت محکم به دهانش حواله کنن و بعدش هم از ترس فرار کنن و امت غيور و هميشه در صحنه رو بندازن جلو؟؟؟
-............
خلاصه احوالات نصف نفوس آمريکای جهانخوار بد بی ادب پرسيده شد تا بابا خان ما از حمام تشريف آوردن بيرون.خيلی باحال بود.قراره دفعهء بعد بريم سراغ احوال پرسی از امت هميشه در صحنهء آمريکای جنوبی و بعدش هم اسکيمو ها و اهالی قارهء گمشدهء آتلانتيس و نسل منقرض شدهء دودو ها و غيره....
خلاصه اگر عموتون تلفن زد از اونور آب، حسابی آسمون و ريسمون به هم ببافيد تا باباتون اصلاح کرده از حمام بياد بيرون.

عمو پت، مسوول روابط عمومی!!

!!!Wind Of Change


سلام.می بينم که قيافه عوض کردم و خوشحالم.ديشب اينترنتم تموم شد.ساعت ۹:۳۰ ديگه درس رو گذاشتم کنار گفتم چيکار کنم، چيکار نکنم، نشستم اين Template خائن رو که می مرد تا Load بشه عوضش کردم.يه ۴-۳ ساعتی وقت گرفت، اما خب به نسبت کاری که کردم بد نشد، نه؟لطفاً نظر بدين و بگين خوب شده يا نه.هر نوع پيشنهاد شما را با آغوش باز، خريداريم.

عمو پت تمپليت!!!

2003/05/30

از سوتفاهم متنفرم.متنفر.متنفر.

پ.پ

مرداب


گاهی اوقات، بايد دست و پا بزنی.دست و پا بزنی تا غرق نشی.گاهی بايد بی حرکت باشی، چون توی مردابی.فقط فرق مرداب تو با مرداب های راست راستکی اينه که هر وقت بخوای، می تونی مرداب رو بذاری کنار.فقط اگر بخوای.

عمو پت

عمو پت اينويزی!!!


عجيبه.هر روز آدمهای کمتری رو دور و بر خودم می بينم.مثل اينکه دارم نامرئی ميشم و از چشم همه ناپديد.يه چيز خيلی جالب فهميدم.اينکه وقتی ديگرون حرف می زنن، من گوش می کنم و تفسير می کنم و بهش فکر می کنم.اما ديگران فرصت حرف زدن به من نمی دن و اگر هم زمانی ساکت می شن، منتظرن که من حرفم تموم بشه و باز حرف خودشون رو بزنن.
بيخود نيست که می گن

همدلی از همزبانی بهتر است
ای بسا هندو و ترک همزبان

شايد هم بيخود هست که می گن!!نه؟؟؟

عمو پت نفهميده شده

هاپوی مدلل!!!


نيوتن بود نه؟؟؟فکر کنم نيوتن بود که گفته بود هر عملی، عکس العملی دارد، و هر عکس العملی، عکس العکس العملی و همينطور دوره گردش تا بينهايت.من تازگيها به اين نتيجهء درخشان رسيدم که اين قاعده، علی القاعده(يعنی علی، عضو القاعده، شاگرد بن لادن) در همه جا صدق می کند.مثلاً وقتی يه نفر رو دوست داری، همينطوری الکی که نيست داداش!!!بايد تاوانش رو پس بدی.مثلاً شاديهات رو بدی.خوشيهات رو.اخلاق خوبت رو.
(شعر:
بيا تا اخلاق خوفمان را به تاوان عشق بدهيم
و هاپو بشويم!!)
تاوانش اينه که عوض بشی.که تغيير کنی، به خاطر عشق.تا...زمانی که کسی تو رو همونقدر دوستت داشته باشه و با عشقش تموم اون چيزهايی که از دست دادی رو بهت برگردونه(اگر عشق ۲طرفه باشه، چيزی رو از دست نمی ده و از دست نمی ديم).تا اون زمان همچنان بايد هاپو باشی و خوشحال باشی!!!

عمو پت، ملقب به آدم آهنی(از طرف پدر و مادر با عشق)

2003/05/27


You've Got A Friend In Me


به هم احتياج داريم.
هميشه لحظاتی هست که نمی تونيم تنها باشيم.هميشه لحظاتی هست که احتياج به کمک داريم.هميشه لحظاتی هست که حرفهامون رو به يه نفر می گيم.هميشه زمانی هست که می شکنيم و يه نفر بايد کمکمون کنه خودمون رو جمع کنيم.هميشه به يه حاشيهء امنيت احتياج داريم.يه کسی که وقتی شکستيم، کمکمون کنه، حتی اگر کمکش فقط نشستن کنارمون باشه، در سکوت.هميشه بايد وقتی به بدترين شرايط فکر می کنيم، بتونيم يه نفر رو کنار خودمون مجسم کنيم.هميشه بايد وقتی توی بدترين شرايط قرار می گيريم، همون يک نفر رو کنار خودمون حس کنيم.
خيلی خوبه که يه دوست باشی.اين که احساس کنی يه نفر به تو تکيه کرده، حرفهاش رو به تو می زنه.خيلی خوبه که احساس کنی يه نفر توی دنيا هست که يک بار تونستی کمکش کنی.خيلی خوبه که بتونی دست يج نفر رو بگيری.احساس مفيد بودن خوبه، خيلی خوب.اون هم برای يه دوست عزيز.خيلی خوبه که بتونی يه دوست باشی.که با اشتياق به يه نفر کمک کنی.و .... بفهمه.
خيلی بده که احساس کنی کسی نيست که حرفهات رو بشنوه.خيلی بده که کسی ندونه کی هستی.که کسی نشناسدت.خيلی بده که نتونی حرفهات رو به کسی بزنی.خيلی بده که عادت کرده باشی به حرف زدن با خودت.خيلی بده که موقعی که از همه چيز بريدی، خودت خودت رو هل بدی.خيلی بده که غريبه باشی،و کسی ندونه.خيلی بده که کسانی که اطرافت هستن فکر کنن تو رو شناختن و در بارهء تو قضاوت کنن، در حالی که حتی بديهی ترين خصوصيات تو و افکارت رو نمی دونن.
خيلی خوبه که تحمل سختيها رو برای يه نفر آسون کنی.برای کسی که دوستش داری.خيلی بده که بفهمی تا حالا کسی تورو زمانی که شکستی، جمع نکرده.که حتی خرده های شکسته شده ات رو هم پنهان کنی که دست و پای کسی رو نخراشه و کسی نفهمه که شکستی.
خيلی خوبه که ديگرون رو شاد کنی.خيلی بده که با بغض بخندی، زندگی کنی و .... شاد باشی.

پ.پ

2003/05/26

چرا مردم نمی دانند، که بن لادن اتفاقی نيست؟؟؟!!!

2003/05/24


چرا مردم نمی دانند، که لادن اتفاقی نيست


اين مطلب از چهارشنبه توی ذهنمه.بالاخره با وجود توطئه های استکبار موفق شدم بنويسمش، همهء بد انديشان و توطئه گران و غيره دلشون آب!!!
راستش چهارشنبه از دست يه نفر خيلی ناراحت شدم.يه دوست.يه دختر.نه دوست صميمی و Intimate هااااا!!.يه دوست خيلی معمولی، اما دوست.نمی دونم چرا ناراحت شدم.يه نگاه.يه رفتار.نمی دونم چی بود.واقعاً نمی دونم.فقط يه حس محو داشتم از اينکه يه دفعه بدون دليل سرد و بی تفاوت شد.بعدش با اميرحسين صحبت می کردم.اون هم به دلايل مشابهی از دست بعضی از دوستهاش که اين دوست هم جزوشون بود، ناراحت بود.با هم که صحبت می کرديم به چيزهايی رسيدم که قبلاً برام واضح نبودن.
تا حالا شده از دست يه نفر، همينطور بی خود و بی دليل، ظاهراً بی دليل، ناراحت بشين؟؟گاهی با يه نگاه، يه چيز خيلی کوچولو، احساس بدی پيدا می کنين.احساس می کنين توی رفتار يه نفر نسبت به شما يه اشکالی هست که نمی تونين روش انگشت بذارين.من خيلی وقتها يه همچين حسی دارم.بعضی ها مثل.......همممم ...خب مثل بلدوزر می مونن.يعنی می ذارن تو دندهء يک، گاز رو می گيرن، سرشون رو می اندازن پايين و می رن جلو، بدون توجه و حساسيت نسبت به اطرافشون.اما اگر شاخکهای حسيت حساس تر باشه اين ارتعاشات رو می گيری.ارتعاشات حسيی که از طرف مقابل می آد و می گه مثلاً اون از تو خوشش اومده يا از رفتار تو ناراحته يا يه همچين چيزی.من هيچ وقت روی اين حسم رفتار نمی کنم.هيچ وقت حتی توی تصميم گيری هام بهش محل نمی ذارم.اما.....اغلب اوقات می دونم که درسته.نمی دونم چيه.گاهی توی حتی حالت بدن يه نفر می شه فهميدش.
متخصص های بزرگ نقاشی دنيا، اگر يه کپی، حتی خيلی عالی و تقريباً برابر اصل از يه نقاشی بهشون نشون داده بشه، بلافاصله می گن تقلبيه.حالا اگر بپرسين دليلشون چيه نمی تونن توضيحش بدن.فقط يه حسه.اين هم همونه.
در هر حال، صحبتهای اون روز باعث شد اعتماد به نفس من تا حد خيلی زيادی بره بالا.
من خيلی وقتها، وقتی يه همچين احساسی داشتم، اينکه رفتار يه نفر نسبت به من اشتباهه، دنبال دليلش توی خودم می گشتم.سعی می کردم داخل خودم رو تغيير بدم.نگاه شک و ترديدم به خودم بود.اما.......حالا به اين نتيجه رسيدم که آدمها دو دسته هستن.اونهايی که وارد زندگيت می شن و اونهايی که بيرون ديوار می مونن.بسته به نوع شخصيتمون، همهء ما يه سری افراد رو از بين اونهايی که بيرون ديوار هستن، به داخل محدودهء شخصيمون راه می ديم.اما بين اين افراد بيرون و داخل محدوده يه فرق هست، يه فرق بزرگ.افراد داخل محدوده ارزش اين رو دارن که اونها رو همسطح خودت بدونی، که به خاطر نگه داشتنشون تلاش کنی، که خودت رو عوض کنی، به خودت سخت بگيری و از فکر و احساست برای اونها خرج کنی.اما افراد بيرون محدوده هيچ وقت اين ارزش رو ندارن، همونطور که شما هم برای اونها اين ارزش رو ندارين و معمولاً هم براتون از هيچ چيز، نه از وقت نه احساس نه نيروی فکری يا هر چيز ديگه مايه گذاشته نمی شه.اصلاً دليل اين که اين افراد بيرون محدودهء ديوار شما، پشت ديوار شما هستن چيه؟بجز اينه که شما هم پيش اونها جايی ندارين؟که شما هم برای اونها مهم نيستين، و گاهی حتی بود و نبودتون هيچ فرقی برای اونها نداره؟خلاصه اين فلسفهء برخورد من با افراده.که خودم رو به خاطر کسانی که برای من ارزشی قائل نيستن، به زحمت نندازم و ناراحت نکنم.تا اينجا رو فکر کنم اکثراً قبول داشته باشن.حالا....قسمت شخصی ماجرا پيش می آد.
با يه سوال شروع می کنم.چطور می شه که کسی رو به محدودهء شخصيتون راه می دين؟جوابش نه اخلاقه نه شخصيت نه هيچ چيز ديگه، به جز محبت، به جز علاقه، به جز کشش بين آدمها.هر کسی نسبت به افراد دور و برش يه احساسی داره، حالا خوب يا بد.و اين در مورد همه صادقه.اگر اين احساس خوب باشه اون فرد يک قدم به شما نزديک تر شده، و هر چقدر احساس علاقه بيشتر بشه، بالطبع اون شخص به شما نزديک تر می شه.اما....اگر اين علاقه دوجانبه نباشه چی؟از اين جا به بعد رو من با توجه به تجربهء شخصی خودم می گم و کاملاً شخصیه.من آدمها رو خيلی دوست دارم، گرچه که نمی تونم نشونش بدم.هر انسانی برای من يه اتفاقه که تکرار نمی شه.و هر انسانی رو به طور جداگانه ای دوست دارم.حالا از بين اينها بعضی ها رو بيشتر و بعضی ها رو خيلی بيشتر.اما....(هميشه يه اما هست، نه؟؟) بعضی ها اين رو درک نمی کنن.بيشتر منظورم دخترها هستن، چون ما پسرها توی رابطه با هم خيلی راحتيم و از اين دوگانگی ها معمولاً پيش نمی آد.اما توی رابطه با جنس مخالف طبيعتاً حساس تر می شيم و مشکلات ارتباطی هم پيش می آد که اوضاع رو پيچيده تر می کنه.من خودم هميشه به يه دختر، قبل از اينکه به عنوان يه دختر نگاه کنم، به عنوان يه انسان نگاه می کنم و برای دوست داشتن يا نداشتن يه نفر، ملاک من همينه نه چيز ديگه.اما آيا طرف مقابل هم يه همچين چيزی رو می پذيره؟منظورم نوع نگاه نيست چون شخصيه، منظورم اينه که توی ذهنش اين جا می گيره که من اينطور دوستش دارم؟من بعضی ها رو خيلی بيشتر از اونی که فکرش رو بکنن دوست دارم.چه پسر چه دختر.خيلی وقتها خواستم اين رو بروز بدم اما نتونستم.اما....خب طرف مقابل هم آدمه و حساس و اين رو می گيره که مثلاً من اون رو دوستش دارم.اما متاسفانه هميشه اين دوست داشتن ها بد تعبير می شه.يعنی دختری که می فهمه من دوستش دارم و به خاطرش کاری انجام می دم، يا فکر می کنه من ديوونه شدم، يا فکر می کنه که من از اونهاييم که تموم مدت بين دخترها هستن و نمی تونن بيرون بيان(به اصطلاح خاله زنک)، يا اينکه من نظری نسبت بهشون دارم که اينطور رفتار می کنم.آدمهايی که من ديدم تقريباً همه شون يه همچين رفتاری دارن.توی ۲ تا مساله مشکل دارن.اول دليل دوستيه و دوم ميزان دوستيه.در درجهء اول که بد برداشت می کنن.يعنی يکی از همون سه مورد بالا که گفتم.حالا در مورد من، سومی صادق نيست و کسی يه همچين فکری نمی کنه اما اونهای بقيه رو چرا.و در نهايت هم، بر فرض اينکه قبول کرد،از اينجا مثل پرواز دونفره می مونه.در درجهء اول تا يه حد خاصی می آد بالا.اصلاً بالا تر از اون رو نمی تونه ببينه.براش قابل درک نيست که چقدر می تونی دوستش داشته باشی.در درجهء دوم ثابت نيست.يعنی گاهی همراه تو گرم دوست داشتنه و اين گرما رو به تو انتقال می ده و گاهی يه دفعه سرد می شه و اونوقت از اون پايين، به تويی که هنوز توی اوجی و همونطور با محبت و علاقه رفتار می کنی يه طور خاصی نگاه می کنه.يه نگاه ناشی از عدم درک و سرد، و از همه بدتر، از بالا.يعنی تو رو کوچيک می بينه.در حالی که نيستی.من به اين نتيجه رسيدم که اگر کسی رفتارش ثابت نبود و اونطور يه دفعه سرد برخورد کرد و باعث ناراحتی من شد، مشکل از خودشه نه من.من به اين نتيجه رسيدم که از خيلی هايی که اينطور باعث ناراحتی من می شن، از نظر فکری پرداخته تر و پخته ترم(نه به عنوان خود پسندی می گم، که آدم خودپسندی نيستم.اين رو به عنوان حقيقت محض می گم).اگر من رو کوچک و پايين می بينن مشکل از اونطرفه و هيچ دليلی نداره که من هم با اونها همراهی کنم.و اين که در درجهء اول، اين من هستم که انتخاب می کنم نه اونها.من به اين نتيجه رسيدم که نبايد فکر و احساسم رو برای کسايی بذارم که متاسفانه براشون حتی يک ذره هم ارزش ندارم.چون خودم رو ناراحت کردم، به خودم ضربه زدم.اما هنوز اين فکر توی ذهنم هست که روزی، کسی پيدا می شه که بفهمه و...

"و آن وقت من مثل ايمانی از تابش استوا گرم
تو را در سرآغاز يک باغ خواهم نشانيد"

متاسفم که توی دنيايی زندگی می کنم که قدر قشنگ ترين . پايدارترين چيزش، چيزی که شايد باعث پايداری دنيا شده، قدر محبت رو نمی دونن و به بهانه های مختلف خاکش می کنن و بعد از اونطرف در نبودش مرثيه می خونن.و جالب تر اينکه به دنبالش می گردن.به دنبال عشق و علاقه ای که خودشون زنده زنده زير سو برداشت ها و تنگ نظری ها، دفنش کردن.
من خيلی ها رو بيشتر از اونی که توی فکرشون بگنجه دوست دارم.و برای تلافی عدم درکشون و کارهايی که نمی بايست در حق من می کردن و کردن، همين بس که هيچ وقت نفهمن من چقدر دوستشون داشتم.و راه خودم رو ادامه می دمونمی تونم دوست نداشته باشم.نمی تونم خودم رو تغيير بدم.که اگر اينکار رو بکنم ، اونوقت من، من نيستم.من با قواعد خودم با اونها بازی می کنم و .... می برم.و ادامه می دم.تا زمانی که کسی من رو پيدا کنه.شايد يه مسافر.شايد يه ميزبان.شايد...اما تا اون روز

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

عمو پت غريبه، عمو پت مسافر

-راستی آهنگ May It Be رو شنيدين؟ مال فيلم خداوند حلقه هاست(Lord Of The Rings).خواننده اش Enya ست.واقعاً شاهکاره.

!!!Wanted Dead Or Alive


-سلام....
اين صدای عمو پت بود که سلام کرد.آخه خودش خجالت می کشيد بياد اينجا من رو فرستاد.آخه هی قول می ده که "امروز می نويسم"، ولی نمی نويسه.اما ديروز به جون خودم Account تموم کرد.فقط تنبليش اومد بره کارت اينترنت بخره.اما امروز حتماً می نويسه.الان داره می ره دانشگاه، اما امروز عصر می نويسه.خودش به من قول داده.يه مطلب می خواد بنويسه راجع به آدمها و ظرفيتشون برای محبت.بهش سر بزنين.

خدانگهدار
عمو پت(اين بالا چاخان کردم.همش خودم بودم!!!)

2003/05/23


!!!!!"Back from "Gone Fishing


سلام...سلام...سلام.عمو برگشت، سالم و سلامت.جاتون خالی اردو خيلی خوب بود.در حقيقت می شه گفت تا حدودی دل همتون بسوزه!!!خب حالا شرح ماوقع

قرارمون ساعت ۶ دم در دانشکدهء رياضی بود.من طبق معمول زودتر از همه رسيدم.اولين محمولهء بچه ها، حدود يک ربع ديرتر، حدود ساعت ۶ صبح رسيدن اونجا.يک فقره استاد هم ساعت ۶:۰۵ اومد.طبق معمول اين بد قول ها، قرار بود ساعت ۶ راه بيافتيم، اما ۷ راه افتاديم.يک ساعت و ۳۰ دقيقه راه و بعد ... يک جای خفن!!!حدود ۳۸ نفر دختر و پسر بوديم.اونجايی که رفتيم همش کوه بود و يه رودخونهء خروشان که افراد بسيار زيادی رو مفتخر کرده خيس نمود!!.ساعت ۸:۳۰ هم خسته رسيديم خونه و خوابيديم.اين کل ماجرا بود.حالا نکات مهمش!!!!

-قبل از جايی که اطراق کرديم، يه جا برای استراحت ايستاديم.همه نشسته بودن گرم صحبت که يهويی ديديم استاد رفت اونور رود.اينطرف که ما بوديم يه صخرهء بزرگ بود، از اون صخره خفن ها که تام کروز، اول فيلم MI2 بهش آويزون بود.منتها اونطرف رود، يه کوه با شيب زياد بود که به آدم چشمک می زد که " يوهوهوهوهو...بيا از من برو بالا ".خلاصه که شيطون استاد رو گول زد و رفت بالا.ما همينطور گرم صحبت های خودمون بوديم و گاهی هم به استاد نگاه می کرديم که مثل بزکوهی داشت از کوه می کشيد بالا.هر چی گفتيم
دکتر بی خيال شو!تو که می خوای بيفتی، از همون جا بيفت ديگه!بالا رفتن نداره که
به خرجش نرفت.تا يه جايی رفت که ديگه ظاهراً آخر خط بود.بعدش هم ۴-۵ تا از بچه ها که يا اونها رو هم شيطون گول زده بود يا با دکتر درس داشتن، رفتن بالا پيش دکتر.۴-۵ تا رفتن پيش دکتر، فريد هم نمی دونم، مثل اينکه شيطون علاوه بر اينکه گولش زد يه چيزی هم کوبوند تو مخش، آخه از يه مسير ديگه بالا رفت.به همون ارتفاع اما با حدود ۱۰۰ متر فاصله از اونها، جايی که هيچگونه امکان دسترسی بهش نبود.حالا اينها يه نيم ساعتی اون بالا بودن، بعدش شروع کردن به برگشتن.آقا فيلم کمدی.هی ما منتظر بوديم دکتر بيفته...مگه افتاد؟؟!!هی همش اينور اونور می پريد آخرش هم از کوه راحت اومد پايين.قرار بود حالا که از کوه پرت نشد پايين، مرامی بپره تو رودخونه که حالا که از کوه پرت نشد، لااقل خيس بشه.اما همون قدر هم مرام نداشت.پايين اومدن بچه ها هم داستانی بود برا خودش.جناب آقای دکتر پرفسور نابغه انيشتن، نفهميد که کوه، جنسش از اون سنگهاست که با فشار خرد می شه.موقع برگشتن پدر همشون در اومده بود.همينطور ليز می خوردن و ۴ دست و پا و ۴ پا و دست می اومدن پايين.باز هم کلی خنديديم.و اما فريد...اين يکی از همه جالب تر بود.نيم ساعت داشت اون بالا اينور اونور می رفت اما نمی تونست بياد پايين، آخرش هم به يه مشقتی اومد پايين که نگو و نپرس.به اين بيشتر از همه خنديديم.و از اين انشا نتيجه می گيريم که ما خيلی بدجنسيم!!

-دختر ها هم بد نبودن.البته با ما ها همراه نبودن، اما خب اذيت هم نکردن.

-يکی از بچه ها از اول اردو تا آخرش، يک سره بغل دست دکتر بود و داشت باهاش حرف میزد.فکر کنم اين ترم شونصد واحد با دکتر برداشته بود که اين زجر رو تحمل می کرد

-کلی برای خودم تنهايی اکتشافات کردم.خيلی جالب بود.يه گل آبی خيلی قشنگ هم پيدا کردم که هيچکس نمی دونست چيه ولی خيلی بوش بد بود.

-اون مسيری که ما می رفتيم، هی اهالی اونجا با الاغ و اسب می اومدن رد می شدن.بعدش يه بار ديديم ۳ تا الاغ اومدن.روی الاغ وسطی ۲ تا سرباز بودن با تفنگ و تجهيزات کامل که داشتن از الاغ سواری لذت وافر می بردن.ما پرسيديم اينها ديگه برای چی بيد؟بعد يارو گفت:(داشته باشين اينجا رو)
ما اونجا کار...اشرار هستن....گوشه اش وايه!!!!!
جااااااان؟؟؟!!!يعنی چی؟؟!حالا از اشرارش که بگذريم، اين از کجا تيکهء "گوشه اش بازه" رو بلد بود؟؟!!
البته يه نظريه ديگه هم هست که می گه:بيچاره نمی دونست که ما خودمون End اشرار بوديم.و من هم به عنوان بزرگترين پستچی تاريخ بشريت، اونجا به عنوان بزرگتر اشرار بودم!!.يه موقع بهشون نگين هااااا!!!

-۲ بار نزديک بود حيوانات اهلی حامد رو زير بگيرن.يه بار يه اسبه که بالای سرعت مجاز می رفت.يه بار هم يه آقا الاغه بود که قيافه اش خيلی مظلوم بود و برای اينکه حامد رو زير نکنه داشت گردن خودش رو می شکست.به اين می گن مرام الاغی!!
الاغ جون متشکريم.

-افشاگری:يادم رفت بگم.حالا دکتر بی مرام که از بالای کوه نيفتاد، اما ظاهراً بالای کوه حالش بد شده بيچاره، قرص خورده.ازش پرسيديم چی شده بوده.يه چيزی به انگليسی گفت(آخه انگلستان درس خونده و عشق انگليسی حرف زدنه)، مثل براشينگ يا يه همچين چيزی.فکر کنم گفت کوهنوردی برای آبشش هاش خوب نبوده.خلاصه اين هم از کوهنورد پر افتخار ما.

-با خودم فکر می کردم بد نبود اگر برای يک مدت اونجاها زندگی کنی.همش سنگ و کوه و درخت بود، بدون هيچ نشانه ای از تمدن.نه صدای ماشينی بود، نه تلويزيون؛حتی صدای آدمها هم توی صدای زندگی کردن طبيعت گم می شد.طبيعت اونجا، نفس های عميق می کشيد.خيلی دلم می خواست خودم تنها، يه مدت اونجا زندگی کنم.مطمئنم که از زندگيی که الان دارم خيلی بهتر می بود.

موخره: خيلی خوبه که برای يه روز موتور فکر کردن ذهنت رو خاموش کنی و فقط حس کنی.ديروز اصلاً به تموم اون چيزهای آزار دهنده ای که هميشه توی فکرم هستن، فکر نکردم.فقط حس بود.موقع راه رفتن فقط به اين فکر می کردم که قدم بعديم رو کجا بذارم.نور و آفتاب و باد و درخت و طبيعت رو حس می کردم.
ديروز با جمع نبودم.خيلی از مواقعش خودم تنها نشسته بودم يا تنها راه می رفتم.خودم خيلی سختم بود، اما نمی تونستم با بقيه باشم.احساس می کردم تموم نگاهها و فکرهايی که به طرف منه، يه جوريه:سرد و اشتباه.اما در کل لذت بردم.و متاسفم که امروز دوباره به زندگی عاديم برگشتم.

خب سفرنامهء ما به پايان رسيد.امروز باز هم می نويسم.

برام کامنت بذارين.
خدانگهدار همگی
روز خوبی داشته باشين.

عمو پت کوهنورد

2003/05/21


!!!Gone Fishing


سلام.عمو فردا داره با بر و بچه های دانشگاه می ره پيک نيک.فردا شب بر می گرده، با يه عااااالمه مطلب.نظر بدين راجع به نوشته هاش.آرشيوش رو هم فراموش نکنين.
خدانگهدار همه
عمو پت

2003/05/20

بانو کجا رفته؟من خيال می کردم اشکال از Browser منه.اما مثل اينکه جدی جدی مشکل داره.بانو کجايی؟

...فرياد می نويسم....


داشتم با يه دوست راجع به وب لاگ و وب لاگ نويسی صحبت می کردم.چيزهايی گفت که من خوشم نيومد.داشتم فکر می کردم چرا وبلاگ می نويسم.من مدت خيلی زياديه که می نويسم.اما اين که تو يه مکان عمومی بنويسم، با اينکه توی دفترهای خودم بنويسم، دفترهايی که هيچ وقت نگهشون نمی دارم، خيلی فرق داره .... چرا می نويسم؟راجع وبلاگ نوشتن يه مطلب مفصل بعداً می نويسم، اما حالا فقط می خوام بگم چرا می نويسم.من فرياد می نويسم.خيلی وقتها دلم خواسته فرياد بکشم اما نتونستم، خيلی وقتها خواستم چيزی بگم که نتونستم.اما اينجا قلمرو پادشاهی منه.می تونم هر چی خواستم اينجا بنويسم.کسانی هم که من رو می شناسن و اينجا رو می خونن، ۴-۳ نفر بيشتر نيستن و اونهايی هستن که من رو درک می کنن، چه بنويسم و چه ننويسم.اما...هدف همينه.من از ديگرون خودم رو جدا کردم، برگشتم توی قفسی که خودم ساختم، خيلی سعی کردم با بقيه بيرون قفس بمونم، اما .... خارج از حد تحمل من بود.و حالا......حالا دارم اين نوع رابطه رو امتحان می کنم.کسانی که ديوار من رو می خونن هيچ چيز از من نمی دونن.نه از قيافه ام، نه از طرز صحبت کردن و رفتارم، فقط فکرم و احساسم.تنها چيزهايی که اينجا هست، فکر و احساس کسيه که اسمش رو گذاشته پستچی.که حتی نخواسته شما اسمش رو بدونين و با اسمش هم ارتباط برقرار بکنين.
فرق عمو پتی که ديگرون می بينن با عمو پتی که اينجا می نويسه همينه.اونهايی که هر روز من رو توی دانشکده، توی جمع خودشون، يا هر جای ديگه ای که انتظار دارن باشم، می بينن، همه چيز رو راجع به من می دونن بجز طرز فکرم و احساساتم رو، ختی نسبت به خودشون.فرقش چيه؟شمايی که الان اين نوشته رو می خونین من رو بهتر می شناسین يا اون کسی که من رو از بيرون می بينه؟زود قضاوت نکنين.جواب ظاهراً واضح قضيه اينه که اونهايی اينجا رو می خونن چون فکر و احساس من واقعی رو می دونن، اما.....کدوممون مهمتريم؟منی که اينجا می نويسم يا اونی که يه ماسک به صورتش زده و تمام طول روز نقش بازی می کنه؟تقريباً هميشه اين احساس رو دارم که هيچ کس، اون منی که پشت ماسکه رو نمی بينه، يا نمی خواد ببينه.خوب اگر قراره من هميشه اين ماسک به صورتم باشه، اگر همه ترجيح می دن اون ماسک رو ببينن نه من رو، ديگه چه فرقی داره که من چطور فکر می کنم يا احساس می کنم؟
اصلاً چند نفر از کسانی که می آن اينجا و اين مطالب رو می خونن احساسی نسبت به اون مطالب دارن؟يا حتی نسبت به من؟اينها سوالهاييه که مرتب توی ذهن من تکرار می شه و به هيچ جوابی هم نمی رسم........ هيچوقت.
اما فقط می خوام چيزی رو به اون دوست بگم.که من اينجا فرياد می نويسم.کسانی که من رو و نوشته هام رو دوست دارن به اينجا سر می زنن(اگر اصولاً چنين کسی وجود داشته باشه)، بقيه هم می آن و يه نگاهی به ديوار خط خطی من می کنن و خوششون نمی آد و رد می شن.اما من اينجا نمی نويسم، فرياد می زنم.

"چه خيالی...چه خيالی
خوب می دانم
حوض نقاشی من بی ماهي ست"

2003/05/19


Too MUch LOve Will Kill You



I'm just the pieces of the man I used to be
Too many bitter tears are raining down on me
I'm far away from home
And I've been facing this alone
For much too long
I feel like no-one ever told the truth to me
About growing up and what a struggle it would be
In me tangled state of mind
I've been looking back to find
Where I went wrong

Too much love will kill you
If you can't make up your mind
Torn between the lover
And the love you leave behind
You're headed for disaster
'cos you never read the signs
Too much love will kill you
Every time

I'm just the shadow of the man I used to be
And it seems like there's no way out of this for me
I used to bring you sunshine
Now all I ever do is bring you down
How would it be if you were standing in my shoes
Can't you see that it's impossible to choose
No there's no making sense of it
Every way I go I'm bound to lose

Too much love will kill you
Just as sure as none at all
It'll drain the power that's in you
Make you plead and scream and crawl
And the pain will make you crazy
You're the victim of your crime
Too much love will kill you
Every time

Too much love will kill you
It'll make your life a lie
Yes, too much love will kill you
And you won't understand why
You'd give your life, you'd sell your soul
But here it comes again
Too much love will kill you
In the end...
In the end.





من تنها بخشی از مردی هستم که می بايد باشم
و قطره های بی شمار و سوزان اشک بر من فرو می ريزند
من از خانه ام دورم
و برای زمان بسيار زيادی
اين را به تنهايی تحمل کرده ام
من احساس می کنم هيچکس هيچوقت حقيقت را به من ننمايانده
دربارهء رشد و ستيزی که به دنبال دارد
در ذهن به هم ريخته ام
من به عقب می نگريسته ام
تا بيابم نقطهء اشتباهم را

عشق بيش از حد تو را خواهد کشت
اگر نتوانی فکرت را پرداخته کنی
و ترا پاره پاره رها خواهد کرد
بين معشوق و عشقی که پشت سر می گذاری
تو خود را به ورطهء حادثه انداخته ای
زيرا تو هرگز نشانه ها را درک نکرده ای
و عشق بيش از اندازه
هر زمان تو را خواهد کشت

من تنها سايه ای از مردی هستم که بايست باشم
و به می پندارم که هيچ راه گريزی ندارم
من هميشه برای تو با خود خورشيد را بهمراه می آوردم
اکنون تنها ترا به غروب می خوانم
و چگونه می بود اگر تو به جای من می بودی
آيا نمی توانی ببينی که انتخاب برای من غيرممکن است
و هيچ معنايی با خود بهمراه ندارد
به هر راهی می روم، محکوم به باختنم

عشق بيش از حد تو را خواهد کشت
به همان اندازه که نبود عشق
و قدرت درون تو را می کشد
و تو را به عجز و التماس در می آورد
و درد ذهنت را تسخير می کند
و تو قربانی عمل خود هستی
عشق بی اندازه هر زمان تو را خواهد کشت

عشق بيش از اندازه تو را خواهد کشت
وزندگيت را به سرابی بدل می کند
آری، عشق بيش از اندازه نابودت می کند
و تو هرگز دليلش را نخواهی فهميد
تو زندگيت را فدا می کنی، و روحت را می فروشی
اما باز اين بر تو خواهد رفت
عشق بيش از حد در پايان تورا نابود خواهد کرد
در پايان.
Too Much Love Will Kill You",By Queen"
عمو پت مترجم
-ترجمه چطور بود؟لطفاً نظر بدين.

2003/05/18


هيچ ماهی هرگز هزار و يک گره رودخانه را نگشود....


عمو پت ماهی

ببين هميشه خراشی ست روی صورت احساس
يا
من،تو،من،من،من،من،من



دوست من!من آن نيستم که می نمايم.نمود پيراهنی ست که به تن دارم؛پيراهنی از جنس جان که مرا از پرسشهای تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن "من"ی که در من است، ای دوست، تا ابد همان جا می ماند؛ ناشناس و درنيافتنی.
من نمی خواهم هرچه می گويم باور کنی و هرچه می کنم بپذيری، زيرا سخنان من چيزی جز صدای انديشه های تو و کارهای من جز عمل آمال تو نيستند.
هنگامی که تو می گويی "باد به مشرق می وزد"، من می گويم "آری به مشرق می وزد"، زيرا نمی خواهم تو بدانی که انديشهء من در بند باد نيست، که در بند درياست.
تو نمی توانی انديشه های دريايی مرا دريابی، و من نيز نمی خواهم که تو دريابيشان.می خواهم در دريا، در دريايم تنها باشم.
دوست من!وقتی نزد تو روز است، نزد من شب گسترده است.با اين همه من از رقص روشنای نيمروز بر فراز تپه ها سخن می گويم، و از سايهء بنفشی که دزدانه از دره می گذرد؛زيرا که تو ترانه های تاريکی مرا نمی شنوی و سايش بال مرا بر ستارگان نمی بينی؛ و من نيز گويی نمی خواهم تو ببينی يا بشنوی.می خواهم با شب تنها باشم.
هنگامی که تو به آسمان خود فرامیشوی، من به دوزخ خودم فرو می روم.حتی در آن هنگام، تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی:"همراه من، رفيق من" و من در پاسخ تو را آواز می دهم که "رفيق من، همراه من"، زيرا نمی خواهم تو دوزخ مرا ببينی.شراره اش چشمانت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد.و من دوزخم را بيش از آن دوست می دارم که تو را راهی به آن باشد.می خواهم در دوزخم تنها باشم.
تو به راستی و زيبايی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گويم که مهر ورزيدن به اينها خوب و زيبنده است.ولی در دل خود به مهر تو می خندم.گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببينی.می خواهم تنها بخندم.
دوست من!تو خوب و هشيار و دانا هستی؛ يا نه، تو عين کمالی.و من نيز با تو از روی کمال و دانايی سخن می گويم، گرچه من ديوانه ام.ولی ديوانگيم را می پوشانم.می خواهم تنها ديوانه باشم.
دوست من، تو دوست من نيستی، ولی من چگونه اين را به تو بفهمانم؟راه من راه تو نيست، گرچه با هم راه می رويم؛ دست در دست.

[از کتاب ديوانه، اثر خليل جبران.ترجمهء نجف دريابندری.با کمی تغيير از خودم!!!!]

عمو پت ديوانه

-بعد از نوشتار:چه شبهايی که اين جملات را با خود زمزمه کرده ام.چه روزهای تلخيی که جملات اين نوشته را به ياد آورده ام.چه زمانهايی که آرامشی سرد، با ديدن پوزخند تلخ ديوانه در دلم نشسته.و هر لحظه منتظر سروشی بودم که مرا به خطاب بخواند که در اشتباهی.که جايی، کسی سر به تو دارد.و هربار، تنها صدای سکوت بود که سکوت را می شکست و به سکوت پيوند می زد.و من .....

"هنوز در سفرم
خيال می کنم در آبهای جهان قايقی ست
و من مسافر قايق هزارها سال است
سرود زندهء دريانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پيش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست، جای رسيدن
و پهن کردن يک فرش
و بی خيال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن يک ظرف زير شير مجاور؟
....
کجاست سمت حيات؟ "

برای کسی که دوستی را دوست.....(می دارد؟نمی دارد؟)


نوشتهء آخر زيتون رو که خوندم، بدجوری رفتم توی فکر(۲۷ ارديبهشت).راستش تا حالا براش کامنت نذاشته بودم، تا وقتی دعواش با نوشی شروع شد و اون مطالب رو نوشت و براش نوشتن.براش کامنت گذاشتم، و ديشب هم بعد از اين نوشتهء آخرش.اول يه چيزی بگم، بعضی از کسانی که توی نظرخواهی ها می نويسن، منتقد و بافکر هستن.هميشه نظر خودشون رو با دليل و منطق می ذارن، شعار نمی دن، نذر هم نکردن که هميشه کامنت بذن.اما....بقيه رو نمی گم چون دقيقاً عکس اينهايی هستن که گفتم، و من به خاطر اين افراد، مخصوصاً توی نظرخواهی های زيتون نمی نوشتم.تا اين دو روز.نمی دونم چی شد.انگار يه خرده از زيتون واقعی رو ديدم.برام حالا خيلی قابل درک تر شده و ملموس تر.برای اولين بار تونستم به عنوان اون چيزی که هست، مجسمش کنم(منظورم توی خيالمه.هميشه هر وقت بهش فکر می کردم همون عکسی که برای لوگوش گذاشته توی ذهنم مجسم می شد، اما حالا می تونم همون طور که هست مجسمش کنم.يه دختر که می نويسه).ظاهراً وقتی کسی ناراحت می شه، يه خرده اون گارد دفاعيش باز می شه.
حالا راجع به چيزی که گفته بود(نوشته بود).همهء ما اين تجربه رو داشتيم.دوستهايی که از دست داديم، اون هم سر مطالب و اتفاقهای بی ارزش.قبلاً هم گفتم، دوستی يعنی دوست داشتن.به همين سادگی.بعضی ها اين رو قبول ندارن.دوستی رو مجموعه ای از داد و ستد بين آدمها می دونن که خيلی راحت می شه قطعش کرد يا تغييرش داد.اما...من وقتی با کسی دوست می شم، واقعاً دوستش دارم.من و امثال من.من خودم خيلی به سختی با کسی دوست می شم، چون دوست ندارم که کسی وارد اون محدودهء شخصی من بشه.می ترسم، از اعتماد، از تکيه کردن و وابستگی به کسی که ممکنه خيلی راحت من رو ول کنه و بره و پشت سرش من بمونم و به قول زيتون "قطره اشکی برای خداحافظی".من آدمها رو خاکستری می بينم، و سياه.
اما منظورم گفتن اين حرفها نبود.می خوام راجع به دوستيها بگم و اون چيزهايی که به غلط اسمشون دوستيه.هميشه اشتباهاتی هست،هميشه کسانی هستن که در مورد ما اشتباه می کنن يا در موردشون اشتباه می کنيم.بزرگترين مشکل ما، همهء ما خودخواهيه.من خودخواهم که حتی برای مرگم هم يه قبر می خوام با اسم خودم که مشخص باشه؛ که برای بعد از مرگم هم يه جا می خوام(منظورم مطلب قبليه).ما همه رو برای خودمون می خوايم.يه نفر رو برای گفتن و خنديدن.يه نفر رو برای دوست داشتن، برای اينکه دوستش داشته باشيم، يه نفر رو هم برای تنفر.يکی برای اينکه کارهامون رو انجام می ده، يکی برای اينکه به حرفهامون گوش کنه، برای اينکه حرفهامون رو بهش بزنيم.هر کس رو برای خودمون می خوايم.برای ارضای خودمون.من که اين حرفها رو می زنم خودم هم اغلب اينطورم.فقط اينکه من تلاش می کنم اينطور نباشم، همين.من فکر می کنم دوستی بايد آرامش بخش باشه، نه محدود کننده.نه اينکه برای حفظ کردن يه دوست، رابطه مون رو با افراد ديگه ای قطع کنيم، که به خاطر حفظ کردن يه دوستی مجبور باشيم رفتارهايی داشته باشيم که مورد قبول خودمون نيست، و همهء اينها فقط به خاطر اينکه کسی رو دوست داريم.ياد نگرفتيم کسی رو به خاطر خودش دوست داشته باشيم.ياد نگرفتيم هر کس رو اونطور که هست قبول داشته باشيم.آدمها رو به خاطر خودمون شکستيم و خرابشون کرديم، تکه تکه شون کرديم و دوباره تکه ها رو اونطور که خودمون خواستيم به هم چسبونديم.و همهء اين کارها رو با سو استفاده از دوستيشون انجام داديم.و افراد ديگه ای هم همين کارها رو در قبال ما انجام دادن.
گاهی خسته می شی.از آدمهايی که به ظاهر با تو دوستن، اما هميشه کنارشون بايد گاردت رو بالا بگيری.آدمهايی که عوض آرامش، فکر ناخوشايندی رو به مجموع افکار تو اضافه می کنن.فرق هم نداره که آدم اجتماعيی باشی، يا درونگرا و گوشه گير مثل من.به هر حال صدمه می خوری.اما.....من به خاطر پايان ناخوشايندی که ممکنه آخر يه دوستی باشه، دوستيها رو ترک نمی کنم.ممکنه با آدمهای کمی دوست بشم و دوست باشم، اما هنوز هم اميدوارم يه روزی کسی رو پيدا کنم که من رو به خاطر خودم بخواد نه به خاطر خودش.
و من به خاطر ديگرون خودم رو تغيير نمی دم.من به خاطر ديگران کس ديگه ای نمی شم.برای زيتون هم نوشتم، اگر به خاطر خوشايند بقيه خودمون رو تغيير بديم، اگر به کسی تبديل بشيم که نبوديم، اگر ماسک کس ديگه ای رو به صورتمون بزنيم، اونوقت هيچ وقت واقعاً دوست داشته نخواهيم شد.اما در غير اينصورت هنوز اميدی هست.

"دوست تو نيازهای برآوردهء توست؛
هنگامی که او خيال خود را با تو در ميان می گذارد، از انديشيدن 'نه' مهراس و از آوردن 'آری' بر زبان خود دريغ مورز.
و هنگامی که او خاموش است دل تو همچنان به دل او گوش می دهد؛
زيرا در عالم دوستی همهء انديشه ها و خواهش ها و انتظارها بی سخنی به دنيا می آيند و بی آفرينی نصيب دوست می گردند؛
...
و زنهار که در دوستی غرضی نباشد مگر ژرفا دادن به روح،زيرا که مهری که جويای چيزی به جز باز نمودن راز درون خود باشد، مهر نيست؛ دامی ست گسترده، که چيزی جز بيهودگی در آن نمی افتد؛
.......
[از کتاب پيامبر، اثر خليل جبران]"

زندگی، مرگ....هيچ


بعد از جنگ عراق، هر روز خبر می رسه که گورهای دسته جمعی توی عراق کشف می شن.هر بار که يه همچين چيزی می شنوم، حس غريبی بهم دست می ده.يه حس عجيب دلگرفتگی.واقعاً دردآوره.گور دسته جمعی.می دونين يعنی چی؟کی تا حالا بهش فکر کرده؟يه چالهء بدبو و عميق که توش بقايای پوسيدهء انسانهاست.انسان.مثل من و شما.پدر ها.مادر ها.خيلی از اون گورهای جمعی، مال ايرانی هايی بوده که توی جنگ کشته شدن.واقعاً چطور می شه ربط داد اين بقايای خشک شده و پوسيده رو با اون چيزی که زمانی انسان بوده.چطور می شه اين تودهء بی شکل رو اون پدری تصور کرد که بچه اش رو توی آغوشش می گرفته، برادری که شبها خونواده اش براش دعا می کردن.کی می تونه اين بقايا رو بشناسه؟
واقعاً وحشتناکه.اينکه آدم حتی مرگش هم به يه سوراخ توی زمين توی يه کشور غريب بين بقايای انسانهای ديگه ختم بشه در حالی که شايد خودش هم بقايای انسان باشه.
عجيبه که اينقدر روی زندگی های خودمون تکيه می کنيم.اينقدر به زندگی کردن عادت کرديم.که هر روز از خواب بلند بشيم.کار کنيم.با آدمهای ديگه رابطه داشته باشيم.و.....آخرش همينه.يه سوراخ توی زمين و اگر خوش شانس باشيم، يه سنگ قبر.هيچ فکر کردين؟که کجای زندگيتون هستين؟کجای اون زندگيی که می خواستين داشته باشين.به کدوم يکی از روياهاتون رسيدين؟چند تا از آرزوهاتون برآورده شده؟چند تا کار نکرده مونده؟چقدر حرف نگفته؟حرفهای فراموش شده؟
گاهی بد نيست که آدم از قطار زندگی پياده بشه و يه خرده حرکتش رو تماشا کنه.و اينکه آخرش به کجا می رسه.قطاری که آخرش برای بعضی آدمها مثل خود ما، کسانی که بعضی از ما ديديمشون و باهاشون صحبت کرديم و نسبت بهشون احساس داشتيم، يه گور باشه، بی صدا و نشانه، زير خاکهای يه کشور ديگه.

"غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد کرد
که پاک پاک شود صورت طلايی مرگ"

پ.پ

2003/05/17


عمو پت پستچی با ون قرمزش برگشته بيد!!!
يا Amoo Realoaded


سلااااااااااااااااام!!حال همه خوبه؟من خوب بيده بيدم!!چه خبرااااا؟می بينم که اين دو روزه که من نبودم اتفاقهای موهوم به خودشون اتفاق افتادن که لازمه من بيانيه صادر کنم، اما اول تعريف اين چند روزه

۱-امروز امتحان رياضی مهندسی داشتم.اول بگم از امتحان که اوخ اوخ اوخ جيگرم کباب بيد!!۷ تا سوال داد بی انصاف هيشششکيه هيششششکی بيشتر از ۵-۴ تا حل نکرد.۸ صفحه ورق سياه کردم آخرش شد ۴ تا.اما همش درسته.فکر کنم نمره ام رو نمودار که بره خوب بشه.اما خب....خدا بگم چيکارش نکنه اين استاد نادون رو.می گيم استاد وقت کم بود، می گه ظلم بالسويه عدله.خب مگه آزار داری که ظلم کنی که بعد حالا بالسويه با شه يا نالسويه؟؟؟هان؟چرا جواب نمی دی؟ظالم...خونخوار...دراکولا...(از همه بدتر)کچل!!!(اين برنامه به علت مشکلات فنی قطع می باشد، لطفا به گيرنده های خود دست نزنيد)....

۲-يه چيز جالب راجع به امتحان.آقا کلاس ما با بچه های شيمی يکيه.بعد يه دختره بود از بچه های شيمی، امروز من وسط امتحان ديدم از طرفش هی داره صدای خش خش می آد.نگاه کردم ديدم از اين شکلات کوچولو ها آورده داره باز می کنه.گفتم خب بندهء خدا حتماً گشنه شده.باز ۵ دقيقهء ديگه:خش خش خش...باز به روی خودم نياوردم.۳-۲ بار ديگه هی شکلات خورد و خش خش کرد.بعد من همچين اعصابم خرد شده بود که يه بار آنچنان نگاهی کردم بهش که چون پشتش بهم بود خودش نفهميد، اما استادمون که ديد من چطور نگاهش کردم ترسيد رفت بيرون، به جای خودش يه نفر ديگه فرستاد برای مراقبت...به اين می گن قدرت نگاه.بعد از امتحان من همچين به قول بانو آب هندونه اومدم بيرون ديدم خانوم قشنگ بيرون ايستاده داره به دوستش میگه:
-می دونی چيه[غلااااام]، من سر امتحان بايد شيرينی بخورم تا مغزم کار کنه....
می خواستم بگم آخه قشنگ!!نابغه!! انيشتن بنده خدا هم اينقدر افه نمی ذاشت که تو می ذاری(البته برای همين انيشتن رو از مدرسه انداختن بيرون!!!)...بابا کوتاه بيا...مگه تو بامزی بيدی که حتماً هر موقع می خواست بره سراغ اون گرگ خنگه عسل می خورد؟؟يا از اون بد تر اون اژدهاهه که مادر بزرگ بهش کوفته قلقلی می داد؟حالا باز خدا رحم کرد مثل داداش کايکو توی ميتی کمن دستمال قدرت نداشت چون اونوقت وسط امتحان يه سری داداش کيوکيو و ميتی کمن هم می اومدن و يه سری هم وسط جلسه همه بايد به نشان ميتی کمن احترام می ذاشتيم....اه اه اه..اينقدر اعصابم خورد شد از دستش.

-درس از اين مزخرف تر نمی شه.رياضيات مهندسی....همچين با آب و تاب هم اسمش رو می گن که انگار چه خبره!!!به درد نخور، چرند.يه درس مثل طراحی الگوريتم می شه ماه، يکی هم مثل اين... .اين درسهای چرند هم همش کلاس می ذارن برا خودشون.رياضيات مهندسی....آمار برای مهندسی...که چی آخه؟اينها به درد همون مهندسای "چرا بنزين تموم شد" می خوره.عوض اينکه جاوا بذارن که از همهء دنيا عقبيم اومدن رياضی مهندسی گذاشتن...واقعاً که...

-آقا يه چيز تووووووووپ.يه آخونده هست توی دانشگاه ما، هميشه طرف های مهندسی پلاسه.نمی دونم مثل اينکه مال معارف و تاريخ اسلامه.بعد من ديده بودم اين موبايل داره.فکر کنم اولين نسل موبايله...اندازهء گوشی های Sinus-11 قديمی ها..ديدين؟باهاش هم می شه گوشت کوفيت(قابل توجه مادربزرگ يا به قول خودش می می زيتون!!!) هم فندق و گردو شکست هم حتی به عنوان آلت قتاله ازش استفاده کرد!!!.خلاصه که اين جانور يه همچين بيلی رو به کمرش می بنده.بعد امروز من داشتم می رفتم ديدم يه هو صدای آهنگ امام علی از يه جايی بلند شد.هی جلو رو نگاه کن، عقب رو نگاه کن...صداهه از کجا می آد؟يه هو متوجه اين آخونده شدم ديدم انگار از اون اعماق عباش داره صدا می آد.جل الخالق!!!آخوند موزيکال نديده بوديم تا حالا...شايدم مثل اين عروسکهاست که يه جاشون رو فشار می دی آهنگ می زنن.نکنه اين آخونده رو هم يه جاش رو فشار دادن که خوشحال شده داره آهنگ می زنه.بعد ديدم مثل حضرت موسی که يد بيضا داشت، ايشون هم يدشون رو از اعماق عباشون به همراه يک عدد موبايل بيرون آوردن.آقا من خندم گرفته بود.داشتم می رفتم طرف تريا که يه دفعه يارو بلند توی موبايلش گفت سلامٌ عليکم.خيلی هم غليظ گفت.من ناخودآگاه برگشتم که آخرين نگاه مسخره آميز رو بهش بندازم که يه هو....ديدم يه چيز سبزی چسبيده پشت موبايلش.کنجکاويم بدجور تحريک شد که اين چيه.آخه اصلاً رنگ و سيستمش به موبايلش نمی خورد.يه خرده اينور اونور کردم تا.....
اوووووف!!!فکم تا خود زمين افتاد.حدس می زنيد چی بود؟يه برچسب بود که روش نوشته بود
"و من الله توفيق"؟؟؟؟!!!!!
جااان؟؟يعنی چیییییییی؟؟؟پاک ميخ شده بودم.هنوز هم توی کف اون آخوند قشنگم با اون موبايل برچسب دارش.البته بگم اين آخوند ها رو کم نگيريد.يک راس از همين جانوران توی دانشکده پژو ۴۰۵ داره.وقتی می شينه پشت ماشينش اينقده خنده دار می شه.از دور که می آد، يه پژوی سبز بدرنگ می بينيد، توش هم يه توده ای از عبا و عمامه و ريش و...خودش هم معلوم نيست.
خلاصه که ما آخرشيم.اگه زمانی تشريف آوردين ادارهء پست بياين طرفهای ما تا بريم کلی به اينها بخنديم.

-هوووو خبر خبر خبر.Matrix Reloaded داره می آد.همگی آماده باشن.Matrix has all of you.
با تشکر
!!!Amoo pate postchi Reloaded

-می خوام يه وبلاگ کناری موسيقی هم اينجا راه بندازم که خواننده های محبوبم رو با آهنگهای برگزيدشون معرفی کنم.در اين مکان به زودی افتتاح خواهد شد.

من بر می گردم.امشب از اون شبهای توپه که می خوام يه عاااالمه پر حرفی کنم.

عمو پت مهندس
توضيح:موبايل اون جانور فکر کنم 1018 Ercisson بود، دقيقاً نمی دونم، فقط می دونم که1-اندازهء دسته بيل بود و 2-Melody Composer داشت.اين هم برای ديوونهء عزيز و نکته سنج.

با اجازهء ًEminem ً

?Guess who's back
?back again
!!poshtchi's back
tell a friend



هی!!!عمو پت برگشته!!!!تا امشب يه عااالمه می نويسم

منتظر باشيد:)

عمو پت کوچولو

2003/05/16


من شکنجه می شوم، شکنجه می کنم


-زمان قديم، اون موقع ها که هنوز برای شکنجه، برق اختراع نشده بود و داروهای شيميايی هم نبود، هر قومی يه جور شکنجهء مخصوص به خودش داشت، از همين وحشی گری هايی که گاهی توی تاريخ با افتخار می نويسيم.چينی ها روش خيلی جالبی داشتن برای شکنجه.آدم رو می بستن به يه تخت.کاملاً ثابتش می کردن.يه چيزی هم بوده که سر محکوم رو توی اون می بستن که محکم بگيردش و اجازه نده حرکت کنه.بالای اين تخت هم يه چيزی مثل لولهء نازک آب بوده که هر چند وقت يکبار، بنا به نوع تنظيمش، يه قطره آب ازش می چکيده.و اين لوله جوری تنظيم بوده که اون قطرهء آب دقيقاً روی پيشونی و بين ابروهای متهم می افتاده.اون آدمی که بايد شکنجه می شده، همونجا بسته به تخت، خودش رو با اين فکر که قطرهء بعدی کی می چکه شکنجه می داده، جوری که خيلی ها، به مرز ديوونگی می رسيدن.منظورم از تعريف کردن اين قضيه اين بود که بگم مغز آدم بهترين وسيلهء شکنجه ست.الان هم داره من رو شکنجه می کنه.دارم به بدترين شکل ممکن شکنجه می شم.نمی دونم تا کی طاقت می آرم، اما خيلی سخته....خيلی.

-يه زمانی اصلاً نمی تونستم آهنگهای سنگين سبک متال گوش کنم.واقعاً برام غير قابل تحمل بود.البته منطقی هم هست، چون ۴ فصل ويوالدی و کنسرتو ويولن های مندلسون و کنی جی و بقيهء اونهايی که گوش می کنم، چندان سنخيتی با موسيقی به ظاهر خشن متال ندارن.الان هم از اين سبک، فقط ۶ تا آهنگ از متاليکا دارم.اما اين ۲ روزه فقط ۲ تا آهنگ از آهنگهاشون رو گوش کردم، نه هيچ چيز ديگه. Unforgiven و Unforgiven II .نمی تونم هيچ چيز ديگه ای گوش کنم.همشون خسته کننده شدن، موقعی که گوششون می کنم احساس می کنم لبريز شدم.خيلی بده.

-کجان اون چيزهای کوچيکی که زندگی رو قابل تحمل می کنن؟کجان اون شوخی های بی مزه با کسانی که می خوان بخندوننت و بخندونيشون.کجاست اون شور و شوق الکی برای يه فيلم جديد(جديدترين فيلم استيون سودربرگ دستمه، اما حوصله ندارم ببينمش) يا يه آهنگ تازه که روی اينترنت پيدا کردی؟کجاست اون انگيزه ای که وادارت می کنه ۴ ساعت الکی دنبال يه شلوار بگردی و تمام خيابون ها رو متر کنی(۲ هفته ست بابا مامان التماسم می کنن بيا برو برا خودت بلوز آستين کوتاه بخر، اما حوصله اش نيست)؟کجاست اون شور و شوقی که روز اولی که Tutorial برای PHP رو از اينترنت گرفتم داشتم؟(نشستم از ۸ شب تا ۳:۳۰ صبح بی وقفه خوندمش)کجاست اون کنجکاوی عجيبی که برای خوندن داشتم؟(حدود يه هفته ست مجلهء فيلم و دنيای تصوير جديد رو گرفتم، اما حتی يه صفحه اش رو هم نخوندم.نه چون توی خوندن کندم، چون روزی ۸۰۰-۷۰۰ صفحه کتاب رو به راحتی می حونم، فقط حسش نبود).کجان همهء احساس های احساسهای خوبی که گاهی از روی زمين بلندت می کنن؟که گاهی باهاشون پرواز می کنی؟کجاست نبض زندگی؟نبض زندگی من کجاست؟دستم روی شاهرگ زندگيم هيچ تحرکی احساس نمی کنه.زندگيم مرده، يخ زده.شايد هم مرده باشم و بی خودی تقلا می کنم.

-جايی تابلويی ديدم از يه نقاش اسپانيايی که زندگی خودش رو کشيده بود.تابلو چند قسمت داشت که تا اونجايی که يادم می آد، تولد و جوانی و عشق و هنر و خردمندی زندگيش بود.اين قسمت ها خيلی قشنگ به هم ربط داده شده بودن، اما اون چيزی که کاملاً واضح بود پايين تابلو بود که يه امضای صليب شکل کرده بود و به جای اسم نقاش نوشته بود "God".خيلی از اين فکرش خوشم اومد.که زندگی همهء ما مثل تابلوهای نقاشيه.آکنده از رنگها و شکلها.به نظر خودمون خيلی پرتحرکه و به قول خودمون زمان زود می گذره، اما از نظر کسی که از بيرون نگاه می کنه کاملاً ثابته.گاهی توی ذهنم زندگيم رو مثل يه تابلوی نقاشی می بينم.اما حالا، احساس می کنم داره کمرنگ می شه.رنگهاش مات شدن و بی حالت.تابلوی زندگی من داره محو می شه، يه نفر به نقاشش خبر بده.

-يه قسمت مسافر سهراب هست، می گه
"صدای همهمه می آيد
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محوشدن را به من می آموزند
فقط به من."
خيلی وقتها اين رو با خودم تکرار کردم.برای خودم.هر وقت که چيزی رو فهميدم، زمانهای الهام و اشراق، با خودم زمزمه اش کردم، با لذت گفتم "فقط به من".حالا می بينم چه بار بزرگی روی دوش خودم گذاشتم.

-عمو پت شنبه امتحان داره، شايد فردا ننويسه.حتماً OnLine می شه، چون معتاد شده به اينترنت، اما از نوشتنش شک دارم.
شب خوش

پ.پ

2003/05/14


هی بچه هاااا.ژيوار بهم لينکيده D:. ممنون ژيوار جون.لطف کردی:)

عادت ناپسند و لينکهای متحرک!!!!!


سلام.اول يه خبر مهم......آقا من ژيوار رو تازه کشف کردم.اون هم مثل بانو و ناهيد "جانا"ست!! چون سخن از زبان ما می گويد!!!!
بعدش می بينم که می بينين که اين لينکها هی تغيير می کنه.آخه دارم دوستهای جديد پيدا می کنم.آهان ....علت رفتن گيله مرد هم سياسی بودن بيش از حدش بود.من يک کلام از سياست بدم می آد.اگر هم بيانيه می دم دليلش متفاوته.در هر حال، گيله مرد جالب می نويسه، اما سياست اون چيزی نيست که الان بهش احتياج دارم.
خب اين از افشاگری من در مورد لينکهای زنجيره ای.حالا در مورد عادت ناپسند.آقا من عادت دارم وقت و بی وقت(و اکثراً بی وقت) به حافظ تفأل می زنم.امروز صبح بدون نيت کردن بازش کردم.ديشب نخوابيدم، فقط ۶ صبح تا ۷:۳۰ يه خواب سبک ناراحت که بيشتر آشفته ام کرد تا آرومم کنه.وقتی بلند شدم، بدون دليل رفتم سراغ حافظ، بازش کردم، انتظار داشتم مثلاً يوسف گمگشته باز آيد و اين حرفها باشه اما.....کلی حال داد خواجه حافظ.از اين به بعد بهش می گم "Cool Khajeh" يا "Cool Hafez".خيلی جالب بود که از بين اين همه غزل، اين اومد.می نويسمش تا اونهايی که می دونن عمو پت، کيه کلی کيف کنن:

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به يادگار بمانی که بوی او داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقيبان تندخو داری
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش هوش به مرغان هرزه گو داری
بجرعهء تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خمست اينکه در سبو داری
بسرکشی خود ای سرو جويبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فرو داری
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
ترا رسد که غلامان ماهرو داری
قبای حسن فروشی ترا برازد و بس
که همچو گل همه آئين رنگ و بو داری
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر ميل جستجو داری

و در پايان من يک استراتژيک دارم برای اون برادر حافظ شيرازی که ای حافظ!!خيلی باحالی

فرياد



...
تا سحرگاهان که می داند
که بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده برجا
مشت خاکستر، مشت خاکستر
می کنم فرياد ای فرياد ای فرياد
.....

2003/05/13


هذيان جات!!!!



۱-تلفن زنگ می زنه.عمه ست.با پدرم صحبت می کنه.مادربزرگم کليه اش ناراحت شده.بابا عرق کرده و حسابی جا خورده.مادرم باهاش صحبت می کنه.بعد از شايد ۱۰ دقيقه بابا لباس می پوشه که بره خونهء مادربزرگم.هنوز هم نگرانه، اما آروم شده.خيلی آروم.

۲-از دانشگاه برمی گردم خونه.حسابی خسته ام و به حرفهای يه دوست فکر می کنم.عادت دارم راه رو پياده بيام.حدود ۴۵ دقيقه که اکثرش از خيابونهای خلوت و ساکته.سر و صدای بحث کردن توجهم رو جلب می کنه.سعی می کنم گوش نکنم اما اونقدر بلند حرف می زنن که ناگزير، می شنوم.دعواشون سر مسائل بی اهميته.مگه معمولاً دعواها سر مطالب بی اهميت نيست؟حدود شايد ۳۰ سال دارن.خوب لباس پوشيدن.در عرض ۵ دقيقه ای که توی راه جلو من راه می رن و بی توجه دعوا می کنن، شدت دعواشون بيشتر می شه.پسر از چيزی ناراحته و دختر، عصبی از خودش دفاع می کنه.يه جا يه دفعه دختر دست پسر رو می گيره و می گه
-به خدا از قصد نبود.چرا نمی فهمی....
چند لحظه توی چشمهای هم نگاه می کنن.من با خودم می گم الان پسره دوباره شروع می کنه.به شدت معذب شدم و اعصابم خرد شده.تقريباً تصميم گرفتم به قيمت دور شدن ۲۰ دقيقه ای راهم هم که شده، راهم رو عوض کنم.اما...پسر دستهاش رو می اندازه دور شونهء دختر و راه می افتن.دختر يه خرده خودش رو به پسر نزديکتر می کنه.کنار هم آروم راه می رن.نه حرف می زنن، نه حتی به هم نگاه می کنن.حالت بدنشون يه جوريه که انگار راحت شدن.مثل کسی که تحت فشار شديد بوده و حالا، زمانی که تموم شده، حالت بدنش از اون عصبيت و کشيدگی در می آد.حدود ۱۰ دقيقه به همين حالت راه می رن.من هم پشت سرشون.حالا خودم دلم نمی خواد راهم رو عوض کنم.محو تماشای اونها شدم.صحنه قشنگتر از اين نمی شد.موقعی که به بلوار می رسن، پسر آروم به دختر چيزی می گه.حدس می زنم میگه معذرت می خوام.دختر لبخند می زنه.فقط يه لبخند.يه لبخند آروم و محو.پسر هم لبخند می زنه.لبخند خوشحالی.لبخند دختر عميقتر می شه.دوباره راه می افتن.راهشون خلاف جهت منه، اما نمی خوام اين صحنهء قشنگ رو از دست بدم.اما...آخرين لحظه پسر برمی گرده و به من نگاه می کنه و لبخند می زنه.جرات نمی کنم همراهشون برم.اما تا خونه فقط توی خيالم اون دو نفر رو می بينم که هنوز، ساکت، کنار هم راه می رن.

۳-با دوستم تلفنی صحبت می کنم.پدرش مريضه.سعی می کنم دلداريش بدم.تمام سعيم رو می کنم اما تا يه حد خاصی می تونم آرومش کنم.هنوز احساس می کنم آشفته ست.می گه:
-....جان.من قطع می کنم زنگ بزنم به بنفشه(دوست دخترش) ببينم هست يا نه.شايد اون يه کاری بکنه.پدر که بيمارستانه، من هم که دستم به جايی بند نيست، شايد....
-آرش جان برو به کارت برس.واقعاً تموم تلاشم رو کردم که يه کاری بکنم از اين حالت بيای بيرون اما خب...نتونستم.الان هم واقعاً نمی دونم چه کار کنم!!
-اينطوری حرف نزن ديوونه.حال و حوصله ندارم، می آم اونجا يه کتک مفصل بهت می زنمااا.خودت هم می دونی چقدر کمکم کردی.بهت هم نمی گم چقدر ازت ممنونم چون قابل گفتن نيست.خودت می دونيش.اما(توی صداش لبخند محوش رو احساس می کنم.جالبه که می شه حتی لبخند رو شنيد) مشکل تو اينه که دختر نيستی اما اگر دختر بودی حتماً تريپ لاو باهات می ذاشتم.
-ای ابله بزرگ.واقعاً تو هيچ وقت نبايد دست از مسخره بازی برداری؟(می دونم اين شوخی رو کرد تا من رو خوشحال کنه.من هم پا به پاش بازی می کنم تا فکر کنه خوشحالم کرده)
...
بعد از ۳ روز پدرش می آد خونه.توی اين چند روز هر بار آرش رو ديدم از قبل بهتر بوده.ديگه گرفته و افسرده نبود، گرچه که خوشحال هم نبود.می رم عيادت پدرش.موقع برگشتن آرش هم می آد.
-...، بيا بريم بيرون کارت دارم
-چيکارم داری؟بمون پيش پدرت.
-نه.همه دارن می آن اينجا.من فقط دست و پاگيرم.در ضمن آروين(برادرش) هست.می خوام يه چيزی بخرم.نظر مشورتيت رو می خوام، کلی برا خودت مهم شدی ديگه....
-برای چه کاری می خوای؟من همينطوری الکی نظر نمی دم هااا
-می خوام بزرگترين و قشنگترين کادوی دنيا رو برای بنفشه بخرم.می دونی چرا؟
(فکر می کنم.ياد آرشی می افتم که خرد نشد.آرشی که طاقت آورد.آرشی که کلی به بقيهء خونواده اش روحيه داد)
-آره.......می دونم

و آرش قشنگترين هديهء دنيا رو برای بهترين دوستش می خره.برای کسی که اشکهاش رو پاک کرده، برای تنها کسی که گريهء آرش رو بعد از سالها ديده.

۴-با آرش نشستيم توی اتاقش.برای يه دوست مشترکمون اتفاق خيلی بدی افتاده.هردومون ناراحتيم، جوری که حتی نمی تونيم با هم صحبت کنيم.هر کدوممون به يه طرف نگاه می کنيم، از اون نگاههای خيره، و غرق فکرهای خودمون هستيم.تلفن زنگ می زنه.بنفشه پشت خطه.با هم صحبت می کنن.می خوام از اتاق برم بيرون که آرش نمی ذاره.می گه:
-خودت رو لوس نکن بشين.
حدود نيم ساعتی با هم حرف می زنن.اين مدت به چشمهای آرش نگاه می کنم.که چطور حالتشون تغيير می کنه.می تونم تموم احساساتش رو توی چشمهاش بخونم.می بينم چطور آروم می شه.خيلی آروم.حرفش که تموم می شه می خواد خداحافظی کنه، بنفشه بهش می گه که می خواد با من صحبت کنه:
-سلام....، خوبی؟
-.....(تعارفات معمول و يه سری سوال از اوضاع و احوال هم)
-ببين .... جان.نمی خوام اذيتت کنم.می دونم ناراحتی، فقط خواستم بگم يه خرده به آرش برس، هواش رو داشته باش، خيلی ناراحته.اينکار رو می کنی؟
-...(سکوت)
-.... ناراحتت کردم؟ببخشيد شايد حرفم درست نبود، ولی...
-نه بنفشه جان.باشه حتماً.حتماً هواش رو دارم(آرش به حرفهای من گوش می ده و حرفهای اون رو حدس می زنه.به من چشمک می زنه).فقط يه چيزی.....
-چی؟
-واقعاً برای آرش خوشحالم که تو رو داره.
-....(حرف نمی زنه، اما لبخندش رو می شنوم)
تلفن رو که قطع می کنم، قشنگترين لبخند دنيا روی صورت آرشه.نه برای من، که برای بنفشه.آرزو می کنم کاش بنفشه اينجا بود و لبخند آرش رو می ديد.

۱۰۰۰-نشستم توی اتاق.احساس می کنم ديوارهای اتاق به هم نزديک می شن.حس بدی دارم.دلم می خواد سرم رو بذارم روی شونه های يه نفر.دلم می خواد دستهام توی دست يه نفر باشه.اما هيچ کس رو ندارم.فکر می کنم.حتی خيالاتم هم به هم ريخته.دلم می خواد حد اقل تصور کنم که کسی اينجاست و دستم رو گرفته.اما.....نمی تونم.دوباره به ديوارهای اتاقم نگاه می کنم.احساس می کنم که از اونها متنفر می شم.از اتاق می آم بيرون.مادرم با قهوه جوش سر و کله می زنه.خواهر م با مساله های رياضی.پدر هم خونهء مادر بزرگمه.تلويزيون رو روشن می کنم.بی هدف کانال ها رو عوض می کنم.يه کانال رئيس جمهور محبوبمون داره عربی سخنرانی می کنه.يه ميز گرد.يه فيلم بی ارزش.خاموشش می کنم.بر می گردم توی اتاقم.ضبط رو روشن می کنم.کنسرتو ويولن ۳ پاگانينی.ويولونيست روی ۲ تا سيم کار می کنه.يه سيم خود آهنگسازه، يه سيم هم زنی که آهنگساز بهش ابراز عشق می کنه.احساس می کنم که موسيقی هم روی اعصابم فشار می آره.۴ فصل ويوالدی...فايده نداره.Metallica و Mariah carey و WestLife و Elton John هم فايده ندارن.CD فريدون فروغی رو می ذارم توی ضبط
-...غم تنهايی اسيرت می کنه....

-....ديگه آسمون براش
فرقی با قفس نداشت....

-ديگه اين قوزک پا ياری رفتن نداره.....

-دلم از خيلی روزا با کسی نيست

خاموشش می کنم.به هزار هزار هزار دفعه ای فکر می کنم که به آهنگهاش گوش کردم و همون احساس های آشنای قديمی رو چشيدم.خسته شدم، حتی از اون حس Old Fashion آرامش بخشی که فريدون فروغی بهم میده.بلند می گم
-..تو هم تکراری شدی
می شينم پشت ميزم.به ديوارها نگاه می کنم.باز هم ازشون متنفر می شم.باز هم دلم می خواد گرمای دستای يه نفر ديگه رو حس کنم.دستهام سرده.سرد سرد.

ضرب المثل فرانسوی


مرد را از سوالهايی که می پرسد بشناسيد نه از جوابهايش.

عمو پت با سس فرانسوی

You Can't Loose What You Never Had


می خوام بالاخره اون نوشته های عشق رو که گفته بودم، ادامه بدم.اين از تجربه های شخصی خودمه، خودم بهش اعتقاد نداشتم تا اينکه...خب هميشه بار اولی هست، نه؟؟؟؟
از زندگی اجتماعی شروع می کنم.کلاً زندگی اجتماعی تشکيل می شه از روابط ما با انسانهای اطرافمون.طبعاً اين روابط خيلی خيلی گسترده و متنوع هستن، اما اول می خوام اين روابط رو به ۲ دسته کلی تقسيم کنم.يکی روابط ناشی از جبر جامعه است و يکی هم....خب بقيهء روابط ديگه، يعنی اون روابطی که خودمون انتخاب می کنيم.منظورم از روابطی که بنا به اجبار جامعه هستن، مثلاً رابطه با فاميله يا دوستان خانوادگی يا مثلاً افراد جديدی که وارد خانواده می شن، و کلاً بيشتر روابط خانوادگی و توی حريم خانواده.تجزيه کردن و نقد اين روابط يه جور تابوی نامحسوسه و من هم نمی خوام واردش بشم، چون در درجهء اول به خانواده، با همهء حواشی و جوانبش به عنوان يه جور پايه و يه عنصر لازم اجتماعی اعتقاد دارم و حتی نمی خوام توی ذهن خودم هم انسجام اين روابط به هم بريزه.خب اين تقسيم بندی رو بيشتر به اين دليل گفتم که اون قسمت نيمه مقدس و حساس رو از بقيه جدا کنم.
بعد از اين نوبت تقسيم بندی اصلی روابطه.باز هم ۲ گروه داريم.يکی رابطه با افرادی که توی طبقهء ما هستن و رابطه با اونهايی که توی رديف و طبقهء ما نيستن.منظورم از طبقه و رديف، يه لايه است که با يه سری مشخصات خاص به وجود می آد و آدمها رو از هم متمايز می کنه، مثل طرز فکر و ميزان حساسيت و طرز تربيت اجتماعی و کلاً اون چيزهايی که يه قسمت کوچکش رو محيط و اجتماع تعيين می کنه و قسمت بزرگش رو قوانين خشک ژنتيک(هيچ تا حالا فکر کردين که تمام افکار و احساست پيچيده و اغلب متناقض ما، محصول مستقيم ۲ تا رشتهء به هم پيچيده ست که اسمشون DNA ست؟عجيب نيست؟تاثير گذار نيست؟که تموم اين خصوصيات اخلاقی و پيچيدگی های آدمها از قبل تعيين و ثبت می شه و شايد بشه يه روزی تغييرش داد).
ما با هر ۲ گروه ارتباط داريم، هم با همرده هامون هم با اونهايی که توی طبقهء ما نيستن.اما اون گروهی که ما بينشون احساس راحتی می کنيم و اکثر دوست هامون رو از بين اونها انتخاب می کنيم، همين همرده ها و همرديف هامون هستن.و.....فرايند دوستی از اينجا شروع می شه.يعنی به فردی نزديک می شيم که از نظر فکری و احساسی به ما شبيهه و بعد، محبت و وابستگی و حساسيت پيش می آد که کلش تعبير به دوستی می شه.بين دوستهامون هم درجه بندی داريم.دوستهای نزديک، دوستان دور.بعضی ها رو بيشتر از بقيه دوست داريم، و......حالا بعد از اين مقدمهء طولانی می خوام برم سر اصل مطلبی که می خواستم بنويسم.شايد بدترين و سخت ترين قسمت دوستی....جدايی.می خواستم اسمش رو بذارم خداحافظی اما به نظرم دقيفا درست نيومد.شايد بهترين تعبيرش دل کندن باشه، اگر دوستی رو به دل بستن تعبير کنيم.برای خيلی از ما شايد ناممکن باشه که از يک دوست، يک عشق دل بکنيم، خودمون رو جدا کنيم.بحث منطقيش درسته، يعنی خيلی دلايل می تونه داشته باشه که لازم باشه از يه نفر فاصله بگيری، مثل عدم شناخت صحيح، تغييرات آدمها، اتفاقاتی که توی زندگی بطور اجتناب ناپذير پيش می آد و هر چيز ديگه ای.خيلی ها معتقدن نمی شه از کسی که عاشقش هستی دل بکنی، خيلی ها غرق می شن، خيلی ها درجا می زنن توی يه دور باطل، يه حلقهء بينهايت.خيلی ها از اين قضيه برای خودشون يه پارادکس درست می کنن که با هر بار دور زدن توی اون ضعيف تر می شن.روز های زندگيشون رو، روزهای خوب زندگيشون رو حروم می کنن و می گذرونن بدون اينکه واقعاً زندگی کنن.اما........ اشتباهه؛اشتباهه؛اشتباهه.
اشتباهه.اشتباه محض و مطلق.هر دوستی بهای خودش رو داره.هر چقدر دوستی عميقتر و صميمی تر و نزديک تر باشه بهای از دست دادنش بيشتره، اما...بها پرداخت می شه، فديه داده می شه، و آزاد می شيم.برای من، هر کسی که دوستش دارم يه جای خاصی توی قلبم، توی روحم داره.و توی اونجا برای هميشه زنده ست، برای هميشه.هيچ وقت هيچ کس رو فراموش نمی کنم، نه اونهايی که دوستشون داشتم.اما...اونجايی که اونها زندگی می کنن، يه در داره.می شه اون در رو بست، برای هميشه.حتی می شه کليدش رو هم انداخت دور.می شه، به شرط اينکه خودمون بخوايم.يعنی تصميم بگيريم، اراده کنيم.گاهی نمی خوايم اين کار رو بکنيم، گاهی غم و رنجی که رابطه با يه نفر برامون به وجود می آره، با جون و دل می پذيريم و اون رابطه رو ادامه می ديم.اما اون هم حدی داره.يه جا بايد تموم شه.در نهايت اون چيزی که از همه چيز مهم تره، غرور و شخصيت آدمه، و روشش برای زندگی.ممکنه گاهی غرور و شخصيتمون رو برای کسی بشکنيم، گاهی راه زندگيمون رو به خاطر کس ديگه ای تغيير می ديم.اما تا زمانی که ارزشش رو داشته باشه.در حقيقت تا زمانی که ارزشش درک بشه.بعد از اون می شه سوءاستفاده.يعنی اجازه می ديم از ما سوءاستفاده بشه و اين درست نيست، با هيچ منطقی جور نيست.
نظر من اينه که آدم هر زمان بخواد می تونه آزاد باشه.گاهی اسير يه نفر می شی و نمی خوای از اين دام اسارت بيرون بيای، گاهی به خاطر يه نفر ديگه زندگی می کنی.اما هميشه می تونی برگردی به راه خودت، می تونی راه خودت رو ادامه بدی.فقط کافيه که نترسی، از آينده، از اينکه پشيمون بشی، کافيه شک نکنی.اين يه تصميمه، مثل زمانی که تصميم گرفتی رابطه ات رو شروع کنی.مثل زمانی که تصميم گرفتی دوست داشته باشی.حالا هم میشه.فقط کافيه فکر کنی، به نتيجه برسی، مطمئن باشی و....به قول معروف دلت رو يکدل کنی.
اين توی هر نوع رابطه، چه دوستی، چه عشق(اون نوعش که گفتم) صدق می کنه.گاهی تصميم به دل کندن مهمترين تصميم زندگی به نظر می آد، و شايد توی اون مقطع زمانی مهمترين تصميم باشه.اما...می شه.می تونيم اين کار رو بکنيم.فقط اگر شجاعت و اراده اش رو داشته باشيم.و حس مالکيتمون رو نسبت به راهمون، به شيوهء زندگی کردن شخصيمون، نسبت به زندگی و غرورمون از دست نداده باشيم.
اين حرفها رو به عنوان نظريات يه نفر خارج از گود نيست.من خودم اين رو امتحان کردم.اون در رو بستم.کليدش رو هم انداختم دور.و حالا می دونم...می دونم که شدنيه.حالا فهميدم که هيچ راهی، بن بست نيست.هر راهی رو می شه تموم کرد و ازش خارج شد.تموم اينها شدنيه.چه بخوايم، چه نخوايم، زندگی ادامه داره.هر روزش يه اتفاقه که ديگه نمی افته.من سعی می کنم جوری زندگی کنم که بعداً پشيمون نشم.خيلی وقتها(بيشتر اوقات) زندگی کردن برام خيلی سخته.گاهی خودم همه چيز رو سخت می گيرم.اما به قول مهدی اخوان ثالث

"هی فلانی
زندگی شايد همين باشد"

-جون هر کی دوست دارين نظر بدين ديگه.....

عمو پت پستچی فيلسوف

2003/05/12


بيانيهء شمارهء 2 بيت کربلايی پت الله پستچی به مناسبت سفر مادربزرگش به آمريکای جهانخوار


بسمه تعالی
با سلام و درود خدمت امت بسيجی ايران و در راستای پخش شايعاتی مبنی بر سفر قريب الوقوع اينجانب به امريکای جهانخوار بد لج درآر نکات زير به اطلاع عموم همه می رسد:
1-اولاً اون غريب الوقوع بوده، نه قريب الوقوع.و غريب الوقوع به معنی عمراً می باشد، يعنی عمراً من رو راه بدن آمريکا.
2-ثانياً ما تازه به زور 2 3 ساله داريم اينجا می ريم دانشگاه بعد ول کنيم بريم خارج که چی بشه؟اونجا که عمراً ما رو ابتدايی هم راه نمی دن.
3-در راستای اينکه بعضی از دوستان خائن ما در شرف خروج به آمريکای جنايتکار و حتی کانادای جنايتکار و آلمان جنايتکار و اصفهان جنايتکار(اين يکی انتقالی گرفت) می باشند و خارجی شده اند و ديگر مارا تحويل نمی گيرند و همش تا ما را می بينند همشون تبديل به BlackBoard می شوند و حتی بدتر همش آختونگ پاختونگ می کنند که ما هيچی سر در نمی آريم، لذا در راستای کوبيدن مشت محکم به دهان استکبار جهانی و اين دوستان لج در آر، لازم دانستيم در نهايت تواضع افشاگری کنيم که:برادران!خواهران!شما که نمی دونيد.من خودم خارجيم.هی اينا می گن خارج خارج که جی؟؟؟من از همون بچگی خارجی بودم، تا دل همتون بسوزه!!!
4-ما فقط مادربزرگمون دارد می رود خارجه پيش عمويمان که از اون بچه درسخونهای لج در آر بوده و الان با سمت خجالت آور استادی دانشگاه در قلب استکبار جهانی به توطئه مشغول می باشد و مايهء سرشکستگی خانواده است، خصوصاً که کار مهاجرت من رو درست نکرد که هيچی، به اون جرج بوش بی ناموس گفت جنگ راه بندازه و سفارت ها رو ببنده، و من با اون جنگ مخالفم که حقوق بشرهايی مانند من برای مهاجرت پايمال شد.
5-ما حتی فروتنانه اعلام می داريم که امشب در بيتمان به مادربزرگ عزيزمان در جواب سوال مسرت بخش و حتی مسرت بار و بشکن درآر "سوغاتی چی می خوای؟؟" فرموديم که هيچی جز سلامتی شما(و البته ما بعد از سلامتی ايشان يک عدد LapTop با مارک Compaq يا Toshiba و يک عدد دوربين هندی کم و يه عالمه کتاب می خواهيم که اينها را بعداً در موقعيت مناسب با انتشار بيانيه ای به استحضار ايشان می رسانيم)
6-در راستای تهمتهای کفار و خوارج و استکبار در راستای بدنام کردن ما، لازم به ذکر است که همين نسبت نزديک ايشان با يک عدد پستچی مثل ما، برای بدنامی و رسوايی و حتی سقوط استکبار جهانی کافی و حتی از سرش هم زياد می باشد.و سفر ايشان فرصت خوبی برای افشای اقدامات عموی بجه درسخون ما بوده باعث سقوط آن جهانخوار در عرض 3 سوت و حتی کمتر می گردد.
در نهايت از تمام امت شهيدپرور استدعا داريم برای رد شدن يک عدد LapTop بدون گمرک دعا نمايند تا اجری عظيم در دنيا و حتی آخرت و بقيهء جاها نصيبشان شود.
تمت در اواخر ارديبهشت المبارک سنهء 82 خورشيدی
حاج پت الله پستچی خارجی

2003/05/11


برگشتم!!!!!

سلاممممم.من برگشتم.چه برگشتنی!!!امتحان امروز داغون شد.يعنی تبديل شد به يه فاجعهء زيست محيطی.۷ تا سوال داده بود بی انصاف، ۴ تاشون اثبات های کروکوديلی بود.خلاصه مرديم و زنده شديم و ۵ تا از کروکوديل ها رو حل نموديم.۲ تا ديگه رو هم خيلی شيک تا حالا به چشمم هم نخورده بود!!!خلاصه فکر کنم با اين شاهکاری که کردم نصف نمره رو بگيرم.امشب به حد مرگ خسته ام.فردا يه مطلب توپ پست می کنم، اما امشب اونقدر خسته ام که نهايت نداره.نمی دونين جه زجريه آدم از ۴ صبح بلند بشه آمار بخونه.
شب همگی خوش.
بر می گردم.
عمو پت

2003/05/09



؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نمی دونم الان بايد چه احساسی داشته باشم.بی خيالی؟ناراحتی؟خشم؟نسبت به کی؟
نشسته بودم آمار می خوندم.يه هويی هوس کردم برم بيرون.قدم زدن هميشه بهم آرامش می ده.باعث می شه فکرهايی که توی سرم دور می زنن، منظم بشن.تا يه روزنامه فروشی رفتم دنبال مجلهء جديد و کارت اينترنت.کنار روزنامه فروشی ۴-۳ تا پسر ايستاده بودن.از اونها که تا يکی دو سال قبل شلوار خانواده می پوشيدن و حالا برای پيوستن به جرگهء انسانهای متمدن و اصولاً انسانها، جوری لباس می پوشن که حال آدم بد می شه.شلوارهای براق با رنگهای عجيب و بلوزهايی که تا کمر شلوار، يقه شون بازه و عينکهای شب مسخره و موهايی که يه قوطی ژل روش خالی شده.همون تيپی که به جواد اسپرت يا چيزايی مثل اينها معروفه.من يه مجلهء دنيای تصوير برداشتم و داشتم از صاحب روزنامه فروشی راجع به کارتهای اينترنتش سوال می کردم که يه دختری اومد کنارم و عذر خواهی کرد و گفت عجله داره.من کشيدم کنار و اون يه کارت تلفن خريد.تقريباً همسن من بود.خيلی تميز و مرتب لباس پوشيده بود.کفشهاش تميز بودن و مانتوش مرتب و اتو خورده.يه آرايش مختصری هم کرده بود.در کل آدم مرتبی بود.يه کتاب قطور لاتين هم دستش بود که تا اونجا که من تونستم بخونم(من نسبت به کتاب خيلی کنجکاوم) يه جور دائره المعارف پزشکی بود.رفت باجهء تلفن کنار دکه تا تلفن بزنه.من داشتم به روزنامه فروشه پول می دادم که صدای متلکهای اون انسانهای ابله بلند شد.کاری کردن که در عرض شايد کمتر از يک دقيقه ای که من يه کارت اينترنت برداشتم و پول دادم، اون ظاهراً از تلفن زدن پشيمون شد و سريع راه افتاد که از اونجا دور بشه.تقريباً همون زمانی که من برگشتم که برم خونه، اون هم از کنار باجه راه افتاد.تقريباً راه افتاده بودم که ديدم چيزی روی زمين افتاده، درست کنار باجه.يه کيف پول زنانه بود.از کنارش هزار تومنی ها زده بودن بيرون و کنارش يه کارت تلفن افتاده بود.تقريباً مطمئن بودم که مال اونه.برش داشتم و قدم هام رو سريع کردم که بهش برسم، در حالی که متلکهای اون انسانهای بی ارزش رو می شنيدم که ايندفعه به طرف من سرازير بود.نزديکش که شدم:
-خانم...خانم ببخشيد.
-....
-خانم ببخشيد اين مال شماست؟
-....
-خانم يه لحظه....
دو سه بار صداش کردم اما اصلاً حتی برنگشت نگاهم کنه، فقط قدمهاش رو سريعتر کرد.رسيدم کنارش، دستم رو بردم جلو که کيف رو نشونش بدم و يه بار ديگه صداش زدم:
-خا....
هنوز حرفم تموم نشده بود که برگشت و با کتابش محکم کوبيد به سينه ام و گفت "چرا ولم نمی کنی؟".خشک شدم.کاملاً شوک زده شده بودم.فقط ايستادم و نگاهش کردم.داشت دوباره راه می افتاد که کيفش رو دست من ديد.نمی دونم من رو شناخت که جلو دکه بهش راه داده بودم، يا اينکه وقتی کيف رو ديد همه چيز رو فهميد.اما يخ کرد.کاملاً مشخص بود.يه لحظه نگاهم کرد.من فقط تونستم کيفش رو بذارم توی دستش و برم، قبل از اينکه کنترل خودم رو از دست بدم.دنبالم اومد که:
-آقا...صبر کن...ببخشيد يه لحظه وايستا....
اما اين دفعه نوبت من بود که جواب ندم و دور بشم.
هنوز نمی دونم از چی ناراحتم.مسلماً از اون نيست چون تقصير اون نبود اما.....
باز هم متاسف شدم.به خاطر جامعه ای که توش زندگی می کنم.

بيانيه!!!



به نام خدا
با حول و قوهء باری تعالی و در راستای متهم شدن سازمان صدا و سيما به تخلف ۵۲۵ ميليارد تومانی در مجلس نمايندگان خائن بد مردم نادون، و در راستای حمايت از برادر ارزشی، خوشتيپ، باکلاس، روشنفکر و مظلوم و بی ادعا،حاج سيد کربلايی علی لاريجانی(معروف به لاريجون)، رياست نيمه محترم سازمان عريض و طويل و شنيع صدا و سيما و همچنين در راستای حمايت از سخنان گهربار ايشان دربارهء ضرورت تحقيق و تفحص دربارهء آن سازمان شايسته و وزين و مخوف توسط قوهء غذائيه و حتی مجلس خمرگان، نکات زير به اطلاع عموم شهروندان درجه ۱ و امت شهيدپرور و امت هميشه در صحنه و انواع ديگر امت و همچنين بسيجيان راه ولايت، قاضی مرتضوی، دادستان عليزاده و بقيهء رهروان خط ما شامل دراکولا و دوستان و همچنين بقيهء ۹۹٪ موجودات ساکن ايران اسلامی(شامل شهروندان درجه ۲، زندانيان غير سياسی و غير مطبوعاتی، اقشار کم درآمد، خانم زاده ها، پرندگان، چرندگان، نمايندگان مجلس، هنرمندان و دانشجويان) می رساند:
۱-در راستای ضرورت تحقيق دربارهء صدا و سيما توسط قوهء غذائيه، ما به عنوان بزرگترين پستچی عالم بشريت به استحضار می رسانيم اين فرمايش کاملاً متين و واجب الاجرا می باشد زيرا اصولاً قوهء غذائيه، يک قوه است و مجلس نمايندگان خاک بر سر، مجلس و چون قوه باکلاس تر و پر طمطراق تر از مجلس می باشد، لذا حق انسانی و قانونی برادر ماست که توسط قوهء غذائيه بررسی بشود
۲-اصولاً در بحث دموکراسی دينی(مردمگرائی آخوندی) تحقيق و تفحص جز در مواردی که باعث درخشانتر شدن چهره های وابسته به ما بشود، نقص کنوانسيون و حتی فونداسيون و فدراسيون حقوق بشر می باشد و وارد نمی باشد و نمايندگان سکولاريست لائيک بی ناموس که اين همه ادعای حقوق بشر دارند بايد خجالت بکشند.خاک بر سرشان.
۳-و در ادامه در صورت لزوم تحقيق و تفحص، برای نورانيت هر چه بيشتر سيمای داغون لاريجانی، تحقيق و تفحص بايد بلاشک و قاطعاً(لطفاً با لهجهء غليظ عربی خوانده شود برای تاکيد بيشتر) توسط قوهء غذائيه انجام گيرد تا در نهايت چهرهء پاک ونورانی و کمی قناس برادر لاريجانی استحاله گشته و بتواند خيلی توپ به ساختن سريالهای خانوادگی آموزنده در بارهء طلاق و دزدی و کتک کاری و شارلاتان بازی در برنامه های خانواده، صبح به خير ايران، شب به خير ايران، بتمرگ ايران، گور بابای ايران و مانند آنها ادامه دهد و ما هر روز آن سريال ها را ببينيم و تخمه بشکنيم(و اون خيلی خوب بود و من با اون موافقم، و اينها همه برای تحت الشعار سريال است و من با اون تحت الشعار مخالفم).
۴-پيشنهاد می شود در راستای و همچنين در چپای اقدام بی ناموسی گروهک منافق نمايندگان مجلس برای تجاوز به صاحت مقدس و ارز(ببخشيد عرض) طيبهء صدا و سيمای قدسی استاد لاريجانی، قوهء غذائيه در اقدامی انقلابی با همکاری مسالمت آميز حاج سيد کربلايی سيامک منافق پورزند، پتهء همهء نمايندگان را بطور دسته جمعی روی آب ريخته و همهء آن کفار را بطور دسته جمعی به جايی که عرب نی انداخت(اين مکان دارای تمام امکانات رفاهی اعم از غل و زنجيروشلاق و بازجو و کمی هم امکانات شکنجه از قبيل تلويزيون و روزنامهء جام جم می باشد و به تفرجگاه يا بوستان روزنامه نگاران معروف است) منتقل سازد که هم خود آن برادران خيالشان راحت گرديده هم ملت مسلمان ايران را بيشتر از اين فيلم نکنند.
۵-پيشنهاد می گردد با دعوت از حاج سيد کربلايی حاج سيد روح الله حسينيان و يک متخصص احضار روح برای احضار روح پر فتوح حاج سيد کربلايی بهشتی سعيد امامی، يک سری برنامهء روشنگرانه در مايه های چراغ و هويت ساخته و اقدامات جنايتکارانهء تمامی اقشار مملکت را آشکار نمايند تا همه بترسند و عمراً که ديگر تحقيق و تفحص نکنند.و خيال همه راحت و به قول معروف کار يکسره گردد
۶-ما ديشب اظهارات مظلومانهء لاريجونمون رو از تلويزيون ديديم و کلی بر معصوميت اين برادر اشک غم و ناراحتی و تاثر و حتی تمساح ريخته و دگرگون گرديديم، لذا به پاپ ژان پل دوم پيشنهاد می گردد نام اين برادر ارزشی را در فهرست قديسان قرار داده و او را به نام St.Larijun يا سنت لاريجون به رسميت بشناسد و همچنين نام کليسای ساکره کور در محلهء مون مارتر پاريس را به کليسای لاری مقدس تغيير دهد و مراسم عشاء ربانی را با نام مقدس او آغاز نموده و خلاصه از اين کارها بکند وگرنه می گوييم حاج سيد کربلايی هاشمی شاهرودی به ايوان مخوف ايران(با نام مستعار سعيد مرتضوی) بگويد تا پاپ را گاز بگيرد و او را به درد بی علاج هاری فوق پيشرفته همراه با جنون گاوی مبتلا سازد.خلاصه از ما گفتن بود، خود داند.در ضمن اگر به جای عکس حضرت مسيح خردسال که در آغوش مريم مقدس خفته، تصوير کلهء خوش تراش برادر لاريجانی را قرار دهد مستحب است زيرا کلهء برادرمان نورانی تر می باشد.
۷-پيشنهاد می گردد در صورت وجود شک و شبهه در مورد عملکرد به شدت شفاف و حتی ضايع و تابلو صدا و سيمای محبوبمان، علاقمندان به قسمت روابط عمومی و خدمات مردمی و بازجويی و شکنجهء قوهء غذائيه مراجعه کنند و با کمی روشنگری، به يقين و حتی انواع خودباوری برسند همچنان که برادران پورزند و قاضيان به خود-جاسوس باوری رسيدند.
و در نهايت ما اعلام می داريم که داداش!خورد که خورد.خوب کاری کرد.تازه کجاش رو ديدی؟!همش از ۲۰۰ تا حساب ۴ تا رو بررسی کردی فکت افتاده، اگر همش رو بررسی می کردی، احتمالاً به درک واصل می شدی و ما از اينجا برای تو زبون درازی می کرديم.می تونيم می خوريم.تو برو هوای موسوی خوئينی ها رو داشته باش که قوهء غذائيه بی هوا زندانيش نکنه.باز هم می خوريم تا چشم همگی درآد و دهن همه سرويس بشه.
در پايان برای برادرمان حاج سيد کربلايی لاريجانی و جوادشون و کليهء و حتی مثانهء همکارانشان بعون الله تعالی علو درجات را در جهان آخرت خواستاريم.انشاالله هر چه زودتر به ملکوت اعلی تشريف ببرند تا به آن درجات عاليه نائل گردند.آمين.
روابط عمومی بيت حاج سيد کربلايی پت الله پستچی

2003/05/08



جادو



می خوام ايندفعه جدی بنويسم.راجع به چيزی که من اسمش رو گذاشتم جادو.جادويی که توی هر رابطه ای که با هر کسی برقرار می کنی وجود داره.اصلاً وجود اين جادو باعث می شه که با يه نفر دوست بشی و دوستيت رو باهاش ادامه بدی و کلاً دوستش داشته باشی.اين جادو مثل يه جور Credit می مونه.معمولاً اين جادو اعتبارش برای جنس مخالف خيلی بيشتره اما دقيقاً منظورم از اعتبار يا Credit چيه؟اين همون چيزيه که باعث می شه از يه نفر بدترين کارهاش رو به دل نگيرين.که کارهای هرچند عاديش رو دوست داشته باشيد.که سعی کنيد با اون هماهنگ باشين.بهش اهميت بدين.به خاطرش کارهايی رو انجام بدين که گاهی شايد برای خودتون هم انجام نمی دين.حالا هر چقدر اين رابطه شديدتر باشه و عميق تر و صميمی تر، اين قضيه مشخص تره و بارز ترين شکلش هم توی روابط بين پسرها و دخترهاست.اما اين اعتبار تغيير هم می کنه.کم و زياد می شه.وقتی کاری رو انجام می ديد که دوستتون رو خوشحال می کنه، به اعتبارتون اضافه می کنيد.وقتی همدمشين، کنارشين، سعی می کنين بهش کمک کنين، و ... وقتی دوستش دارين به اعتبارتون، مرتباً اضافه می شه.برعکس هر قدر که بهش بدی کنين، ناديده ش بگيرين، به فکرش نباشين، و اشتباه کنيد، اشتباه هايی که از روی عمد هستن يا اشتباه هايی که ارادی نيست اما به هر حال نبايد اتفاق می افتاد، اونوقت دارين از اعتبارتون کم می کنيد.گاهی اوقات هم شما يا طرف مقابل به دلايلی اين اعتبار رو مسدود می کنن.يعنی ديگه نمی شه زيادش کرد، فقط می شه مصرفش کرد.تا زمانی که تموم بشه و اون کسی که اعتبار شما رو بسته بتونه با خيال راحت ازتون دل بکنه.
گاهی پيش می آد، بدون استثنا و برای هر کسی، که بين ما و کسانی که دوستشون داريم فاصله می افته، ناراحتی به وجود می آد، و مسائلی که باعث می شه از هم دور بشيم.اما هر اتفاقی که بيفته، هر اتفاقی، بنا به ارزشی که اون جادو برای ما داره نبايد کاملاً بشکنيمش و خرابش کنيم، نبايد بذاريم مسائل کوچيک و بزرگ به اون لطمه بزنن، و اگر حواسمون نباشه، اگر بيشتر از اعتبارمون خرج کنيم، اگر بيش از حد اين آتش رو لگدمال کنيم، اونوقت از بين می ره، در اکثر موارد برای هميشه.و بعد.....بزرگترين چيز دنيا رو توی وجود اون کسی که دوستش دارين و دوستتون داره، از دست دادين.اون تعلق خاطر رو، اون محبت جوشان رو، اون جريان عشق و احترام و صبری که به طرف شما سرازيره، و از همه مهمتر، اعتماد و تکيه ای که دوستتون به شما داره.چيزی که از دست دادنش هميشه به دنبال خودش پشيمونی داره و ناتوانی برای برگشتن راهی که يک طرفه ست.
جادو رو فراموش نکنين، وگرنه آخر رابطه تون مثل اين خواهد بود:
"مانده از شبهای دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
داستانی حاصلش دردی"


عمليات انتحاری!!!



خب چيه مگه؟همه سوتی می دن.فقط من که نيستم که.اصلاً مگه خودتون تا حالا خرابکاری نکردين که حالا به من می خندين؟اصلاً همش تقصير اين دربازکنه(و من با اون دربازکن مخالفم، و به جای اون بايد يه بيل گذاشت که هم در رو باز کنه و هم می شه باهاش زمين رو کشاورزی کرد).ديشب من نشسته بودم خونه داشتم شام می خوردم.حسابی هم خسته بودم.می خواستم سريع سر و ته شامم رو هم بيارم و برم بخوابم.که....زنگ زدن.عمه پای در بود.نون آورده بود برامون(و در حديث است که سه چيز از اعاظم کارهاست:جابجا کردن کوه، جمع کردن غذا و خريدن نان!!!).کلی بابا تيکه انداخت که " واقعاً تو مرد گنده(خوب شد مثلاً نگفت خرس گنده) خونه باشی بعد عمت بره نون بخره؟ " و "پسر بزرگ کردم که چی" و اين حرفها.بعدش....تق تق تق، آقا در باز نمی شه.اينور، اونور، نمی شه که نمی شه.من هم حسسسابی گرسنه، وسط شام بابا گفت لا اقل برو در رو باز کن.خونهء ما طبقهء دومه، طبقهء پايين يه همسايه داريم که گاهی من به پسرشون کامپيوتر درس می دم.از طرفی من هميشه زمستون و تابستون توی خونه با شلوارک راه می رم.بعد گاهی که مثلاً می خوام سطل زباله رو بذارو دم در مجبورم برم شلوار بپوشم.اما ديشب اصلاً حسش نبود.گفتم همينطوری می رم، کسی هم بيرون نمی آد.رفتم پايين و سلام و احوالپرسی و تشکر و يه کيسه پر از نون.در رو بستم.اومدم برم بالا که يه هو سر و صدا رو شنيدم.چند نفر داشتن از پله ها پايين می اومدن.حالا برای جالب تر شدن اوضاع، قبلش من يه لقمهء بزرگ نون هم، تريپ جاسم، چپونده بودم تو دهنم.يه لحظه وارفتم.گفتم الان آبروی چندين و چندساله م به باد می ره. و تازه اين در صورتيه که از ديدن من با اون شکل(شلوارک به پا.دهنم پر.تريپ هپلی هم که بودم آخه سه-چهار روزه اصلاح نکردم، يعنی وقت نکردم اصلاح کنم) سکته نکنن و من به قتل عمد اون هم از نوع فجيعش متهم نشم.خلاصه فقط اون لحظه ياد راهروی انباری افتادم.شما از راه پله که کامل می آين پايين سمت راستتون در خروجيه و سمت چپتون اين راهروی کذايی با دو-سه متر طول.يعنی اگر کسی سرش رو بر می گردوند راحت من رو می ديد.خلاصه جون سالم به در بردم منتها يکی دو کيلو وزن کم کردم.هنوز هم ياد ديشب می افتم خنده م می گيره.
نتيجهء اخلاقی:البته اينها همه درسهای زندگيه که هيچ وقت با لباس بی ناموسی جايی نرويد که احتمال ضايع شدنتان هست!!!
نتيجهء اجتماعی:بريم يه کنفرانس آسيب شناسی لباس راه بندازيم، خيلی توپه هااا
نتيجهء بی منطقی!!:واقعاً که خروس بی محلنااا!!گذاشتن دقيقاً همون موقعی که من اون شکلی بودم يه دفعه هوس بيرون رفتن کردن!!!!
نتيجه گيری مدل ديگه نداريم!!!تموم شد!
باز هم می آم.

2003/05/06


يکی از شبهای تلخ من؛يکی از شبهای بی پايانم.

تنها تر از هميشه
جام می ام تهيست
جام غمم پر است
وز جام دل مپرس
کاين جام را به سنگ صبوری شکسته ام


آدم رويابين.يک آدم رويابين.آدمی رويابين.من.من يک رويابين هستم.رويابينی يک ضعف است يا شايد نشانهء يک ضعف.انکارش نمی کنم.شايد قسمتی از من، قسمت بزرگی از من کامل نيست.و اين باعث می شود به طور ناخودآگاه بخواهم روی آنرا با چيزی بپوشانم.شايد برای پنهان کردن، شايد هم برای حفاظت از آن.گاهی رويای من شبانه است، گاهی هم روزرويا.اما معمولاً رويای شب در روز است!!!.نمی دانم....جالب است که هر کس در زندگيش مسائلی هست که معمولاً باعث تفريح و خنده اش می شود.مسائلی مضحک(البته از نظر خود فرد). مسائلی جدی که جدی نمی گيردشان.مسائلی که بايد برای ديگران پيش بيايد نه برای او.وبعد...وقتی اصلاً انتظارش را نداری، همان مسائل با شدت تمام بر سر خودت فرود می آيند.تا حدی که رويابين می شوی(يا مثل من، رويابينيت عود می کند!!)......رويا.......عجيب است.گاهی فکر می کنم همهء ما مثل عروسک های خيمه شب بازی هستيم.دست و پا بسته.آويز نخی که ما را به هر سو خواست می کشاند.بی اراده و بی هدف.يا شايد با هدف ولی بدون اختيار.و تلخ تر اينکه نقشمان را به بهترين شکل انجام می دهيم.به بهترين اشکال.آن تارهای چسبناک که دست و پا و ذهن و احساس و سرنوشت و تقدير و بخت را در پنجهء اختيارشان دارند، چنان ظريف، ما را در مسير "ظاهراً زندگی"مان هدايت می کنند که مجال ذره ای انحراف، ذره ای عدم تعادل، نافرمانی، طغيان نيست.مسيری برای فريب ما، مضحکه کردن ما.طراحی شده برای حظ بصر تماشاگر روزگار.مثل موجودی کور و کرخت، در هزارتويی بی پايان، نا آرام و هراسان و هول، در راهروهای بی انجام می دويم، به ديوار برخورد می کنيم، بر می گرديم و مسيری ديگر را، آشفته تر و نااميد تر، می گزينيم.مسيری به اعماق تاريک هزارتوی تاريک زندگی.(يحتمل هر که اين نبشته بخواند، خويشتن بميراند از هول مضامين محيرالعقول!!)(زدم تو مايه های فسيل!!تريپ تذکره الاوليا).
از اين تناقض ها خيلی می بينی.همه جا.هر وقت.دردناک است که خيلی وقتها هست که بايد حرف بزنی، که می خواهی بگويی، که نياز داری بگويی، اما نمی توانی.در آنی که بخواهی حتی به تصميم گفتنش فکر کنی، بی حس می شوی، کرخت، گنگ.و تنها کاری که می توانی بکنی بيرون دادن آهی بی صداست از ته دل.سرد سرد؛گرم گرم.آنقدر سرد که آتش آتشکده ها را بخشکاند و فروغ خورشيد را به انعکاس ماه بدل سازد.آنقدر سرد که تمام حرفهايت را، آرزوهايت را، عشقت را، نفرتت را، محبت و خشمت را، و يا حتی حقيقت محض تقطير شده را در آستانهء حنجره ات، به بخاری کدر سرد و کدر بدل کند.آنقدر سرد و کدر و مه آلود که چهره ات را، غم و محبت و کينهء حک شده بر چهره ات را، اشکت را، نگاهت را و دهان باز شده برای فريادت را پنهان کند.آنقدر گرم که آتش گرامی ترين آتشکده ها را تقديس کند و بسوزاند مسيری را که بين نگاه تو و او، بين روح و احساس تو و او، بر روی رنگين کمانی از محبت و غم و رنج و لذت و اميد و نااميد و عشق، بر روی رنگين کمانی از محبت و عشق و محبت و عشق و محبت و عشق و محبت بنا شده.آنقدر گرم که حرفهات را، عصارهء احساست را، طعم تلخ نگاهت را، طعم شيرين نگاهت را، ضعف نگاهت را، قدرت نگاهت را، چشمان خيس خشکت را، چشمان باز بسته ات را، و هالهء مقدس ديدگانت را بسوزاند و به آتشی بدل کند که تلالو طلايی منفورش، زردی رويت و برق نقره ای اشکت و سياهی تلخ چشمانت را بپوشاند.چه خيالی، چه خيالی.می دانم.در بالای اوجم، من را در حضيض فرود می بينيد.کاش می ديديد.کاش می ديد.کاش درک نکنيد.کاش می فهميد.
-رنگين کمان من ۴ محبت و ۳ عشق داره، نتيجهء فلسفهء دکتر.


ستارهء من



امشب ستاره ها برای من نمی درخشند. با درخششان به من می خندند.من را به سخره می گيرند.ستارهء من امشب در کسوف کامل است.ستارهء من يک ستارهء نوتروني ست!!!.ستارهء من سوپرنوا شد.تمام شد.ستارهء من خواب ماه می بيند.ستارهء من فراموش کرده ستاره است،بايد بدرخشد، چشمک بزند.ستارهء من امشب تملق خورشيدش را نمی گويد.ستارهء من امشب می خواهد روی سياه شبش را حفظ کند.ستارهء من بازيگوش است.با من قايم باشک بازی می کندبايد بگردم و پيدايش کنم.ستارهء من به من راست نگفته بود.ستارهء من، برای کس ديگری می درخشيد.چرا من از نور خورشيد ديگری، به اندازهء ستاره ای بهره ندارم؟ستارهء سرد من؛ستارهء سنگی من؛ستارهء شاد من؛ستاره ای که من را نمی شناسد ولی .... با وجود تمام اينها ستارهء من.ستارهء من.ستارهء من.
امشب يک مطلب ديگه برای پست کردن دارم.من چی هستم؟رنگ من چيه؟طعم من چيه؟سياه؟خاکستری؟آبی کبود پررنگ؟تلخ؟گس؟

حاصل ضرب ترديد و کبريت


سلام
اول بگم که چرا اون مطالب راجع به عشق رو که گفته بودم، ادامه نمي دم.راستش يه خرده سر در گم شدم.یعني راجع به اين موضوع بايد دوباره افکارم رو منظم کنم.احتمالاً سرور من تا يکي-دو روز Down خواهد بود.
خب.اين از اين.حالا...يه چيزي راستش خيلي وقته فکرم رو مشغول کرده.امروز دوباره به ذهنم رسيد.اينکه شايد ما، همه چيز رو مي دونيم، و صرفاً برای توجيه دونسته هامون علم رو به وجود مي آريم و گسترشش مي ديم.جاذبه قبل از اينکه نيوتن کشفش کنه هم وجود داشته.همه هم بر اساس اون خودشون رو تنظيم مي کردن.کشف نيوتن فرقي در اصل قضيه به وجود نياورد.هنوز هم جاذبه هموني هست که بود.يا مثلاً اصطکاک.قبل از اينکه فرمول بندي و قانون مند بشه وجود داشته.همه هم باهاش هماهنگ هستن.مي گين نه، بچه هايي رو ببينيد که روی برف و يخ يا جاهايي که ليزه، سر مي خورن.هيچ کس بهشون راجع به جاذبه چيزی نگفته.اما با اين حال، به بهترين شکل از اون استفاده مي کنن.علم چيه؟اينکه قوانين طبيعت رو به بند فرمول های خشک و سرد بکشونيم.آخر راهی که مي ريم کجاست؟
برای همهء ما پيش اومده که گاهی صحنه ای رو مي بينيم و احساس مي کنيم قبلاً هم ديديمش.يکي از نظرياتی که راجع به اين موضوع هست همينه.اين که ما در بدو خلقت همه چيز رو مي دونيم، ولی زمان ورود به دنيا همهء اونها از ذهنمون پاک مي شه و فقط گاهی نشونه هاش به صورت همون حس مبهم خودشون رو نشون می دن.تعبير قشنگيه.البته طبعاً، اگر اينطور فکر کنيم، علم ديگه زيبا نخواهد بود.و اين هم مسلماً اين نظر مخالف رو به دنبالش خواهد داشت که بدون علم پيشرفتی هم در کار نخواهد بود.کدوم پيشرفت؟ممکنه بشه اسمش رو دستاورد گذاشت، اما ..... پيشرفت؟به کجا؟هر سال و دهه و قرن رو که پشت سر می ذاريم، به عوض اون چيزایی که از دست می ديم چی به دست می آريم؟سيم و آهن و بتن و فاصله.قاره ها رو به هم وصل کرديم، اما به اندازهء دنياهايی که توی تصورمون هم نمی گنجه از هم دور شديم.از کسانی که کنارمون هستن.از حتی عزيزانمون.اونقدر درک کردنمون سخته و اونقدر تلخ و پيچيده ايم که نمی تونيم حتی ساده ترين احساسات خودمون رو بروز بديم.خشم و ترس و محبتمون محدود شده و کنترل شده.به جای همهء اينها با حس انزوای انسان مدرن خودمون رو پر کرديم.ياد گرفتيم که ترس بده.خشونت بده.کشتن بده.همهء اينها رو توی خودمون حبس کرديم و بعد...از خودمون ترسيديم.با خودمون جنگيديم.بچه ای که شبها می ترسيد تنها توی رختخوابش بخوابه ياد گرفت که ديگه از شب نترسه.ترس از شب رو ريخت تو خودش.حالا از خودش می ترسه.من نمی خوام اينجا قداست غريزهء انسانهای نئاندرتال رو به تصوير بکشم.فقط دارم فکر می کنم، هر چی، به قول خودمون پيشرفت می کنيم، زندگی برامون دشوارتر می شه.شايد برای شعر و موسيقی و هنری که خواه ناخواه، علم باعث گسترش خارج از حد تصورش شده، راه ديگه ای هم برای زندگی بوده.من خودم هم دارم با همين مظاهر به اصطلاح پيشرفت، زندگی می کنم.از خوراک و پوشاک تا زندگی مادر بزرگم(که با دستگاههای زشت و زمخت ادامه داره) تا همين کامپيوتری که الان پاش نشستم و حرفهام رو دارم به وسيلهء اون پخش می کنم، همه بزرگترين نقش رو توی بودنشون، علم و تکنولوزی داره.اين راهيه که محکوم به پيمودنشيم.راهی که بايد تا آخر بريم.بايد بدونيم به کجا می رسيم، حتی اگر بدونيم که به هيچ جا نمی رسيم.این راه، بی بازگشته و یک طرفه.اما، خب گاهی فکر می کنم که زندگی بدون اين ظواهر پر زرق و برق مدرنيته، راحتتر بوده.خيلی راحتتر.راهمون يه سربالاييه که هر چقدر جلو می ريم، شيبش بيشتر می شه و ادامه دادنش سختتر و با ضرر و زيان بيشتر.سربالايی که بر خلاف همهء سربالايی ها، انتهاش سرازيری نباشه.
راستی.يه سوال.معادل يه وب لاگ برای انسانهای نئاندرتال چی بوده؟شايد....مثلاً يه غرش.يعنی به جای اينکه يه ساعت بياد مثل من تايپ کنه، يه غرش می کرده و همه می فهميدن که چه احساسی داره.اين نئاندرتال ها هم برا خودشون خوش بودن هااا.نه؟؟؟؟....