2003/07/30

فيل عمو پت!!!!


سلام.الان ساعت ۹ صبحه.من ديشب نخوابيدم و خوشحالم.الان هم دلم می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد. من می خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. ... چی؟حالا می گم.اما قبلش بگم وقتی من می گم من بزرگترين و عجيب ترين پستچی عالم بشريت و حتی غيربشريت می باشم، نگيد نه!!هيچ کار عمو پت به آدم نرفته که!!امروز صبح، ساعت ۴ بعد از کلی تفکرات خفن، بلند شدم و يواشکی نشستم پشت کامپيوتر که حداقل يه خرده پول تلفن رو زياد کنم(آخه حيفه شبها پول تلفن نمی ديم.گناه داره!!!).بعدش يه مرتبه دلم خواست.يادتونه يه کارتون نشون می داد(اون موقع که من و همسن و سال هام بچه بوديم) اسمش بود باغچهء سبزيجات؟که يه آقا شيره بود اسمش بود جعفري، يکی ديگه هم بود به اسم شويد.مريم گلی و اينا هم بودن؟دلم اون کارتونه رو خواست.اينقدر هوس کرده بودم يه بار ديگه ببينمش که نگو.اسمش رو هم بلد نبودم که توی اينترنت يه چرخی بزنم.از اون موقع همه اش ياد اون کارتونه ام(يادتونه جعفری به شويد می گفت:شود؟؟[بخوانيد Sheved]).خلاصه اين است فيل عمو پت.هوس چه جاهای توپی می کنه، نه؟؟تازشم، دلم شلمان(اون لاکپشته توی بامزی) هم می خواد.می خواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام


عمو پت تون(!!! Amoo Pate TOON) که دلش می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد

دوست من .... من آنگونه نيستم كه تو مي پنداري


حالم بده.خيلی بد.يه دوست خيلی خوب رو تقريباَ از دست دادم.حرفهايی به من زد كه شايستهء شنيدنشون نبودم و حرفهايی رو نزد كه بايد می شنيدمشون. رفتارش مثل سابق نيست، اونطور كه بود و به نظر من بايد می بود.به من می گه ترجيح می ده اينطور رفتار كنه.من هم انتظار ندارم كه به ميل من رفتار كنه.در حقيقت نوع رفتارش مهم نيست.به خودش هم قبلاَ گفتم.مهم دليل رفتارهاست و انگيزه شون.راجع به دليلش چيزی كه به من نگفت.حدس هايی می زنم كه هيچ كدومشون حدس های جالبی نيستند.اما بعضی ها واقعاَ بد هستند و وحشتناك.دارم به خودم شك می كنم.به كل رفتارم.به همه چيزم.نمی تونم به اون شك كنم و فكر كنم كه اشتباه می كنه.مجبورم به خودم شك كنم.اينكه واقعاَ اين طرز رفتارم درسته؟بی پرده و شايد ساده و دور از بازی های معمول رفتار كردن باعث نمی شه كه به انگيزه ها شك كنند؟به انگيزه ها يا به راه ها؟يا كلاَ به خود آدم؟ظاهراَ استعداد عجيبی توی پراكنده كردن همهء آدم های اطرافم از دور و برم دارم.اما ... در نهايت هرجور كه راحته، همونطور رفتار می كنم، صرفنظر از اينكه خودم توی چه وضعيتی قرار می گيرم.اما حتی اين هم مهم نيست.چيزی كه داره من رو می خوره اينه كه بدون تقصير، تقصير كارم و در حالی كه درست ترين كار رو انجام می دم، همه چيز اشتباه از آب در می آد. اما اگر اينطوره ، من هم ياد می گيرم مثل بقيه باشم و مثل ديگران رفتار كنم.ظاهراَ نبايد سخت باشه. و اين كار رو می كنم تا ديگران توی برخوردهاشون با من سختشون نباشه. و مجبور نباشند در حالی كه من رو گاهی بهتر از خودم می شناسند، جور ديگه ای راجع به من قضاوت كنند.


نقطه سر خط .

2003/07/29

!!!Reloaded


سلام.من دوباره برگشتم.هنوز رو به راه نشدم.هنوز توی خيابون وقتی يه نفر رو با لباس بد و قيافهء لاتی می بينم، از شدت خشم دندون هام رو به هم فشار می دم.اما خوب می شم.نمی ذارم يه اتفاق اينطوری من رو از ميدون به در کنه.عرض به حضورتون که اول از اين وبلاگ بی کس و تنها بگم که هر بار يه اتفاقی برای من می افته و نمی تونم Update کنم.اما خب ... از امروز اگر دوباره کسی به من حمله نکنه و مقتول و مضروب و مجروح نشم، دوباره می نويسم.


اين روزها واقعاً روزهای لوس و سردی هستن.حداقل برای من(گرچه که هوا بی نهايت گرمه).هيچ چيز اميدوار کننده ای نيست.فقط گذشتن روزها تا اينکه اين تابستون هم بره پيش بقيهء تابستون ها و پاييز جديد بياد سر صف.مدتهای مديده می خوام PHP شروع کنم اما اين پروژه ای که برای شرکت پدرم می نويسم بدجوری اذيت کرده، به اين، تنبلی خودم رو هم اضافه کنيد تا "به سبزه نيز آراسته" بشه.در اولين فرصت بايد يه فکری به حال لينکهای اين گوشه بکنم.يه سری تغييرات بايد داده بشه.


ديروز داشتم فکر می کردم با خودم.ديدم اگر يه نفر از من بپرسه هدفت از زندگی چيه، حتی هدف کوتاه مدت و کوچولو، هيچی نمی تونم بگم.هيچ هدفی ندارم.زندگيم شده مثل يه کلاف پيچيده که سر نخش رو گم کردم.يه جور عجيبه شدم.حس سبک بودن دارم.انگار همه چيز مثل يه فيلم قديمی صامت، با دور تند از جلو چشمم رد می شه.محو و اکثراً نامفهوم.فکر کنم دارم توی خودم غرق می شم.بايد يه فکر اساسی به حال خودم بکنم.داشتم کتابهای قديميم رو می خوندم.دوباره "شاه لير" رو خوندم.با اينکه ترجمه، خيلی از جذابيت های کتاب رو از بين برده، باز هم قويه و تکان دهنده.شاه لير و مکبث، متابهای محبوب من هستند.يادم اومد از زمانهايی که مدام دنبال بالاتر از خودم بودم.کتابهای بيشتر و سنگين تر، نظريات بيشتر.اما حالا .. همه چيز انگار توی يه جور مه، داره محو می شه.و من تنها وسط اين مه.نه صدايی می شنوم، نه صدام به گوش کسی می رسه.حتی تلاش نمی کنم که سر و صدا کنم.ساکت و آروم ايستادم تا غرق بشم.البته هميشه آخرش اينطوری بوده که توی لحظه های آخر يه نفر پيدا شده و من رو کشيده بيرون.اما اين بار ... کسی نمی بينم.


دلم برای خيلی ها تنگ شده.خيلی از کسانی که نديدمشون، اما ... نمی شه.خودم رو با يه سری خاطره سرگرم کردم.نمی دونم رويايی بودن و رويا ديدن، راجع به اشخاص و اتفاقات خوبه يا بد اما دقيقاً کاريه که من اين روزها انجام می دم.


قسمت سوم Terminator رو ديدم.به هيچ عنوان قابل مقايسه با قسمت دومش نبود.البته قسمت دومش هم فقط به خاطر تدوين و جلوه های ويژه و البته کارگردانی جيمز کامرون، اونطور موندگار شد.وگرنه در مقايسه با مثلاً ماتريکس، چيزی نداشت.اما ای قسمت سوم در حد يه فيلم کاملاً متوسط اومده پايين.هيچ کدوم از عناصر فيلم به قوت قبلشون نيستند.حيف وقت که گذاشتم پای فيلم.فقط يه جای فيلم جالبه که آرنولد به مسوول يه فروشگاه می گه:!!!Talk to the hand


بايد امروز برم شرکت مخابرات سيم کارت جديد بگيرم.اينها هم مغازه باز کردن برای خودشون.رفتم اونجا، می گن بايد ۱۷۵۰۰ تومن واريز کنی تا دوباره سيم کارت بگيری.تازه ... از زمان سوزوندن سيم کارت، ۷۲ ساعت هم بيشتر وقت نداری.من اسم اين رو می ذارم پس لرزه های دزدی.اون از دزد اصليه که اصل کار رو برد.اين هم از دزد شيک کت و شلوار پوشيده.واقعاً پول زور می گيرن.من يه زماني، قبل از اينکه سرويس شماره انداز همگانی بشه می خواستم بدم برام Caller Id رو فعال کنند.بعدش با يه آشنا رفتيم شرکت مخابرات.می دونيد تموم کاری که برای فعال کردن Caller Id بايد انجام بدن، روشن کردن يه سوئيچه؟يعنی حق مسلم ما رو ازمون می گيرند و بعد برای گرفتنش، اون زمان بايد ماهی حدود دوهزار تومن پول می داديم.اوضاعی داريم با اين کشور گلمون.قبلاً، اون وقت ها که تازه جريان تهديد آمريکا بالا گرفته بود، هر کس با حملهء آمريکا موافق بود، از نظر من خائن بود، با ديد محدود.اما حالا ... دارم فکر می کنم واقعاً اگر چيزی به دست نياريم، چيز زيادی از دست نمی ديم.می ديم؟؟


خب فعلاً خدانگهدار همگی.باز هم می گم.از جاهای خلوت به هيچ وجه رفت و آمد نکنيد.سعی کنيد دير وقت از خونه بيرون نيآيد.اين مسائل شوخی بردار نيستوبه همين راحتی که به سر من اومد ممکنه سر شما هم بياد.بزرگ و کوچيک هم نداره.من پسرم، سيستم بدنيم هم جوری نيست که بگم کوچيک و ظريفم.اما وقتی چهار نفر مسلح اونطور حرفه ای و غافلگيرانه به آدم حمله کنند ... .


خوب باشيد، و خوش شانس(می تونستم بگم:درست برعکس من باشيد.فرقی توی اصل قضيه نمی کرد)

2003/07/28

Drowning

Every tIme I breathe I take you in
And my heart beats again
Baby I can't help it
You keep me drowning in your love

And everytime I try to rise above
I'm swept away by love
Baby I can't help it
You keep me drowning in your love

2003/07/27

دزد


امروز ظهر ساعت ۱۱:۴۵ داشتم می رفتم که خواهرم رو از کلاس نقاشی بردارم.طبق معمول حواسم به کار خودم بود و اصلاً توجهم به اطراف نبود.توی يه فرعی شلوغ، يه جايی که فرعی تموم می شد و می رسيد به يه ميدون شلوغ، دقيقاً جايی که ميدون شروع می شد، يه دفعه حس کردم يه چيزی محکم خورد به پشتم.بدون تعادل و بهت زده روی يه پام چرخيدم که ببينم چی شده که يه چيز ديگه خورد به سينه ام و پرتم کرد روی زمين.اما اين دفعه ديدم چی بود:يه مشت.چهار نفر بودند.روی ۲ تا موتور.۲ تاشون روی يه موتور کشيک می دادن.۲ تای ديگه پياده شده بودن پشت سر من.وقتی افتادم زمين يکيشون پريد و نشست روی سينهء من و يه چاقو گذاشت رو گلوم و گفت اگر صدام در بياد با چاقو من رو می زنه.اون يکی دستش يه چيزی بود مثل تبرزين با دستهء کوتاه.اومد جلو و آنچنان تبر رو کوبوند کنار سرم که گفتم الان سرم از وسط نصفه.اون هم يه چيزی گفت که چون لهجه اش غليظ بود نفهميدم.بعدش هم شروع کرد به گشتن جيبم.کيف پولم با ۱۸۰۰۰ تومن پول.يکی دوهزارتومن پول توی جيبهام.يه کارت اينترنت ۸۵۰۰ تومنی که ده دقيقهء قبلش خريده بودم.يه موبايل سونی.يه بسته آدامس Orbit باز نکرده.يه جعبه آدامس Relax نعناعی.بعدش اونی که داشت جيبم رو می گشت تبرش رو برداشت و رفت روی موتور.اونی هم که روی سينه ام نشسته بود بلند شد که بره.من صدام بلند شد که آهای کمک که طرف برگشت.گفت اگر صدام در بياد چاقوش رو پرت می کنه.چند لحظه توی اون اوضاع بلبشو کافی بود تا سوار موتور بشن و برن.توی اين مدتی که اينها ريخته بودند سرم ۲ تا ماشين گذری رد شدند و يه عابر.اما هيچ کدومشون توجه نکردند.انگار نه انگار.وقتی موتوری ها داشتن فرار می کردن، جلو يه ماشين رو گرفتم و گفتم که اونها رو تعقيب کنه اما طرف پاش رو گذاشت روی گاز و رفت.


بلافاصله بعدش رفتم سند موبايل رو برداشتم و سيم کارتم رو مسدود کردم.اما .... .پول و موبايل به جهنم.فوقش ۲۰۰-۱۵۰ هزار تومن.اما واقعاً ديگه جرات نمی کنم خواهرم رو با خودم بيرون ببرم.اگر يه بار به جای پول و موبايل ... .واقعاً به همشهری ها و هموطن های فهميده ام افتخار کردم.و به مملکتی که توش زندگی می کنم.طبيعيه که تا وقتی که روزنامه نگار و نمايندهء مجلس و خبرنگار خارجی و .. هست، کی به اين اوباش کار داره؟


حالم خيلی بده.نه به خاطر چيزهايی که از دست دادم.اونها مهم نيستند.اما اينکه ۲ نفر آدم بی ارزش، کسانی که حتی متنفرم به قيافه شون نگاه کنم اينطور راحت سر ظهر من رو خلع سلاح و بی دفاع کنند و همه چيزم رو بدزدند واقعاً آزارم می ده.شايد خيلی بدتر از همين اتفاق به همين راحتی بيافته، برای هر کدوم از ما.اونوقت تکليف چيه؟اگر به جای ضرر مالي، ضرر جانی می خوردم چي؟اگر سارا همراهم بود ... وای خدای من.فکر کردن بهش هم تنم رو می لرزونه.نشستم توی اتاق.نمی دونم چند ساعته.کاش يه نفر اينجا بود.شکر خدا اينقدر دوست صميمی و نزديک دارم که الان می خوام با يه نفر حرف بزنم نمی دونم کدومشون رو انتخاب کنم!!!


باز هم می آم و می نويسم.اما اميدوارم برای هيچ کدومتون اتفاق نيافته.مواظب خودتون باشيد.از جاهای خلوت نيايد.مراقب دور و برتون باشيد.اينجا کشور نيست، جنگله.و يه عده حيوون دور و برمون هستند که نمی شه ديدشون تا وقتی که نيش بزنن.

2003/07/21

سلام
میبينم که از نبود من اين چند روزه کلی استقبال شده و حوشحالين.
از شنبه تلفن خونه قطعه.
تا آخر هفته هم احتمالاً درست نمی شه :(
امام به محض درست شدنش حتماً می آم
می خواستم کلی بنويسم اما اين کافينت خيلی گرمه
همگی خوب باشيد

2003/07/18

Where were you when the world stopped turning


يه روز جمعهء ديگه.پر از آهنگهايی که با صدای بلند گوش کردم. يه خرده هم پروژه نوشتم و کامپيوتر يه آشنای خونوادگی رو رديف کردم.چه PlayList جالبی دارم.Loreena McKennit و Alan Jackson و Chris Rea و PinkFloyd.من نمی دونم روزی چند بار، آهنگ Prologue لورنا رو گوش بدم خوب باشه.از زمانی که دوم دبيرستان بودم نوارش رو داشتم.حالا هم همهء آلبوم هاش رو.اما به اين آهنگ عجيب دلبسته ام.اون اشتراک اينترنتم هم که فيلتر نشده بود، تموم شده.حال پراکسی دادن هم ندارم.فعلاً وبلاگ بی وبلاگ.حتی نمی تونم وبلاگ خودم رو هم بخونم.يه خرده به اتاقم ور می رم.جای ضبط رو عوض می کنم.يه Cd جديد mp3 برای ضبطم رايت می کنم.بعد هم کامپيوتر خاموش.حالا فقط صدای چنگه و گيتار و ويولن و لورنا.يکی از کتابهای هزاربار خونده شده ام رو بر می دارم از توی کتابخونه. ۹ کتاب جبران.چند صفحه می خونم و می ذارمش کنار.نمی تونم کتاب بخونم.بدجوری به وبلاگ خوندن عادت کردم.يه روز که نمی تونم وبلاگهای اين کنار رو بخونم، انگاری يه چيزی گم کردم.


بی قراری می کنم توی خونه.بابا می گه برو بيرون.حوصلهء لباس پوشيدن هم ندارم.خودم می دونم هدفم چيه.ثانيه ها و دقيقه ها رو بکشم تا شب بشه و يه جمعهء ديگه تموم بشه.نوار قديمی هام رو به هم می ريزم.يه دونه کارلوس سانتانا.يه کنی جی. کنی جی رو می ذارم توی ضبط.آهنگ Forever In Love.و اينقدر اين نوار کنی جی رو گوش می دم که ظهرم می شه شب و حالا هم موقع خوابه.لالا لالايی.


آهنگ Wish You Were Here رو گوش می کنم.از آلبومی به همين اسم، اثر Pink Floyd.ديويد گيلمور می خونه:

... How I wish
How I wish you were here
We're just two lost souls,swimming in a fish bowl
Year after year
Running over the same old ground
?what have we found
The same old fear
Wish you were here

من هم همراهش زير لب آروم زمزمه می کنم ... و ... آرزو می کنم ... .نه اينطوری نمی شه.بهترين راه حل، خوابه.البته اگر بياد....


-الان ۲۵ دقيقهء بعده!!يعنی ۲۵ دقيقه از آخرين جمله ای که نوشتم گذشته.اين رو Save کرده بودم می خواستم فردا پستش کنم اما خوابم نمی برد.کتاب جديد عباس معروفی رو شروع کردم:پيکر فرهاد.اولش خيلی زيبا شروع می شه.می نويسم و اين رو پست می کنم و کامپيوتر خاموش.اگر پست شد که هيچ.اگر هم نشد به هيچ جای دنيا بر نمی خوره!!. کتاب، اينطوری شروع می شه:


نمی دانم آيا می توانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بريزم؟ با دستهای فرو افتاده و رخوت خواب آلودی که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آيد به شما پناه بياورم و در حالی که سخت مرا بغل زده ايد و گرمای تن خود را به من وا می گذاريد، گاهی با دو انگشت ميانی هردو دست نوازشم کنيد و دنده هام را بشماريد که ببينيد کدامش يکی کم است.و گاهی که به خود می آييدف با کف دست به پشتم بزنيد آرام؟بی آنکه کلامی حرف بزنيد يا به ذهنتان خطور کند که من چرا گريه می کنم، چه مرگم است؟بی آنکه بپرسيد من که ام، از کجا آمده ام، و چرا اينقدر دل دل می زنم مثل گنجشک باران خورده؟

تو حقيقت را می داني، و در استفاده از آن، پروايی نداری.
پس قضاوتت عادلانه نيست

                                               آگلايا خطاب به پرنس ميشکين.ابله.داستايفسکی


زبونم باز شده؟؟چرند می نويسم؟؟هذيون می گم؟؟دارم تلاش می کنم دوباره چرخ زندگيم رو راه بندازم.الان آرومم.اما آرامشم مثل آرامش سطح آبه.با يه نسيم کوچيک موج بر می داره و می شکنه.با يه نگاه ... يه حس ... بدتر از همه، يه خاطره.نمی دونم تا حالا شده يه نوشيدنی داغ(چای يا قهوه) رو بی هوا بخوريد؟؟دهنتون به شدت شروع می کنه به سوختن.و تا يه مدت بعدش، آب سرد هم بخوريد، باز هم داخل دهنتون می سوزه.


امروز توی تاکسی نشسته بودم.کنار دستم يه خانمی نشسته بود.يه بچه بغلش بود.يه دختر.شايد دو-سه ساله.نمی تونم توصيف کنم که چقدر اين دختر شيرين بود.صورت سفيد و يه خرده تپلی.چشمهای روشن شفاف.لباس مخمل سورمه ای.شايد يه پنج دقيقه ای داشتيم به هم نگاه می کرديم.بعدش مادرش متوجه من شد.فکر کردم ناراحت می شه.اما به من خنديد و گفت:
شيرينی من!! سلام يادت رفت؟؟؟
به من سلام کرد.از مادرش پرسيدم اسمش شيرينيه؟؟گفت چطور مگه؟؟گفتم اگر اسمش شيرينيه، اسمش رو بذاريد شکلات.چون شکلات خوشمزه تره.کلی خنديد.گفت نه اسمش شيرينه.اما بهش می گيم شيرينی.گفتم شيرينی کاملاً برازنده شه.دوباره خنديد.اين دفعه شيرينی هم خنديد از خندهء ما.من بهش شکلات دادم(امروز به ياد يه دوستی برای خودم شکلات خريدم!!!).همچين با مزه خورد که نتونستم جلو خودم رو بگيرم و من هم يه تکه کندم و خوردم.يادم نمی آد آخرين بار کي، خوردن، اين همه به من مزه داده بود.بعدش اومد بغل من.يه خرده با عينکم بازی کرد.دستهای شکلاتيش رو ماليد به شيشهء عينکم.بعدش يه خرده توی صورتم فوت کرد.هر بار که از فوت کردنش چشمهام رو می بستم، غش می کرد از خنده و ولو می شد توی بغل من و سرش رو می ذاشت بيخ گوش من و اينقدر ريز ريز می خنديد که من هم خنده ام بگيره.بعدش هم نشست بغل من و روش رو کرد به شيشه و انگار نه انگار که من يه غريبه ام، شروع کرد بيرون رو نگاه کردن.يه پيشبند کوچولو هم داشت که از مادرش گرفت و شروع کرد با اون پيشبنده بازی کردن.من از مادرش پرسيدم که اگر ناراحته، بچه رو پسش بدم.اما گفت نه.گفت از شما خوشش اومده.دوستتون داره.حدود يک ربع ساعت از خونه دور شدم، اما دلم نمی خواست از بچه جدا بشم.يه جا مادرش پرسيد ما پياده بشيم؟؟فکر کنم اگر من می گفتم نه، باز هم توی تاکسی می موند.با هم پياده شديم.پيشونی شيرينی رو بوسيدم و دادمش بغل مادرش.شيرينی به من گفت که هفتهء اينده تولدشه و دعوتم کرد که برم.بهش خنديدم.مادرش گفت شيرين اينقدر راحت بغل پدرش هم نمی ره.بعدش هم فکر کنم به قيافهء من خنديد.نه لبخند هااا.بلند بلند خنديد.از هم جدا شديم.اونها خلاف جهت من رفتند.من هم ايستاده بودم و شيرينی رو نگاه می کردم تا جايی که ديگه نتونستم ببينمشون .الان که دارم می نويسم صورتم رو چسبوندم به مانيتور که چشمهام درد نگيره.آخه شيشه های عينکم هنوز شکلاتيه.دلم نيومده پاکشون کنم.


وقتی شيرينی بغلم بود يه اتفاقی افتاد.نمی دونم چی بود.انگار يکی از زخمهای بزرگم، خوب شد. و من انگار تازه فهميدم که چقدر زخمش عميق بوده.و چقدر تحت فشار بودم.


دلم برای شيرينی تنگ شده.


نتيجهء اخلاقی:بالاخره يه دختر هم پيدا شد من رو تولد خودش دعوت کنه :-) .

2003/07/17

عمو فيدل و عمو حميد جون!!!
And A Big Old Sky Above You Lookin' Back


-کلی خنديدم.سر صبحی کلی خنديدم.توی BBC نوشته بود که منبع پارازيت های شبکه های ماهواره ای اپوزيسيون از کوباست.تصورش رو بکنيد.وقتی ايرانی ها سفارش پارازيت رو به کوبا دادن و عمو فيدل خواسته ببينه اين تلويزيون ايرانيها چيه که اينقدر دارن خودشون رو تيکه تيکه می کنن و برای اولين بار حميد جون رو ديده که داره روی مبل بپر بپر می کنه .


-من اين چند روزه به يه نوع انقلاب موسيقايی دست پيدا کردم و تمام مدت دارم Alan Jackson و Bryan Adams گوش می کنم.يه Full Album از Bryan Adams دستم اومد که فکر کنم ۲۰ تا آهنگش رو ريختم روی هارد(فکر کنم اگر به خودش بگيد، افسردگی بگيره.از اون همه آهنگ و آلبوم همه ش ۲۰ تا!!!).يه آلبوم هم از آلن جکسن که بينهايت زيبا بود.حالا احتمالاً يکی از آهنگهاش رو Upload می کنم که گوش کنيد و لذت ببريد.


-کسانی که از جان گريشام کتاب می خونن و دوستش دارن.يه نويسندهء جديد اومده به اسم استيو مارتينی.خود گريشام گفته"Martini is the best".البته اگر منظورش اون مشروبی که اسمش مارتينيه بوده باشه من ديگه خبر ندارم.اما من دو تا از کتابهاش رو که خوندم("قاضی" و "وکيل دادگستری") واقعاً شايد به اندازهء کتابهای خود گريشام خوب بود.البته کلاً کلاس کتابهی گريشام بالاتره(مثلاً "خانهء رنگ شده" يا "اتاق مرگ")، اما طنز کتابهای مارتينی واقعاً جالبه.خلاصه حتماً بخوانيد که پشيمان نخواهيد شد.


-ديروز رفتم يه فروشگاهی.خيلی شلوغ بود.بعدش يه آقاهه ای بعد از من اومد.حدود ۱ دقيقه صبر کرد.بعدش بی مقدمه و کاملاً ناگهانی و يه هويی قاط زد و شروع کرد با صاحب مغازه که من الان نيم ساعته اينجا ايستادم و شما به مشتری توجه نداريد و بايد به من "احترام بذاريد".من يه لحظه به فکرم رسيد مگه علامت ميتی کمنه که بهش احترام بذارن.بعدش به ذهنم رسيد که اسم سگشون چی بود.هرچی فکر کردم يادم نيومد.اونقدر اذيتم کرد که می خواستم همونجا وسط دعوا برم به اون آقا عصبانيه بگم
آقا ... ببخشيد بی زحمت اسم سگ اون پسره توی ميتی کمن چی بود
اما گفتم الان آقاهه يه چيزی به من می گه و من مجبور می شم با چونه برم تو مشتش و خلاصه خوبيت نداره.اما اين مسالهء حياتی برام حل نشد تا همين الان که يه دفعه يادم اومد:زمبه!!!من خيييييييلی باهوشم، نه؟

2003/07/16


خوشمزه ترين شکلاتهای دنيا + قشنگترين آرزوهای من +  قشنگترين چيزهايی که توی دنيات می تونی داشته باشی


برای تو ...


فقط دندونهات رو مسواک بزن، باشه؟؟

کمی بهتر تر


امروز بهتر بودم.نه زياد.هنوز هم به شدت نسبت به همه چيز حساس شدم.اما خيلی بهترم.خيلی خيلی بهتر.بزرگترين دليلش يه دوسته.کسی که با وجود گرفتاری خودش، ديشب من رو از اون چالهء وحشتناک نجات داد.حيف که نمی تونم احساسم رو با کلمات بنويسم.احساسی رو که ديشب و از ديشب نسبت بهش دارم.اما می دونم که خودش می دونه.خودش می فهمه.دليل بعديش يه کسی بود به نام Alan Jackson.عجيبه تا حالا هر زمان که خيلی حالم بد بوده، با موسيقی آروم شدم.دليل بعديش ... شايد گذروندن يه شبه، بدون يه ذره خواب.ديشب نخوابيدم.نشستم کتابهای زمان بچگيم رو خوندم.نمی دونم کسی کتابهای "قصه های من و بابام" رو خونده؟کتابهای مصور يه نويسندهء آلمانی.صحبتم با اون دوست و خوندن اون کتابها و اون ۳-۲ تا آهنگی که گوش کردم، به نسبت خيلی آرومم کرد.بعد نشستم فکر کردم.اولش پشيمون شدم که چرا سر اون کسی که باهاش تصادف کردم يا اون خانمی که به من و خواهرم گير داد، داد کشيدم.اونی که از چراغ قرمز رد شد، يا اون خانومه، داشتن بهترين کاری رو که می تونستن انجام می دادن.اونها هم جزو همين جامعه ای هستن که من توش زندگی می کنم.سريالهای تلويزيون، آدمهايی که رفتارشون برای من آزاردهنده ست، اتفاقهای ناخوشايند، همه شون جزو زندگی هستن.بايد قبولشون کرد.نوشته ای که ديشب نوشتم، گرچه انگيزهء نوشتنش اون عصبانيت و احساس وحشتناکی بود که داشتم، اما من کلاً سعی می کنم در هيچ حالتی حرف بی دليل نزنم.اونهايی که گفتم همه اش درست بود.هرکدوم از اونها در طول روز يه نيشی به من می زنه که در حالت عادی نديده اش می گيرم.همه اين کار رو می کنيم.فقط خاصيتی که نوشتهء ديشبم داشت اين بود که ديد خودم رو نسبت به اتفاقهای اطرافم خيلی صريح و واضح گفتم.در حالی که معمولاً چنين چيزی باعث تغيير مثبت نمی شه که باعث ناراحتی عده ای هم می شه.حالا که گفتمشون، کوتاه نمی آم و انکار نمی کنم.واقعاً نظريات من همونهاست که نوشتم.اما همه همينطوريم.همه از يه مجموعه ای از رفتارهای اجتماعی ناراحت و زده می شيم که ناچار از تحملشون هستيم.تنها تفاوت توی حساسيت آدمهاست.بعضی ها حساسيتشون کمتره و بعضی بيشتر.


و مهمترين چيز، مساله ايه به نام قابليت انطباق.يعنی هماهنگی با محيط.من از عمد نمی خوام با محيط هماهنگ بشم.چون اونوقت من، ديگه من نيستم.با هر تغييری که به خاطر اجتناب از برخورد با اجتماع به خودم بدم، يه قدم از خودم دورتر می شم.و خوشبختانه اونقدر اون ايده آليسمم رو حفظ کردم که با وجود همهء سختيش نخوام از خودم کوتاه بيام.فرق داشتن با ديگران و مثل آدمهای عادی نبودن، به معنی برتری نيست.نه اينکه متفاوت بودن باعث بشه من خودم رو از بقيه بالاتر بدونم.اما من دوست دارن به روش خودم زندگی کنم نه روش همه.اين اتفاقها هم تقصير خودمه.اهميت هم نداره.زودی خوب می شم.


البته تموم اين قضايا يه سود برای من داشت، يه سود بزرگ.اينکه يه دوست رو دوباره پيدا کردم.و اين بار بيشتر از هميشه.مطمئنم اگر بدونيد چه کمک بزرگی به من کرد و الان چه حسی نسبت بهش دارم، کلی حسوديتون می شه.


باز هم می نويسم.ناگزير اين روزها يه مقدار تلخ می نويسم، اما اينها هم می گذره.بايد عادت کنم که اينقدر نازک نارنجی!! نباشم.


يه عاااالمه شکلات+تموم چيزهای خوب+يه لبخند+...


برای تو ....

2003/07/15

زندگی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی


خسته شدم.واقعاً خسته شدم.از همه چيز. امروز توی خيابون توی راه از دانشگاه که بر می گشتم خونه، تقريباً می دويدم.هر صدايی که می شنيدم مثل يه نيزه مغزم رو سوراخ می کرد و زجرم می داد.هيچ وقت تا حالا اينقدر برای مدت طولانی به اين تندی راه نرفته بودم.تموم ماهيچه های پام درد می کنن از بس که امروز بهشون فشار آوردم.


خسته شدم از آدمهايی که نمی فهمن.بدم می آد از آدمهايی که نمی فهمن و ادعای فهميدن دارن.خسته شدم از آدمهايی که منحنی رفتارشون ثابت نيست و هر لحظه يه جور با تو رفتار می کنن.خسته شدم از آدمهايی که هر وقت خواستن، خيلی راحتتر از اونی که بشه فکرش رو کرد، تو رو از ذهنشون و قلبشون می اندازن بيرون.متنفرم از آدمهای کوچکی که هر روز می بينم.از احمقی که از چراغ قرمز رد می شه و يه روز که من موقع رد شدن از چهارراه حواسم به احمقهايی نبوده که از چراغ قرمز رد می شن، می زنه به من و تموم هيکلم رو خاکی می کنه، و شلوارم رو پاره پاره، و تموم تنم رو پر از خراش.جالبی قضيه اينه که باز هم از رو نرفت و تا زمانی که سرش داد نکشيدم و بهش نگفتم که چه احمق بزرگيه، داشت از خودش دفاع می کرد که من بايد حواسم سر چهارراه جمع باشه و نزديک بود به خاطر من بره توی چراغ راهنمايی و پژو جونش، داغون بشه.کاش آدم بدی بودم و ازش شکايت می کردم و توی اين تابستون گرم حسابی حالش رو سر جاش می آوردم.بدم می آد از اون آدمهای کوچکی که توی خيابون بلند بلند، همچين می گن لاله و لادن که انگار دارن اسم دوتا شکلات رو می گن.کسانی که بعد از عروسی سقرا خانوم و دوره قرآن کبرا خانوم، حالا سوژه شون شده زندگی اون دو نفر و اين روزها تموم حرفشون اينه که مثلاً روز هزار و ششصد و بيست و نهم از زندگيشون، لاله صبح يه ليوان چای خورد و لادن شير.از انسانهای نفهمی که مرگ اون خانوم خبرنگار کانادايی براشون يه فيلم سينمايی هيجان انگيز شده که اخبارش رو با آب و تاب می خونن و موقع خوندنش شايد تخمه هم می شکنن. دلم می خواد فرار کنم از کسانی که حالا، بعد از تموم شدن همه چيز(البته علی الظاهر و بطور موقت)، شدن يه پا مفسر سياسی و تموم کارهای ديگرون رو نقد می کنن که بايد دانشجوها اينکار رو می کردن و اونکار رو نمی کردن.کسانی که روز ۱۸ تير تموم خونواده شون از ظهر توی خونه جمع بوده و در خونه شون از ظهر بسته بوده و اگر يه مقدار متمدن تر بودن، رفتن سراغ راديو BBC يا فردا و شروع کردن به تخمه شکستن(ظاهراً تا دلتون بخواد توی اين مملکت جماعت تخمه شکن داريم.کسانی که از هر اتفاق، يه سرگرمی برای روزهای مردهء کسالت بارشون درست می کنن.).کسانی که حتی حالا هم از وحشت صداشون رو بلند نمی کنن که مبادا کلاغه خبر حرفهاشون رو ببره.از اون فاجعهء انسانی که چادرش رو ۵۲ بار دور خودش پيچيده و توی مغز کوچکش خودش رو مصلح اجتماعی دست از آستين بيرون اومدهء خدا می دونه و به خودش اجازه می ده توی خيابون بياد و جلوی من و خواهرم که دوم راهنماييه و ۷ سال با من اختلاف سنی داره، بگيره که چرا با نامحرم!! راه می ری.و هرچقدر هم که من کوتاه می آم و بهش می گم بره دنبال کارش، ول کن نباشه و اونقدر اراجيف به هم ببافه که من مجبور بشم برای بار دوم توی يه روز، سرش داد بکشم و توهين کنم و بهش بگم که خودش و همجنسهای پستش، از چه قماشی هستن.از آدمهايی که زندگيشون توی صفحهء رنگين نامه ها می گذره که محمد رضا گلزار اون روز توی خيابون برای کی بوق زد و هديه تهرانی رنگ دکمه های مانتوش چه رنگيه بدم می آد.حالا گاهی بچه ها هستن که ايرادی نداره.اما اون خانوم ۶۰-۵۰ ساله ای که با وزن نود کيلوييش جلو روزنامه فروشی ايستاده ۴-۳ تا از رنگين نامه ها رو خريده و با دو تا دختر ۱۵-۱۴ ساله راجع به دوست دختر جديد گلزار حرف می زنه، واقعاً شاهکار خلقته.وقتی اون استادی رو می بينم که ۵ نمره به اشتباه توی يه درس ۳ واحدی به من کم داده و وقتی می فهمه، خيلی راحت می گه که حوصلهء اعتراض رو نداشته و نمره ها رو رد کرده آموزش و بدشانسی من بوده که نمره ام بد شده، دلم می خواد در ها رو به هم بکوبم.از اين تلويزي>ن وحشتناک خسته شدم.الان که دارم اين مطلب رو می نويسم، صدای تبليغات نفرت انگيز ... نمکی و ...ماکارون(بايد همين ها باشه ديگه.دستمون به ساختن چيزهای پيچيده تر که نمی رسه!!) از تلويزيون لعنتی می آد.دارم فکر می کنم که اگر لاريجانی و همفکرهاش که توی صدا و سيما لونه کردن، يه دفعه همگی با هم از صفحهء روزگار محو بشن، چقدر خوب می شه.حداقل تلويزيون برای يکی دوروز نه اون تبليغ های مسخره رو پخش می کنه، نه اون سريالهای نفرت انگيز رو(واقعاً کارمون به جايی رسيده که با پول من و شما، با هزينهء هر ثانيه ای خدا تومن، سريال محصول مشترک ايران و هند ساخته می شه و سريال پاکستانی دوبله می شه.اگر زبونم باز بود هر چی فحش بلد بودم نصار روح خبيث آقای لاريجانی می کردم.بدبختی اينه که فحش درست حسابی هم بلد نيستم!!).واقعاً اين دستگاه وحشتناک چه سودی برای ما داره به جز خرد کردن اعصاب و توهين مستقيم به بيننده هاش(حتی کسانی که سريال های برنامهء خانواده رو به چشمهاشون می کشن و می بينن) و نشون دادن يه سری چيزهايی که واقعاً هيچ ارزشی نداره به جز چيزهايی که قبلاً گفتم(تحقير و تحميق)؟؟از خونه خسته شدم.خونه ای که بايد هميشه يه لبخند احمقانه گوشهء لبم باشه و هر وقت از اتاقم می رم بيرون، يه آهنگی گوشهء لبم باشه که يه وقت کسی نفهمه چه خبره.از کسانی که دوستشون دارم و نمی فهمن خسته شدم.دلم می خواد از اونهايی که دوستشون دارم و می دونن که دوستشون درم و باز هم براشون مهم نيست، فرار کنم.از آدمهايی که توی خيابون بلند بلند صحبت می کنن و بی توجه راه می رن و به هر کس که سر راهشونه تنه می زنن، بدم می آد.متنفرم از کسانی که فکر می کنن مالک آسمون و زمين هستن. از اون آقايی که معلوم نيست از کجا پول اومده دستش و حالا خدا رو بنده نيست، و به ديگرون به چشم تحقير و با اون محبت نفرت انگيزش نگاه می کنه.از اون آقای روحانيی!! (من از کلمهء آخوند متنفرم) که با اون عبای کثيف و کفشهای داغون و موبايلش که آهنگ امام علی رو می زنه، جلو تاکسی رو می گيره و تا زمانی که برسيم به مقصد و هيکل ۱۸۰ کيلوييش رو از تاکسی ببره بيرون، هزار جور نطق مختلف در مورد جوانهای امروزی می کنه.از اون آدم کثيف با ريش کثيف و نا مرتب که پيراهن چرک و بدبوش رو روی شلوار زشت ترش انداخته و يه بی سيم دادن دستش و جوری نگاهت می کنه که آتيش می گيری(در حالی که اگر وارد بازی کثيف اون خون آشام ها نمی شد، در نهايت بايد يه ساز می گرفت دستش و يه دستمال هم می پيچيد دور سرش و می اومد در خونه ها گدايی).متنفرم از اون بی سر و پا هايی که با اون عينک های آفتابی مسخره شون و بلوزهای بدرنگ و زننده و شلوارهای گشادشون(که يه آدم بزرگ با تموم اعضای خونواده اش توی اون جا می شه) توی خيابون ول شدن و به هر کس و ناکسی تيکه می اندازن. وقتی اون رانندهء تاکسی رو می بينم که بعد از پياده شدن يه دختر از ماشينش(يکی از بچه های دانشگاه خودمون..زيبا، خوش لباس و به تمام معنا پاک) شروع می کنه به شوخی های رکيک کردن در مورد هيکلش، تموم وجودم پر از نفرت می شه.متنفرم از تنهاييم.از اين قفس.از اين حرفهای تلخ که هيچ کس هيچ وقت اونها رو نمی شنوه.از اين روزهای خالی که به سرعت برق می رن و يه سال من رو به يه سال ديگه پيوند می زنن.سالی که از سال قبلش بدتر بود.


دلم سکوت می خواد، و تنهايی.بغضی گلوم رو گرفته که نمی شکنه.


بريدم.از زندگی بريدم. نمی تونم. خرابی از حد گذشته.

زندگی لعنتی لعنتی لعنتی لعنتی


-فريادهايی که توی گلو خفه می کني، عاقبت خفه ات می کنه.


-هيچ وقت توی زندگيم اين اندازه به کسی احتياج نداشتم.کسی که هيچ وقت نداشتم.دلم يه جای ساکت می خواد.يه جای آروم که هيچ کس نباشه.نه صدای ماشينها، نه صدای آدمها.دلم می خواد يه مدت کاملاً به حال خودم باشم.دلم می خواد يه دوست داشته باشم.دلم می خواد اين بغض لعنتی بشکنه. دلم برای يه لبخند، برای يه حرف کوچولو، هر حرفي، فقط يه چيزی که از روی مهربونی باشه نه بی تفاوتی و عادت، برای يه لحظه تنهايي، يه لحظه سکوت پر می زنه، اما ... .


-احساس می کنم سرريز شدم.از همهء چيزهايی که ازشون بدم می آد.از همهء چيزهايی که اذيتم می کنن.خسته شدم از آدمهای پر سر و صدا و بی عمق و محتوايی که تنها کاری که خوب بلدن، آزار دادن ديگرانه. زندگی برام هيچ مفهومی نداره بجز تحمل کردن آدمها و اتفاقهايی که همه شون بر عليه تو هستن، هر کدومشون يه زخم بهت می زنن و ميرن.


دلم می خواد حرف بزنم اما کسی رو ندارم. دلم می خواد زندگی کنم اما نمی تونم.همه جاش خرابه.همه جاش ... .


خرابی از حد گذشته.بايد رفت .... می دونم بايد رفت.اما ... جايی برای رفتن ندارم.


-دلم می خواد فرياد بکشم، اما نمی تونم. دلم می خواد همهء اون چيزهايی که مدتها توی خودم ريختم رو با يه فرياد بريزم بيرون اما نمی شه که نمی شه که نمی شه .... و باز ... اين زندگی لعنتی لعنتی لعنتی.

2003/07/13

همون که گفتم؛ هيششششکی منو دوست نداره


سلام.بابا من تا می آم يه خرده خودم رو لوس کنم، هی می زنيد تو ذوقم.آخه اين چه وضعشه؟؟!!.حالا من يه خرده خودم رو لوس می کنم، شما بايد جان بر کفانه اعلام کنيد که "هميشه در صحنه" هستيد و تا آخرين نفس کامنت می دهيد نه اينکه من رو سنگ روی يخ و نقش بر آب و از اين حرفها بکنيد.حالا از شوخی گذشته، واقعاً که داريم روز به روز پييييييييييييييييشرفت می کنيم.ISP های بزرگ، همهء وبلاگهای Persian Blog و BlogSpot رو بستن.امروز فکر می کردم اينها اگر دهنهای ما رو بدوزن هم دلشون آروم نمی گيره وگرنه مطمئن باشيد همين کارها رو هم تا حالا کرده بودن.بريد سايت امروز و رنج نامهء عباس عبدی رو بخونيد تا بياد دستتون که اين صحنهء خيمه شب بازي، چقدر مضحک شده.البته نه اينکه من عبدی و همفکر هاش رو قبول داشته باشم.اما توضيحات به شدت مختصر و سانسورشده اش از زمان زندان واقعاً جالبه.يا شايد بهتره بگم تاسف انگيز و وحشتناک. ... نمی خوام ديگه راجع بهش فکر کنم.اعصابم واقعاً خرد می شه.


ديشب رفتم کتاب بخرم.۲۵ هزار تومن پول با خودم برده بودم که با ۳۵۰ تومن، با شکوه هرچه تمام تر به خانه برگشتم.کتابهای ابتياع شده به شرح ذيل می باشند:

عاشقانه ها، عارفانه ها، جاودانه ها:جبران خليل جبران
بالا انداخته شدن: عمو شل
پيکر فرهاد: عباس معروفی
کتاب PHP 4
ارباب حلقه ها: دوبرج

۲ تا بستنی هم برای خودم و خواهرم خريدم که پولهای جيبم کاملاً تموم بشه، اما نشد.خلاصه ملت، اگر مثل من کتابخوار بوده و به شيوهء دايناسور ها کتاب می خوانيد و می خريد، بی زحمت يه عااالمه پول با خودتون ببريد.باز نگيد من نگفتم هاااا.


امروز با جاسوس مخصوص خودم در بارهء بعضی ميتينگ ها صحبت می کردم.اطلاعات با ارزش و جالبی به من داد که باعث شد، در يک اقدام انقلابی در آيندهء نزديک چند تا لينک به لينک دونی اضافه کنم(اوليش آزی جون ميتراست.قابل توجه!!!!)


يه آهنگ هست به نام Bring Me To Life.خواننده اش Evanescene. اگر اهل گوش کردنش هستيد بريد سايت Mp3sfinder.com و توی قسمت Charts پيداش کنيد.توی سبک خودش خيلی جالبه.
يه آهنگ جديد هم از Roliing Stones کشف کردم به نام Love in the vain. حس قشنگی به من می ده.


فردا بعد از يک هفته دانشگاه باز می شه.بريم ببينيم توی اين هفته که دانشگاه تعطيل بود، نمره ها چی شدن.من نمی دونم اگر به جای ۱۸ تير، ۱۸ خرداد داشتيم، اونوقت از اول ارديبهشت بايد امتحان می داديم؟؟!!


صبهحا که از خواب پا می شم، ديگه اون حس بد غير قابل تحمل رو ندارم.دارم با عشق و دوست داشتن کنار می آم.دارم بزرگ می شم. خيلی بزرگ. گرچه دليل برای ناراحتی زياده و هنوز خيلی مونده تا به حال نرمال برسم.در حقيقت نرمال سازی من در گرو همون معجزهه ست.اما خب، حداقلش اينه که ديگه از دوست داشتن، انرژی منفی نمی گيرم.


آقا از امشب همگی تا روز کنکور خالهء من، هر شب براش دعا کنيد که قبول بشه.همچنين برای ابروکمون.


چند روزه بدجوری نفس تنگی دارم.نمی دونم چرا اما واقعاً داره بهم سخت می گذره.می خوام برم دکتر.به خونواده ام هم چيزی نخواهم گفت، چون خودشون به اندازهء کافی گرفتاری دارن که من هم نخوام به اونها اضافه بشم.


يه چيزی می گم که تا حالا به هيشششششششکی نگفتم.شما هم به کسی نگيد.من علاوه بر تفال زدن به حافظ، به سهراب هم تفال می زنم.راستش به فال و تفال اعتقاد ندارم و گاهی که خيلی انجام کاری برام سخته، يا گرفتن تصميمي، يه سری به سهراب و بعدش حافظ می زنم تا يه خرده از تلخی کارم يا تصميمم کم کنم.ديشب سهراب رو بی هوا باز کردم.بعدش قبل از اينکه بخونم ببينم چه شعريه، پيش خودم راجع به يه چيزی فکر کردم، بعدش نگاه کردم ببينم چی اومده.باور کردنی نبود.حدس می زنيد کدوم شعرش اومده بود؟؟ ...... نيلوفر

کدامين باد بی پروا
دانهء نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد

هيچوقت خوندن اين شعر سهراب اينقدر برام جذاب نبود.


بعد از يک عمر، بلاخره sms موبايلم رو هم راه انداختم.چيه خيال می کنيد رفتم توی گرما توی صف مرکز خدمات موبايل؟؟؟.نه بااااابااااااا.اگر خيال می کنيد عموتون از اين کارها می کنه، پس بدانيد و آگاه باشيد که عمو پت بسی تنبل تر از اين حرفهاست.زنگ زدم ۰۹۹۹۰.مرکز گويای شرکت مخابرات.بعدش دکمهء ۲ رو زدم و وصل شدم به اپراتور و خيلی شيک، با دو کلمه حرف، sms موبايلم فعال شد.خداوند اين سرويس های گويا رو برای ما نگه داره.


من ديروز چيزی ننوشتم.از زمانی که شروع کردم به نوشتن توی اين وبلاگ، به جز زمان امتحانات، تقريباً فکر کنم هر روز يه مطلب نوشتم.اين روزها هم که يه خرده کمتر هستم به خاطر اينه که وقتی می شينم پشت کامپيوتر، يه خرده نفس تنگيم شديد تر می شه، از طرفی قبلاً گفته بودم که يکی از انگشتهای دستم به علت فشاری که روی عصبش اومده بود(چون ۲۴ ساعت پای کامپيوتر نشستم) و همچنين فشاری که يه شب، سر يه جرياني، به خودم آوردم بی حس شده بود. و رفتم دکتر و يکی دو تا قرص داد و تقريباً خوب شده بود.اون انگشته تازگيها باز شروع کرده به بازی در آوردن.خلاصه که پاک دارم از دست می رم.بايد فردا که می رم دکتر، اين رو هم بگم.احتمالاً دکتر بهم می گه هر کار دوست دارم بکنم(به اونايی که محکوم به مرگ هستن، همين رو می گن، نه؟؟).البته من هميشه دوست داشتم يکی از اين دايره ها روی سرم داشته باشم، اما خب ... من خيلی چيزها دوست دارم.دليل نمی شه که ..... .


خب ديگه پر حرفی کافيه. فقط اينکه می آيد اينجا، يه نظر هم بديد بد نيست هااااا.



شب همگی به خير

عمو پت

ديگه هيشششکی منو دوست نداره؟


چرا نمی آين اينجا؟چرا نظر نمی دين؟چرا اينجا يه دفعه اينقدر سوت و کور شده؟

2003/07/11

عشق را بايد با تمام گستردگی اش پذيرفت
تنها در جسم نمی توان پيدايش کرد، بلکه در جسم و روح و هوا.
در آينه، در خواب، در نفس کشيدن ها انگار به ريه می رود
و آدم مدام احساس می کند که دارد بزرگ می شود.


-امروز ناراحت بود.من هم دلتنگ.وقتی فهميدم ناراحته بيشتر ناراحت شدم.
به من می گه اعتراف کن.ظاهراً خودش بايد اعتراف کنه.


-اين کتاب ... سمفونی مردگان ... بدجوری من رو گرفته.دارم فکر می کنم تموم اون "انسان-مانند" ها، توی وجود خودمون هستند.آيدين ها و اورهان ها و آيدا های وجود ما.ديشب به مومان سوم رسيده بودم.جايی که از زبان سورمه بود(وای ... سورمه).خيلی ساده با هيچ کلمه ای نمی تونم احساسم رو بنويسم.دو-سه ساعت به يه گوشهء اتاق خيره شده بودم و غرق ... غرق خيال.گاهی به خودم شک می کنم.اين چيزها رو که اينجا می نويسم با خودم فکر می کنم ناسلامتی من پسرم.پسر ها هميشه SuperMan بودن.اينطوری توی دل شب نمی نشستن با خودشون خلوت کنن.اما بعد يادم می آد که کسی که اينجا می نويسه اونی نيست که من به بقيه نشون می دمش.اونی که با دوستهاش گاهی می گه و می خنده، نه نيمه شبها با خيالاتش می ره سفر، نه تنهايی رو حس می کنه نه هيچ چيز ديگه. تا زمانی که بياد توی اتاق من.بعدش من اون رو از صورتم جدا می کنم و می شينم پای کامپيوتر تا يه قسمت ديگه از وجودم رو روی سرور های Blogger ثبتش کنم.گرچه که توی اون يکی زندگيم هم SuperMan نيستم.


-وقتی اونهايی که خيالشون با تو بوده رو هم از دست می دي، اونوقت واقعاً تنهايی:
(اين قسمت از موومان سومه.جايی که خيال سورمه در بارهء آيدين حرف می زنه)

... صبح که از خواب بيدار شد مثل هر روز ياد من افتاده بود و غم بزرگی انگار محکم به قلبش خورده بود.من مدام به ذهنش می آمدم.هر بار شکل تازه ای داشتم.و گاه آنچنان محو و کمرنگ بودم که انگار دارد از لای مه نگاهم می کند.

2003/07/10

سکوت و باقی قضايا ...

-دارم به چشمهام شک می کنم.احتمالاً دارن به من خيانت می کنن.بايد بدمشون تعمير.قبلاً خيلی راحت می تونستم با يه لبخند، حالت چشمهام رو تغيير بدم.جوری که کسی نفهمه چی می گن يا چی می خوان.اما تازگيها نمی تونم.
خيلی وقتها شده که حس کردم ديگرون جور عجيبی به من نگاه می کنن.خيلی وقتها شده که حس کردم جور عجيبی به من نگاه می کنه.خيلی وقتها دلم خواسته که اون کسانی که می خوام، از روی نگاهم احساسم رو بفهمن.اما نه حالا.می خوام تموم بشه.هر چه زود تر.و اين طوری خطرناکه.ممکنه لو برم.بعدش چی بشه خدا می دونه.خيلی بده که مجبور بشی قويترين احساساتت رو مخفی کنی.خيلی خيلی سخته.
تا حالا فکر کرديد کارها و حرفهای خيلی ساده و پيش پا افتاده تون ممکنه برای بقيه خاطره بشه.دو-سه نفر هستن که از حرفها و کارهاشون خيلی خاطره دارم.مثل اينه که به هر جا نگاه کنی اون رو ببينی.يا اون رو.يا اون يکی رو.البته خب طبيعتاً الان يه نفر رو بيشتر از بقيه می بينم.

-Bravenet هم به جمع خسيس ها پيوست.امروز صبح که اومدم به وبلاگم سر بزنم ديدم به جای کانتر، يه چيز وحشتناک زشت با يه عااالمه لينک و يه کانتر کوچولو وسط وبلاگم نشسته و خوشحاله.من هم بلافاصله حالش رو گرفتم و کانترم رو عوض کردمجايی که ازش کانتر گرفتم اسمش هست GoStats.com.خوبی کانتر هاش اينه که به وسيلهء Cookie باعث می شه Hit های خودتون به حساب نياد.يعنی اگر بخوايد می تونيد ديگه بدجنسی نکنيد و اگر روزی شونصد بار وبلاگتون رو باز کرديد، کانترتون بالا نره.فقط زمانی که می خوايد نوع کانترتون رو انتخاب کنيد(اول بايد رجيستر کنيد.بعدش از توی قسمت Management شکل کانترتون رو انتخاب کنيد) مراقب باشيد که بعضی از کانتر هاش هم قد من هستن(محض اطلاع ۱۹۰ سانت).مواظب باشيد اون ها رو انتخاب نکنيد که وبلاگتون از ۲ طرف بدجوری کش می آد.مثل آدمی که يه قاشق رو افقی کرده باشه توی دهنش و از دو طرف لپهاش زده باشه بيرون(حسسسسابی فهميدی وبلاگتون چه شکلی می شه، نه؟؟).

-کلی آهنگ بی تربيتی از اينترنت گرفتم.يعنی از قصد نبود هااااا.فقط رفتم ۳-۲ تا آهنگ از Eminem گرفتم و يه آهنگ از Robbie Williams.آهنگهايی که از Eminem گرفتم:Slim Shady,The Kids,Business و آهنگی که از Robbie Williams گرفتم Come Undone بود.بی زحمت کنجکاوی نکنيد و دنبال Lyric نرويد.با تشکر.

-PHP يا ASP.مساله اين است(قابل توجه بارانه.مسئله اين است نه اون).

-دارم با کتاب سمفونی مردگان عباس معروفی سر و کله می زنم."سال بلوا" خوب بود اما سمفونی "مردگان"ش شاهکاره.خوندنش مثل روندن ماشين خلاف جهت خيابونه.مرتب در حال تکون دادنته و عوض کردن مسير.و هر لحظه يه چيزی می کوبونه توی سر و صورتت.جوری که کاملاً محو و خيرهء کتاب می شه.من اکثراض نسبت به کتابهايی که می خونم يه تجسم ذهنی دارم.مثلاً يه کرهء نارنجی توی زمينهء خاکستری تيره يا يه مکعب آبی تيره توی پس زمينهء سفيد.اما ديشب تصوير ذهنيم از کتاب يه تک درخت بود.توی يه بيابون خالی که با نور آبی ماه روشن شده باشه. و اون دوردور ها سايهء کوهها خيلی محو و تيره ديده می شه.و توی تموم بيابون تنها چيزی که ديده می شه همين يه دونه درخته.و يه نسيم آروم خار و خاشاک رو از روی بلند می کنه يکی دو قدم اونطرف تر ولشون می کنه.کتاب خوندن من هم جالبه هاااا.برای خودم ضمن خوندن کتاب، يه فيلم سينمايی هم می بينم.

 عمو پت

پی نوشت:آخ جووووووون!!!اين کانتر جديده IP ها رو هم نشون می ده!!



2003/07/08

هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد کرد
که پاک پاک شود صورت طلايی مرگ


شنيدم که امروز کسی وقتی خبرمرگ دوقلوها رو شنيده گريه کرده.من خودم وقتی خبر رو شنيدم کلی ناراحت شدم و با يه خرده گيردادن مادرم تبديل شدم به يک فقره هاپو که هيچ چيز آرومم نکرد به جز يه پياده روی طولانی.حدود ۳-۲ ساعتی راه رفتم.حالا آرومم و خوشحال.و بيانيه ای به شرح ذيل صادر می نمايم:

۱-خدا جون ببخشيد که توی کارت دخالت می کنم.ببخشيد که غرغر می کنم.ببخشيد که هی نااميد می شم.به جون خودم دست خودم نيست.اما زودی پشيمون می شم.تو هم که بزرگی و نديده می گيري، نه؟

۲-من خوشحالم.چون اولاً می دونم حتماً اين اتفاق دليل خاصی داشته.اگر من دليلش رو نمی فهمم دليل نمی شه که بزنم زير همه چيز.دوماً اينکه دارم فکر می کنم حالا من مثلاً ناراحتم از مرگ اونها.خودم چي؟همين الان ممکنه بيفتم مرحوم بشم بمونم روی دست شماها.مرگ برای همه ست.من ناراحتم که چرا بيشتر از ۲۷ سال زندگی نکردن.در حالی که هنوز خودم همون ۲۷ سال رو هم زندگی نکردم.

گاهی اوقات زندگی بدجوری جلو چشمهامون رو می گيره.گاهی اوقات بدجور چشمهامون بسته می شن.

عمو پت

-تا حالا شده دلتون بخواد با يه نفر راجع به يه موضوع خاص بحث کنيد.صحبت کنيد.؟من الان يه همچين حسی دارم.اما نه در مورد هر کسی.در مورد يه شخص خاص.کاش اينجا بود ...

زندگی ....


زندگی....؟؟


خبرش رو که خوندم انگار يه سطل آب سرد ريختن روم. يکی از دوقلو ها جان سپرد.باورم نمی شد.اون همه تبليغ.اون همه توجه.اون همه آرزوشون برای اينکه بتونن مثل آدمهای عادی زندگی کنن. اون شوق عجيبی که وقتی بيهوش می شدن توی آخرين لحظات هشياريشون توی دلشون بوده که الان که چشمهاشون رو می بندن، وقتی بازش می کنن از هم جدا شدن و می تونن حتی برای اولين بار با چشمهای خودشون هم رو ببينن.همهء اينها با يه خبر ساده توی BBC .اصلاً فکر نمی کردم اينقدر ناراحت بشم.از زمانی که توی وبلاگم نوشتم برای دوقلو ها دعا کنيد چند باری براشون دعا کردم.اما ... من تا چند روز پيش نمی شناخنمشون.اصلاً مجالی نبود که ... .اما امروز.


وقتی فهميدم اون يکی هم فوت کرده، راستش يه خرده خيالم راحت شد.همه اش توی ذهنم وقتی رو مجسم می کردم که اونی که زنده مونده چشم باز کنه و ببينه تخت کناری خاليه.اونوقت برای تموم عمر، سايه ای به اسم خواهرش تعقيبش می کرد.


دو نفر ديگه هم از جمعيت دنيا کم شدن(تقريباً دونفر).مطمئناً توی همون لحظه ای که دوقلو ها توی خواب از دنيا رفتن، صدها نفر ديگه توی همون لحظه در حال ديدن دنيای زيرين بودن.هر روز صدها مورد مرگ فجيع توی تموم دنيا و حتی همين ايران خودمون اتفاق می افته که مرگ نه چندان غير محتمل دوقلوها کنار اونها چيزی نيست.اما ... هنوز يه حس خاصی دارم.انگار شوک زده شدم.اميدوارم اونجايی که هستن زندگيشون راحتتر از الان باشه و خوشحال تر باشن.به هر حال به خاطر اين همه سال مبارزه و موفقيت قابل ستايش هستن.


باز هم براشون دعا می کنم.اين دفعه برای روحشون.

يکی از دوقلو ها مرد.


اصلاً حوصلهء نوشتن ندارم.


دارم به حرف ناهيد فکر می کنم.اگر کسی دعاهای ما رو بشنوه ....

2003/07/06


Learn to be still


بايد ياد بگيريم كه عشق آروممون كنه نه آشفته.بايد بفهميم كه از لحظاتي كه به اون باارزش ترين كس توي تموم دنيا فكر مي كنيم قلبمون پر از محبت بشه نه دلتنگي.
اين ممنكه.مي تونيم اينطوري باشيم.اما گاهي ... گاهي نمي شه جلو دلتنگي رو گرفت.اون وقتهايي كه فقط به يه نفر احتياج داري.
اما ...

I'll be allright,Though I may cry
The tears that flow,They always dry

Dying in the sun


امشب از اون شبهاست ...
فيلم شهر فرشتگان رو می ديدم.راجع به فرشته ايه که عاشق می شه و خودش رو از يه بلندی پرت می کنه پايين و تبديل به انسان می شه تا بتونه به عشقش برسه.اما خيلی زود، عشقش توی يه تصادف می ميره.
فرشته اش خيلی به دلم نشست.واقعاً خيلی دلم می خواست مثل اون فرشته بودم.نامرئی؛ که با يه لمس يا يه لبخند می تونی ديگرون رو آروم و شاد کنی.و بعد ... .عشقش جالب بود.قابل توصيف نيست.بايد خود فيلم رو ببينيد.من از اون هايی نيستم که با ديدن فيلم اشکشون در بياد و کلاً فيلم زوشون اثر بذاره اما اين يکی بدجوری روم اثر گذاشت.يه جاهای فيلم اصلاً صفحهء مانيتور رو نمی ديدم.هزار تا تصوير مختلف از چند نفر می اومد توی ذهنم.فيلمی که ۲ ساعت بود رو ۲ ساعت و ۴۵ دقيقه ای ديدم.يه لحظه هم بلند نشدم از پای فيلم.اون ۴۵ دقيقه اضافی، خودم رو می ديدم.شهر فرشتگان من بود.
گاهی نياز های روحی آدمها به صورت نياز فيزيکی در می آد.معمولاً وقتی اون نياز روحی خيلی شديد باشه.متوجه شديد آدمها وقتی توی شرايط بد و سخت قرار می گيرن به کوچکترين بهانه ای دستهاشون دور شونه های هم حلقه می شه و يه جوری با هم تماس بدنی برقرار می کنن.انگار برای احساس کردن اينکه تنها نيستی يا کس ديگه ای کنارت هست حتماً بايد اون رو با گوشت و پوستت لمس کنی.امشب دلم می خواد يه نفر دستم رو بگيره.همين.نه حرفی نه صدايی.فقط نگاه.واقعاً اين رو دلم می خواد.از ته دل.دلم می خواست فقط برای همين امشب می تونستم بار سنگينی که روی دوشمه رو بذارم زمين و برای يه شب هم که شده آروم باشم.دلم می خواست می تونستم بندهايی که اين بار رو به من بسته باز کنم و نفس بکشم.باری که از گذشته ام به دوش می کشم.از نبايد هايی که اتفاق افتاد و بايد هايی که فراموش شد.از حسهايی که موند و موند تا توی يه مرداب، يه جای تاريک روح من از بين رفت.باری که از اندوه و نااميدی به دوشمه.از آرزوهای کوچکی که بر آورده نشدن.از آدمهايی که دوست داشتم و دوستم نداشتن.از آدمهايی که دوست دارمشون و دوستم ندارن.از عشقهای بی حاصلی که پايه اش درسته اما انجامی نداره.مثل رودخونه ای که به هيچ جا بريزه.از آدمهايی که خيلی راحت من رو می ذارن کنار و زندگيشون کوچکترين تغييری نمی کنه.از حرفهايی که نمی تونم بزنم(عجيب نيست حرفهايی که بيشتر از همه روی روح آدم سنگينی می کنن با ساده ترين جمله ها بيان می شن؟؟من ... رو دوست دارم.من عاشق ... هستم.من .... رو دوست ندارم.من از ... بدم می آد.من از ... ناراحتم.من دلم می خواد صورت ... رو لمس کنم و موهاش رو و چشمهاش رو).و از نبود اون کسی که به من توانايی اين رو بده که گاهی بار زندگيم رو از پشتم بردارم و زير آفتاب روی چمن های کوتاه شده دراز بکشم(يکی از چيزهايی که واقعاً دوست دارم بوی چمن کوتاه شده است) و چشمهام رو ببندم و نور خورشيد رو رو صورتم حس کنم و جريان زندگی رو زير دستهام و صدای زندگی رو توی گوشهام.و حس کنم که برای يه مدت کوتاه هم که شده زندگی به من کار نداره.چرخش برای من نمی چرخه.اين باريه که به دوش منه.و روی پشتم دائم با خودم اينطرف و اونطرف می برمش.خب مگه تحمل آدم چقدره؟گاه می شکنه ديگه! گاهی خرد می شه.گاهی می بره.
خيلی بده که وقتی می شکنی، وقتی توی خودت می شکنی کسی نباشه که تکه های شکسته ات رو جمع کنه(حالا اونهايی که روی پاره های روحت قدم می زنن يا اصلاً تلنگر و سربار اونها باعث شده که ببری بماند)
امشب از اون شبهاست.شبهای دلتنگی ...

-بچه که بودم هميشه دلم می خواست از اون آدم آهنی ها داشته باشم که جلو سينه اش يه صفحهء تلويزيون داره.هميشه خجالت کشيدم از پدرم بخوام که اون رو برام بخره.يه اسباب بازی فروشی بود توی يه پاساژ که اين آدم آهنيه پشت ويترينش بود.هر بار می رفتيم اونجا من جام پشت اون ويترين بود.جلو ويترين می ايستادم و کلی برای خودم داستان وقصه می ساختم راجع به آدم آهنی و تلويزيونش.بچگی عجيبی داشتم من.خيلی عجيب.هيچ وقت بچگی نکردم اما دورانی رو گذروندم که مطمئنم کسی نگذرونده تا حالا.پر از رنگ و صدا و نور و احساس.

عمو پت امشب خيلی تنهاست.يا بهتره بگم خيلی تنهاييش رو حس می کنه.

2003/07/04

يكی داشته از تو جزيره آدم‌خورا رد ميشده،‌ يهو ميبينه آدم خورا محاصرش كردن.
بيچاره کلی می ترسه.با حال زار ميگه: اي خدا بدبخت شدم!‌ يهويی يك صدايي از آسمون مياد که :
نترس بندة من،هنوز بدبخت نشدي! اون سنگ رو از جلوي پات بردار بكوب به سر رئيس قبيله.
يارو خوشحال ميشه،‌ سنگ رو ميكوبه تو كلة ‌رئيس قبيله. رئيسِ قبيله جابه‌جا ميميره، باقي افراد قبيله شاكي ميشن، نيزه به دست، شروع مي‌كنن دويدن طرف يارو!
يهو يك صدايي از آسمون مياد: خوب بندة من، حالا ديگه بدبخت شدي!!!
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز ...
... مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند.

2003/07/03


خرگوشها و ستاره ها


اول يه چيزي راجع به اون شعر اول مطلب قبل بگم.خوشم مي آد كه هيششششش كدومتون خاله به اين جالبي و كلاس بالايي ندارين.اين شعر توي يه نوار قصه است به نام "خرگوشها و ستاره ها".نويسندهء قصه اش احمد شاملو بود.راجع به يه عده خرگوش كه يه روباه مي آد و با حقه بازي مي زنه به گله شون.بعدش هم يه مترسك مي سازه و اسمش رو مي ذاره شتر-گاو-پلنگ و خرگوشها رو مي ترسونه.و ... آخرش خرگوشها با برق چشمهاشون دشت رو ستاره بارون مي كنند و روباه رو فراري مي دن. اين نوار همراه با خروس زري پيرهن پري جزو نوارهاي محبوب زمان بچگي من بودند.اين از اين.

راستي حالا كه حرف بچگي شد كي كتابهاي "قصه هاي من و بابام" رو مي شناسه.يادش به خير.جوون بوديم هاااااااا.

عمو اين روزها درگير نوشتن برنامه اي براي آز سيستم عامل مي باشد.واقعاَ كه عمو شاهكاره.همه روي كامپيوترهاشون دلفي ۶ و ۷ نصبه.بعدش من برنامه هه رو با دلفي ۴ نوشتم(البته بعلت كمبود امكانات در زماني كه من مشغول نوشتن اين برنامه بودم) و الان كه مي خوام با دلفي ۵ بازش كنم نمي شه.اعصابم خرد شده بدجووووور..

عمو رفته يه كتاب PHP 4.0 انگليسي از مركز آمار گرفته و شبها مثل كتاب قصه مي شينه مي خوندش.

راستي .... .عمو به محض تموم شدن امتحانات در يك حركت انتحاري به چند كتاب فروشي معتبر حمله برد و مقادير معتنابهي كتاب خريد و مقادير بسيار بسيار معتنابه تري پول داد و جيب خويش را خالي نمود.الان هم از بين كتابها همزمان در حال خواندن چند كتاب مي باشد ... .
من از بچگي بچگي بچگي اون اوايل كتاب مي خوندم.يعني اول برام مي خوندن.بعدش خودم مي خوندم.اولين كتابي هم كه خوندنش يادمه همون قصه هاي من و بابامه.يه كتاب هم بود شعر بود و من حفظش كرده بودم.اولش اينطوري بود:
در باغ سبزي
پربار و زيبا
يك بچه گنجشك
آمد به دنيا
بال و پري زد
خورشيد را ديد
دلبسته شد بر
ديدار خورشيد ....
و الان به جايي رسيدم كه به راحتي تو يه روز بصورت عادي مي تونم بسته به فونت كتاب و بيشتر بسته به قلم نويسنده تا ۱۰۰۰ صفحه كتاب بخورم(اين ديگه اسمش خوندن نيست).به شدت كتاب دوست دارم و كلي هم براي خودم حرفه ايم.براي همين خوندن چند تا كتاب به صورت همزمان برام مساله اي نيست(ما ايييييينيييييييم).
اما اين جوري ديگه واقعاَ .... .كتابهايي كه الان در حال خوندنشون هستم:

جنگ و صلح براي بار دوم
كتابهاي تن تن(اونهايي كه در طول امتحان نخوندم)
سمفوني مردگان.نوشتهء عباس معروفي(انتخاب عمو پت)
هابيت.نوشتهء تالكين.قسمت اول اول سري ارباب حلقه ها.
وكيل دادگستري.نوشتهء استيو مارتيني.براي بار دوم.

حالا هركس تونست منطق كتابخواني من رو كشف كنه به قول خاله به او كليد طلايي يك باب خانه در هر جاي دنيا كه بخواهد داده نخواهد شد.

فعلاَ خدانگهدار

عمو پت