2003/04/30

I DO hate'em all

از خودم همچین زیاد خوشم نمی آد.وقتی شروع کردم نوشتن این بلاگ دلم می خواست اونی که توی دلمه رو بنویسم.اما حالا می بینم حتی الان هم اینکار رو نمی کنم.داشتم آرشیو بلاگ بانوی شرقی رو می خوندم.واقعاً عالی بود.هر چی توی دلش بوده رو گفته، یا حداقل تا یه جاهایی توی دلش جلو رفته.حرفهاش به دل می شینه.من بانوی شرقی رو دوست دارم.من زیتون رو دوست دارم.من دوست دارم.این رو می تونم راحت بگم، باعث سوء تفاهم هم نشه.حال و هوای بعضی از نوشته های بانوی شرقی خیلی به خودم نزدیکه.اما چیزی که راجع به خودم فهمیدم این بود که اونقدر ماسک روی صورتم رو محکم گذاشتم که گاهی حتی برای نگاه کردن توی آینه،توی مواقعی که با خودم خلوت کردم هم از صورتم جدا نمی شه.
-از Emoticon ها بدم می آد.خیلی زیاد.خیلی وقتها شده تموم ناراحتی هام رو با یکی ۲ تاشون پوشوندم.اون موقع ها ازشون بدم می آد.


Amir:Salam jigar.chetori
Khodam:Salam

MehdiS:Salam agha halazoone gol.baz ke to onliny bache ke. akhe ta key hey chat? khoda az in shansa bede.
Khodam:


دیدین؟تنفر آورن.کی می تونست حدس بزنه که امشب چقدر حالم بد بود؟؟هر کی دندونهای این رو ببینه خودش از خوشحالی ذوق مرگ می شه.ازشون بدم می آد چون وقتی با یکی دو تا از اونها خودم رو خوشحال نشون می دم، توی همون لحظه ها دلم می خواد سرم رو بذارم روی شونهء یه نفر و چشمهام رو ببندم و همه چیز رو فراموش کنم.من از صورتک ها بدم می آد، اونم وقتی احتیاج دارم یه نفر صورت واقعیم رو نوازش کنه

2003/04/29

"سفر مرا به باغ چندسالگيم برد
و ايستادم تا دلم قرار بگيرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقيقت به خاک افتادم"

اول اولش می خوام اعتراف کنم.من دست راستم را بالا می گیرم و اعتراف می کنم که خیلی حافظه ام ضعیفه.وحشتناکه.مثل الک سوراخ شده.حالا چه ربطی داره می گم.دیروز داشتم دنبال یه نوار می گشتم بین نوارهام.اینجا من باز هم دست راستم رو بالا می گیرم و می گم اتاقم به شدتبه هم ریخته است.البته برای خودم یه نظمی داره ها، چون خیلی راحت همه چیز رو توش پیدا می کنم هااا، اما نمی دونم چرا پدرم زبونش نمی گرده بگه اتاقت،همیشه یا می گه لانهء جاسوسی یا اگر از دستم ناراحت باشه می گه زباله دان تاریخ.خلاصه من حالا می خواستم بین اون همه نوار(یه چیزی حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ تا کاست)دنبال یه نوار بگردم، یکی از نوارهای Old Song بابام اینها.از اونا که بابام وقتی همسن من بوده گوش می کرده و همهء مردها و زنها صداشون از صدای Pavarrotti هم کلفت ترهخلاصه.من یه چیز حدود یک ربع ساعت گشتم تا اینکه یه نوار خیلی قدیمی پیدا کردم.بردمش عقب و گذاشتمش توی ظبط و ......
یه نوار ایرانی بود، خیلی خیلی قدیمی.مال همون موقع ها.از اون نوارها که روشون نوشته آونگ و جلدشون زرده(احتمالاً خیلیها یه همچین نوارهایی رو دیدن).من اصولاً آهنگ ایرانی خیلی خیلی کم گوش می کنم، بیشتر کلاسیک، بعدش به صورت خیلی انتخابی پاپ و راک و یه مقداری هم موسیقی سنتی خودمون.اون آهنگهای ایرانی هم که دارم،از مرحوم فروغی و فرهاد، بصورت Mp3 روی هاردمه.خلاصه نواره شروع شد.یه آهنگ سیاوش قمیشی بود
"میشه هیچی رو ندید فقط نگاه کرد
روزای مقدس و خوب رو فدا کرد
اما عشق فریاد یک درد عمیقه
لبهای عشق رو نمی شه بی صدا کرد"
میخکوب شده بودم.خدای من، چقدر از این نوار خاطره داشتم.از تک تک آهنگهاش.همین آهنگه، یه زمانی، اون موقع که من ۴ یا ۵ سالم بود، با یکی از دوستان پدرم که من بهش می گفتم عمو حمید، رفته بودیم دریا.یه روز گرم.رفتیم خانهء دریا.اون موقع ها خانهء دریا مثل الان جولانگاه ماکسیما ها و مرسدس های ML نبود.یه جای ساکت و بکر بود.خلاصه.ما اول یه راه شنی که می رفت می رسید به دریا پیاده شدیم.من بودم و علیرضا و نسرین(این دو تا بچه های عمو حمید بودن)البته مطمئن نیستم حافظه ام درست یاریم کنه اما حداقلش اینه که از بودن خودم مطمئنم.ما از ماشین پیاده شدیم.خب من هم که مجهز به انواع سلاح(بخوانید سطل و بیلچه) بودم.قبل از رفتن به طرف دریا کفشهام رو در آوردم که شن نره داخلش.این راهه یه جور بود که اولش از اون شنهای خشک خاکستری-قهوه ای بود تا جایی که به دریا نزدیک می شد و تبدیل می شد به اون ماسه های خیس که راه رفتن روشون اونقدر لذت بخشه.
این تیکهء راه رو من بدون کفش یا دمپایی رفتم.یادمه از زیر شنها یه جور صدای مثل فش فش می اومد و من فکر می کردم ممکنه مار باشه، آخه من خیلی از مار می ترسم(هنوز هم واقعاً نفهمیدم صدای چی بود).خلاصه من مثل بز از دم در ماشین تا کنار دریا بالا پایین پریدم چون هم پاهام به شدت می سوخت هم اینکه از وجود مار می ترسیدم.دقیقاً اون صحنه یادمه:
منظرهء دریا که جلو چشمهام بالا و پایین می رفت و کج و راست می شد
کف پاهام که وقتی حتی یه لحظه شنهای داغ رو لمس می کردن، می سوختن.
شنهای داغ و خشک بين انگشتهای پاهام.
وصدای دریا که انگار با بالا پایین پریدن من اون هم بالا پایین می پرید.
همینطور که از ماشین دور می شدم صدای نوار و جیغ و داد بقیه دورتر و دورتر می شد و صدای دریا، یه جور انگار دور من می پیچید.و آهنگی که از توی ماشین صداش می اومد همین آهنگ بود
"بی صدا شکستنم صدای شعرهای منه"

بی حرکت روی صندلیم نشسته بودم و تموم این خاطرات، این خاطرات فراموش شده مثل یه موج از ذهنم عبور می کرد.
آهنگ تموم شد.یه آهنگ بعدش بود مال نوش آفرین که از اون هم یه خاطرهء بد دارم
"پرم از بوی رسیدن، پرم از بوی پرنده
تو پر از بوی تنفر، تو مثل سم کشنده"
حالا این رو بعدها می گمش.و بعد.......و بعد........آهنگ لالایی داریوش.خدای من.
نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم.نمی دونم برای چی اشک ریختم.غصه؟دریغ؟یا صرفاً به قول سهراب "هجوم حقیقت" بود.ما تا یکی دوسالگی من تهران زندگی می کردیم، اما بعدش به خاطر جنگ از تهران رفتیم.من که بچه بودم از اون بچه بغلی ها بودم، یعنی همش توی بغل مادرم بودم.ضمن اینکه بر عکس حالا که خیلی از دوستام بهم می گن یه مشت استخون، خیلی تپلی بودم.بعدش مادرم همیشه برام این آهنگ داریوش رو می خوند تا خوابم ببره.صداش توی گوشمه.از صدای الانش لطیف تر و جوون تر بود.موهاش هم سیاه سیاه بود.تنها تصویری که توی ذهنمه یه منظره است از موهای مادرم(انگار من سروم رو روی شونه هاش گذاشته بودم) و بعد، صدای قشنگش که می خوند

"لالا می گم برات خوابت نمی آد
بزرگت می کنم یادت نمی آد"

خاطراتم از اون موقع ها مثل یکی از اون عکس های قدیمیه.اونا که قهوه ای شدن و آدمهای توی اونها همه موهاشون بلنده و شلوارهای دمپاگشاد می پوشن.خاطراتم خیلی محوه.بیشتر از اینکه واقعیت باشه یه مجموعه ایه از رنگ و نور و بو و صدا و احساس.گاهی با شنیدن یه بوی خاص، یا با دیدن یه منظرهء خیلی خاص یکی از این خاطره های دفن شده می آد بالا.
خیلی دلم می خواست برای یه روز بر می گشتم به همون روزها.
یاد حمید مصدق گرامی.امیدوارم اونجایی که الان هست، خوب باشه و شاد.

"میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگار کودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها

به چشمم نقش می بندد
زمانی دور، همچون هالهء ابهام ناپیدا
در آن رویا
به چشن خویش دیدم کودکی آسوده در بستر

منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
در آن دوران
نه دل پرکین
نه من غمگین
نه شهر اینگونه دشمنکام
دریغ از کودکی
-آن دورهء آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
....
نبودم اینچنین تنها
و مادر در دل شبها برایم داستان می گفت...."

2003/04/28

نيلوفر

از مرز خوابم مي گذشتم،
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه فرو افتاده بود.
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟

در پس درهاي شيشه اي روياها،
در مرداب بي ته آيينه ها،
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم
يك نيلوفر روييده بود.
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم.

بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد.
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟

نيلوفر روييد،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر كشيد.
من به رويا بودم،
سيلاب بيداري رسيد.
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم:
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود.
در رگ هايش ، من بودم كه ميدويدم.
هستي اش در من ريشه داشت،
همه من بود.
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد؟
....و خاصيت عشق اين است



با یک اتفاق ساده شروع می شود.یک نگاه.یک برخورد.یک "سلام".با احتیاط نزدیکش می شوی،وراندازش می کنی،ور اندازت می‌ کند.آرام آرام به او نزدیک می شوی.صمیمی تر می شوی.نگاههای بیشتر،سلامهای گرمتر.و بعد احساس.دوست داشتن،محبت.وارد زندگیت می شود،وارد زندگیش می شوی.احساس بیشتر،محبت بیشتر.گرمتر، پرشورتر.و بعد وابستگی.وابسته اش می شوی.ابتدا وابستهء یک سلام،وابستهء یک نگاه.و بعد، وابستهء وجودش،وابستهء بودنش.وابسته به عشقش، به محبت و علاقه و توجهش.بیشتر و بیشتر.با خود می اندیشی جور دیگری دوستش داری.می فهمیش.احساس می کنی تو را می فهمد.درد و رنج و سرخوردگی ها و ناامیدی های ناشی از زندگی روزمره که در خود می ریزی،با یک اشاره، یک تماس، یک نگاه، یک لبخند محو می شود.زخم های روحت، زخم هایی که بر اثر درک نشدن ها، بر اثر برخوردهایت با کسانی که نمی فهمندت،کسانی که بی رحمانه به تو نگاه می کنند، بی رحمانه در بارهء تو قضاوت می کنند،زخمهایی بر اثر کمبود ها، زمین خوردنها، بیهوده شدنها، و بر اثر گذر سخت و بی رحم و بی توقف سنگ آسیای زندگی بر جانت می نشیند،با یک حس، با دیدن یک نگاه، با دیدن یک لبخند، با شنیدن یک صدا، با شنیدن یک لبخند، با لمس یک دست، با لمس یک نگاه، با لمس یک لبخند، مرهم می پذیرند و به نشانه هایی از عشق تبدیل می شوند،نشانه های محبت، نشانه های او.وبعد نیاز.بیشتر و بیشتر.بیشتر و بیشتر.دلت می خواهد موهایش را لمس کنی،آرام،مثل نسیمی که از سبزه زاری گذر می کند و رایحهء خوش خاک و سبزه را به همراه می برد.می خواهی موهایش را، موهای زیبایش را، موهایی که مانند آبشاری سیاه بر شانه های ظریفش فرو می ریزند،با انگشتانت، با لبانت لمس کنی.می خواهی صورتت را بر بر موهایش بگذاری و لطافتشان را با تک تک اجزاء چهره ات احساس کنی.رایحهء خوش موهایش را ببویی.و مخمل نرم گیسوانش را بر پلکهایت، بر چشمانت حس کنی.حس کنی شب پر ستاره ات را.می خواهی صورتش را لمس کنی، با دستانت، با لبانت.می خواهی با تک تک سلول های انگشتانت حسش کنی.دل در سینه ات قرار نمی گیرد که آن صورت زیبا را، زیبایت را، در میان دستانت بگیری و حسش کنی.حس کنی که خیال نیست.هست.از گوشت و خون.زنده.می خواهی صدای نفسهاش را بشنوی، و حس کنی بازدمی را که از عمق وجودش مانند نسیم صحرا، روحت را گرم می کند.فکر می کنی تمام حواس بدنت در انگشتانت جمع شده اند.می توانی با انگشتانت ببوئی، ببینی، بشنوی، بیاشامی.و چشمانش.در نگاهش غرق می شوی.در عمق چشمان شیرینش.نگاهش لطیف است، و قدرتمند.تمام وجودت را روشنی می بخشد.زیباست.در چشمان تو زیباست.زیبای تو.زیبایی را به چشمان تو آورده.آرام حرف می زند.صداش، گوشهایت را نوازش می دهد.آرام می خندد.لبخندش بزرگترین شادی دنیاست، برای تو.از دور ترین فاصله های دنیا می بینیش.از دور ترین فاصله های دنیا می شنویش.از نزدیکترین فاصله های دنیا دوستش داری.دلت می خواهد در آغوشش بگیری.در کنارت.و ساعتها و ساعتها در سکوت، تنها به صدای نفسهاش گوش فرا دهی.که فقط به حرکت خفیف لبانش به هنگام دم و بازدم چشم بدوزی.و جریان خون در بدنش را در دستانش، در دستان کوچکش که در دستانت گم شده اند، حس کنی.می خواهی جریان زندگیش را حس کنی.دلت می خواهد سرش را، تکیه کرده بر شانه هایت احساس کنی.می خواهی تکیهء بدنش را بر بدنت حس کنی.می خواهی تکیه گاهش باشی و تکیه گاهت باشد.وقتی دور می شود، چشمانت تا لحظهء آخر تنهایش نمی گذارند.هر بار که نگاهش می کنی، نیازت، عشقت، احساست، غرورت از وجود او،در میان لایهء نازک اشکی که چشمانت را فرا می گیرد به رنگهای رنگین کمان تجزیه می شوند.روزهایت بدون او خالیست، و سرد.بی روح و کسل کننده.گرمای زندگیت است، شوق زندگیت.مثل خون در رگانت جاریست.زندگی تو است.به خاطر او زندگی می کنی، برای او.

چرا اینها رو نوشتم؟به قول سهراب "زنبوری در خیالم پر زد!!"!!!

"دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب لیک از ژرفای دریا بی خبر"

"صدا کن مرا، صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهء آن گیاه عجیبیست
که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش،
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
وتنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است"

2003/04/27


ملاحضات آماری زندگی!!!


بنگر ز جهان چه طرف بربستم، هيچ
وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم، هیچ

امروز سر کلاس آمار نشسته بوديم و طبق روال عادی دزسهای پايه،استاد برای خودش اون جلو حرف می زد و هر کسی سرش به کار خودش بود که......يه دفعه من دلم بدجور گرفت،آمپرم رفت بالا.داشتم يه چيزی راجع به عشق می نوشتم توی سررسیدم که بیام اینجا واردش کنم.دوستم سلمان هم کنارم نشسته بود.سلمان يه سال از من کوچيکتره.ورودی سال بعد از منه.اما آدم پريه.و يه دوست خوب.يه دفعه خودکار رو ازدستم گرفت و مطالب زير بين ما رد و بدل شد.بدون شرح،عيناْ می نويسمشون.

سلمان-انگيزهء زنده موندنت چيه؟

من-مدتهاست انگيزه ام رو از دست دادم.هر روز بهش فکر می کنم.روز های خالی و تکراری که پشت سر هم رد می شن.روزهای بی خاطره،بی خوشی.من هدفم رو گم کردم و انگيزم رو از دست دادم.

سلمان-خب انگيزهء بقيه چی می تونه باشه؟من که هيچ چيز به ذهنم نمی رسه

من-آدمها دوست دارن که عادت...
(اینجا خودکار رو از دست من گرفت و زير اون کلمهء انگيزهء بالا خط کشيد و نوشت "هیچ وقت انگیزه نداشتی، فقط تا حالا بهش فکر نکرده بودی،سرت گرم بوده" که مسلماْ اشتباه می کرد چون خيلی وقتها تقريباْ سر اين قضيه با خودم دست به يقه می شم.)

من-نه اشتباهه.تا قبل از قبول شدن توی کنکور،خب انگيزهء زندگيم قبوليم بود که شدم.بعدش وارد دانشگاه شدم و حسابی سرخورده شدم.از محيط غير واقعی که از دانشگاه توی ذهنم داشتم.بعدش انگيزهء زندگيم شد يه نفر.يه کسی که يک سال به خاطر اون زندگی کردم، اما اون رو هم از دست دادم.گاهی احساس می کنم يه چيزی رو از دست دادم.يا يه کسی رو.يا اينکه گم شدم و يه نفر بايد پيدام کنه.و وقتی پيدا شدم،اون وقت همهء کارهای عادی و روزمره،حتی وقت تلف کردن سر کلاس آمار معنی پيدا می کنه.

سلمان-من هم يه حسی شبيه اين داشتم.ولی حتی قبول شدن کنکور هم برام اهميت نداشت و فقط می خواستم مسير آينده ام رو مشخص کنم.اما عشق و علاقه و پيداکردن گم شده و ... اینها رو قبول دارم،ولی فکر می کنم باز هم يه چيزی کمه.چون بر فرض که گمشده ات رو هم داشته باشی،باز اينقدر درگير مشغوليات زندگی می شی که لذت بدست آوردنش يادت می ره.می دونم اين چيزها آدم رو شاد می کنه و به آدم انگيزه می ده اما هدف زندگی نبايد اين باشه.احمقانه ست

من-نه ببين.تا زمانی دنبال يه کس يا يه چيز گم شده می گردی که چيزی برای گشتن وجود داشته باشه.من حس می کنم وقتی اون آدم رو پيدا کنی،اون وقت همه چيز سر جای درستش قرار می گيره.يه زمانی دنبال درس بودم، يه زمانی دنبال کامپيوتر، يه موقع دنبال مثلاً خريدن یه چيزی يا.... هر چيز ديگه ای که فکرش رو بکنی.يه قسمتايی از زندگيم رو با اينا پر کردم.اما الان هيچ چيز برام ارزش نداره.من الان دنبال بالا ترين چيز ممکن هستم.دنبال....شايد يه کسی که من رو اونطور که سزاوارشم دوستم داشته باشه.شايد هم وقتی اون رو پيدا کردم برم دنبال يه چيز ديگه[اینجا خودکار رو ازم گرفت و نوشت"پس باز هم هدف زندگی نیست"]اما فعلاً(ببین صبر نکردی ادامه بدم)احساس می کنم تا زمانی که اون فرد خاص پیدا نشه زندگیم تغییر آنچنانی نمی کنه.اصلاً شاید زندگی همش یه جستجوی بزرگ باشه.یعنی همیشه دنبال یه چیزی باشی.چیزی که شاید از نظر خودت مهمه اما از نظر دیگرون بی اهمیته.شاید اصلاً ندونی چیه و فقط بخوای اون رسالت جستجوت رو ادامه بدی.شاید....

-سلمان-آخه با پیدا کردن اون هم آدم ارضا نمی شه.تازه اصلاً معلوم نیست پیدا بشه یا نه[اینجا طاقت نیاوردم و گفتم"یا شاید اون پیدا بشه و تو پیدا نشی.همینه که داره من رو می سوزونه"]اصلاً یه جور دیگه نگاه کن.روزهات رو با هم مقایسه کن ببین که چه چیزی بهت امید داده که شب رو راحت بخوابی و با شوق انتظار فردا رو بکشی؟هیچ چیز.لااقل هیچ چیز ثابتی نیست.هدفهای کوچیک روزهای ما رو سپری می کنه.و در کل نگاه کنی عید امسال هیچ چیز نداشتی که سال پیش نداشته باشی.یا لااقل ارزش یک سال رو داشته باشه....

من-درسته.دقیقاً چیزهایی رو نوشتی که خود من بارها بهش فکر کردم.دقیقاً با همین کلمات و جمله بندی.....شاید هم فقط یک سال از بهترین دوران زندگیمون رو از دست داده باشیم.زمانی که دیگه بر نمی گرده...می دونی ... گاهی اوقات به خودم که نگاه می کنم می بینم که ضعف و کمبود زیاد دارم.مثل هر آدم دیگه.شاید همیشه سعی کردم بزرگترین کمبودهام رو برطزف کنم . یه زمانی موقعیت تحصیلی بود و دانشگاه...هر زمان یه چیزی.الان بزرگترین چاله ای که توی روحم می بینم تنهاییه.دارم دنبال یه نفر می گردم که برام پرش کنه.شاید اصلاً وقتی که پر شد یه چالهء بزرگتری سر باز کنه اما ....
(اینجا باز خودکار رو از دستم گرفت و نوشت)

سلمان-یه نگاهی به بابات، یا نه، آدم هایی که چند سال بزرگترن و گمشده شون رو پیدا کردن بکن ببین اونا خوشبختن؟

من-اونا خودشون رو یادشون رفته [اینجا خودکار رو گرفت و نوشت "ما هم همینطور می شیم.مطمئن باش.زندگی و تاریخ تکرار می شه.این رسم زندگیه"]خوشبخت هستن اما زندگیشون اون کیفیتی رو که باید داشته باشه، نداره.

سلمان-اونا خوشبخت نیستن، فقط فکر می کنن که خوشبختن.اونا روزمره شون، تمام اتفاقای روزمره، زندگیشون رو تشکیل می ده.

من-خب تصور خوشبختی هم خودش یه جور خوشبختیه.حداقلش اینه که مثل من و احتمالاً تو، خسته و دلزده و افسرده نمی شن!!!...من خودم تا جایی که بتونم دنبال چیزایی می رم که کیفیت زندگیم رو بالا ببره.از اون روزمرگی و عادت فرار می کنم.و می دونم زمانی که دچار این روزمرگی و یکنواختی و عادت بشم، خودم هم متوجهش نمی شم.به این می گن مرگ بی درد.

سلمان-من به همهء اینها فکر کردم اما آدمهای زیادی رو دیدم که احساس خوشبختی می کنن.نمونه ش داداش خودم.چون هر کاری رو که تا حالا خواسته انجام داده.همیشه دنبال خوشی بوده.کم کم دارم به این نتیجه می رسم که انگیزهء گذروندن زندگی(نه هدفش)خوش بودنه.می خوام سعی کنم نهایت خوشی ام رو تجربه کنم(ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد)اگر بشه، و اینطوری لا اقل وقتی ۳۰ سالم شد و به عقب نگاه کردم و دیدم چیزی به دست نیاوردم، لا اقل دلم خوش باشه که بد نگذروندم.

من-شاید.......شاید.همیشه فکر کردم بهترین چیز توی زندگی آرامشه.وقتی آرامش داشته باشی همه چیز داری، و اگر آرامشت ازت گرفته بشه هیچی نداری.شاید آرامش مورد نظر من همون خوشی باشه که تو می گی.اما.....واقعاً می تونی؟بعضی ها می تونن اما در مورد خودم مطمئنم که نمی تونم.بستگی به حساسیت آدم داره.اگر آدم حساسی باشی نمی تونی.اگر بخوای خوش بگذرونی باید راحت دل ببندی(به هر چیز یا هر کس)و راحتتر دل بکنی.می تونی؟

سلمان-خوشی محدود نیست.هر کسی هر جوری می تونه خوش باشه.لازم نیست به روش آدم های محکم خوشگذرونی کنی!!

من-می دونی، یه زمانی به این نتیجه هم رسیدم.با قاطعیت.حرفهای بالات رو هم قبول دارم اما...فکر نکنم حال و روز این روزهای من رو بشه به به خوشی،از هر نوعش، تعبیر کرد.

سلمان-ورونیکا رو خوندی؟(حرکت سر من به نشانهء تایید و یه "اوهومممممممم")دیدی چطور سعی کرد ناهنجاری بکنه؟هیجان داشته باشه؟شرایط غیر عادی داشته باشه؟من الان فکر می کنم زندگی همینه.همیشه کنار خیابون که بودم، می دیدم این ماشین های جوادی رد می شن.توش چند تا جوون نشسته ان، عربده می کشن و مستن و توجه همهء خیابون رو به خودشون جلب می کنن.براشون تاسف می خوردم و می گفتم بی فرهنگ اند، اما شاید این مرز شکنی، این بی توجهی تموم زندگی باشه.حالا هر چیزی که هستن و هر کار که می کنن وهر چقدر این کار بی ارزش باشه.

من-شاید.....شاید......

سلمان-شاید یه روانشناس بتونه به همهء اینها جواب بده.

من-چند وقت پیش به یه دوست[بین خودمون باشه، همون دوست اینترنتیم]گفتم اگر جراتش رو داشتم حتماً می رفتم پیش یه روانشناس

خندید و روی روانشناس خط کشید و نوشت روانپزشک.

وبعد...حظور و غیاب...و بعد...من موندم و سوال های بی جواب دو نفر آدم.

2003/04/26

تولد، تولد، تولدش مبارک!

سلاممممممم
فردا شب دعوتم تولد بهترين دوستمه از پسرا.موندم براش هديه چی بگيرم....اما فردا شب Party امير چه شبی بشه

پت

فقط برای تست !!!


اين يادداشت فقط برای تسته، فقط برای امتحان.بعداْ شروع می کنم به نوشتن.
جالبه که به آرشيو اکثر وبلاگ ها که می ری اول اولش به يه همچين چيزی بر ميخوری.اين نشونهء چيه؟يه جور احساس مشترک که باعث می شه همه اول وب لاگشون يه يادداشت "فقط برای تست" بنويسن؟بعدش چی می شه؟یکی از دلايلش قطعاً همون تست کردنه اما خيلی چيزهای ديگه هم هست که باعث می شه فقط يه نشونهء کوچولوی "آهااااای؛من هم هستم، الان هم دارم تست می کنم" از خودمون به جا بذاريم و بريم.بعدش چی می شه؟اولين باری که نوشتهء خودمون رو روی صفحهء خام وبلاگمون مي بينيم که يه نفر سرش رو يواشکی آورده بالا و می گه "من تست مي کنم، پس هستم!!" چه اتفاقی می افته؟بعدش هجوم احساسات عجيبيه که آمادگيشون رو نداری(البته نه دقيقاً هجوم، چون حجمشون همچين زياد هم نيست)
اولش يه مدت وبلاگ مي خونی، بعدش مي بينی بعضی ها چقدر مثل خودت می نويسن، مثل خودت فکر می کنن.که دنيای بعضی ها چقدر شبيه مال خودته، و بعد....يکی از اون تو مي گه من هم می خوام بنويسم.اينقده اصرارت مي کنه که ميای يه وبلاگ register مي کنی و يه "just a test" هم می فرستی و بعدش.......می مونی که حالا که وبلاگم درست شد و يه کوچولو هم نوشتم، حالا چی بنويسم؟چطور بنويسم؟کدوم يکی از حرفهام رو بنويسم؟و بعد....اکثراً با تموم شک ها و فکرهايی که نمی تونن خودشون رو از شرش خلاص کنن شروع می کنن به نوشتن.اما اينا همش موقته.اگر پشتکار داشته باشی(يا اگر مثل من تنبل باشی اما حرفهات در حال سرريز باشه) اونوقت يه مدت که بنويسی همه چيز همونی می شه که بايد باشه.هر کس مخالفه بره از اول آرشيو زيتون يا انگوری يا بقيه شروع کنه به خوندن(چی چی هر کی مخالفه؟؟!!!.....کسی وبلاگ من رو نمي خونه که؟؟!!!).می بينين که انگوری يه مدت طول کشيد تا قدش شد 15 متر، يا زيتون اون اولش از همين زيتون معموليها بوده، اما الان شده زيتون پرورده!!
به هر حال من هم شروع کردم به نوشتن.نميدونم کسی وب لاگم رو کسی می خونه يا نه، اما به هر حال من مي نویسم.نمي دونم "کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند" اما تا اونجا مي نویسم
خدا نگهدار
-راستی يادم رفت بگم:اين يادداشت رو فقط برای تست نوشتم
Nothing at all.Just testing:D