2003/11/30

هيچ روشنايي هميشگي نيست.
روشنايي موقته.فقط فقط براي کمک، تا بتوني راهت رو توي تاريکي ها پيدا کني، همين.

همين.

با اين بلاگ رولينگ لينک دادن خيلی راحت شده هااا.اين هم سرزمين آفتاب.
چند بار پيداش کردمف باز دوباره گمش کردم.حالا ديگه لينکش رو می ذارم اينجا.

2003/11/29

-کتاب عقايد يک دلقک اثر هاينريش بل رو تموم کردم(لطفاً بخونيد Boll).احساس مي کنم يه جايي توي مغزم يه چرخ زنگ زده دوباره شروع به چرخيدن کرده و صيقلي و روون شده.کتابش به شدت توصيه نمي شود.مخصوصاً اگر مثل من در شرف از دست دادن همه چيزتان باشيد.

-ديشب توي تاکسي تلفني راديو روشن بود.ظاهراً امام جمعهء يه جايي داشت براي نماز جمعهء يه شهري نطق مي کرد.اول يه سري اراجيف مي بافت، بعدش يه کسي اون وسط مي گفت تکبير.بعد هم همه با بي شرمي اسم خدا رو لابلاي اون شعارهاي مسخره به زبون مي آوردن.ما اينيم...مردمي که با افتخار براي انسانها آرزوي مرگ مي کنيم.مرگ بر ... مرگ بر ... مرگ بر ... .
داشتم فکر مي کردم که اون به اصطلاح امام جمعه اي که اين حرفها رو مي زنه واقعاً اونقدر احمقه که حرفهايي که خودش مي زنه رو قبول داره، اونقدر احمقه که فکر مي کنه از سياست و کلاً مطالب بالاي ضريب هوشي بچه هاي 4 ساله سر در مياره، يا اينکه حماقتش در حديه که مي دونه حرفهاش احمقانه ست، امام انتظار داره ما هم احمق باشيم و اين چرنديات رو باور کنيم.
مي خواستم به آقاي راننده بگم راديو رو خاموش کنه، اما فکر کردم بهش بر مي خوره و واکنش نامناسبي نشون مي ده و پدر و مادرم ناراحت مي شن.
دليل اينکه مي خواستم راديوش رو خاموش کنه سياسي نبود.من براي سياستمدار ها همونقدر ارزش قائلم که يه کلکسيونر به نمونه هاي خشک شدهء حشره که سنجاق شده و بي حرکت براي تموم عمرشون يه سري رنگ زيبا رو نشون مي دن.
فقط به طرز عجيبي دلم نمي خواست که راديوش روشن باشه.دلم مي خواست که آقاهه دلش بخواد چيز ديگه اي رو گوش کنه.مثلاً معين.بعدش دلم خواست يه آهنگ خاص معين رو گوش کنه.اون آهنگش که مي خونه:
سفر کردم که از يادم بري ديدم نمي شه ...
اين آهنگ رو بچگي هام شنيده بودم، اما آخرين باري که شنيدمش توي يه تاکسي بود.راننده يه مرد حدوداً 50 ساله بود، توي يه تاکسي قديمي که توش برخلاف معمول تميز بود.پوست صورتش تيره بود و ته ريش داشت.چاق بود و هيکل دار.سرش هم کم مو بود. موقعي که معين مي خوند کيف مي کرد.دستهاش رو محکم گرفته بود به فرمون و شکمش رو هم تکيه داده بود به زير فرمون، جوري که يه طبقه از شکمش مي افتاد داخل فرمون.هربار هم که فرمون رو مي چرخوند صداي خش خش فرمون روي پلووري که پوشيده بود مي اومد.يه بافتني قديمي پوشيده بود، فکر کنم آجري کمرنگ خيلي تيره بود.دونه هاي بافتني درشت بودن و روي هيکل چاقش کش اومده بودن.
مي فهميدم چه حسي داره.دلم مي خواست اون آقاهه هم يه آهنگ خوب قديمي گوش مي کرد.يه چيز خاطره بر انگيز، يه چيز که مناسب يه شب باشه توي يه ماشين ساکت و خيابونهاي خلوت.

وقتي اومدم خونه گوستاو مالر گوش کردم.بعدش نخوابيدم.يعني رفتم توي رختخواب اما خوابم نبرد.

همين.

2003/11/28



فردا تولد اين جوجوهه ست!
حيف که حال و احوالم خوف نيست، وگرنه خيلي دلم مي خواست برات يه کادوي گندهء خوشگل بگيرم بفرستم.
دلم مي خواست يه عااالمه اينجا بنويسم براي تولدت.
اما متاسفانه اين روزها، روزهاي اتفاقهاي بد و حتي بد بد و خيلي بده.
تولدت مبارک جوجو خانومي.اميدوارم حسابي خوف و چاقالو باشي هميشه.
و هيچوقت جوجوکباب نشی!

2003/11/27

واي بر من گر تو آن گم کرده ام باشي!
آقا من در حاشيهء مراسم يه چيزي رو خدمت سروران عزيز و ميهمانان گرامي و عموم امت مسلمان و شهيدپرور و حتي نپرور عرض کنم.
اين يکي دوتا مطلبي که نوشته بودم اين آخري ها، باعث شد بعضي از دوستهام فکر کنن خداي نکرده مي خوام راست راستکي خودم رو بکشم.
من همينجا قاطعانه و اينا عرض مي کنم که مگه جونم رو از سر راه آوردم که خودم رو بکشم؟
منظور من از مرگ همه چيزه به جز مرگ جسمي.خيلي راهها هست که ممکنه يه نفر بميره، اما کالبدش و جسمش زنده باشه.به هر حال من وقتي از مرگ حرف مي زنم، منظورم يه جور ... چطور بگم .. حالت Stand By مي باشد که از اين احساسات و افکار ديوانه کننده نجات پيدا کنم.
وگرنه، دلايل خيلي زيادي دارم که بخوام اين کالبد بيچاره رو زنده نگه دارم.يکيش(با کمال شرمندگي) خودخواهي و غرور محضه.اينکه فکر مي کنم حيفم، براي مردن و نبودن!!
آخرش(حالا جدي) هم اينکه به نظرم تظاهر به خودکشي(منظورم خودکشي راستکيه) و اصولاً حرفش رو زدن، خيلي کار مسخره ايه.يه جور بچه بازي يا لوس بازي براي جلب توجه.
به هر حال مطمئن باشيد، اگر بخوام اينطوري توجه کسي رو جلب کنم، جدي جدي خودم رو مي کشم، نه اينکه بيام حرفش رو بزنم.
تازه انقده خوبه اينطوري ... حسابي توجه همه جلب مي شه، حتي روزنامه ها.تيترشون رو هم مي تونم مجسم کنم:
جواني به جرم قتل دستگير شد

جواني که با همدستي خود ، خودش را به قتل رسانده بود، راز جنايت را فاش کرد.
اين فرد در نقشه اي بيرحمانه خود را به طرز فجيعي به قتل رسانده و پس از تکه تکه کردن جسد خود با ساطور و تبر و اره و کارد ميوه خوري و چرخ گوشت و اينا، آنرا توي سطل آشغال ... ببخشيد ... درون سطل زباله انداخته و جلوي در گذاشته و راز جنايت توسط رانندهء آشغالانس محلي کشف شده و پرده از راز جنايت برداشته شده است.تلاش براي کشف انگيزهء اين جنايت مخوف و حتي زنجيره اي ادامه دارد.براي اطلاعات بيشتر، به بخش حوادث، صفحهء 13 مراجعه کنيد
....

به هر حال شرمندهء رفقا که نا اميدشون مي کنم، اما ما مردني نيستيم که نيستيم، مگر در داخل و درون خودمون.

و سپس ... حالم بده.دورهء هاپوئيت گذشته، حالا به مرحلهء افسردگي و پوچي رسيدم.غريبه که نيستيد(نيستيد؟)، حس مي کنم توي قلبم يه حفرهء خالي عميقه. و همونه که داره من رو مي خوره و مي جوه.
يه نفر پيدا بشه اقلکاً دلش براي من بسوزه که اينقدر طفلکي شدم ديگه.بله ... بعله ... بعععععله ... با خود شمايي هستم که داري مي خوني.دلت بسوزه ديگه ... دهه.
اما يه جوريم.به قول مادر بزرگم ته دلم روشنه(اين ته دل کجاست؟ هر جا هست حتماً هنوز برق اختراع نشده يا برقش رو از ايران گرفتن که هي قطع و وصل مي شه).اميدوارم.به اينکه آخرش خوبه.
نمي تونم اميدوار نباشم.بايد باشم.و همه چيز بايد خوب تموم بشه.

به هر حال واقعاً متاسفم که يه عده اي رو ناراحت کردم و نگران.

2003/11/26

چرا زنده ايم؟کسي مي تونه جواب من رو بده؟
اون کسي که من رو به وجود اورده، يه هدفي داشته.حالا يه نفر لطف کنه و اون هدف رو به من بگه.
يعني چي اين دور باطل.دويدن توي تونل هاي تاريکي که آخرش بن بسته.که با صورت مي خوري به در بسته و بعد مجبوري يه مسير ديگه رو انتخاب کني؟اينه زندگي؟معني زندگي؟
اينها سوالهايي نيست که حالا به خاطر يه اتفاق و در اثر شرايط بد به وجود اومده باشه.اينها سوالهاييه که هميشه هست، همه حا با منه.فقط گاهي سر خودم رو با چيزهاي ديگه اي گرم مي کنم که موقتاً برن کنار.
نمي دونم، اما هيچ انگيزه اي براي ادامهء زندگي ندارم.همه اش پوچه، بي ارزشه.
زندگي لعنتي.
يه سري کارهاي تکراري، اتفاقهاي تکراري، سقوطهاي تکراري.
حتي به جاي پايين تري هم سقوط نمي کني.هميشه يه جا، به يه عمق پرت مي شي.
زندگي لعنتي.لعنتي لعنتي لعنتي.
به زندگي کار ندارم.نمي خوام ناراحتيم رو سر زندگي خالي کنم.در حقيقت مشکلم با خودمه.
من لعنتي.
فرهاد مي خونه:
غروب سه شنبه خاکستري بود

اين رو هم از تو آلبوم 98 قديمي متاليکا پيدا کردم.


Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

My baby's gone with the wind.....

(Actually, the GOD damned wind!!)

2003/11/25

فکر کنم همه با اسم آقای ابطحی آشنا باشن.
همونيکه رئيس جمهور محبوب وقتی می خواد يه حرفی بزنه اما نمی خواد بزنه، بهش می گه:
هی! برو به همه بگو شيرين عبادی کارش خيلی درسته...(بعنوان مثال عرض شد)
خب حالا آقای ابطحی وبلاگ زده.
قاعدتاً بايد با آب و تاب و احترامات فائقه ايشون رو معرفی می کرديم که چنين و چنان اما ...
خب وقتی وبلاگ زده انتظار نداشته باشه کسی بهش بعنوان يه مقام دولتی با اين الفاظ اضافه خطابش کنه.
به هر حال ما که بلد نيستيم، فقط محض اطلاع عرض می کنم:
بريد يه سری بهش بزنيد ... خيلی باحاله!
شايد يه فرجی شد و به خاطر گل روی اقای ابطحی هم که شده همهء وبلاگها توسط محافظه کاران محترم(و حتی نيمه محترم) فيلتر بشه و بريم پی کار و زندگيمون.آمين!!

P.S: پرحرف شدم، ها؟ دارم می ترکم.دلم می خواد يه مدت کوتاه هم که شده بميرم، فقط محض تنوع ها!!اما خب ... کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم، فقط اين ديوار بيچاره ست که ميام روش می نويسم که بشه ديوارنوشته.تحملم کنيد پليز.
دارم دنبال يه راه شيک برای مردن می گردم ... پيشنهاد شما چيه؟
به بهترين پيشنهاد سرم رو جايزه می دم، برای قلبم هم رزرو قبول نمی کنم، يه کسی که خودش می دونه دريافتش می کنه.
بشتابيد که غفلت موجب پشيمانيست.
فکر نمی کردم اينقدر راحت من رو بذاری کنار...
يادت باشه که هميشه خودت فکر کردی، خودت تصميم گرفتی و خودت هم عمل کردی
وقتی خداحافظی کرديم دلم نيومد اين حرفها رو بگم
برخلاف تو، من به راحتی تو هم فکر می کردم
اما اينجا که می تونم بنويسم
...
کار ديشبمون احمقانه بود
اما به هر حال فکر نمی کردم که اينقدر ارزشم کم باشه، اينقدر راحت ....

2003/11/24

ژله ديديد چطوريه؟ شدم مثل ژله.با کوچکترين تکونی به شدت می لرزم.بيخود و بيجهت از دست کسانی که دوستشون دارم ناراحت می شم، اون هم سر يه حرکت که به من حس بدی داده، در حالی که شايد اونها حتی يادشون هم نياد.
به نظرم ديگه رفتارم دقيقاً شده مثل پيرمرد ها، نه؟

-ماتريکس رولوشن رو ديدم.ديشب خيلی خورد تو ذوقم.امروز فکر می کنم اگر يک بار ديگه فيلم رو با کيفيت خوب، و مهمتر با صدای خوب ببينم تا بفهمم چی به چيه.
يه چيز جالب.اين نسخه ای از رولوشن که دست من بود از اينهايی بود که از روی پردهء سينما ضبط می شن.بعدش کنار اين دوربينی که از روی پرده ضبط می کرد چند نفر نشسته بودن از جمله يه خانومه که صداش کلفت بود(از صداش فهميدم خانومه).بعدش جايی که ترينيتی داشت می مرد اينقدر گريه و فين فين کردن که من روده بر شدم از خنده.بابا اينها ديگه می هستن.
راستييييييی، هم نيو می ميره هم ترينيتی.البته تا جايی که من تونستم از لا به لای اون تصاوير تيره و تار ببينم.

-احتياج به يه معجزه دارم.يا حداقلش احتياج به اين دارم که به معجزه اعتقاد داشته باشم...

2003/11/22

به من می گه:
-حرفت من رو سوزوند ... می دونی مثل چی؟
-مثل چی؟
-مثل موقعی که بعد از اصلاح، افتر شيو می زنم

نمی دونم شوخی می کرد يا جدی می گفت.
اما اگر جدی گقته باشه بدجوری سوخته ...

2003/11/21

-سلام.من برگشتم.الان دارم Enya گوش می کنم و چای و کيک صبحانهء شکلاتی می خورم.موندم اصلاً چرا اسم وبلاگم رو گذاشتم ديوارنوشته ها، چرا نذاشتم شکلات تلخ برزيلی مثلاً!!
چند تا کامنت داشتم که چرا نمی نويسی.اولش بگم يه چيزی برام خيلی عجيبه، اون هم اينه که من که می دونم شما برای من مانيتور LCD خريديد، خب چرا نمياريد به من بديدش.حالا لااقل يه دونه اش رو بديد تا من فعلاً باهاش کار کنم، بقيه بذارن وقتی برام مهمونی تولد گرفتن بهم بدنش.خلاصه که اصلاً از رفتار شما سر در نمی ارم.
اما دليل اينکه ننوشتم... راستش خودخواهی محض بود.يه جور حس بچه گانه.البته خيلی از احساس و کارهای من بچه گانه ست اما خب ... .به هر حال اعتراف کردن بهش برام سخت نيست.راستش دوست داشتم کامنت های اون نوشتهء تولدم زياد بشه.وقتی می رفتم می ديدم کامنت هام اضافه شده و بعد می خوندمشون يه حس عجيبی داشتم.فکر نکنيد از خوشحالی در تمام خونه به بپر بپر مشغول بودم.دقيقاً حسم خوشحالی نبود.خب ... واقعيتش اينه که هيچوقت اينقدر دوست نداشتم.اينقدر آدمهايی که من رو دوست داشته باشن و من هم دوستشون داشته باشم و ازشون تبريک تولد بشنوم.
اون کسی که برام از 6 روز قبلش sms زد و بعدش دوباره روز تولدم ... خب واقعاً چه حسی بايد می داشتم جز لذت محض( و البته دوست داشتن اونقدری که خودش می دونه).و خاله سوسکه که باعث شد من وزنم مقادير معتنابهی افزايش پيدا کنه بس که چاقالو شدم از کارهاش.يه Mail و يه کارت و توی وبلاگش هم تبريک گفته بود.و تموم کسانی که برام کامنت گذاشته بودن و من رو واقعاً واقعاً واقعاً خوشحال کردن.البته راستش اين ننوشتن من يه دليل ديگه هم داشت، اون هم اينکه انتظار داشتم يکی دو نفر ديگه بيان و ... خب بهم تبريک بگن تولدم رو که نيومدن.خب سرشون شلوغه و کم به کم سر می زنن اينجا.اما خب .. جزو غايب های بزرگ بودن.
به هر حال دليل غيبت ما از اين قرار بود و به اين شکل.
از هيچکس تشکر نمی کنم چون ارزش قضيه مياد پايين.اما ... خب برام خيلی با ارزشين ... همهء همهء همتون.

-راستييييييييی ... يه کادو گرفتم 4شنبهء هفتهء پيش.واييييی چقدر دوستش دارم.هم کادو رو هم کسی که کادو داده رو.البته 4شنبه که روز تولدم بود باز هم ازش کادو گرفتم ... يه عاااالمه کادوی خوشششششمزه.ظاهراً خداجون يه خرده مهربون شده و داره بدجور با من راه مياد.

-اين دخترعموی ما هم در نهايت مرام به سر می برد( و البته خوشحال می باشد).هيششششش کدومتون همچين دخترعموی گلی نداريد.برام يه حافظ ناز خوشگل خريده که ديشب با ديدنش کلی به شدت خيلی ذوق مرگ شدم.مرسی دزيره خاتون هوارتا.اميدوارم ويزيتور های وبلاگت از زيتون هم بيشتر بشه و يه کامپيوتر هم برای خودت داشته باشی که اينقدر با اون خونخوار بی مروت دعوا نکنی.اصلاً کی تا حالا پسرعمو به اين شکم گندگی ديده؟(خوب حالش رو گرفتم، نه؟ يوهاهاهاها)

-يه دوست خيلی قديمی از کانادا نوشته های من رو ظرف دو روز خوند.بعد به من گفت از اينی که توی وبلاگت نشون می دی خيلی بزرگتری.به من گفت باورم نمی شه اين تو باشی.براش چيزی ننوشتم تا اينجا جوابش رو بدم.
خودم می دونم...می دونم که وبلاگم شده يه مجموعهء وقايع روزانه.اما اولاً من از نوشتن اينها اينجا لذت می برم، چون خاطراتم اينجا ثبت می شه و من می تونم با نگاه کردن بهشون رشد کردن و بزرگ شدن خودم رو ببينم.
يکی ديگه اينکه به عمد جلوی خودم رو می گيرم که واقعاً همينطوری باشم.يادش به خير زمانی رو که با هم 6 ساعت راجع به "در انتظار گودو" صحبت کرديم و من پشت کامپيوتر خوابم برد.يادش به خير اون زمانی که سر آلبر کامو با هم دعوامون شد.ياد تموم بحث های سياسی عجيبی که با هم می کرديم به خير.ياد تموم نظرياتی که من می دادم و تو نقدشون می کردی به خير.دنيايی داشتيم.ديدی هنوز يآدمه؟ اما فعلاً زندگی کردن به همين شکل هم برای من سخته، چه برسه به اينکه بخوام از مغزم و فکرم کار اضافه بکشم.واقعيتش اينه که بدجوری افسرده شده بودم و خيلی تلاش کردم که خودم رو بکشم بيرون.اما به اين قيمت که تموم اون مشغله های فکری رو بگذارم کنار.توی وبلاگ قبليم(اگر يادت باشه) اصلاً اينطوری نمی نوشتم.اما اون رو پاک کردم و فراموشش کردم و از صفر اينجا شروع کردم.من توی يه مرحلهء گذارم.و هنوز خيلی مونده تا به ثبات برسم.اما مطمئن باش زمانی که اين مرحله رو گذروندم خودم رو توی کتابهای مورد علاقه ام و همون مزخرفات ذهنی عجيبی که با هم تجربه می کرديم و هيچکس هم نمی فهميد، غرق می کنم.من هنوز هم همون فيلسوفم که بودم، همونی که مسخره اش می کردی، اما فعلاً فلسفه هام رو برای خودم نگه می دارم و زندگی می کنم.بزرگترين سوال من هنوز آخرين سوال منه از تو، اون شبی که خبر دادن خواهرت يه پسر به دنيا آورده.
يادته؟ ازت پرسيدم خدا ما رو آفريده که با اين جست و خيزهای ذهنی(اسمی که خودت بهشون دادی) خودمون رو مشغول کنيم، يا اينکه احساس کنيم و راه بريم و سعی کنيم زندگی کنيم؟
واقعيتش اينه که اون زمان من خيلی چيزها بدست اورده بودم(هنوز هم دارمشون) اما يادم رفته بود چطور زندگی کنم.حالا ديگه اونطور زندگی نمی کنم، اما زندگی می کنم.عادتهای سابقم کم کم دارن بر می گردن.دوباره عاشق پاييز و زمستون شدم، دوباره دلم برای يه برف سنگين تنگ شده، و دوباره ساعتها می شينم و به آسمون خيره می شم، يا به قول تو توی آسمون غرق می شم.نمی دونم ... هنوز فلسفهء زندگی رو نفهميدم.هنوز هم دارم سعی می کنم بفهمم.اما تا اون موقع ...

2003/11/18

-تولدت مبارک ...
-مبارک؟؟
-آره مبارک ...
-مطمئنی مبارک؟؟
-آره ديگه چرا گير می دی؟
-آخه من هيچ احساس مبارک بودنی نمی کنم ... يکی از همون روزهای پوچ بی حاصله.حالا امشب شب تولدمه و فردا روز تولدمه هيچ تاثير مهمی ايجاد نمی کنه ...
-ای بابا عجب آدم بدقلقی هستی تو هااااا !! می گم تولدت مبارک بگو چشم...
-چشم...
باريکلا پسر ... حالا برو پيش اقای اکبری يه فيلم خوب ازش بگير، بعدش هم برو دنبال عروسک، باشه؟
-باشه ...

اين مکالمه بين من و خودم به انجام رسيد در تاريخ همين الان ...

Ciao

دوستانی که می خوان کادو بگيرن، اول برن تبليغ مانيتور های LCD رو ببينن(تبليغهای LG) بعدش هم ديگه خودشون می دونن چکار کنن ديگه ...

2003/11/16

-آقا من به يه نتيجه ای رسيدم که به خودش خيلی موهومه، و حتی شايد موهومتر. و اون اينه که اون دلتنگی و دلگيری عصر های جمعه، فقط مخصوص روز جمعه ست نه روز تعطيل.وگرنه امروز که روز تعطيل بود هيچ اتفاق موهومی به خودش اتفاق نيفتاد.درس خوندم.رياضی با ابجی کوچولو کار کردم.الان هم دارم يه داستان برای سايت بعد هفتم ترجمه می کنم(لينکش اين گوشه هست ...)

-بلاخره يه چيزی پيدا کردم که واقعاً ترجمه کردنش رو دوست دارمنه ترجمهء زبان تخصصيه نه برنامهء رژيم غذايی مادربزرگ محترم.وقتی ترجمه اش تموم شد فکر می کردم هيچوقت از افسردگی بيرون نميام.همه رو به شکل شير يک درصد چربی و مربای بدون قند می ديدم ... مربای بدون قند؟؟؟ واقعاً يعنی می شه تقدس مربای توت فرنگی رو شکست و بدون قندش کرد؟؟

-يه نوار به من داده ، روش نوشته "ساز نو، آواز نو".خواننده اش هم شهرام ناظری.بعدش من گذاستمش توی ضبط و روشن کردم.يهويی Shane شروع کرده به خوندن Fool Again.خب عزيز من می گفتی يه طرفش WestLife ضبط کردی که من اينطوری يکه نخورم.اخه من چی بگم به تو.

-ببينيد وبلاگ چه چيز خوفيه.تا قبل از اينکه کنجکاوی بيش از حد که داشت منفجرش می کرد، منجر به پيدا شدن وبلاگ من توسط اين خانوم دزيره خاتون فک و فاميل شاعر نويسندهء ما بشه، اين خيال می کرد مثلاض من يه آدم خشک بی احساس خشک خفن می باشم.اما الان که وبلاگم رو می خونه تازه داره می فهمه که من چقدرررررررر پسر گل و ماهی بودم.اين هم از فوايد وبلاگ.

-هميشه خودم رو مثل يه کوه سنگی سخت میديدم که محبت ادمها مثل جريان آب به سختی سختی سختی توی من نفوذ می کنه تا به قلبم برسه، و زمانی که به قلبم برسه، مطمئناً بيرون نمی ره.منتها يکی پيدا شده مثل متهء حفاری داره می کنه و می ره جلو.يه خرده می ترسم.يه خرده برام عجيبه.اما خب ... بزرگترين سوال اينه که اين اتفاق خوبه يا بد ... بدجوری گير کردم.

-می دونی اون روز چهارشنبه چی فهميدم؟؟ مزهء بارون می دی، و بوی عسل.بوی خاک بارون خورده.بوی چمن کوتاه شده.فکر کنم تنها چيزی باشی که به شکلات ترجيحش می دم (End رومانتيک و اينا بود اين حرفها).

-در عشق تو ام نصيحت و پند چه سود؟           زهراب چشيده ام مرا قند چه سود؟
گويند مرا که بند بر پاش نهيد            ديوانه دل است، پام بر بند چه سود؟

Ciao

2003/11/15

-نمی دونم چرا احساس می کنم اون کارت بی دليل نبود.برنامه ريزی شده بود.برای اينکه ديگه به من احتياج نداشتی ... اگر فکرم درست باشه که متاسفانه احتمالش زياده، هيچ چيز نمی تونم اسمش رو بذارم به جز خيانت !!! باز هم متاسفانه!! ...

-دلم تنگ شده يه عاااالمه.می دونم که می دونی ... اما خب ... باز هم می گم.دلم خيلی تنگ شده.

-اون sms سر صبح خيلی چسبيد، گرچه که 4 روز زودتر اومد.خب چکار کنم ديگه ... وقتی 4 و 6 و 8 رو قاط می زنه من چکار کنم؟؟؟
امام باز هم ممنون.دو نقطه استار دو نقطه اکس دونقطه دی دو نقطه ممنون دو نقطه خيلی خوبی دو نقطه خوشحالم که دوستمی دو نقطه اميدوارم من رو همينقدر دوست داشته باشی، گرچه که يه مواقعی بهش شک کردم...

-آقا اين ليلی يه جاسوس داره اينجا ... هی همش همه چيز رو می فهمه !! اين که نشد وضع که آخه!!!

-راستييييييييی بر همگان واضح و مبرهن است که تلفن درست شده است !!!

من رفتم

Ciao

2003/11/13

محض ارا ...

و اين بدان معناست که من در حال گوش دادن Era هستم و خوشحال مي باشم.

-اگر کسي هست که مثل من موسيقي سنتي رو انتخابي گوش مي ده، من 3 تا نوار پيشنهاد مي کنم.يکي يادگار دوست و حيراني از شهرام ناظري.يکي هم شب، سکوت، کوير اثر شجريان.

-رفتم مخابرات اما هنوز تلفن درست نشده.به خدا ما بايد پيشرفت کنيم با اين وضع عجيبمون.فکر کنم کار وزير باشه.استيضاحش کردن.اون هم از لجش گفت تلفن ما رو قطع کنن.

-ليگابو اومد و رفت.در پي آمدن و رفتم آقاي ليگابو، محافظه کاران ضمن دادن فحش هاي آبدار به اقاي ليگابو به تمجيد و تحسين از سخنان ايشان پرداختند.
زنديان سياسي و غيره در مدت بازديد اقاي ليگابو به مدت 3 روز بر کرهء خاکي ظاهر شدند، و پس از رفتن ليگابو دوباره به انجايي که عرب ني انداخت برده شدند.

-انتخابات مجلس نزديک مي شود.تمام جبهه هاي سياسي به دو گروه "شرکت مي کنيم" و "به نشانهء اعتراض شرکت نمي کنيم" تقسيم شده اند.در اين ميان ظن قوي بر اين است که حماسهء عدم حضور ميليوني امت شهيد پرور در انتخابات شوراها تکرار گردد.

-يه تصادف ديگه.فکر کنم ماشين ها رو با نيروي عجيبي به طرف خودم جذب مي کنم.اين هم از معجزات منه.

-و آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ...

2003/11/10

I've got wild staring eyes
I've got a strong urge to fly
...
But I've got nowhere to fly to ... fly to ... fly to ... fly to ...

2003/11/09

-اي بابا !! اين هم شد زندگي؟؟؟ خرمالو ها هم تخم دارن!! تا حالا اين مدليش رو نديده بودم!! يعني چي اخه؟؟ همهء امکانات زندگي رو دارن از آدم مي گيرن!! وقتي با لذت هرچه تمام تر تخم خرمالو رو محکم گاز گرفتم، حس کردم ريشهء دندونم يه تکون محکم خورد!! اي بابا !! عجب زندگيي شده هااا !!!

-اينها رو مي نويسم تا از دانشگاه پست کنم.امشب حال کافينت نبود ...

-چند وقته يه حس عجيبي دارم ... يه جور حس دلشوره، که گاهي قبل از يه اتفاق بد داري ... يه جور به همه چيز بي توجه مي شي و دلت تکون مي خوره!!

- به ليلي: کامنتت رو براي مطلب قبلي خوندم. تو مي دوني ... تو هميشه مي دوني :)

-شنبه عصر:چه حسي پيدا مي کرديد؟؟؟ به چي فکر مي کرديد؟؟
روي صندلي عقب تاکسي نشسته باشي، کنار دستت يه غول بيابوني نشسته باشه که هيکلش دو برابر تو باشه، اون طرف هم يه دختر هم سن و سال خودت نشسته باشه. يه جايي وسط مسير(خيابان سناباد به سمت سجاد) برگردي ببيني دست طرف روي بدن دختره ست و توي اون يکي دستش هم يه چاقو و دختره هم مثل مرده ها رنگش سفيد شده باشه.داد بکشي چکار مي کني آشغال.بعد همون چاقويي که دختره رو تهديد مي کرده تا دسته به فاصلهء يکي دو سانتيمتر از پهلوت فرو بره توي پشتي صندلي ...
تنها کاري که از دستم بر مي اومد اين بود که با آرنج هام و مشتم تا جايي که مي تونم به صورت و پهلوهاي طرف بکوبم.به نظرم داشت توي جيبهاش دنبال يه چيز ديگه مي چرخيد.هيچ وقت نفهميدم چي بود ... همه چيز برام مبهم بود ... از عصبانيت و شوک و نفرت داشتم ديوونه مي شدم.فقط همينقدر يادمه که راننده تاکسي و مسافري که جلو نشسته بودند، دختره رو بيرون کشيدن و بعد پسره رو و بعدش تا جايي که مي خورد زدنش.بعدش هم ماشين 110 اومد.3 نفر با لباس نظرمي سبز تيره.راننده فقط 3-2 جمله بهشون گفت.يه نگاه به صورت دختره کافي بود که همه چيز دستشون بياد.بعد با باتوم افتادن به جون پسره.شايد 5 دقيقه مي زدنش.کاملاً حرفه اي و حساب شده.بعدش هم انداختنش توي ماشين، چاقو رو هم از توي تاکسي بيرون آوردن.يه نفرشون اومد سراغ من که گفتم طوريم نشده و سالمم.يکي هم رفت سراغ دختره که گفت سالمه و نمي خواد شکايت کنه.مي گفت فقط مي خوام برم.زنگ زدم يه تاکسي تلفني اومد، باهاش تا خونه شون رفتم(هر چي اصرار کردن، با 110 نرفت.مي گفت ابروش مي ره و راست هم مي گفت).جلو خونه طوري دندونهاش به هم مي خورد که نمي تونست حرف بزنه.فقط پياده شد و رفت.
موقعي که داشتن پسره رو کتک مي زدن، چند بار نگاهم به اون طرف افتاد.اما هيچ احساس ترحمي نداشتم.مي دونم که مي شه اين رفتار رو هم به يه نوع ناهنجاري اجتماعي نسبت داد و ... اما اون لحظه هيچ احساسي نداشتم جز اينکه داره چيزي رو مي گيره که حقشه.

احساسم نسبت به اون روز اينقدر ضد و نقيضه که هنوز نمي دونم دقيقاً چه حسي دارم.اما اگر شما جاي من بوديد چه حسي پيدا مي کرديد؟؟؟

به دزيرهء دخترعموي وبلاگ نويس: جداً خواهش مي کنم اين جريان رو به هيچکس هيچکس هيچکس نگو، نه آبجي کوچيکهء من، نه خونواده ات، نه هيچکس ديگه.همه به اندازهء کافي فکر و دردسر دارن.

2003/11/06

سه شنبه شب

-به اين نتيجه رسيدم که آخرين چيزي که براي آدمها مي مونه غروره ... .نه اون غرور بده هااا! اون غروري که ناشي از شناخت خودته.يعني به اون چيزهايي که داري، و چيزي که هستي مغرور باشي ... اين مي شه اون غروري که باعث شده من خوف بشم ... .

چهارشنبه ظهر

باز اين تلفن نادون غش کرد.اين قبض تلفن ما به ادرس اشتباهي مي ره.يعني نمي آد خونه.و به علت سهولت بيش از حد کارهاي اداري مخابرات هنوز موفق نشديم آدرس رو درست کنيم.در نتيجه هر 4 ماه يکبار يه دفعه تلفن يک طرفه مي شه و همه به غير از من خوشحال مي شن.
اين ها رو مي نويسم که برم کافي نت و پست کنم.براي نوشتنش از نرم افزار W.Bloggar استفاده مي کنم.حالا همين روزها يه مشخصات کامل ازش مي نويسم و مي ذارم اينجا.

-با پسر معمر قذافي مصاحبه کردن.مصاحبه اش توي روزنامهء شرق چاپ شده.بعد يه جايي گفته:
پدرم گاهي تند مي شود.
در ادامه اضافه مي گردد:
پدرم شايستي گاهي هاپو بشود.
-پدرم گاهي هم قاط مي زند.
-پدرم حالا گاهي هم پدر همه را در مي اورد.
-پدرم گاهي، فقط گاهي جد و آباد همه را جلو چشمشان مي آورد.
خجالت هم نمي کشه.تند؟؟ تنها چيزي که از پدر محترمش تند تره هواپيماي SR-71 بيده که تازه اون هم بازنشسته شده!!!

-ماهاتير محمد خودش رو از قدرت برکنار کرد و يه نفر ديگه به جاش اومد سر کار.البته اين آدم جديد به جنتلمن معروفه(اينطور که توي گاردين نوشته بود) و ظاهراً کمتر از آقاي ماهاتير محمد تنده(اي بابا ! چه امروز همه اينجا تندن!!).اما مساله اينجاست که خود آقاي محمد، با تموم محبوبيتي که چه توي کشورش داشته و چه توي کشورهاي آسيايي و به خصوص اسلامي، استعفا داده.ماهاتير محمد کسي بود که مالزي رو از يه کشور غقب مونده تبديل کرد به يکي از قطب هاي سياسي مهم آسيا.تازه اونها نه تاريخ 2500 ساله داشتن.نه امام رضا داشتن.نه وارثان بر حق خدا بر روي زمين بودن.نه از اين ادعا ها داشتن.اما موفق شدن...
اگر تيتر روزنامه هاي اصلاح طلب رو نگاه کنيد مطالب خيلي خنده داري رو مي خونيد که خلاصه اش اين مي شه که:
-ياد بگيريد از بچه.نصف شماهاست.تازه همه اش هم نيشش بازه داره مي خنده.اما مثل بچهء آدم رفت کنار.ياد بگيريد!! آفرين ماهاتير کوچولو ... چه پسر گلي ...

-اعتراضات به پروتکل هم تموم شد و همه برگشتن سر خاله بازي و دادستان بازي و زندان بازي سابق خودشون.
سير امضاي پروتکل هم خيلي جالب بود:
-اول اولش: برو بابا پروتکل کيلويي چنده؟؟! ...
-کمي بعد : عمراً اگر امضا کنم ... برو پي کارت وقت ندارم.
-و باز هم کمي بعد: اي بابا چه گيري دادي هااا!! گفتم نه يعني نه ...
-و کمي بعد تر: حالا چرا عصباني مي شي؟؟ ما که فقط داريم بمب هاي مسالمت آميز درست مي کنيم.چرا قاط مي زني الکي؟؟ ...
-و کمي بعد تر تر:آقا اصلاً حرف آخر رو بزنم؟؟ شما استکبار جهاني هستيد! ما هم وارثان امام زمان ... در مقابل تهديد هم ديگر اثر ندارد ... شرف، حيثيت، ابرو و اينامون مي ره ... تاااازه ... تابلو مي شيم اگر امضا کنيم که.
- و بعد: شوراي امنيت؟ کي؟ چي؟ کجا؟ حالا ببين قهر نکن ... حالا شايستي هم امضا کرديمااااا
-اي بابا!! به جون 4 تا بچه ات اگر بذارم ... بدون امضاي ما که نمي شه که ... به ارواح خاک بابام بايد بذاري امضا کنم... مي گم که ... اصلاً هرچي پروتکل مروتکل داري بيار همه اش رو خودم برات امضا مي کنم، چاکرت هم هستم دربسسسسسست !!!
-و اکنون: توطئهء استکبار جهاني و غير جهاني خنثي شد ... ما از اول موافق بوديم ... سر اجانب و ستمکاران جهان يه کلاه گذاشتيم به اييييييييييييين هوا، پروتکل رو هم امضا کرديم...

-دوشنبه ميانترم زبانه.من هيچي بلد نيييييييييستممممممممممم .

فعلاً همين ...

Ciao

پنجشنبه عصر

تلفن هنوز خراب مي باشد.احتمالاً هم تا اواخر هفتهء آينده درست نمي شه.البته من مرتب مي نويسم.اما خب، به هر حال اينترنت ندارم ... .

-اوضاع و احوالم خيلي بهتر شده.سعي مي کنم خوب باشم ... بايد خوب باشم ...
و خب ... هستم ديگه(منظورم خوبه).

-از همهء کساني که به فکرم بودن ممنون.اينها همه دوره هايي که بايد بگذره.فکر کنم بايد از اين به بعد انتظار همه چيز رو داشته باشم ... به اين مي گن قوي بودن.من قوي هستم ... اما باز هم بايد قوي تر بشم.و خواهم شد.چيزي رو که بخوام حتماً به دست ميارم.

-اين کلاس رفتن ما هم شده دردسر.ساعت 6:15 کلاس شروع مي شه.من حدوداً اگر ساعت 5:45 از خونه بيرون بيام، سر وقت مي رسم به کلاسم.اما اين روزهاي ماه رمضان تاکسي به سختي گير مياد، در نتيجه مجبورم زودتر از خونه بيرون برم و منتظر تاکسي بمونم.عجب زندگيي شده!!!

-فيلم Gigli رو ديدم.جنيفر لوپز و بن افلک توش بازي مي کردن.بن افلک که در بهترين حالت هم قيافه اش مثل خنگهاي خوشحاله.جنيفر لوپز هم که ... خب احتياج به توضيح نداره.
اما در کل بسيلر فيلم مزخرفي بود.ديدنش به هيچکس توصيه نمي شود.

-زده به شرم برم دامين بگيرم.هم کارهام رو مي ذارم اونجا و مي تونم خيلي چيزها رو با php و بقيه امتحان کنم، هم اينکه مووبل تايپ نصب کنم و وبلاگ رو هم منتقل کنم به همونجا.اما فعلاً که جدي نيست.اميدوارم که هيچوقت هم جدي نشه.چون همينجوريش هم اين وبلاگ من چيز خاصي نيست، به جز غرغر هاي يه آدم تنهاي بدبين بدشانس که يه چيزهاي خاصي از زندگي رو خيلي دوست داره.حالا ببرمش بکنمش دات.کام يه دات.دابليو.اس(شرمنده اما انگليسي که مي نويسم کل دايرکشن اين نرم افزار خنگ به هم مي ريزه و همه چيز قاطي مي شه!!) که چي بشه؟؟

-راستي دلم براي همگي تنگ شده.براي بعضي ها که خيلي تنگ شده.براي جوجو و خاله و رازما و ليلي و ماندانا و بقيه.راستي بايد در اولين فرصت لينک "حلاج و بانو" رو هم اضافه کنم.اگر ديده باشيد توي اين مطلب هاي آخرم اکثراً بانو هم نظر داده.
راستي يه صبا هم به ليست لينکهام(قسمت ديوارها) اضافه کردم.صباي خوبيه.پاک و مهربون.

اني تارک فيکم الثقلين.و من در بين شما دو چيز باقي مي گذارم.يکي وبلاگم و ديگري نظرخواهي وبلاگم(کلک زدم!!).
و بر شماست که نظر بدهيد. و اگر نظر ندهيد من گريه مي کنم.به جون خودم راست مي گم.با کسي هم شوخي ندارم.

يه راستي ديگه: راستيييييي ... هر کس اين حوري خانم رو ديد بهش بگه بابا قالبت رو هم که عوض کردي.ديگه بهانه ات براي ننوشتن چيه، ها؟؟

دلم نمي آد برم، اما مجبورم.

فعلاً همين ...

Ciao

2003/11/04

-هنوز گيجم ... و نامتعادل ... اما در حال سعي کردنم ... سعي براي اينکه منطقي باشم. و مي تونيد مطمئن باشيد تلاش آسوني نيست... اما خب ... اينطوري نمي شه زندگي کرد.

-نمي دونم چرا وقتي حالم خوب نيست آهنگهاي خشانت بار گوش مي کنم.البته نه چندان خشانت بار.مثلاً Turn the page و Unforgiven II و Mamma said از Metallica.
مسلماً اينها رو نمي شه جزو آهنگهاي خشانت بار طبقه بندي کرد.اينها همه آهنگهاي آروم و ملايم متاليکا به حساب ميان.اما براي مني که تموم ديشب رو راپسودي هاي مجار برامس رو گوش کردم يه مقدار خشنه، نه؟

-پاييز به قشنگترين شکلش اومده.هواي خنک.برگهاي زرد که خش خش مي کنن و وقتي باد روي زمين مي کشدشون صداي راه رفتن آدمي رو مي دن که با دمپايي هاي گشاد لخ لخ کنان راه مي ره.ديشب هم يه بارون رويايي اومد که طرف هاي دانشگاه(خيابون دانشگاه) همچين رويايي هم نبود.در حقيقت مي تونم بگم اگر يکي از بچه ها ماشين نداشت من به يک فقره موش آبکشيده تبديل شده بودم ...
اما وقتي رسيدم خونه چراغ اتاقم رو خاموش کردم و توي تاريکي خيره شدم به بيرون پنجره. .... و .... و دلم خواست يه نفر کنارم باشه .اما اون ...

شعر هفته:
بدو گفتش اين ريسمان است و بند
که مي آرد اندر پيت، گوسفند!!

توجه حياتي:به علامت گذاري توجه نفرماييد.
توجه نه چندان حياتي:اين شعر زماني که توسط شاعر فقيد سروده شد به صورت ديگري خوانده مي شد.اما يه زماني آبجي کوچيکهء ما اين رو با اين لحن خوند و انقلابي در ادبيات به وجود امد و اينا ...

-يه زماني به اين اعتقاد داشتم:
So close no matter how far ...
الان ديگه اعتقاد ندارم.فکر کنم به اين مي گن U-Turn.

فيلم دزدان دريايي کارائيب رو ديدم.بابا جاني دپ ... بابا دزد دريايي ... بابا خدااااااا !!
نکتهء جالب توجه اينه که کيفيت فيلمهاي هندي کمي(که از روي پرده ضبط مي شن) کم کم داره از نسخهء اصل اريژينال ديجيتالي فيلم بهتر مي شه.امان از اين بازار هاي مالزي و پاکستان.
راستي آخرين قسمت ميتريکس(کيف کرديد از تلفظ؟؟ اند اند اند لهجه ام من الان) هم تا يه ماه ديگه مياد.من که نمي تونم صبر کنم که ببينم How deep the rabbit hole goes ...

همين ديگه ... فعلاً همين.قربون شما و Ciao!!!(خداحافظي ايتاليايي و لاتي.آنچنان فرقي ندارن، نه؟)
اون چيزه اي که گفتم اون ته تها شکسته، تکون که مي خورم جيرينگ جيرينگ صدا مي کنه، شايد هم جيليگ جيلينگ.بايد مواظب باشم کسي صداش رو نشنوه ...
مخصوصاً براي فردا.فردا تولد اميرحسينه.طبق هماهنگي هاي به عمل امده طي ديشب، قرار بر اين شد که فردا بريم کافي شاپ که تولد اميرحسين مبارک بشه.بايد حواسم باشه که فردا اينطوري با لب و لوچه هاي آويزون نرم اونجا...
اين گردهمايي وبلاگ نويس ها رو هم نمي رم.هم چون کار دارم هم اينکه حامد نمي ره ...
ديگه همين ...

2003/11/03


هاپوی دنباله دار ...


-توي آينه نگاه کردم و سر خودم داد کشيدم
چه خوشبختي احمقانه اي ...
و هنوز از دست خودم و دنيا و هرچيزي که دم دستم باشه ناراحتم.حتي ديوارهاي اتاقم ... مخصوصاً ديوارهاي اتاقم ....فکر کنم اينها همه از مزايای اهلی شدنه ... ما که از اهلی شدن خيری نديديم

-فکر کردن بهش بدجور دردناکه.باعث يه نوع خاص گرفتگی توی گلو می شه که معمولاً راه نفس رو می بنده و باعث می شه چشمهات بسوزه و پلک بزنی ...نمی دونم ... نمی دونم ...

-به بارانه: راست مي گي ... ناراحتم.از لباس طرف ايراد نگرفتم، فقط داشتم توصيفش مي کردم.اما راست مي گي ... ناراحتم ... خيلي زياد ... يه چيزي اون پايينها شکسته ...بد جوري شکسته ...

2003/11/02

و من در حقيقت هم اکنون بسيار هاپو مي باشم!!!

-سقف اسمون خراب شده و همهء تکه هاش يکي يکي و به نوبت و با نظم و ترتيب خوردن تو سر من.
از صبح به شدت هاپو مي باشم...نزديک نشويد.خطر گازگرفتگي دارد!!!(در حقيقت خطر گازگرفتگي دارم!!)

-من روزه نمي گيرم(به دلايلي که بعداً مي نويسم، الان حوصلهء بحث مذهبي و اعتقادي ندارم).اما چون صبحانه نمي خورم و ناهار هم که به لطف دانشگاه تعطيله و اصولاً ادم غذاخوري هم نيستم(راستش يکي از کارهايي که اصلاً دوست ندارم و واقعاً حوصله ام رو سر مي بره، غذا خوردنه)، عملاً بيشتر از روزه دارهاي 2 آتشه گرسنه مي مونم، چون همون سحري رو هم نمي خورم و معمولاً تا بعد از افطار هم غذا نمي خورم.
و يکي از چيزهايي که واقعاً ازش متنفرم، بوي بد دهنه.در مواقع عادي، خب چون روزي يک بسته آدامس مي خورم، طبيعتاً مشکلي نيست، اما اين يک ماه رو، به خاطر احترام به روزه دارها(گرچه که معتقدم روزهء 99 درصدشون وقت تلف کردنه و هيچ ارزشي نداره) آدامس نمي خورم.براي همين يه قوطي قرص کوچولوي خوشبو کنندهء دهان خريدم که در طول روز مرتب مي خورم.طعمش ، سيبه و خيلي خوشطعم.و با اينکه دهن رو خشک مي کنه، اما واقعاً رايحهء سيب تا يه مدتي توي دهنت مي مونه.امروز توي راه دانشگاه، قوطيش رو از جيبم در آوردم و يه دونه گذاشتم دهنم.شب قبلش نهايتاً 3 ساعت خوابيده بودم، به شدت هم پريشون بودم، ضمن اينکه مي خواستم کسي رو ببينم که به هيچ وجه نمي خواستم ناراحتش کنم با ناراحتيم.داشتم با خودم کلنجار مي رفتم که يه خرده از اين سيستم هاپويي بيام بيرون.همون لحظه يه آقايي اومد جلو.پيرهن ارزونقيمت براق سفيد، کت و شلوار مستعمل کرم رنگ، يه کلاسور زشت زيپدار سياه رنگ دستش و مقادير معتنابهي(و بلکه بيشتر) ريش کثيف نامرتب.گفت:
-برادر ... شما روزه نيستي؟؟
-نه برادر ... از کجا فهميديد؟؟
-داشتيد روزه خواااااااااري مي کرديد!!
-من(با لبخند مليح و از اون نگاهها که جرات داري حرف بزن):بله برادر ... داشتم روزه خوااااااري مي کردم ...

برادر يه خرده نگاه کرد، من هم منتظر بودم که يه چيزي بگه تا يه خرده از ناراحتيم رو سرش خالي کنم.بعدش يه نچ نچي کرد و سرش رو مثل اون دوست شاخدارش(همون شيرده هه) تکون داد و رفت.من هم لجم گرفت صداش کردم:
-برادر ...
-(برگشت نگاه کرد)...
-به مادر سلام برسون ...(همراه با يه دونه از اون لبخند هاي دونقطه دي)

برادر مثل شلغم سرخ شد و من هم برگشتم و اومدم.نمي خواستم اذيتش کنم، چون با اون فکر محدودش کار درست رو انجام مي داد.اما واقعاً کلافه بودم.حالا هم پشيمون نيستم.
نمي دونم چرا اينقدر بعضي ها اصرار دارن حماقتشون رو به رخ بقيه بکشن.

-بين کساني که من مي شناسم و روزه مي گيرن، تنها کساني که من روزه شون رو قبول دارم اينه و اين(اين يکي لينک نداره ... خب به من چه!!!)

-اگر کسي دعا بلده و حاضره براي من دعا کنه، بدجوري بهش احتياج دارم ...
E
X
P
L
O
D
I
N
G
...

Some one help me out of this ...
You pretend it doesn't bother you
But you just want to

EXPLODE

2003/11/01

من مغزم می خاره!!!!!!

تا حالا شده يه آهنگ بشنويد که هی مرتب توی سرتون تکرار بشه؟ که نتونيد از دستش خلاص بشيد و مجبور باشيد مرتب تکرارش کنيد؟ برای من خيلی پيش می آد اينطوری.حالا دليلش رو اينجا بخونيد.

اين رو هم از همون متن B.B.C کش رفتم:

به گفته آقای اسميت، حتی بزرگترين موسيقيدانها هم از کرم گوش رنج برده اند؛ برای مثال، فرزندان موزارت عادت داشتند زير اتاق او شروع به نواختن آهنگی روی پيانو کنند اما پيش از پايان آهنگ دست از نواختن بکشند که اين کار موزارت را "ديوانه" می کرد، تا آنجا که به طبقه پايين می دويد و قطعه را تمام می کرد چون نمی توانست به قطعه ای ناتمام گوش کند.


می گم اين بچه های موزارت هم چه بچه های باحالی بودن هاا!!!.
جنون

-جنون خيلي راحت و شيک يعني اينکه يه نفر توي خواب چيزهايي به تو بگه که وقتي بيدار شدي حسسسابي فکرت مشغولشون بشه و روزت کلاً خراب بشه...

-وابستگي چيز بديه! هر جور وابستگي که بخواي حساب کني، باز هم بده! يا حداقل از نظر من بده. چون وقتي به کس وابسته باشي و روش حساس باشي، با کوچکترين تغييري تو هم به هم مي ريزي ... وقتي کسي که وابسته اش شدي در دسترست نباشه(مثل خدا!!) ديگه وحشتناکه ... نمي دونم چرا ولي حس مي کنم ..... مهم نيست!
(اين تکه رو نوشتم حدود 8-7 خط اما بعد تصميم گرفتم پاکش کنم)

-راز ما گفته که ديگه نمي نويسه!!هفتهء گذشته ليلي هم يه همچين چيزي گفته بود(که خوشبختانه هنوز مي نويسه).نمي دونم چرا اينطوري شده ... بارانه کم مي نويسه، راز ما رفت به يه آدرس ديگه، ژيوار خيلي کم مي نويسه، گيلاس هم که بدجوري قصد کرده بود ننويسه، اين روزها هم خيلي کم مي نويسه ... يعني اون چارديواري اون گوشه داره خراب مي شه؟؟

-همين ... سر صبح اوقاتم تلخه، اعصاب شما رو هم خرد مي کنم.يه نفر يه بار به من گفت وقتي ناراحتي و مي نويسي و من مي وبلاگت رو مي خونم، ياد بدهکاري ها و غم و غصه و مشکلات و اينا مي افتم ...

Ciao