2004/03/30

Still I should say
GOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOOFYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYYY

2004/03/27

GOOOOOOOOOOOOFYYYYYYYYYYYYYYYYYYYY
!!!!!!!!!!!!

2004/03/23

و اما من ...
اول بگم سال خوبی داشته باشيد :). نمی گم سال نو مبارک چون نمی دونم سال نو مبارک يعنی چی؟!! مبارک يعنی چی؟!!
اما جداً آرزو می کنم عيد سال آينده حس خوبی راجع به اين سال داشته باشيد.
و اما بعد ...
اول بگم به خاطر پاره ای مشکلات فنی تا امروز ننوشتم. مشکلات فنی شامل اين می باشد که ناسلامتی من مسافرتم ها!!
دوم اينکه تا آخر اين هفته که بابا بر می گرده مشهد در معيت و التزام رکاب ايشان می باشيم و نمی توانيم به کافينت بياييم.
سوم اينکه خواستم به خودم يه استراحت از نوشتن بدم(که البته خيلی موثر بود).پس دزيره خاتون گناهان مرا ببخش و کتکم نزن بی زحمت :(
و اما بعد ...
سال نوی بدی نبود. اما خوب هم نبود. نمی فهميدم چرا همه هيجان دارن! اگر به من بود می رفتم دريا، اما مجبور شديم لحظهء تحويل سال قيافهء شيک آقا رو ببينيم!!!
دعا هم کردم. برای سلامتی. و برای يه نفر و ... همين. برای خودم هم طبق معمول نتونستم.
و اما اينجا ...
اينجا شهر کوچکی به نام بابل می باشد.
خلاصه بگم يه شهر کوچک با مردمی با فکر کوتاه و خشک و بدون هيچگونه جذابيت. اما خب ... از هيچی بهتره.
پسرهاش اونقدر لباس هاشون عجيب و غريبه که می تونن به راحتی توی هر سيرکی تموم توجه رو به خودشون جلب کنن.
و دخترهاش به شدت مد روز و جالب توجه هستن، البته تا زمانی که دهنشون رو باز نکردن و حرف نزدن. بعدش ترجيح می دی به جای آدم زنده مانکن گچی بودن.
اينجا در امر خطير خاله زنک باری بين مرد و زن مساوات کامل برقراره. يعنی هر دو جنس تموم وقتشون رو به غيبت پشت سر ديگران می گذرونن.
اينجا جای مزخرفی می باشد.
و اما بعد ...
البته می خوام اعتراف کنم که دو سه روز اول می تونستم بيام کافينت و حتی می خواستم. اما ...
خب قبول کنيد. قبول کنيد کسی که 3 تا کتاب جديد از سالينجر و 4 تا کتاب جديد از هاينريش بل داشته باشه، می تونه در مورد بست نشستن توی خونه و کتاب خوندن مورد اغماض قرار بگيره :).
و اما بعد ...
همين ديگه ... فعلاً همين. بايد برم. بايد برای يه نفر نامه بنويسم و برای چند نفر آفلاين بذارم.
باز هم می نويسم.
Ciao

خصوصی: دزيره خانوم عيدت خيلی خيلی مبارک.
پی نوشت: يادتونه يه کارتونه بود که الان وقت ندارم داشتانش رو تعريف کنم، فقط يه جاش يه کسی گوفی رو صدا می کرد می گفت: گوووووووووووفییییییییییییییییییییی؟؟ :)

2004/03/17

چيزي براي نوشتن نيست.
زندگي خاموش ساکت بي خاصيت لعنتي.

امروز رفتم کلي کتاب خريدم و براي يمي دو ساعتي حالم خوب بود.
يه کتاب از هاينريش بل گرفتم. 2 تا از سالينجر. يکي از تام کلنسي. يکي هم از داشيل همت.
فردا هم مي خوام برم ده فرمان کيشلفسکي رو بگيرم با 2 تا کتاب ديگه از هاينريش بل.

صبح رفتم براي ترم 3 فرانسه هم ثبت نام کردم. اميدوارم امتحانش به امتحانات پايان ترم نخوره.

پير شديم ها!!
16 ساله دارم درس مي خونم. سال آينده مي شه سال هفدهم. اگر اشتباه بزرگي بکنم و فوق هم قبول بشم به سال بيستم مي کشه. بيست سال درس خوندن. وحشتناکه.
البته نه اينکه از ياد گرفتن بدم بياد ها! اما توي سيستم آموزشي ايران مهم علاف کردن بچه هاست نه آموزش شون.

ديشب هم چهارشنبه سوري بسيار دلپذيري رو دور از صداي انفجار ها پشت اينترنت گذروندم.

امروز صبح قرار بود بريم. اما به علت بدي هوا افتاد به جمعه صبح. هنوز از مشهد مي نويسم.

همين.

Ciao

2004/03/15

الرسالهَ الغوليه
يا چگونه ياد گرفتم دست از نگراني بردارم و غول باشم
يا غول نامهء شيخ پستچي
يا چند تا چيز ديگر


يه نفر خيال مي کرد من غولم. هر چي گفتم من غول نيستم گوش نکرد.
خب من هم خوردمش.

يه نفر خيال مي کرد من غولم.
بهش گفتم غول نيستم.
حرفم رو باور کرد.
و غول شد و مي خواست من رو بخوره.
در رفتم.

يه نفر فکر مي کرد هيچ وقت نمي تونه غول باشه.
بهش نشون دادم که چطور غول بشه.
غول شد و مي خواست من رو بخوره.
خوردمش.
از پس يه غول تازه کار که بر ميآم که ...!!

يه نفر دلش نمي خواست غول باشه.
بهش گفتم من هم نمي خواستم غول باشم، اما مجبور شدم.
ناراحت شد.
رفت.
مجبور شد غول بشه.

يه غول خيلي دلش مي خواست غول نباشه.
من هيچ کاري نمي تونستم بکنم.
اما دلم خواست کمکش کنم.
و همين باعث شد ديگه غول نباشه.
ولي من ضعيف شدم، تا حد مرگ.

يه نفر خيال مي کرد من هيچ وقت نمي تونم غول بشم.
من هم هيچ وقت نمي تونستم براي اون غول باشم.
و هيچ وقت هم نخواستم بخورمش.

يه نفر مي دونست که من غولم.
اما باهام دوست شد.
و من هيچ وقت وسوسه نشدم بخورمش.
مثل يه غول خوب مودب باکلاس اصيل گل.

يه غولي ناراحت بود که چرا من توي دهنش جا نمي شم که من رو بخوره.
هر غولي که نمي تونه هر ناغولي!! رو بخوره.

يه غولي ديدم شکمو بود.
هر کسي دم دستش مي رسيد درسته مي خورد.
حتي نگاه نمي کرد که غذاش رو دوست داره يا نه.
شايد حتي گاهي عاشق غذاش بود.
اما مي خوردش.

يه روز يه غولي ديدم راه مي رفت و مي خوند: لايف هز بتريد مي وانس اگن.
گمونم اون هم Anathema گوش مي داد.

يه روز يه غوله فکر کرد هيچ کس ازش نمي ترسه.
براي همين رفت وسط ناغول ها.
ناغول ها هم چون ازش مي ترسيدن زدن و تکه تکه اش کردن.
از اون روز به بعد غول ها از ناغول ها مي تر سن و ناغول ها، غول ها رو افسانه مي دونن و حتي نمي تونن يه غول رو از ناغول تشخيص بدن.

غوله به اين نتيجه رسيد که همهء ناغول ها، غولند و همهء غول ها، ناغول.
و با خودش گفت: "کار دنيا بر عکسه".
و بدين ترتيب بود که ضرب المثل فوق اختراع شد.

پی نوشت: تلفن درست شد :)

2004/03/14

-هنوز تلفن قطعه.
جالبه! من به علت قطع شدن يه سوئيچ توي يه مرکز مخابرات پر از سيم و سوئيچ که شب و روز با نور نارنجي و سبز دستگا هاي مختلف روشنه و توي ساکت ترين ساعت ها هم مي توني صداي "هام" ضعيف دستگاه هاي مختلفش رو بشنوي، نمي تونم با کساني که نزديکترين آدمها از نظر فکري با من هستن، کساني که واقعاً بينشون احساس توي خونه بودن مي کنم، رابطه برقرار کنم.
احتمالاً اگز من يکي دو قرن پيش دنيا اومده بودم از اون مخالف هاي سرسخت انقلاب صنعتي مي شدم، البته از نوع فلسفيش. همون ها که اسم فرانکشتاين تنشون رو مي لرزوند.

-پس بنابر احساس در خانه بودن من که در بالا ذکر شد، يه تابلو مي زنيم بالاي وبلاگ روش مي نويسيم:
Home, Sweet home

-من از همينجا اعلام مي کنم روزهاي عيد براي من هيچ فرقي با اين جمعه هاي بي مزهء دلگير ناجور بدجنس بي تربيت ندارن. البته به جز يه تفاوت کوچک. اينکه وقتي روز تموم مي شه مي دونم که نبايد فردا صبحش ساعت 8 برم سر کلاس گرافيک.

-دلم نمي خواد برم مسافرت عيد. دلم مي خواد همينجا بمونم. اما نمي شه متاسفانه. راستي چهارشنبه مي رم و از پنجشنبه نوشته هام رو از بابل پست مي کنم(راهنمايي: استان مازندران. بيست کيلومتر با بابلسر فاصله داره. راهنمايي بيشتر: يه شهر کوچک شمالي نزديک دريا، همين).

-نمي دونم به کجا رسيدم. اينقدر فکر کردم و اينقدر فکرهاي وحشتناک لعنتي من رو اينجا و اونجا کشوندن که عملاً حساب کار از دستم در رفته. اينکه کجام و از کجا اومدم اينجا و به کجا مي خوام برم.
فقط مي دونم اين جايي که هستم خيلي پايينه. در حد مرکز زمين(روح ژول ورن شاد).
راستي مي دونستيد من از اون طرفدارهاي پر و پا قرص ژول ورن هستم؟ البته وقتي بزرگتر شدم آرتور سي کلارک و ايزاک آسيموف به طرز کاملاً غير منصفانه اي با اون پشتوانهء علمي عجيبي که توي اين قرن داشتن جاي ژول ورن رو براي من گرفتن. اما خب ... هنوز خوندن کتاب سفر به ماه ژول ورن يه کيف ديگه اي داره.

-به سلمان گفتم شايد مجبور بشه پروژه هه رو خودش تنهايي ادامه بده. و کاملاً جدي بودم.
شايد يه جور Saint peter's gate بود. البته مي تونه کاملاً بي ربط باشه.
و به اين نتيجه رسيدم که يارو قرصه توي آب خيلي بد حل مي شه. پدرم در اومد! بايد آب با گنجايش بالا بسازن. ساختار ملکوليش رو عوض کنن ... من نمي دونم. اما اينطوري هيچي هيچي توش حل نمي شه. اصلاً من اعتراض دارم.يعني چي؟؟

-اين نوشتهء بالا رو فقط به اين دليل نوشتم که ثبت بشه به کجا رسيدم و يادم باشه. و اگر دوباره به اينجا رسيدم يادم باشه که يارو قرصه تو آب حل نمي شه :))

- طرف برگشت به دوستش گفت: پدرم وقتي مي خواد با اون لحن مسخره اش من رو نصيحت کنه و به بهانهء نصيحت هرچي از دهنش مي آد بيرون به من مي گه، رو اعصابم تکنو مي رقصه(يه چيزي با همين مضمون). توي خيابون داشتم مي مردم از خنده. اين فرهنگ لغات نسل ما ممکنه زياد دلپذير نباشه، اما کاملاً رسا و واضحه :)).

-اگر موسيقي کشيش داشت، بر همهء کشيش هاي موسيقي دنيا واجب بود هر جا امينم رو ديدن، همونجا بسوزونندش و خاکسترش رو هم به باد بدن.
مردک چندين و چند ژانر مختلف موسيقي رو به گند کشيد. فقط کم مونده يه رپ-کلاسيک هم بياد و با رقص هاي مجار برامس رپ بخونن. اين يک کار رو هم بکنن سيرکشون تکميل مي شه.

-اي بابا! دقيقاً زماني که در نهايت حس بد و اينا به سر مي بري، خيلي اتفاقي توي ليست اهنگهاي WinAmp 4-3 تا از آهنگ هاي کني.جي مي آد و بعدش هم Michael learns to rock(به جون خودم اسم خواننده هه ست.) و همينطوري الکي کلي به زندگي اميدوار مي شي. به قول دوپون از اون هم بالاتر! زندگي عجيبيه. حتي مي تونم بگم خيلي عجيبه!! :))

-الان تلويزيون روشن بود. داشت برنامهء کودک پخش مي کرد. بامزي رو ديدم. بعدش يه برنامه اي نشون داد به اسم "بچه ها مواظب باشيد". نمي دونم يادتون مي آد يا نه؟ اين رو زمان بچگي هاي ما نشون مي داد.
اولش چند تا بچه مي اومدن مي گفتن " بچه ها مواظب باشيد". بعدش چند تا از اين بچه شيطون ها رو نشون مي داد که مثلاً داشتن ترقه بازي مي کردن. بعدش صحنه کات مي شد به صحنه اي که برج هاي دوقلو ريختن پايين. يا مثلاً زماني که قارهء آتلانتيس رفت زير آب. بعدش يه آقاي پليس يا دکتر مي اومد مي گفت ايني که ديديد نتيجهء بي احتياطي همين بچه هايي بود که با ترقه بازي مي کردن. بعدش چند نفر رو به عنوان عبرت نشون مي دادن. اوليش يه کسي بود که با بمب هسته اي-گرمايي منفجرش شده بودن. طرف 6 تکه شده بود. دو تا دست و دو تا پا و يه کله و تکه آخرش هم بقيهء بدنش. بعدش دوربين مي رفت با کلهء طرف که از بدنش جدا شده بود و روي زمين قل مي خورد مصاحبه مي کرد. بعدش کله هه مي گفت که من ترقه بازي کردم و بي احتياطي کردم و بچه هاجون لطفاً شما مواظب باشيد. بعدش با يه نفر ديگه مصاحبه مي کرد که با اره برقي از وسط نصف شده بود. دوربين مي رفت با يکي از نصفه هاش مصاحبه مي کرد. نصفه هه از گوشهء دهنش مي گفت بچه ها مواظب باشيد ديگه، دهه!!
آخرش هم ديگه خيلي خشن مي شد. مثلاً آخري يه نفر بود که رفته بود توي چرخ گوشت. دوربين مي رفت با يه توده گوشت چرخ شده مصاحبه مي کرد و طرف مي گفت پدرسوخته ها مواظب باشيد!! آخرش هم براي پايان بندي تصاوير انفجار و خون و اينا نشون مي دادن.
همين بود که ما بچه بوديم اينقدر مواظب بوديم ديگه :).

-دوستان! اين گروه Anathema را دريابيد! کلي اين روزها گوششون دادم و کلي کيف کردم.

-يکي از چيزهايي که خيلي دوست دارم، اينه که نيمه هاي شب پشت پنجره بايستم و نور نارنجي چراغ ها رو روي آسفالت بلوار نگاه کنم. واقعاً لذت بخشه که اون منبع سر و صدا رو که تموم روز با صداش مثل يه عضو خونواده حاضره(و حضورش رو به بهترين شکل نشون مي ده!!) اينطور آروم ببيني. دلم مي خواد برم اون پايين قدم بزنم اما نمي شه.

-فيلم فارست گامپ رو ديدم. حالا هي من به شما بگم اين فيلم رو نبينيد از دستتون رفته مگه شما گوش مي کنيد؟؟!! کارگردانش رابرت زمه کيس و هنرپيشهء نقش اولش تام هنکس. تا جايي که يادم ميآد چند سال پيش اسکار هم گرفت. حتماً حتماً حتماً ببينيدش. حالا هيچ کس هم نديد دزيره خاتون تو ببين، روي من رو زمين ننداز(مرامي :)) ). از همون دوست کندذهنمون فيلمش رو گرفتم.

-And still my fragile dreams ...

-ديگه برم. مي دونم اگر بيشتر بنويسم اين حس خوبي که گرفتم مي ره. دلم براي همه تون تنگ شده. از دانشگاه نمي تونم هيچ وبلاگي رو بخونم. حتي وبلاگ خودم رو. کامنت ها رو از توي سايت Haloscan نگاه مي کنم. فقط گاهي که اين سايت فيلتره راه مي ده، وبلاگ يه نفر رو مي خونم که از حالش با خبر بشم، همين.
به هر حال ممنون از کامنت ها. راستي! خواب ديدم برام 38 تا کامنت گذاشتيد :)).
فعلاً ...

Ciao

2004/03/09

-جالبه که زماني که به زندگي وابسته اي، از خيلي چيزها فرار مي کني. يکيشون ارتفاعه. اما به محض اينکه زندگي رو رها مي کني و به مرگ به عنوان چيزي که هميشه همراهته فکر مي کني، يه سري موانع رواني از بين مي رن. و مي توني از يه سري چيزها لذت ببري. يکيش راه رفتن روي لبهء پرتگاهه.
يه مدته دوباره اومدم جايي که توي ذهنم بهش مي گم پرتگاه. در حقيقت به لبهء پرتگاه نزديک شدم، خيلي نزديک. اما اين بار فرار نمي کنم. راستش فقط دارم از ارتفاع لذت مي برم.

-وسوسه چيز جالبيه ... واقعاً جالب. وقتي يه سري موانع ذهني و روحي مي شکنن، يه سري تابو ها برات قابل انجام مي شن. اون تابويي براي من شکسته، مرگه. ديگه از فکر تموم شدن زندگيم، يا تموم کردنش فرار نيم کنم. راستش يه جورايي بهم اميد مي ده ... اينکه مي تونم هر موقع که بخوام زندگيم رو تموم کنم، بدون پشيموني يا حسرت يه ترس. خوبه هاااااا !!! البته ترجيحاً سعي کنيد به اينجا نرسيد، چون مقابله با اين وسوسه خيلي سخته :)).
در حقيقت بر مي گرده به همون پرتگاهه که گفتم. وسوسهء پرواز خيلي شديده و خيلي اراده مي خواد که از اين بالا نپرم پايين. اين هم يه جورشه. که تموم انرژي و اراده ات رو بذاري که زنده باشي، و خودت رو نميروني :)))))))

-زندگي شده مثل يه تابلو نقاشي که يه قسمتهاييش رنگ نداره، پر از خط هاي بي معني و خشک. يه قسمتيش هم اينقدر پر رنگه که غيرقابل تحمله، مثل تابلو هاي نئون.

-به سايه ام حسودي مي کنم.

-تلفن هنوز قطعه.

-يه آلبوم جديد Live از Loreena McKennit گرفتم. فوق العاده ست. زيباست. بي نظيره.

همين ...

Ciao

2004/03/07

-تلفن هنوز قطعه. من هنوز از دانشگاه پست مي کنم.
به نگار: دو بار برات جواب نوشتم اما نتونستم بفرستم. امروز دوباره سعي مي کنم.

-يه زماني غير از کلاسيک و يه مجموعهء خيلي انتخابي از پاپ و راک، هيچ جور موسيقي ديگه اي گوش نمي دادم. اما اين روزها بدجور زدم تو کار خشانت. البته ديگه نهايت خشانت من مالمستين و آهنگ هاي آروم متاليکاست، اما خب، براي کسي که اونطوري موسيقي گوش مي داده خيلي سنگينه.
به اين مي گن معصوميت از دست رفته، نه؟
اين آلبوم آخر LinkinPark (اسمش يادم رفته) يه آهنگ داره به اسم Breaking The Habit. خيلي قشنگه. مرتب دارم گوشش مي دم. ليريکش قشنگه. فضاي آهنگش هم خوبه.

-صدهاهزار سال پيش، اون زماني که ماموت ها روي زمين حکم فرمايي مي کردند و نسل دودو ها هنوز منقرض نشده بود و قارهء آتلانتيس هنوز زير آب نرفته بود، من يه سي دي MP3 براي يه دوستي توي تهران فرستادم. حالا تازه خبردار شدم که به علت موارد غير مجاز روي CD ، CD فرستاده نشده و توسط ادارهء پست ضبط شده.
دو حالت بيشتر نداره. يا اينکه طرف براي مبارزه با شيطان CD رو سوزونده که ... خب هيچي. يا اينکه از CD خوشش اومده دودرش کرده. که در اين صورت خيلي آدم جالبي بوده. چون روش EVanescence و Haggard و خلاصه توي سبک هاي Gothic Metal ريخته بودم. و کساني که اين نوع موسيقي رو گوش مي کنن زياد نيستن.

- من نمي دونم اون هايي که مثلاً 100 سال زندگي مي کنن، چطور تحمل مي کنن؟!!
من 22 سال زندگي کردم که 4 سالش زندگبي بوده و باقيش يه جور روياي قبل از بيداري، اما بريدم و جداً خسته شدم. اصلاً تصورش رو هم نمي تونم بکنم که 40-30 سال ديگه هم زنده باشم.

-اينجا خيلي مبتذل شده؟ راستش يه مقدار دارم از اين وبلاگ سو استفاده مي کنم. بعضي از حرف ها رو نمي شه گفت. اينجا شده يه جور شبه خاطرات. جدا از اون يه سري از احساسات سطحيم رو اينجا مي نويسم. اين طوري از سرريز نمي شن. همين.

2004/03/06

اي بابا اين تلفن نادون هم گذاشت درست موقع تعطيلات قطع شد. اينقدررررررر اينترنت خونم اومده پايين :((

نمي دونم چرا اينقدر داستان زنده به گور هدايت رو دوست دارم. فوق العاده تاثير گذاره. يه جورايي تلخ، و فوق العاده واضح و دقيق.

حالا که حرف هدايت شد، يکي از مفرح ترين و خنده دار ترين متن هايي که تا حالا خوندم "کاروان اسلام در بلاد کفر" هدايت بوده.
تيغ طنزش برنده ست. و توصيفش دقيق. حتي دلت براي آدم هاي داستان هدايت مي سوزه. براي سکان الشريعه و تاج المتکلمين وبقيه. حيف که توي دنياي واقعي اينجور آدم ها قابل دلسوزي نيستند، وگرنه زندگي راحت تر مي شد. خيلي راحت تر.

جالبي نوشته هاي هدايت اينه که پست ترين و منفور ترين آدمها هم لااقل قابل ترحم هستند. يعني اکثراً قرباني جامعه شون هستن و مجبور به پست بودن.
هرکدوم از داستان هاش رو که ببينيد همينطوره. هيچوقت کسي رو له نکرده. همه براي خودشون يه دليلي دارن که توي دنياي خودشون معتبره. و جالب اينکه همه مي دونن که کارشون توي دنياي بقيه پذيرفته نيست، اما انجامش مي دن. مثل عروسک هاي خيمه شب بازي خيلي بزرگي که اسمش زندگيه.
همه توي دنياي پستشون مثل يه مجموعهء بزرگ حيوانات کوچک و ناچيز پرسه مي زنن و مي خزن و مي درن(داستان طلب آمرزش رو بخونيد.زن چقدر طبيعي از آدم کشي حرف مي زنه و بعدش هم عذاب وجدانش به خاطر جهنمه نه آدمهايي که کشته.). کسي هم که از جريان جامعه بياد بيرون توسط پس مونده هاي همون جامعه از بين مي ره(داش آکل. کسي که از اون چيزي که بود، بالاترين حد پذيرفتني اجتماع بود. بعد از اينکه عاشق شد، از سکه افتاد و اخرش هم کشته شد.)

گاهي مي ترسم اين تحليل هاي چرندي که از مسائل مختلف مي کنم، حالا چه ادبي يا راجع به موسيقي يا هر چيز ديگه اي، يه کسي که واقعاً توي اين زمينه اطلاعات داشته باشه(مثلا براي اين نوشته ها کسي که توي رشتهء ادبيات تحصيل کرده باشه) بخونه و من رو مسخره کنه. يا اين نوشته ها به نظرش احمقانه بياد.

چهارشنبه شب:
خيلي خوبه کسي رو داشته باشي که بتوني حرفت رو راحت بهش بگي. عجيبه که حرف هايي که هيچ وقت از دلت بيرون نميآن اينقدر راحت مي توني يه دفعه به يه نفر بگي.
اون هم براي مني که اين مريضي وحشتناک رو دارم که نمي تونم به کسي کاملاً نزديک بشم.
خيلي خوبه که با يه نفر صرف نظر از جنسيتش دوست باشي، و اون بفهمه.
يه مدت درازه يه جور ديدگاه پوچي نسبت به همه چيز پيدا کردم. يه جور بي تفاوتي و بي اهميتي براي هر اتفاقي که اطرافم مي افته.
اين رو توي خودم مي بينم و رنج مي برم. به هر حال هر جور بخوايد حساب کنيد، جالب نيست که صبح که بيدار مي شي، دنبال يه دليل زورکي براي زندگي کردن باشي. يه بهانه يا انگيزهء کوچک که بتوني به خاطر اون از رختخواب بياي بيرون و بري سراغ وظايف روزانه: غذا خوردن، دانشگاه رفتن، درس خوندن، با کامپيوتر کار کردن، حرف زدن، خنديدن ... زندگي کردن.
گاهي فکر مي کنم به کل زندگيم. مي بينم بهترين چيزهايي که توي زندگيم به دست آوردم دوست هام هستن.
و بين دوست هام، نمي تونم تصور کنم کسي از اون بهتر باشه.
دوستي با اون و همسرش آرامش بخشه ... بي نهايت آرامش بخش.
خوبه که با يه نفر به عنوان يه انسان دوست باشي و به عنوان يه انسان پذيرفته بشي.
شايد شمايي که وب لاگ مي نويسيد حس من رو بفهميد. اينکه با يه نويسنده بد جور احساس نزديکي مي کنيد. بدون توجه به اينکه طرف زنه يا مرد، بزرگه يا کوچک، يا چه شکليه، پوستش چه رنگيه، يا هزار مسالهء مختلف ديگه که توي رابطهء حضوري هست. من با اين آدم اينطور دوستم. يه جور دوستي خيلي سطح بالا.
چرا اين متن رو نوشتم؟ براي اينکه همين يک ساعت پيش براي تولدش رفته بوديم بيرون. وقتي تموم حس پوچي و بيهودگيم رو توي 4-3 جمله بهش گفتم، تازه فهميدم چرا شبي که خداحافظي مي کرد، من و امير اونطور گريه کرديم.
دارم به اين نتيجه مي رسم که هر کس که فکر مي کنه کوچکترين جنبهء زندگي رو شناخته، سخت در اشتباهه. زندگي همه چيزش عجيبه و غير قابل پيش بيني.
اميدوارم با همسرش، هميشه خوشبخت ترين آدم هاي دنيا باشن.
...
و هنوز تو نيستي.
اول کنکور، حالا مريضي پدرت. و مني که به تو احتياج دارم. و البته مهم نيست.
جالبه که آدم ها چطور مي تونن خودشون رو با شرايط وفق بدن. يه جوري انگاري کش ميان.
من راجع به خودم هيچ وقت تصور نمي کردم اينقدر نسبت به يه نفر بتونم انعطاف پذير باشم. اينکه با وجودي که خودم در بدترين شرايط بودم و واقعاً بهش احتياج داشتم، وقتي ديدم يه مقدار شرايطش خوب نيست سعي کردم حداقل بار روي دوشش نباشم. حالا هم که پدرش مريضه به همون شکل. در حالي که فقط بودنش مي تونست کمکم باشه. اما يک ماه و نيمه که نيست. و من سعي کردم براش باشم(چقدر تونستم نمي دونم).
همه چيز زندگي عجيبه. و بي نهايت جالب. فقط اگر ممکنه من ترجيح مي دم تماشاگر باشم تا بازيگر. مرسي :).

راستی دلم هم خیلی برات تنگ شده