2004/05/30

-گردهمايی!

آقا ما بالاخره همايی رو گرد کرديم و بچههای بلاگر مشهدی رو ديديم.جمعه عصر با سلمان رفتم سالن هلالاحمر.نمیشد نرفت. در درجهء اول بزرگداشت آقای صابری بود که شايد يه جور پدر مطبوعاتی به حساب میاومد، لااقل برای کسانی که گلآقا رو میخوندن. بعدش هم برام جالب بود باقی وبلاگنويسها رو ببينم.
وارد سالن که شديم، نماد سنتی گلآقا، سماور رو ديديم و يه سری شمارههای قديمی مجله رو. داخل سالن اول ساره رو ديديم و يه مقدار اطلاعات جاسوسی گرفتم ازش در مورد بچهها. بعدش توی روشنايی شديد، يه چندتا کليپ رو با پروژکتور نشون دادن که ملت رو با تلاش برای ديدنشون کلی سرگرم کرد تا زمانی که مراسم اصلی شروع بشه. بعدش که حسابی چشم همه از جا دراومد(بس که تلاش کرديم توی اون نور شديد کليپها رو ببينيم)، چراغها خاموش و سخنرانی شخص شخيص رئيس جمهور با لبخند معروفش(منظور آقای خاتمی نيست. منظور اسکيزوفرنيست!) شروع شد.
بعد از سخنرانی و ديدن چندتا کليپ که انصافاً کارهای زيبايی بود(فقط کاش گلآقاش رو بيشتر میکردن) يه آقای علوی نامی رفت پشت تريبون که مقاصدشون غير از صرف سخنرانی کردن کاملاً نامعلوم بود! نمی‌دونم اصلاً میدونست اينترنت و وبلاگ چيه يا نه. البته بلد بود سخنرانی کنه ها! يعنی به نظر من فن بيان رو میدونست. اما موضوع حرف‌هاش کاملاً پراکنده و نامرتبط بود. خلاصه که ۴۰ دقيقهای پشت تريبون در بارهء موضوعات نامعلومی سخنرانی شد.
بعد از استجابت دعاهای دوستان وبلاگنويس و تموم شدن سخنرانی، مراسم تموم شد!
واقعيتی که اعلام شد اين بود که رئيسجمهور ذوب در ولايت، طی يک اقدام انقلابی اعلام کرد به مناسبت اعلام شدن عزای عمومی، برنامههای بسيار زيادی که تدارک ديده شده بود، لغو شده و همگی عزای عمومی! بعدش هم حکومت نظامی اعلام کرد و کودتا و خلاصه مجلس رو با همکاری گروه فشار تموم کرد.
بعد از اعلان اتمام مراسم، تجمع اعتراضآميز دوستان وبلاگ نويس در اعتراض به اعمال ضد حقوق بشر رئيسجمهور انجام شد که با مقادير معتنابهی شيرينی مشکوک(به زهر؟به سم؟به مرگموش؟) و نوعی شربت(مخصوص قبايل آفريقايی بائوبائو) به پايان رسيد.
در خاتمه، رئيس جمهور با بنده دست داد و روبوسی کرد که بسی مايهء امتنان ما گرديد، اما احتمالاً به خاطر روبوسی با عناصر مشکوک اپوزيسيون دفعهء بعد به خاطر عدم التزام عملی به ولايت فقيه و پانصدهزار چيز ديگه، رد صلاحيت میشه.
پس از خاتمهء مراسم، بلاگر‌ها طی يک فقره حرکت مشکوک، تصميم به تجمع آشوب‌طلبانه در مناطق خوش آب و هوا گرفتند که به دليل اعتقادات شديداً انقلابی نويسنده، اينجانب با مشکوکين همراه نشدم و طی اعتصابی پرشور و حرکتی اعتراضآميز در مقابل سفارت، به خانه برگشتم.

دوکلمه حرف حساب: دست همگی بچهها درد نکنه. من از مسعود و ساره خبر دارم که کارها رو انجام میدادن. باقی رو نمیدونم اما به هر حال خسته نباشيد. کار قشنگی بود. اولين جمع رسمی بود(اسمش گردهمايی بود) که خوش گذشت. جوش يه جورايی يکدست بود. خلاصه من مرسی!

در حاشيه:

-در ميان جمعيت عنصر نفوذی مشکوکی نيز مشاهده گرديده بود که مجهز به ۶ نوع دوربين فوق پيشرفتهء ساخت اسرائيل جنايتکار و آمريکای زمينخوار(ببخشيد، جهانخوار) مشغول عکس برداری از رئيسجمهور و بلاگرهای جانبرکف بود. احتمالاً همين روزها ما هم به سرنوشت برجهای دوقلو دچار میشيم. خدايمان بيامرزاد.
-اين آقای علوی هم اون اول سخنرانيش يه تکه "ميکروالکترونيک" اومد که من ياد تموم مدارهايی که پاس کردم(۲،۱، الکترونيک، ديجيتال، منطقی) افتادم.
-يه بلاگر با ريش پروفسوری با پايهء اسپيکرها، سه-چهار بار قصد سر و کلهء ما را نمود که جا خالی داديم و جان سالم در برديم.
-امام رو هم ديديم که همراه با برادر نورانیشان در همه جای مجلس حضور نورانیشان را به هم میرسانيدند. دوباره مشعوف شديم. و بسی مارا نصايح پدرانه نمودندی و دست انداختندی و اينا.
-در خاتمهء خاتمهء خاتمه توسط رئيس جمهور به اسم مقدس بنده توهين شد که من از همين تريبون عرض میکنم: ای مسعود! ای کمونيست! تو از اون پرويز هم بدتری. و من میآم اون وبلاگ رو کشاورزی.
-يه بحثی هم شد راجع به انجمن وب‌لاگ نويس‌ها که با اين‌که من با اون انجمن مخالف، اما فعلاً حال و حوصلهء استراتژيک ندارم.
-حامد هم ظاهراً به صورت ناشناس اومده بود که به علت سکيوريتی بيش از حدش، متاسفانه نديدمش.

در خاتمه، همين!

2004/05/27

-تجمع اعتراض‌آميز وب‌لاگ نويسان مشهدی در اعتراض به درگذشت گل‌آقا.
احتمالاً فرداشب با سلمان می‌ريم. ببينيم اين وب‌لاگ‌ نويس‌های مشهدی چه شکلين :).

-مسالهء جالبی که هست، اينه که من از نمايشگاه برای اين فک و فاميل‌مون يه کتاب سالينجر خريدم. البته ايشون دستورات ديگه‌ای فرموده بودن، اما خب نشد و من همون "فرانی و زويی" رو که برای خودم خريده بودم، برای اون هم خريدم. اما از اون موقع يادم رفته کتابه رو بهش بدم :)).
الان اين موضوع رو کشف کردم و بسی انگشت حيرت به دندان گزيدم که من ديگه چه جورشم.

-جشن فارغ‌التحصيلی هم دو هفتهء ديگه برگزار می‌شه. البته اکثر ۷۹ی های جان‌برکف تا آخرين قطرهء خون‌شون توی دانشگاه می‌مونن و سنگر رو ترک نمی‌کنن، اما خب الکی مثلاً ما هم می‌ريم اون‌جا افهء فارغ‌التحصيلی و مهندسی و اينا. خلاصه که الکی الکی ۴ سال گذشت، اين يک سال هم می‌گذره و دانشجويی‌مون هم(اگر حماقت بزرگ رو مرتکب نشيم، يا نذارن که بشيم :)) ) تموم می‌شه.

-و حجت‌الاسلام والمسلمين و اينا محسنی اژه‌ای، آقای سحرخيز رو گاز گرفته و قندون پرت کرده براش! اين هم از اثرات اصلاحاته ديگه. قبلاً آقا فتوای قتل زنجيره‌ای می‌دادن، حالا طی يک دگرديسی اصلاح‌طلبانه به اصل خودشون رجعت کردن و گاز می‌گيرن.(اليور تويست بود که گاز می‌گرفت؟ نه ... ديويد کاپرفيلد بود. جای آقای مردستون توی جلسهء نظارت بر مطبوعات خالی :)) )

-يه سوال: به نظر شما Pink Floyd و Bee Gees و Evanescense و حسام‌الدين سراج چه نسبتی با هم دارن؟ اگر هيچ، چرا من به طور متناوب آهنگ‌هاشون رو گوش می‌کنم؟ احتمالاً مشکلات فنی از خودمه :)).

من برم دانشگاه "يه نفر" رو ببينم.(شايان ذکر است که در دنيا "يه نفر" بيشتر وجود نداره :)) )

Ciao

2004/05/26

Fuck All that we've got to get on with these

چرا فقط نگاه می‌کنم؟
چرا حرف نمی‌زنم، اعتراض نمی‌کنم، سر و صدا راه نمی‌اندازم؟
انگار تموم واکنش‌های احساسی رفته. فقط نگاه. و از پشت گاه به همهء آدم‌ها بی‌تفاوت و سرد نگاه می‌کنم.
خب در حالت عادی مهم نيست زياد. بقيه احساس خوشبختی می‌کنن وقتی می بينن کارهای بچه‌گانه‌شون هيچ عکس‌العملی توی من ايجاد نمی‌کنه. و همون حالت‌های جاودانهء تعجب و ناباوری رو به خودشون می‌گيرن، وقتی گاهی که لازم باشه، لبهء تيز من رو می‌بينن.
اما خب، وقتی باباهه می‌آد باهات دعوا کنه، اين قضيهء بی‌تفاوتی خيلی آزارش می‌ده. انتظار عکس‌العمل داره اما ... ناتينگ اين ريترن.

می‌شه اين‌طور هم زندگی کرد. راحت‌تره که به کارهای احمقانهء ديگران فکر نکنی. اما خب ... بقيه هيچ‌وقت نمی‌فهمن چه رفتاری بايد با تو داشته باشن(که اصلاً مهم نيست).

يه سوال: من چی می‌گم ظاهراً بی‌زحمت؟

Ciao

پ.ن: کانال مولتی‌ويژن ماتريکس ريلودد رو نشون می‌ده. بالاخره اين فيلم رو با کيفيت خوب و صدای عالی ديدم.
تو فيلم هروقت هوگو ويوينگ می‌گه مستر اندرسن، من اينطوری می‌شم>>

2004/05/25

-يه نفر توی سايت يه مصاحبه پرينت گرفته بود. فقط قسمت اخر کاغذ پاره شده بود مونده بود.
نوشته بود:

-شنيدهام برخي از مطبوعاتيها پيادهنظام دشمناند. شما چرا پيادهنظام دشمن شديد؟
- راستش ميخواستيم سوارهنظام شويم، امكانات نبود، پيادهنظام شديم!!
خنديدم.

-ضربهء نهايی
آقا Final Cut گوش میکنيم، گوش کردنی!

-سنت پيامبر! :))
اين روزها ورودی ۷۹ کامپيوتر و احتمالاً ورودیهای ديگه، جون میده برای رفتن و خنديدن. آقايون و خانمها يه دفعه يادشون افتاده که دارن فارغالتحصيل میشن(البته شايد ۶۰-۵۰ درصد بچه ها ترم آينده فارغ میشن. اما به صورت روانی ما فارغالتحصيل اين ترم حساب میشيم). بعد يادشون افتاده که ازدواج سنت مقدس و ايناست و کلی حساب-کتاب میکنن. خانمها به آمار نگاه میکنن و میبينن يه ميليون پسر کم میآد. پس بايد بجنبن. از طرفی آقايون هم که مهندس شدن حالا يادشون میافته که دلشون میخواد همسرشون هم مهندس باشه و باکلاس و اينا و کجا بهتر از دانشگاه میتونن يه "خانم" برا خودشون پيدا کنن؟

امروز يکی از بچههای محجبهء کلاس رو ديدم که شايد من توی اين ۴ سال، ۴ بار قيافهاش رو نديده باشم. من کلاً به جز يکی-دو نفر از چادریهای ۷۹، اسم باقیشون رو نمیدونم و کاری به کارشون ندارم. اما خب، قيافهء اکثرشون رو ديدم و مثلاً وقتی يکیشون رو ببينم میتونم بگم اين رشتهاش کامپيوتره!! اما اين رو مطمئنم که ۴ بار نديدمش بس که خودش رو میپوشوند. بعد امروز همچين چادر رو داده بود عقب و ارايش کرده بود که منی که اکثراً زياد به دور و برم توجه نمیکنم و بعدش هم معمولاً متوجه نمیشم که يه دختر آرايش کرده يا نه(يا احياناً اينکه چه نوع آرايشی کرده. بعضی از دوستان! که میتونن نوع مواد ارايشی رو هم بگن) کاملاً متوجه شدم. و البته انگشت حيرت به دندان گزيدم و متعجب گرديدم و اينا!
از طرفی دور، دور خواستگاريه! میبينی طرف تا ديروز سرش تو کتاب بود و اصلاً نمیدونست دختر چيه و کيه، حالا داره با خانم فلانی خصوصی ميون اشجار بیبرگ و بابرگ(يادتون بياد از فيلم "ناصرالدينشاه، آکتور سينما"ی مخملباف و همسر آقای هاشمی عکاسباشی که کجا ايستاده بود!) قدم میزنه و حرف میزنه.
يا اون يکی که از در دانشکده صدای خنده و داد و بيدادش میاومد، يه دفعه تريپ عاشقی و دپرس و فکر معاش اومده. سر در گريبان راه میره و فکر جواب خانم فلانیه(يه خانم فلانی ديگه رو میگم. با اون اولی فرق داره!). خانم فلانی شمارهء ۳ که قبلاً به پسرها مثل پرندگان سر شاخ و برگ درختان نگاه میکرد(لازمه بگم خانم فلانی۳ شکارچیه و پرندهها رو با تير میزنه :)) )، حالا میآد يه دفعه وسط حرف ماها و شروع میکنه مثل دوست قديمی ۴ ساله با ما به بحث و شوخی! و به قيافهء ماها هم که (مثل جوجهء همون پرندههايی که قبلاً بوديم) دهنمون باز مونده هيچ توجهی نمیکنه.
خلاصه اين روزها اکثراً يه قدم زدن در گروه باعث باز شدن روحيه و تفريح میشه اساساً.

آخرش اين رو هم بگم که نمیخواستم کسی رو مسخره کنم، مخصوصاً همکلاسهای چادريم رو. اينها رو به شوخی نوشتم، اما واقعاً اين عوض شدن رفتار میتونه سوژهء خوبی برای يه محقق باشه. اينکه تربيت اجتماعی ما و شرايط اجتماعیمون اينطور باشه که بخوايم صرفاً ازدواج کنيم، بدون اينکه بدونيم واقعاً حتی معنی يه عمر زندگی کردن با يه نفر چيه. بدون اينکه بدونيم دنبال کی و چی هستيم و کی میخوايم ازدواج کنيم. دوستی دختر و پسر هم که فعلاً بنا به قوانين جبر آخوندی ممنوع و حرام و اينا میباشد. باقیاش هم که شده سنت. سنت. سنت مزخرف. مثل همون چيزی که تلويزيون آقای لاريجانی سابق- ضرغامی فعلی مرتب تبليغش رو می کنه: يه مادر با قيافهء احمقانه و اون محبت اغراق شده(ء باز هم احمقانه. البته روی صفحهء تلويزيون) که به پسرش میگه میخوام عروسيت! رو ببينم.
متاسفانه از طرفی مذهب و حجاب و چادر هم باعث شده که دخترهای محجبه از خيلی چيزها عقب بمونن، و توقع پرينس چارمينگ رو هم داشته باشن. منظورم از خيلی چيزها، همون مفاهيميه که توی زندگی امروز ناچار از پذيرفتنشون هستيم. خانم مهندس کامپيوتره. بعد هنوز نمیتونه به يه پسر سلام کنه. بعد مثلاً قراره به عنوان يه مهندس تحصيل کرده و فارغالتحصيل بهترين دانشگاه دولتی غير تهرانی(با پوستهء براق تو خالي عنوانش) بره مشغول به کار شه. با هر تيم برنامهنويسی که بخواد کار کنه بدون شک همکار مرد هم خواهد داشت. شرايط تيمهای برنامهنويسی هم طوريه که بايد ارتباطشون کاملاً نزديک باشه. حالا حساب کنيد ببينيد چی میشه.
اينها متاسفانه واقعيتهای خجالتآور جامعهء ما به حساب میآد که حمايت رسمی آخوندها و وابستگانشون هم پشتشه. کلی هم براش تبليغ میشه. توی سريالها خانم چادری زيبای گريم شده رو نشون میدن که مثلاً شده دای-هارده(مونث دای-هارد)! و با يه مرسدس الگانس با سرعت ۲۵۰ کيلومتر در ساعت دنبال مثلاً سردستهء اسرائيلی-آمريکايی-وغيرهای ... تبهکارها کرده. و اين رو نشون نمیده که توی واقعيت خانم يا بايد چادرش رو بچسبه يا فرمون رو!

و يکی هم نيست به من بگه آخه مصلح اجتماعی! جامعه شناس! استاد! کی به جنابعالی گفته نظريه بدی؟!

2004/05/24

آدم بايد مثل کارد باشه. بايد ۲ تا لبه داشته باشه.
يه لبه‌اش کند و مسالمت‌آميز باشه برای همون چند نفر معدودی که توی زندگی واقعاً ارزشش رو دارن.
لبهء تيزت هم برای باقی آدم‌ها، حالا هر تيپی و هر شکلی.
حتی اگر نبري‌شون و بخوای مسالمت‌آميز هم زندگی کنی، کمش اينه که کسی نمی‌تونه راحت ببردت، يا اين‌که به فکر بريدنت نمی‌افته.

2004/05/22

-آن ... آمد
يه نيمه‌شب پنج‌شنبه. خسته و بی‌حوصله. پای اينترنت. و ديدمت. و کلی حس آشنا و عجيب.
بعد از مدت‌ها، دوباره از ترس شکوندن چيزی که ديده نمی‌شه اما هست، اون‌قدر حرف‌هام رو پيچوندم که خودم هم نفهميدم چی می‌گم و رشتهء حرف‌هام کجا می‌ره :)).

-بيستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
به من می‌گه عاشق شدی. گفتم عاشق نشدم و نبودم و نخواهم‌بود. چطور می‌تونم باشم. چطور نمی‌دونی؟ چطور نمی‌دونی که نمی‌تونم. و عجيب اين‌که از بين اين همه آدم، تو به من گفتی. تو ...

-نامساوی
تا وقتی که هرکسی با تو مقايسه بشه، هيچ کس هيچ شانسی نداره. از من از عشق پرسيدی. چيزی که به جای عشق گفتم، ارزشش از خود عشق بيشتره.

-دارايی
گاهی حرف‌هام برای توئه. گاهی هم سکوتم. و اين دومی بيشتر خاطرم می‌مونه. برام باارزش‌تره.

بهترين چيزهايی که می‌تونم بخوام رو برای تو می‌خوام. همين

++++++++++++

-داستان
اين داستان رو از دست نديد. اين داستان رو از دست نديد. اين داستان رو از دست نديد.


-رزيدنت ايول
يکی از اشخاصی که هميشه در سايت کامپيوتر گروه کامپيوتر دانشگاه فردوسی مشهد حاضر می‌باشد، "جو" می‌باشد. منظور از جو، همان موسيو ستريانی می‌باشد. مخصوصاً من که پشت کامپيوتر سوپروايزر نشسته باشم، ديگه حضورش حتميه. چهارشنبه در يک اقدام هماهنگ، برای برچيدن نسل انواع برنامه‌های نوشته شده توسط بچه‌ها(که با جان‌فشانی تمام، کمر همت به دزديدن پسورد دوستان‌شون بستن) و ويروس‌ها و البته جو از روی دستگاه سوپروايزر، دستگاه سوپروايزر اف-ديسک شد. امروز که رفتم سايت ديدم دوباره صدای Forgotten جو می‌آد. معلوم شد سی-دی ستريانی که روز آخر از روی کامپيوتر رايت کرده بودم، جا مونده. حالا روش اديتور زند برای PHP و نسخهء آخر MySql و خود PHP بود ها! اما خب، دوستان در راستای فعاليت‌های علمی مستمرشون، اول از همه رفته بودن سراغ جو. خلاصه که اين جو دست از سر سايت بر نمی‌داره.

-۱۸ تير فوبيا
امتحانات ۲۸ خرداد شروع می‌شه. من می‌گم چه کاريه! اصلاً می‌اومدن بعد از عيد امتحان می‌گرفتن خيال همه راحت ديگه. آخه بابا توی اين دانشگاه بی در و پيکر، از بين اين ۱۳-۱۲ هزار نفر دانشجو، کسی نفسش در نمی‌آد که! ما رو چه به ۱۸ تير؟! خلاصه که بيچاره شديم رفت.

-Ciao
همين ديگه. فعلاً همين. اين چند روزه دلم تنگ شده از جای خالی کسی و من هم دوباره به طبقهء پايين موج سينوسی نقل‌مکان نموده‌ام. اما خب ... ظاهراً فعلاً کاری جز سکوت نمی‌شه کرد. پس به چرندنويسی عادی خودمون بر خواهيم گشت.

2004/05/21

يه چيز خيلی مهم. يه کسی از دوست‌های دور و نه چندان دلنشين، برخلاف خواستهء من وب‌لاگم رو پيدا کرده بود و خونده بود. و به من گفت که نمی‌دونستم آدم دپرس و عاشق و دلشکسته و اينايی هستی.
بايد بگم اگر کسی همچين فکری می‌کنه اشتباه می‌کنه. من زنده‌ام. موسيقی گوش می‌کنم. کتاب می‌خونم. با دوست‌هام بيرون می‌رم. می‌گم، می‌خندم، سعی می‌کنم شاد باشم. سعی می‌کنم جلو برم، يه جا نمونم.
يه جا ايستادن رو می‌ذارم برای آدم‌های ضعيف. من سعی می‌کنم زندگيم يه مفهومی داشته باشه. سعی می‌کنم بزرگ بشم، خوب بشم. و گاهی حرکتم رو به سمت جلو خودم هم حس می‌کنم.
رک، از اون‌هايی نيستم که به خاطر دل شکسته‌شون و عشق نافرجام و بدی روزگار بشينن گوشهء خونه و حسرت بخورن و به حال خودشون و ديگران اشک بريزن. از اين انفعال بدم می‌‌آد. بايد حرکت کنم.
مشکلم يکی چيزيه که نمی‌خوام اين‌جا راجع بهش صحبت کنم(هرچند که قبلاً حرف‌هايی زدم). يکی مشکلم با دنيای بيرون، با تموم آدم‌ها و خصوصيات مزخرفش.
اما سعی می‌کنم جلو برم، هرچند که نااميد هم باشم.
ضربه‌های بزرگی هم خوردم. کسانی که برام عزيز بودن رو از دست دادم(جديدترينش ماه گذشته بود ... يکی از بهترين دوست‌هام توی آلمان به علت بيماری، رفت). و کسی رو که خيلی برام عزيزه(اين خيلی، خيلی بيشتر از خيليه) رو انگار هر روز دارم از دست می‌دم.
اما من نمی‌ذارم اون کسی که داره اون بالاها با من شوخی می‌کنه از شوخيش لذت ببره.
يه جوری، سعی می‌کنم از معدود چيزهايی که دوست دارم لذت ببرم ... موسيقی يا کتاب يا کار يا مثلاً ديدن ۳ تا بچه گربه که از سر و کلهء مادرشون بالا می‌رن :).

خلاصه اين‌که خيال نکنيد من از اين دپرس‌هام که دست رو دست می‌ذارن و به همه چيز بدو بيراه می‌گن. من سعی می‌کنم نايستم.
اين غرغرها هم مخصوص خلوته و تنهايی. منتها من موقع تنهايی می‌آم اين‌جا و می‌نويسم.همين.

می‌دونم اون‌هايی که بايد بدونند، می‌دونند . اما حس کردم بايد اين حرف‌ها رو اين‌جا بنويسم.

2004/05/20

اگر رويا ديدن دربارهء کسی که هرگز نديديش عجيب‌ترين کار دنيا باشه، پس من الان عجيب‌ترين کار دنيا رو انجام دادم.
اين خدا هم از بين همه با من شوخيش گرفته ها!

2004/05/19

آخ دلم گرفته آخ دلم گرفته
راستی تفلت اين خانمه هم بوده.
ايشون قراره در آينده که دکتر شدن کارهای بزرگی انجام بدن که يکی از بزرگترين هاش درمان منه
به اميد اون روز آمين ...
شقايق جان هرچند يه خرده ديره اما تفلتت خيلی مبارک.




و من هيچ وقت نديدمت هم
ممکنه همهء اين ها خيال و فريب باشه
همه جا همراهتم. همه جا با توام.
اما حتی نيه ذره هم نمی دونم. هيچ چيز نمی دونم
چون من هيچ وقت با تو نبودم
من هيچوقت تو رو نديدم.
و تو هيچوقت خودت رو به من نشون ندادی

2004/05/18

-مسخره‌ست که حتی عشق هم مثل تموم مسائل دنيا اومد-نيومد داره.
اگر نگرفت، نگرفته ديگه. کاری نمی‌شه کرد. می‌تونی سعی کنی فراموش کنی، می‌تونی کنار بيای(چه سقوط دردناکی)، می‌تونی بميری(چه رهايی لذت‌بخشی) اما نمی‌تونی چيزی رو عوض کنی.

و تلخ‌ترين اتفاقی که تو زندگی انسان‌ها می‌افته همينه: در دام مانده باشد ... صياد رفته باشد

اما خوبيش اينه که هميشه می‌تونيم جلو خودمون رو بگيريم و اون عشق بی‌حاصل احمقانه رو نشون نديم. فقط برای حفظ تکه‌های چيزی که زمانی غرور بود.

و جالبه که از ميون تموم مسائل انسانی، حتی عشق، نهايتاً غرور سر و کله‌اش پيدا می‌شه.

و بدترين قسمت قضيه اينه که با خودت فکر می‌کنی چه چيزهای باارزشی از وجودت رو به پای درختی رسيدی که هميشه خشک می‌مونه.
بدترين قسمت ماجرا اون تاسف تلخه.
نه؟

امشب: شب سگی!

2004/05/15

اتفاق.
گاهی اين‌طوری می‌شه ديگه ... زندگی همينه گاهی. راه خودت رو می‌ری، به ديگران اعتنا نمی‌کنی و خودت رو غرق می‌کنی توی فکر و فلسفه‌بافی‌های شخصيت و موسيقی و کتاب و ... .

يک روز ايده‌آل.
سعی می‌کنی خوب باشی، سعی می‌کنی بهتر بشی، می‌دونی که ايده‌آليست بودن خوب نيست، اما به پدرت هم گفتی که تا زمانی که زمين نخوردی ترجيح می‌دی از ايده‌آل‌هات کوتاه نيای. تا اين‌که يه روز ...

افسانه.
مثل داستان‌های بچه‌ها می‌مونه ... به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد تا اين‌که يه روز ... . هميشه توی اين يه روز خاص-که انگار زمان قبلش معنی نداره و همه فقط به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن- يه اتفاقی می‌افته که بايد بيفته. يه اتفاقی که باعث يه سری اتفاق می‌شه و يه سری تغيير. يه سری چرخ‌دنده که از يه طرفش وارد می‌شه و لابه‌لای اون‌ها می چرخی(مثل چارلی چاپلين توی عصر جديد) و وقتی از اون‌ طرف بيرون می‌آی ديگه زندگيت اون زندگی قبلی نيست.

و سال‌های سال ...
القصه، من هم روزی از روزها زندگيم عوض شد. تا حالا دوست داشتم و دوست داشته شدم، اما اين ... . يه جور کمال بود، يه جور ايستايی و سکون لذت‌بخش که فقط از نهايت اعتدال و نهايت ... اصلاً از خود نهايت بر می‌آد. و گذشت. بعضی از داستان ها آخرش " و به خوبی و خوشی زندگی کردند" داره، مثل پايان کتابی که بيلبوی ارباب حلقه‌ها می‌خواست بنويسه(و هيچ‌وقت نفهميدم اين چند کلمه رو نوشت يا نه). اما خب داستان‌های واقعی معمولاً زياد با هپی‌اند ميونه ندارن. نهايتش(باز هم نهايت) اين شد که مجبور شدم به خاطر اون و به خاطر همهء اون حس‌ها و نهايت‌ها از عزيزترين چيزم بگذرم و عزيزترين چيزم رو رها کنم؛ خودش رو.

If you love somebody, You should set them free
اين چيزی بود که مطلقاً برام غير قابل باور و مسخره بود تا اين‌که خودم وادار شدم. و از اين‌که ديدم می‌تونم بعد از اين‌که اهلی شدم، اون‌قدر برای "اهلی‌-کننده" و "اهلی-‌شده" ام جلو برم که همهء چيزی که من رو به اون و اون رو به من وصل می‌کرد رها کنم، تعجب کردم.تا حد مرگ تعجب کردم. و اين تعجب کسيه که برای اولين بار کسوف می‌بينه. می‌بينه که باد می‌گيره و رنگ‌ها همه کم‌رنگ می‌شن و خورشيد کور می‌شه و سرد می‌شه و تاريک می‌شه. اون هم تا حد مرگ تعجب می‌کنه.

مرگ.
تو خيلی از داستان‌ها مرگ هست. مرگ آدم‌ها، گياه‌ها، اهالی قصه. اما هيچ‌وقت مرگ يه آدمی که توی يه آدم ديگه زندگی می‌کنه رو توی هيچ قصه‌ای ننوشتن. چيزيه که هرکس فقط خودش می‌دونه و خودش می‌فهمه و تجربه‌اش رو با هيچ‌کس نمی‌تونه قسمت کنه.
تجربه. نمی‌شه گفت تجربهء تلخی بود به دو دليل. اول اين‌که ديگه نمی‌دونم چی تلخه و چی شيرين. و دومی اون فعل "بود". "بود" معنی نداره. هنوز هست.

هميشه ايز ا لانگ تايم.
می‌دونم احمقانه‌ست. اما ترجيح می‌دم اهلی اون بمونم، تا اين‌که اهلی هرکسی که تونست من رو اهلی کنه. بعضی چيزها بايد بهترين باشه، برای من لااقل اين‌طوره. حتی اگر اون بهترين رو شکسته باشن و دور انداخته باشن.
من ترجيح می‌دم اهلی اون بمونم(جالبه که آدمی که توی زندگيم اين‌قدر بزرگ بوده رو "اون" خطاب کنم).

همين.

-پی نوشت: برای فهميدن دليل نوشتن اين متن، به وب‌لاگ رويای نيلی و نوشتهء آخرش مراجعه کنيد. و بعدش قسمت کامنت‌ها رو بخونيد. يه عااااالمه کامنت گذاشتم :)) . خلاصه پرحرفيم کاملاً تقصير اين خانم نيلی می‌باشد :)

2004/05/14

-بعد از مدت‌ها دوباره شب پياده از کلاس زبان اومدم خونه. نمی‌دونم اين ترم رو می‌تونم تموم کنم يا نه. متاسفانه تموم امتحان‌هاش با امتحان‌های دانشگاه يکيه. اصلاً هم وقت نکردم بخونمش و کم‌کم داره سخت می‌شه. يعنی نمی‌شه همينطوری ولش کرد. به هر حال، امشب نه شام بيرون رفتم نه رفتم خونهء مادربزرگم. اومدم خونه درس بخونم. يک‌شنبه امتحان "سيگنال سيستم" دارم. از اون درس‌هايی که هيچ‌وقت خودم رو به خاطر اين‌که يه قسمتی از عمرم رو باهاشون تلف کردم، نمی‌بخشم. اما به هر حال، بايد خوند. من يه مشکل بزرگی که در طول اين ۱۶ سال درس خوندن داشتم، اين بوده که درسی که ازش خوشم اومده رو بدون اين‌که بخونم، نمره آوردم و همين که از درسه خوشم می‌اومده، باعث شده که اون درس رو راحت بفهمم. از طرفی، اگر از درس خوشم نياد امکان نداره نمرهء خوبی بگيرم توی اون درس، حتی اگر حسابی بخونمش، چون از درسه خوشم نمی‌آد. مثلاً توی دبيرستان، ادبيات و رياضی و فيزيکم رو بدون خوندن ۲۰-۱۹ می‌شدم. اما امان از مثلاً عربی يا دينی. کنکور هم عمومی‌هام باعث شد مشهد بيفتم، وگرنه رفته بودم تهران. درصد عربيم، ۳۷ درصد بود و ادبيات و دينی، ۸۰ و زبان ۶۰. آقاهه توی سازمان سنجش می‌گفت اگر ۲۰ درصد فقط عربيت رو و ۱۰ درصد زبان رو بالاتر می‌زدی، به راحتی تهران قبول بودی. اما خب ... نشد. الانش هم توی دانشگاه باز يه همچين مشکلی دارم.
مساله هم اينه که من متاسفانه از اون بچگيم با دليْ درس خوندن مشکل داشتم و نمی فهميدمش. برای همين هم هميشه دنبال يه چيزی بودم که به خاطرش درس بخونم. يه موقعی برای بهتر از همه بودن می‌خوندم. منظورم دبستانه(يادمه شبی که نتيجهء امتحان‌های علمی سال سومم رو می‌دادن، فقط برای اين‌که نکنه هم کلاسيم-فاميلش خادم بود و رقيبم بود- از من بهتر بشه يواشکی تا خود صبح گريه می‌کردم:)) ). سال سوم دبستان در سطح گيلان و مازندران نفر اول شدم توی مسابقهء علمی. چهارم هم در سطح دو استان اول شدم(اون هم در حالی که بابا مشهد بود و ما يه سالی ازش دور بوديم.) بعدش انگيزه‌های ديگه(مثل رقابت توی راهنمايی) پيش اومد. دبيرستان که بودم، تموم فکرم اين بود که چيزی ياد بگيرم که به دردم بخوره. برای همين کنکوری نمی‌خوندم(برای کنکور کلاً ۳-۲ ماه جدی خوندم.بقيه‌اش رو وقت تلف می‌کردم). اين دو-سه ساله، فکری که آزارم می‌ده اينه که خيلی از مطالبی که می‌خونم، چيزی به آگاهيم اضافه نمی‌کنه. در مورد برنامه‌نويسی مثلاً، فکرم رو باز می‌کنه و چرخ‌های کله‌ام رو راه می‌اندازه و برای همين دوستش دارم. يا يه سری درس‌های ديگه رو(مثل معماری). اما اين درس‌ها واقعاً به نظرم وقت تلف کردنه.
نمی‌دونم ... گاهی فکر می‌کنم اگر جراتش رو داشتم، بعد از اين‌که از مهندسی فارغ‌التحصيل شدم(با هر مدرکی)، دوباره بشينم و بخونم و برم رشتهء هنر. مثلاً کارگردانی يا تئاتر يا موسيقی. می‌دونم که اگر اين کار رو بکنم، الاقل به اندازهء کامپيوتر موفق خواهم بود. اما خب، مسالهء اصلی همون جراته.
اما می‌دونم دارم زندگيم رو تلف می‌کنم. راه ديگه‌ای ندارم. يعنی گاهی راه زندگی اجباراً جلو پاته و بايد تا آخرش بری. و فکر می‌کنم آدم بايد اون‌قدر مغرور باشه و اون‌قدر توانايی داشته باشه که راه ناخوشايند رو هم به بهترين شکل تا آخرش بره. اما نمی‌شه از فکرش فرار کرد که داری وقتت و نيروت رو برای مسائل کاملاً بی‌ارزش و اهميتی تلف می‌کنی.
مساله اينه که فقط علم رو بار خودمون می‌کنيم. فقط عطش داريم برای جمع کردن علم. در حالی که اين علم نه نگاه‌مون رو به زندگی بهتر می‌کنه نه اصولاً باعث می‌شه بهتر زندگی کنيم. هيچ‌وقت فکر نمی‌کنيم برای چی و برای کی داريم درس می‌خونيم و مطالعه می‌کنيم. عادت کرديم فقط بريم جلو. نتيجه‌اش هم آقای دکتر معروفی می‌شه که چند ميليون در ماه درآمد داره و يه مريضی که پول نداشته رو از در مطبش می‌اندازه بيرون(کلی هم حرف می‌زنه که هر بی سر و پايی می‌آد اين‌جا و به طرف توهين می‌کنه)، بعد مريضه(بيماريش قلبی بوده، طرف هم دکتر قلب) بيرون مطب آقای دکتر فوت می‌کنه. يا نمونه‌های زياد دکتر و مهندس دور و برمون که به اندازهء يه کارگر ساده ديدشون و فرهنگ زندگی‌شون بالا نيست. به هر حال، اين همه تحصيل بايد يه جور ديد و فرهنگ مخصوص خودش رو به وجود بياره ديگه، نه؟ متاسفانه ما همه‌مون سرمون رو فرو می‌کنيم توی کتاب‌ها و دنبال نمره‌ايم و پول و پروژه و ... .

بابا می‌گه مثل عالی‌جناب دلف شدی- توی سرندیپيتی اون کوسه پيره که به همه مشاوره می‌داد و کارشون رو راه می‌انداخت. من هم شدم مثل اون. معمولاً يا رئيس کميتهء رفع اختلافم يا مشاور خانواده يا کميتهء تحقيق و بررسی. بعدش هم مثلاً ديشب تلفنی ۴۵ دقيقه با يه دوست حرف می‌زدم که زنگ زده بود برای يه موضوع مهمی مشورت کنه(با چه کسی!!). حالا در گوشی بگم مساله راجع به ازدواج و اينا بود. از طرفی اصلاً دلم نمی‌خواست موضع گيری کنم. از اون طرف هم نمی‌شد مثل بابابزرگ‌ها هی نصيحت کلی کرد. خلاصه يه سری راهکار!! پيدا کرديم با هم و اون با فکر آروم‌تر رفت و من با فکر به شدت مشغول موندم. و امروز کلی به خودم توهين کردم و بد و بيراه گفتم تا ذهنم متمرکز شد روی درس.از طرفی من هم که متخصص غرغر.در نتيجه می‌آم اين‌جا غر می‌زنم.

برم که سيگنال می‌افتم اين ترم(من می دونم ... من می‌دونم. گلامپ يادتونه؟ توی گاليور. من در مورد ديگران کاملاً برعکسم ها، اما مساله مربوط به خودم که می‌شه، گلامپ می‌شم شديد).

خب ديگه، گلامپ برای اين‌که سيگنال نيفته، مجبوره بره و از شنيدن ادامهء غرغرهاش راحتيد.
گلامپ با همگی‌تون خداحافظی می‌کنه(البته تا احتمالاً يکی دو ساعت ديگه که باز بياد بنويسه :)) اين گلامپ آدم بشو که نيست که!!).

Ciao
لذت ديدن خانه‌ای روی آب يک طرف، لذت شنيدن اون يه تکه شعر اول فيلم با صدای شکنندهء شاملو يک طرف.
درسته فيلم جزو بهترين فيلم‌های بعد از انقلاب و مخصوصاً اين چند سال اخيره، درسته که می‌شه از بازی آقای کيانيان و خانم فرحی و استاد انتظامی لذت برد، اما من خانه‌ای روی آب رو بيشتر به خاطر اون يه تکه شعر اولش دوست دارم.

من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شکر هيچ مگو
سخن رنج مگو،جز سخن گنج مگو
ور از اين بی خبری،رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست ،دگر هیچ مگو
من بگوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که بسر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر ،هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه تست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

2004/05/13

-:():

شايد بيشتر لبخند بزنم و بخندم، اما خودم می‌دونم که کمتر می‌خندم و لبخند می‌زنم.
سردتر شدم و بی‌اعتناتر.

-منظور همون آيس تی‌ می‌باشد!!

در راستای کنکور اعلام می‌دارم، صفر صفر رفتم سر جلسهء IT و ۱۶۰ شدم. البته زياد به عقل و هوش من غبطه نخوريد چون تا ۱۴۷ بيشتر مجاز نشدن، چون اين زير رشتهء IT کلاً ۱۷-۱۶ نفر می‌گرفته. اما خب باز هم جای اميدواريه که اگر سال آينده بتونم خودم رو راضی به اين حماقت بزرگ بکنم، ۳-۲ سال ديگه هم خودم رو درگير درس خوندن بکنم. خلاصه که ۲۰۰۰ نشدم ديگه!!

-عنوان‌بندی

اين مطالب عنوان دار چطورن؟ خودم که از تيتر گذاشتن براشون خوشم می‌آد، شما رو نمی‌دونم.

-فينال

و نيز يک‌بار ديگر طی عملياتی شهادت‌طلبانه نشستيم و تکرار فينال اسنوکر را ديديم و به خداوند برای آفرينش مستر ساليوان آفرين گفتيم. هربار که می‌خواست ضربه بزنه و يه موقعيت مناسب پيدا می‌کرد، نيشش تا بناگوشش باز می‌شد. اينقدر از اين حالتش خوشم می‌اومد. يه جور بدجنسی خالص و اصيل!! و چقدر دختر که براش غش کردن و ضعف کردن و مرده شدن :))

-jouji سابق!

اگر قرار باشه يه چيز باشه که کسی بخواد به خاطرش به من حسودی کنه، همانا تويی :)

-هيچ

الان تلويزيون VOA داشت يه قسمت هايی از فيلم سربريدن اون تاجر آمريکايی رو نشون می داد(به نظرم گفت اسمش برگ يا يه همچين چيزيه).نمی دونم تا چه حد درسته، اما حالم به هم خورد. خيال می‌کنيد القاعده و سربازهايی که آدم‌ها رو به اون راحتی می‌کشن کی هستن؟ غير از خود ما؟ غير از من و شمايی که توی يه مکان ديگه و زمان ديگه به دنيا اومدن. فکر می‌کنيد اگر ما تحت اون شرايط به دنيا می‌اومديم و بزرگ می‌شديم، چيزی غير از اين می‌شديم؟ يا حتی بدتر؟ حالم از خودم و همه به هم خورد.

2004/05/12

-آخ جون دپرس!

يه مواقعی هست که دلت می‌خواد يه نفر کنارت باشه و فقط حرف بزنی و حرف بزنی.
بعدش فکر می‌کنی می‌بينی کسی نيست. نه اين‌که در حال حاضر کسی نباشه. اين‌که اصولاً کسی نيست که هيچ‌وقت بخوای هيچ‌چيز رو بهش بگی.
بعدش اينقدر حست خوب می‌شه، اينقدر کيف می‌ده!

-پاک کن

و بعد مثل من می‌افتی به هذيان گويی.
شروع کردم به نوشتن يه داستان(حدود ۳۰ تا تا حالا نوشتم، يکی از يکی مزخرف‌تر!). دو صفحه نوشتم بعد پاکش کردم. بعدش راجع به تعصب نوشتم. راجع به تعصب روی مال و جان و زندگی و کشور و ... . و اين‌که همهء اين‌ها چقدر پوچه. و باز هم پاک کردم‌شون. و بعد راجع به فرق‌های آدم‌ها نوشتم. اين‌که آدم‌ها رو می‌شه روی محور افقی حرکتشون داد، اما هيچ کس رو نمی‌شه روی محور عمودی بالا و پايين برد. همه توی يک سطحيم. يه حتی اگر توی يک سطح نباشيم، چون توی يه دستگاه مختصاتيم نمی‌تونيم راجع به جايگاه خودمون اظهار‌نظر کنيم. و اون رو هم پاکيدم. حالا اين‌ها رو می‌نويسم تا بذارم بمونن.

-هيچ

چقدر از آدم‌هايی که ادبيات و فلسفه و علم و حتی چيزهای کوچکی مثل لباس و سيگار و مزخرفاتی مثل اين‌ها رو بار خودشون می‌کنن تا با بقيه متفاوت باشن، متنفرم. يه مشت انسان بی‌ارزش ... مطلقاً بی‌ارزش. نمونه‌های تاسف انگيز ناآگاهی از همه چيز، و اول از همه و بيشتر از همه خودشون.

-طرز تهيهء سريع هاپو در مايکروفر

و من انسان آرامی هستم، بسيار آرام مگر در چند حالت. ولی راحت‌ترين روش تبديل من به هاپو، پا گذاشتن بدون دعوت به محدودهء شخصی من و بدتر از اون، به هم ريختن‌شه. که من رو در اسرع وقت تبديل می‌کنه به کم کمش يه انسان عبوس بداخلاق بی‌توجه.

کارستان

وقتی تعداد کامنت‌ها از ۶و۷و۸ به ۰و۱ می‌رسه، به خودم اميدوار می‌شم که کار بزرگی کردم و نبوغ تازه‌ای به خرج دادم. ضمن اين‌که حدود ۴۰ نفر ويزيتور ثابت دارم که تقريباً هرروز اين‌جا رو می‌خونن. اين يعنی چی؟

2004/05/10

باباااااااااا! بلاگررررررررر! داش برررررررررررد!!
بلاگر جديد رو ديديد(منظور شمايل جديد بلاگر می‌باشد)؟ اين بلاگر هم يه دفعه جوگير می‌شه و نقشی نو بر می‌اندازه و همه رو دچار غش و ضعف می کنه ها! صبح که صفحه‌اش رو باز کردم، اولش بستمش چون اصلاً رنگ و تيپش عوض شده بود. اين هم از خبر مهم.

حکومت نظامی ... کارگردان: ستاد کل نيروهای مسلح
خيلی جالبه‌ها! رفتن فرودگاه مملکت رو بستن و هواپيماهه رو سرگردون کردن و خوشحالن. يه ملوک‌الطوايفی داشتيم توی تاريخ دبيرستان، کسی يادش می‌آد؟ اين همونه‌ها! البته معلم تاريخ‌مون از اصطلاح بيگانه و نامانوس حسينقلی‌خانی استفاده می‌کرد که در اين‌جا هرگونه ارتباط سران(و حتی تهان) مملکت با حسينقلی‌خان مذکور شديداً تکذيب می‌شود.

انفجار در سطح شهر
-و امتحان طراحی زبان نيز منفجر شد. خدايش رحمت کناد.

صفحه رو بچرخون!!
-کسی آهنگ Turn The Page متاليکا رو شنيده؟ اصلش رو گرفتم. خواننده‌اش Bob Seger می‌باشد. کلی کيف کردم با آهنگه. البته ورژن متاليکاش خوبه، اما اصلش يه چيز ديگه است!

Extremes
-در راستای نمايشگاه کلی مطلب نوشته بودم که به باد فنا رفت(يعنی Save نکرده بودم و کامپيوتر ريست شد). فقط بطور مختصر می‌گم ۲ عدد کتاب خوب گرفتم: يکی "و نيچه گريه کرد"، يکی هم "فرانی و زوئی" از سالينجر. ۳ تا کتاب لاتين بی‌مصرف هم گرفتم: يه رفرنس پرل و CGI ، يه رفرنس DHTML و CSS، يکی هم يه کتاب #C.

Have fun
-کسی که کافی‌ميکس رو توی تريای دانشکده داغ داغ بخوره(از روی حواس‌پرتی البته)، داد هم نتونه بزنه چون تموم تريا بهش می‌خندن، خنده‌دار نيست؟ مخصوصاً با اون صورت سرخ‌شده و چشم‌های پر از اشک و ضربان قلب در حد پنتيوم۴ از نوع ۸/۲. پس يه دل سير به من بخنديد :))

Ciao
-و ديگر عرضی نيست. يعنی هست اما الان آز الکترونيک-ديجيتال دارم، بايد برم ترانزيستور منفجر کنم :). پس تا من به کار ترکوندن آز ديجيتال مشغولم، شما مشغول عشق و حال باشيد :))

2004/05/07

به نظرم فکر چندان بدی هم نيست که دست از حماقت بردارم و يه مقدار عاقلانه رفتار کنم.
اصولاً آدم بزرگ بودن خوبه خيلی. کم‌تر اذيت می‌شی، کم‌تر مشکل برات به وجود می‌آد، زندگی ساده‌تر می شه در کل. فقط اگر بتونی چشمت رو روی بعضی چيزها ببندی.
اما وقتی آدم بزرگ نباشی، وقتی به ايده‌آل هات پابند باشی، اون‌وقت اوضاع زياد خوشايند نيست. چون پابند بودن به اون ايده‌آل ها باعث ضعفت می‌شه، و بعدش داغون می‌شی، خيلی خيلی راحت.

حس بديه، اين‌که يه دفعه مثل بادکنک خالی بشی از همهء حس‌های خوبت. رابطه‌هات با آدم‌هايی که نمی‌تونی ازشون دل بکنی و در عين حال باعث اذيت شدنت می‌شه، می‌تونه يکی از اون نيشترهايی باشه که اون بادکنکه رو از باد خالی می‌کنه. آدم‌هايی که خيلی زياد دوست‌شون داری و نه می‌تونن اون‌قدر دوستت داشته باشن نه می‌تونن اون مقدار محبت تو رو تحمل کنن.

حالا که نمی‌تونن بهت اون عشق و محبت رو بدن، يا ظرفيت محبت تو رو داشته باشن، لااقل می شه نشون نداد اون عشق و محبت رو، ها؟ لااقلش اينه که غرورت زياد جريحه‌دار نمی‌شه.

پس ... بهتر آن است که برخيزم.

بس که در پرده گفت چنگ سخن ببرش موی تا نمويد باز

-پ.ن: جوجوی من از نوع معمار و نابغه و اينا می‌باشد. و ثابت شد که چرا من بهش ايمان دارم :)
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
متاسفانه بدون هيچ‌گونه خسارت و آسيبی برگشتيم و دوباره به کار آلوده کردن هوای مشهد مشغول خواهيم شد(تا آخرين نفس!).
فعلاً همين ...

2004/05/03

نمايشگاه
فردا شب بليت دارم. دارم می‌آم تهران برای نمايشگاه. و شايد ديدن يکی دو تا(و حتی بيشتر) دوست. برای اطلاعات بيشتر دربارهء زمان ورود و شمارهء قطار و رد‌کارپت و گروه استقبال و اينا، لطفاً با روابط عمومی بيتم تماس بگيريد. مرسی :)

هود؟ فقط هود فرهود
اسم دوستم "فرهود فريداعتماد"ه. بعدش رفته بوديم پيش استده که اسم ها رو بنويسه. بعد تو ليست اسامی بچه های کامپيوتر اومده بود "فريداعتماد فرهود". بعد استاده می‌گفت:
-خب آقای فريدِ اعتماد فر ... امممم ... فريد ... درست خوندم. فريد اعتمادفر. خب اين هود آخرش چيه؟؟
-استاد فرهود فريداعتماده اسمش.
-خب بذاريد ببينم. خب کجا بوديم؟ شد آقای ... اممم ... اعتماد فر ... فريد. اين چرا اين‌جوريه؟!
-استاد اون‌جا اول نام خانوادگی رو نوشته، بعد نام رو. اسمش فرهوده.
-خب اين‌جا نوشته اعتماد فر. خب پس شد آقای فريد اعتماد فر ... هود؟؟ هود!! هود؟؟؟!!!!@#$##$@#٪^&
مرد تا فهميد :))

حديث: و برويد ...
و همانا اگر می خواهيد چند تا آهنگ خوب از يه خوانندهء خوب و عجيب گوش کنيد، ما به عنوان بزرگترين پستچی عالم بشريت، می گوييم همانا برويد و Alanis Morisette گوش کنيد. و ما خيلی لذت می بريم. و همانا اگر شد وقتی برگشتيم آهنگش را در وب‌لاگ موسيقی‌مان نيز می‌گذاريم.

خاتمی در ۴۷ صفحه در قطع جيبی
آقای خاتمی ۴۷ صفحه در قطع جيبی حرف زد و هيچی نگفت! اگر هم گفت، هيچکس حال و حوصله اش رو نداشت ميون ۴۷ صفحه در قطع جيبی پيداش کنه. تازه حرف‌هاش رو در قطع جيبی زده که اون‌هايی که گوش‌هاشون در قطع وزيريه نتونن بخونن! به اين می گن رئيس جمهور زبل. يا با توجه به تصور عمومی از آقای خاتمی،رئيس جمهور بلا!

و بلکه هم بيشتر ...
بايد برای کنکور آتی کتاب ابتياع کنيم. و همچنين کلی کتاب رمان و غير رمان هم دلمان می‌خواهد بخريم. و همچنين کلی کتاب لاتين(اول از همه راجع به WAP و Mobile Programming ). و خب، بر همه واضح و مبرهن است که پول نداريم. پس رفتيم با سلمان يک جفت جوراب مشکی زنونه خريديم که امشب خلاصه بزنيم تو کار بانک و اينا و پول جور کنيم.(فيلم بعد از ظهر سگی رو ديديد؟ اين ورژن نصفه شبشه :)) ).

سندروم مارمولک
اين مارمولک هم شاخ شده ها! آقای تبريزی دوباره تجربهء ليلی با من است رو تکرار کرده و يه فيلم ساخته که با تابوهای جامعه بازی کرده. اما فرقش اينه که ليلی با من است دربارهء انسان‌های عادی بود(از نوع سربازش) و اين فيلم راجع به آخوند‌ها. يه مشت دايناسور با فيلم مخالفت کردن و اون جريان اکران عيدش که به تعويق افتاد و نهايتاً اين شد که اولاً فيلم توی تهران بالای ۳۰۰ ميليون فروخته. دوماً اين‌که فيلمی که قرار بود يه طنز اجنماعی باشه و هدفش به گفتهء عواملش نشون دادن خوی انسانی بوده، تبديل به هجو همون دايناسور‌ها بشه. عقل که تو کلهء اين جماعت نيست که! اما خب، به گمونم آقای تبريزی هر شب داره به جون تموم دايناسور ها دعا می کنه که از قبل کارهای بی‌خردانه‌شون فروش فيلمش هی بالا و بالاتر می‌ره.

نهضت سواد‌آموزی ادامه دارد ...
نگوييم روحانی، بگوييم حجت الاسلام والمسلمين والکافرين و حتی والغيره. نگوييم آخوند، بگوييم روحانی. نگوييم دايناسور بگوييم آخوند. نگوييم يه مشت &*(٪^$٪‌ *&(٪&٪، بگوييم يه مشت دايناسور نفله! به اين می گن آموزش قدم به قدم :))

برم تا کتک نخوردم
بدون شرح

Ciao

2004/05/01

-از دانشکده برای يه نفر Invitation برای Gmail فرستادم. تازه آنلاين هم بود اما مسنجر تو دانشگاه خوب کار نمی‌کنه.

-امتحان گرافيک منفجر شد!! يعنی يا نمرهء کامل می‌گيرم يا اين‌‌که صفر می‌شم :(.

-من نمی‌فهمم شماها خجالت نمی‌کشيد؟ NFS و Age of empires و انواع و اقسام بازی ديگه رو بازی می کنيد فکر نمی‌کنيد چقدر دشواره نوشتن يه بازی؟ می‌دونيد همون گرافيکی که اين‌قدر راحت می‌گيد کارت گرافيک ۳۲ يا ۶۴ يا حتی بيشتر می خواد، چقدر دردسر داره؟ می‌دونيد به قيمت نمرهء چند نفر تموم می‌شه؟ تازه اين گرافيکی که ما می‌خونيم فقط بحث پايه و خيلی ساده‌اشه. مثلاً خط و دايره و نمحنی و اينا! و همين‌ها هم ما را داغان پاغان نموده. طرف اسمش برزنهامه. يه الگوريتم برا خط داده که اگر خودش فهميده باشه الگوريتمش چکار می کنه، من اسمم صبا نيست! نمی دونيد ديگه! همينطور می‌شينيد بازی می‌کنيد، اون هم مولتی با مودم!! در حقيقت شما يه مشت مرفه بی‌درد تشريف داريد که از حال قشر زحمت کش برنامه نويس و اون بيل گيتس بيچاره و بقيهء نيروهای مخلص خبر نداريد.

-يه مسالهء کاملاً عجيب. هروقت به شدت ناراحتم يا گرفته، بوی خوشحالی می‌دم.

-برای نمايشگاه تهران می رم؟ تهران نمی رم؟ مساله اين هم هست(علاوه بر بودن يا نبودن)!
رفتم تهران کسی رو می‌بينم؟ منظورم اينه که يه کسی رو می‌بينم؟ نمی‌بينم؟ مساله اين هم هست علاوه بر دو تا مسالهء بالا(تهران رفتن من و بودن يا نبودن هملت رحمت الله عليه). و برای من از هر دوتايی‌شون هم مهم‌تره. ديگه عمو ويليام خودش می‌دونه.

-تازه اين سلمان هم مرفه بی‌درده. Mp3 Player داره اما من ندارم. اگر قرار باشه همراه من بياد تهران(در صورتی که قرار باشه خودم بيام تهران!) اون‌وقت دلم می‌خواد :((.

- گل‌آقا فوت شده :(. نمی‌دونم چی بنويسم. فقط کاش جای نخبه‌هايی مثل آقای فومنی پر بشه.

-من خوبم. فکر می‌کنم خوب باشم. نه مثل ديگران. نه به خوبی ديگران. به خوبی خودم. فقط اين حس تنهايی که گاهی می‌آد و دستش رو می‌اندازه دور شونه هام و محکم به خودش فشارم می ده. می دونستيد تنهايی گرمه؟ و زنده؟ نمی‌دونم حس حميد هامون رو وقتی خونش توی اون شيشه جمع می‌شد می‌فهميد يا نه؟ من با تمام وجودم می‌فهمم. همهء قضيه همينه ... اگر کسی بفهمه.

-من واقعاً الان بايد برم کلاس معارف ۲؟ واقعاً بايد برم؟