میدونی؟ بحث اینه که شخصیت شکل گرفته، هدف مشخص شده، با ایدهآل گرایی و پرفکشنیسم مفرط کنار اومدی، و در کنارش میدونی رنگ و طعم زندگی چطور باید باشه. بعد اومدن یکی از این ژاکتهای ثابت تنت کردن، بندش رو هم محکم بستن، و هلت میدن اینطرف و اونطرف. بحث اینه، و این که چطور میشه خودت رو به این شرایط تحمیل کنی و زیر بارش خم نشی.
پ.ن: از ۲۸ اسفند تا ۸ فروردین پست دارم تو پادگان. ۹ روز ممنوعالخروج. عید امسال تو پادگانم.
2008/03/16
2008/03/14
لباس پوشیدن به رسم انسانهای متمدن یادمان رفته است. بعد از ۱۰ روز، از خونه بیرون رفتم بدون لباس سربازی. تمام مدت احساس گناه میکردم که کلاه روی سرم نیست. ۱۵ بعد از بیرون اومدن، یادم افتاد کیف پولم توی جیب اورکت زشت سربازی جا مونده و مجبور شدم تمام راه رو پیاده برگردم. بعدش هم، داشتم راه میرفتم یه لحظه سرم رو از روی Film International بلند کردم و با اجازه شما چشممان به دیدار دژبان کل، که پشت موتورش مثل عقاب نشسته بود و هیچ کار خاصی نمیکرد، روشن شد. کاملن غیر ارادی چک لیست پوشش ظاهری رو تا آخر رفتم دیدم ای وای! هیچچیز سر جاش نیست. نه کلاه، نه اورکت، نه گتر شلوار، نه سنگینی پوتین. رد الرت اعلام شد و تو همون یک لحظه چشمهایم مثل جیم کری ماسک، با دو تا فنر پشتش از حدقه زد بیرون و گوشهام سوت زد و از توش بخار بیرون اومد. و آنگاه پی بردیم که با سرباز شدن چه بلایی بر سرمان آمده.
2008/03/08
-۲ ماه و ۱۷ روزه که سربازم. نمیشه گفت بد بوده(کافی نیست)، سنگین و طولانی و تاریک و افتضاح بوده. ۲ ماه آموزشی شیراز بودم، حالا هم تهرانم. مطلقن هیچ چیز زندگیم مشخص نیست. همه چیز، تکرار میکنم همه چیز متغیر و مبهمه: اینکه تهران میمونم یا نه، محل اقامتم، کارم، هیچچیز! فقط برنامهی این ۳-۲ هفته این بوده که حدود ساعت ۴ می رسم خونه و سعی می کنم پروژهی بیمه رو از این جا تکمیل کنم و بفرستم مشهد برای همکارم و روی این پروژهی جدید هم کار کنم ببینم ارزش داره قبولش کنیم یا نه. وقت مطالعه فنی روزانهام شده ۴۵ دقیقه به طور متوسط. شرایط بسیار بسیار سختیه. آرامشی وجود نداره.
-آرامشی وجود نداره. چرا؟ چون باید برای هماهنگ کردن خودت با یه دنیای کاملن جدید و به شدت مزخرف تلاش کنی. ضمن اینکه بیرون از پادگان هم آرامش ندارم. توی محل اقامت موقتم هم از طرف آدم کوچکی، به شدت تحت فشارم. خوابم هم مجموعهای از کابوسهای کوتاه به شدت تکاندهندهست، یا رویاهای خیلی عمیق و طولانی و عجیبی که به قدری جزئیات دارن و به قدری پیچیده و واضحن که مدتها بعد از بیدار شدن اثرشون مثل یه طعم بد گس، به کام روح میمونه.
-توی محل اقامت موقتم از طرف آدم کوچکی، به شدت تحت فشارم. عجیبه. این آوارگی ۲.۵ ماهه باعث شده برداشتم نسبت به مفهوم خونه کاملن عوض بشه. می دونستم که می تونم با محیط جدید، هرچند سخت، سازگار بشم. اما حالا خونه، معنای خیلی شدیدتر و عمیقتری برام داره. برداشتم نسبت به مفهوم خونه- پناهگاه، جایی که از جریان وحشی و بیرحم زندگی بهش پناه می بری- خیلی واضح تر شده و عمیق تر. الان خونه تو ذهنم مترادف با کلمهی "آرامگاه"ه. و با این معنی، من فعلن خونه ندارم.
-من فعلن خونه ندارم، اما از پس شرایط برمیآم. فقط کافیه منطقی به همهچیز نگاه کنی، مشکلاتت رو دستهبندی کنی، راهحلها رو بسنجی و انتخاب کنی، ارادهت آهنین باشه و پای تصمیمت بایستی و بری جلو. و در تمام این پروسه، تعادلت رو حفظ کنی.
-آقا جان من یه "اون روی سگ"ی داشتم(روی سگ نه ها! رویی که مانند سگ پارس میکند و گاز میگیرد) که خیلیها از وجود بیمانندش بیخبر بودن(نه که انسان خوشاخلاقی باشم ها! اما معمولن همه چیز رو توی خودم نگه میدارم و چیزی بروز نمیدم، مگر در موارد خاص و در مورد آدمهای خاص)، اونهایی هم که از وجود(باز هم بیمانند)ش خبر داشتن، میدونستن که یکی هالیه، یکی هم "اون روی سگ" من! اون یکی هر ۷۶ سال یک بار ظهور میکنه، این یکی هم تقریبن با همون پریود بالا میآد.
حالا این مدته، اون روی سگ من ۲۴ ساعته active بوده و گاز می گرفته و پارس می کرده. امضا:ستوان سوم وظیفه مستر هاید(لیسانسها ستوان دوم میشن، اما از "معاف از رزم"ها-کسانی که تو دوره آموزشی برگه معافیت پزشکی داشتن و یه سری آموزش رزمی رو ندیدن- یک درجه کم کردن).
-هیچی، داشتم به این "رو"م فکر میکردم، گفتم محض خالی نبودن عریضه بنویسمش، و چنان که افتد و دانی، این نوشته، نوشته شد.
همین...
-پ.ن: الان شمالم و طبیعتن "اون رو"ی من بالا نیست. گفتم طبیعتن چون یو نو، "اون رو"ی من اصولن زیاد اهل نوشتن نیست. زیاد میخونه(نه آواز البته! آواز رو همهی "رو"هام در حمام زیر دوش میخونن-حتا گاهی اوقات با هم همخوانی میکنن)، زیاد فکر می کنه، اما کلمهها و جملهها از دستش سر می خورن و فید تو بلک می شن. انرژی برای نوشتن نداره.
-پ.پ.ن: و طبیعتن فردا(شنبه) همین موقع(ساعت ۱۷:۴۴)، چون شب رو باید تو پادگان به عنوان افسر گردان کشیک بدم، می تونید اون روی من رو ملاقات کنید، بار عام هم دادم، فقط دم در وسایلتون رو به دژبان تحویل بدید.
-موسیقی پیشنهادی:
Damien Rice & Lisa Hannigan - Unplayed Piano
Hungarian Gipsy Orchestra - Tsardash
آهان الان یادم افتاد. دیروز تو تاکسی آقای راننده یه آهنگ گذاشته بود. توش یه آقاههای هی میگفت "گیتارو با خودت نبر" و اینا. از خنده رودهبر شدم.
-آرامشی وجود نداره. چرا؟ چون باید برای هماهنگ کردن خودت با یه دنیای کاملن جدید و به شدت مزخرف تلاش کنی. ضمن اینکه بیرون از پادگان هم آرامش ندارم. توی محل اقامت موقتم هم از طرف آدم کوچکی، به شدت تحت فشارم. خوابم هم مجموعهای از کابوسهای کوتاه به شدت تکاندهندهست، یا رویاهای خیلی عمیق و طولانی و عجیبی که به قدری جزئیات دارن و به قدری پیچیده و واضحن که مدتها بعد از بیدار شدن اثرشون مثل یه طعم بد گس، به کام روح میمونه.
-توی محل اقامت موقتم از طرف آدم کوچکی، به شدت تحت فشارم. عجیبه. این آوارگی ۲.۵ ماهه باعث شده برداشتم نسبت به مفهوم خونه کاملن عوض بشه. می دونستم که می تونم با محیط جدید، هرچند سخت، سازگار بشم. اما حالا خونه، معنای خیلی شدیدتر و عمیقتری برام داره. برداشتم نسبت به مفهوم خونه- پناهگاه، جایی که از جریان وحشی و بیرحم زندگی بهش پناه می بری- خیلی واضح تر شده و عمیق تر. الان خونه تو ذهنم مترادف با کلمهی "آرامگاه"ه. و با این معنی، من فعلن خونه ندارم.
-من فعلن خونه ندارم، اما از پس شرایط برمیآم. فقط کافیه منطقی به همهچیز نگاه کنی، مشکلاتت رو دستهبندی کنی، راهحلها رو بسنجی و انتخاب کنی، ارادهت آهنین باشه و پای تصمیمت بایستی و بری جلو. و در تمام این پروسه، تعادلت رو حفظ کنی.
-آقا جان من یه "اون روی سگ"ی داشتم(روی سگ نه ها! رویی که مانند سگ پارس میکند و گاز میگیرد) که خیلیها از وجود بیمانندش بیخبر بودن(نه که انسان خوشاخلاقی باشم ها! اما معمولن همه چیز رو توی خودم نگه میدارم و چیزی بروز نمیدم، مگر در موارد خاص و در مورد آدمهای خاص)، اونهایی هم که از وجود(باز هم بیمانند)ش خبر داشتن، میدونستن که یکی هالیه، یکی هم "اون روی سگ" من! اون یکی هر ۷۶ سال یک بار ظهور میکنه، این یکی هم تقریبن با همون پریود بالا میآد.
حالا این مدته، اون روی سگ من ۲۴ ساعته active بوده و گاز می گرفته و پارس می کرده. امضا:ستوان سوم وظیفه مستر هاید(لیسانسها ستوان دوم میشن، اما از "معاف از رزم"ها-کسانی که تو دوره آموزشی برگه معافیت پزشکی داشتن و یه سری آموزش رزمی رو ندیدن- یک درجه کم کردن).
-هیچی، داشتم به این "رو"م فکر میکردم، گفتم محض خالی نبودن عریضه بنویسمش، و چنان که افتد و دانی، این نوشته، نوشته شد.
همین...
-پ.ن: الان شمالم و طبیعتن "اون رو"ی من بالا نیست. گفتم طبیعتن چون یو نو، "اون رو"ی من اصولن زیاد اهل نوشتن نیست. زیاد میخونه(نه آواز البته! آواز رو همهی "رو"هام در حمام زیر دوش میخونن-حتا گاهی اوقات با هم همخوانی میکنن)، زیاد فکر می کنه، اما کلمهها و جملهها از دستش سر می خورن و فید تو بلک می شن. انرژی برای نوشتن نداره.
-پ.پ.ن: و طبیعتن فردا(شنبه) همین موقع(ساعت ۱۷:۴۴)، چون شب رو باید تو پادگان به عنوان افسر گردان کشیک بدم، می تونید اون روی من رو ملاقات کنید، بار عام هم دادم، فقط دم در وسایلتون رو به دژبان تحویل بدید.
-موسیقی پیشنهادی:
Damien Rice & Lisa Hannigan - Unplayed Piano
Hungarian Gipsy Orchestra - Tsardash
آهان الان یادم افتاد. دیروز تو تاکسی آقای راننده یه آهنگ گذاشته بود. توش یه آقاههای هی میگفت "گیتارو با خودت نبر" و اینا. از خنده رودهبر شدم.
Subscribe to:
Posts (Atom)