2005/07/30

گاهی فکر می‌کنم نوع فکر کردن و اصول و چارچوبی که برای فکرت در نظر می‌گيری، و در نهايت روی شخصيت و رفتارت تاثير می‌ذاره، ناخودآگاه خيلی مسائل ديگه‌ی زندگی رو هم تغيير می‌ده. اصولن رفتار دنيا با تو برمی‌گرده با رفتاری که از دنيا انتظار داری. همه چيز رو نمی‌شه تغيير داد، اما خيلی چيزها هم اون‌قدر انعطاف پذير هستن که جوری تغيير کنن که به شکل دل‌خواه تو دربيان. نه دقيقن دل‌خواه البته. شايد درست‌تر باشه بگم مورد انتظار. چون دل‌خواه چيزيه که دنبالشی، اما مورد انتظار چيزيه که مسلم فرضش می‌کنی و اصولن به‌ش فکر نمی‌کنی چون بودنش به اين شکل يه بخش ثابت زندگی‌ تو شده. خلاصه به قول دوپون از اون هم بالاتر! همه چيز تغيير می‌کنه اگر به تغييرش اعتقاد داشته باشی.

2005/07/29

مکانيزم‌های روان‌شناختی و جسمانی عشق چنان پيچيده‌اند که يک مرد جوان در مرحله‌ی خاصی از زندگی تمام نيروی خود را روی برخورد با آن متمرکز می‌کند و اغلب موضوع آرزوهايش را از ياد می‌برد: زنی که دوستش دارد. او در اين زمينه بيشتر به ويولونيست جوانی می‌ماند که نا وقتی تکنيک لازم نواختن به خودی خود پيش نيايد نمی‌تواند حواس خود را روی محتوای احساسی قطعه متمرکز کند.

شوخی - ميلان کوندرا

2005/07/26

اين روزها سرم خيلی شلوغه. يه کار تمام‌وقت به مدت يک سال با حقوق حداقل گرفتم، فقط به خاطر اين‌که شايد بتونم اگر مجبور به رفتن به سربازی باشم، بتونم اين‌جا امريه‌ای چيزی بگيرم. از طرفی دنبال ADSL هستم، چون با اين وضع نمی‌تونم برم دانشگاه و از خط اون‌جا استفاده کنم، و سرعت خط‌های dial-up اصلن جواب کار من رو نمی‌ده. و از طرفی پروژه بايد تا آخر تابستون تموم بشه، تا بتونم از پاييز بعد از ظهر‌ها رو تمام‌وقت درس بخونم برای کنکور. اين چند روز هم نبودم چون دنبال اينترنت و درگير مرتب کردن خونه بودم. حالا فردا می‌رم برای قرارداد بستن برای ADSL و مرا پرسرعت خواهيد ديد!

انگيزه! انگيزه! انگيزه! پروژه هست، کارم از يکی-دو روز ديگه شروع می‌شه، احتمالن يه پروژه هم با سلمان برمی‌داريم. و توانم رو تقسيم می‌کنم، و به همه‌ی کارهام می‌رسم. همه چيز برمی‌گرده به انگيزه.
نکته: هيچ چيز غير ممکن نيست(اين رو اون دکتر که اسمش رو يادم رفته تو کتاب سفر به ماه ژول‌ورن می‌گفت. گمونم برای ۶-۵ ماه از زندگيم تصميم جدی داشتم ميشل آردن بشم. روياهای کودکی! و سرچشمه‌شون چيه؟ تصادف؟ هوس؟ شخصيت خام و شکل نگرفته؟ روحيه؟). مثلن من تقريبن شروع کردم به فکر کردن به اين‌که زندگی کلن چيز خيلی بدی هم نيست(ديدی گفتم غيرممکن نيست!)

پ.ن: مواظب باش اون‌جا زنبور نزندت! باور کن بامزی بودن ارزش نيش خوردن رو نداره!
پ.پ.ن: هری پاتر رو خوندم تموم شد(۱۵ ساعت تمام، با چشمان سرخ و سری پر از درد). جی.کی عزيز. همان‌طور که دوست‌ داشتی، حسابی ما را تکاندی! اما تابلو می‌باشد که اسنيپ يک فقره يو-ترن ديگر نيز خواهد داشت!
پ.پ.پ.ن: ۲ فقره سی‌دی هم بايد برای استاد فک و فاميل بزنم! فکر کن من مجبورم بين توکاتای باخ و کاپريس ويلن‌های پاگانينی يکی رو انتخاب کنم. چه افتضاحی!(طبيعتن اگر روی هر سی‌دی بيشتر از ۷۰۰-۶۰۰ مگابايت جا می‌شد مجبور به چنين انتخاب بی‌مناسبت و البته درد‌آوری نبودم). در همين راستا(و برای جلوگيری از اضافه‌شدن پ های بيشتر به پ.ن!) يه قطعه از چايکفسکی پيدا کردم به اسم Automn Song که به طرز غريبی من رو ياد اشترليتز(اون جاسوس روسی‌تبار تو اون سريال بی‌نظير) و کتاب فريبکار فردريک فورسايت و يه نقاشی که قرن‌ها پيش از يه زن عزادار سياه‌پوش که تو يه اتاق پشت يه ميز نشسته بود ديدم، می‌اندازه.

سايه‌ها می‌دانند
که چه نابستانی‌ست ...

2005/07/22

اوضاع قاطيه! به صورت متناوب حالم بد می‌شه. زندگی خوبه؛ من هستم، و کس ديگری؛ کارها خوب پيش می‌رن. اما... نمی‌دونم. گاهی اوقات بی‌دليل به هم می‌ريزم. برای دوست‌هام نگران و ناراحت می‌شم. و برایخودم. بعد به اين شايد دور باطل فکر می‌کنم. فکر می‌کنم همه‌ی اين کارها و حرف‌ها و صحبت‌ها برای چی؟ آخرش چی؟ هنوز معنای زندگی رو پيدا نکردم. کردم؟ نه! گمونم نه ...(نکته: اصولن معنايی هست؟)
و البته نبودن گوشی نيز مزيد بر علت می‌باشد :))

پ.ن: نسخه‌ی انگليسی هری پاتر جديد دستم رسيده. اما حس خوندنش نيست. حدود ۵۰ صفحه ازش خوندم. اين کتابش خيلی عجيبه!

2005/07/18

-اعتراف

می‌گم که من از اين آقای جرج مايکل تقريبن متنفر بودم. از ژست‌هاش و آهنگ‌هاش و گی‌ بودنش و خلاصه هيچ‌چيزش خوشم نمی‌اومد. اما اين آهنگ Don't let the sun go down on me که با التون جان خونده(ورژن لايو رو می‌گم) بی‌نظيره. و همچنين Jesus to a child. واقعن تحت‌ تاثير قرار گرفتم. مرسی موسيو مايکل.

-آشفتگی

"در و ديوار به هم ريخته"ی خونه در حال رنگ‌شده گشتن می‌باشد. در همين راستا در خانه‌ی عمه‌ی مورد نظر اقامت‌ گزيده‌ايم و اوقات بسی خوش نمی‌باشد. فکر کنيد محتويات ۳ تا اتاق خواب به صورت "همين‌طوری-هر-چی-دستت-اومد-هر-جا-دستت-رسيد-بذار-فقط-سر-راه-نباشه" تو هال و پذيرايی چپونده شده. تا فردا عصر، ۳ تا اتاق رنگ می‌خوره. بعد طی يک اقدام انقلابی قراره تموم محتويات فعلی هال و پذيرايی-شامل محتويات خودشون و محتويات ۳ تا اتاق- از عصر تا نيمه‌شب تو اتاق‌ها چپونده بشه. کار هال و پذيرايی تا ۵شنبه عصر تمومه(کارشون تمومه کثثثافت! نفری يه گولله حروم‌شون می‌کنن!). بعد ما بايد تا جمعه عصر خونه رو آماده‌ی زندگی مجدد بکنيم چون شنبه صبح مادربزرگ مربوطه از يو اس ای برمی‌گرده و اين‌جا به پرژن ورژن بازار شام تبديل خواهد شد. حالا شما پيدا کنيد پرتقال‌فروش‌ را(توضيح: اصطلاح پرتقال‌فروش در اين ماجرا به کسی اطلاق می‌شود که مانند جن‌های خانگی-نگار می‌دونه من چی‌ می‌گم- روز و شب به کارهای حمل و نقل سنگين می‌پردازد!).
نکته: زنگ می‌زنيد موسسه‌های کار(نمی‌دونم اسم‌شون چيه. همون‌جاهايی که کارگر می‌فرستن خونه‌ها) خيلی مواظب باشيد که مودبانه و محتاط صحبت کنيد. اول بپرسيد می‌تونن لطف کنن و به سرتون منت بذارن و برای نظارت به کارهای تميز کردن خونه(که خود شما قطعن انجام خواهيد داد) تشريف بيارند و منزل محقر شما رو منور کنند و اين صحبت‌ها؟ بعد خيلی با احتياط ساعت کارشون رو بپرسيد(با قيد اين‌که خودتون می‌دونيد کارتون دخالت و فضولی تو کار مردمه و اصولن به شما ربطی نداره). بعد عاجزانه درخواست کنيد چند تا کارگر بفرستن خونه‌ی شما(برای همون نظارت). در غير اين‌صورت با شما همين رفتاری خواهد شد که با من در حين صحبت تلفنی با مسئول موسسه شد(بخصوص وقتی گفتم برای ساعت ۶ عصر تا ۱۲کارگر می‌خوام) که چيزی بود تو مايه‌های ترور شخصيت!
البته اين که بعد از اين‌که با اين همه التماس، کارگر-برای نظارت!- اومد خونه‌تون چطور وادار به کارش کنيد چند تا راه‌حل هست مثل استفاده از اسلحه-گرم البته، چون خودشون به سردش مجهز هستن- يا اين‌که همون اول که رسيد چند نفری بريزيد سرش و يه کتک مفصل به‌ش بزنيد. برای اطلاعات بيشتر با يه متخصص عمليات تروريستی تماس بگيريد.

-کويت و بورکينافاسوی سفلی!

صبح زود از خونه‌ی عمه رفتم خونه که بالای سر نقاش‌ها باشم. راننده‌ی تاکسی تلفنی يه پيرمرد شايد حدود ۶۰ ساله بود. کنار دستش يه بطری پلاستيکی بود پر از آب يخ. تعارف کرد به من. بعد شروع کرد تعريف کردن از زمان قديم که همه توی کوزه آب می‌خوردن و يخچال و اين حرف‌ها نبود. بعد گفت: اما حالا يخچال هست و ... خلاصه کويته!
هيچی! به فاصله‌ی به اصطلاح "کويت‌" خودم و آقای راننده فکر می‌کردم. اين ديگه کارش از شکاف فکری بين نسل‌ها و طبقه‌های اجتماعی و اين حرف‌ها گذشته و چيزيه در حد دره و چاه عميق! و البته به اين هم فکر می‌کردم که چند وقت بود اين اصطلاح قديمی "کويته" رو نشنيده بودم. عجيبه!

-ابلهی ديد اشتری به چرا هيچی ديگه بعدش ديگه نديدش به چرا!

می‌گم که ادبيات انگليسی هم از زمان شکسپير تا الان خيلی پيشرفت کرده ها! روی شيشه‌ی پشت يه پرايد زير عکس يه شتر نوشته بود: Camel see, Not see

2005/07/15

ظاهرن هر اتفاقی می‌افته تو اين وب‌لاگستان، يه جا دعوا راه می‌افته و لشکرکشی می‌شه و خون‌ريزی! همه‌ی ما وب‌گردها در مورد مسائل کلی وب‌لاگستان(جديدترين نمونه: نوشی) نظرات خودمون رو داريم. خيلی از ماها، خودمون رو، چه خود گم‌شده و ايده‌آل، چه خود حقيقی و زنده‌ای که به مانيتور خيره شده ،تو وجود بعضی از اين شخصيت‌های مجازی می‌بينيم. خيلی از ما به همه چيز از ديد آرمان و عقيده نگاه می‌کنيم و هر مساله‌ی مربوط يا نامربوطی(مسائل زنان، سياست، فرهنگ، و ...) احساسات ما رو تحريک می‌کنه و به نفع فضای ذهنی خود‌مون تحليلش می‌کنيم و موج ايجاد می‌کنيم(با دامنه‌ی محدود يا وسيع). اما اين جبهه‌گيری‌ها و به‌ هم‌ ‌پريدن‌ها فقط فضا رو مسموم می‌کنه. ظاهرن قراره هميشه سلطه‌جو و خودخواه بمونيم.
من شخصن حس قوی‌ای نسبت به نوشی ندارم. به نظرم يه جای تصويری که از خودش می‌ده می‌لنگه. اما از طرفی می‌دونم که ممکنه عقيده‌ام اشتباه باشه. و اصولن نظرم راجع به کل ماجرا بيشتر يه جور ابراز عقيده‌ی صرفه تا چيز ديگه، چون هيچ‌‌وقت با نوشته‌های نوشی ارتباط برقرار نکردم. عده‌ای هم خب برعکس، ارتباط نزديکی با نوشته‌های نوشی داشتن. اما نمی‌دونم اين برخورد فراگير با اين مساله درسته يا نه. اين که وقتی احساسات مثلن حمايت از حقوق زنان‌مون تحريک بشه بلافاصله موضع بگيريم. اين رو به عنوان مثال گفتم فقط. منظورم خيلی کليه. اين که اصولن تو زندگی چقدر بايد به آرمان‌ها و اعتقادات‌مون اجازه بديم خودشون رو تو واکنش‌هامون به مسائل روزمره بروز بدن. به نظرم بايد احتياط کرد، چون خيلی راحت ممکنه جنبه‌ی تعصب به خودش بگيره و مانع ديدن حقيقت بشه. ظاهرن ما آدم‌ها استعداد زيادی در جايگزين کردن تصاوير دل‌خواه‌مون با تصاوير واقعی داريم.

پ.ن: اولين نظر برای اين نوشته فحش بود! لطفن تو نظرخواهی من توهين نکنيد و تحمل يه ابراز عقيده‌ی ساده رو داشته باشيد. به قول دوپون حتا می‌تونم بگم قبل از هر اقدامی! تا آْخر متن رو با دقت بخونيد لطفن. تا حالا تو نظرخواهی من جنگ و دعوا نبوده، از اين به بعد هم دوست ندارم باشه. ناسزاها رو پاک می‌کنم.

توضيح: من نسبت به مساله‌ی حقوق زنان ديد منفی ندارم. سعی می‌کنم به مسائل نگاهم انسانی باشه نه جنسيتی. و خيلی هم سعی کردم که اثرات آموخته‌های جامعه‌ی مردسالار رو تو رفتارم از بين ببرم(موفقيت‌آميز!). و قصدم مخالفت يا قضاوت در مورد هيچ چيز نيست. بالاتر از اون اصلن بحث نوشته‌ی من حقوق زنان نبود بی‌زحمت! من فقط با تعصب و نتايج وحشتناکش(کوری، واژگونی حقايق، از بين رفتن منطق، نقدناپذيری و ...) مخالفم، حالا در هر موردی.

توضيح بر توضيح: توضيح بالا رو برای خواننده‌های بی‌حوصله و عجول(مثل کسی که تو نظرخواهی ناسزا گفته بود) نوشتم، نه به عنوان يه اقدام دفاعی. هيچ دليلی برای دفاع از نوشته‌هام ندارم. من چيزهايی که به‌شون فکر می‌کنم رو می‌نويسم، تا فکرم رو با دوستانم تقسيم کنم، همين!

2005/07/13

Lord of the pings: Return of the Postman

مرده بودم؟ نه‌خير! منفجر شده‌ بودم؟ فکرش رو هم نکنيد. چرا نبودم؟ خب حالا که همدست‌هام به همه‌چيز اعتراف کردن، دليلی نداره از شما پنهان کنم. همه چيز از mail نگار شروع شد. اصولن يکی از معجزات انسان‌های نيلی اينه که با فرستادن يه نامه، با يه جور فنون خاص که رازش بر هيچ‌کس جز خودشون مکشوف نيست می‌فرستنت اون‌ سر دنيا(و شايد حتا اون دنيا). خلاصه بلافاصله بعد از نامه‌ی نگار، يه برنامه‌ی مسافرت فوری جور شد و اين بود که من اين چند روز نتونستم بنويسم.
عجالتن خبر عدم وفات خودم رو اين‌جا گذاشتم تا بعد که مفصل بنويسم.

پ.ن: اگر هفته‌ی آينده هم ديديد ناپديد شدم برای اين خواهد بود که قراره نفاش بياد "در و ديوار به هم ريخته‌شان، بر سرم می‌شکند" رو رنگ کنه و ممکنه نتونم دست‌رسی داشته باشم به کامپيوتر.

فعلن همين ...

2005/07/01

اگه دیدین یه روزی
یه پیرمرد قوزی
یه عاشق پشیمون
خسته و پیر و داغون
با چشم تر، هاج و واج
نگاه می‌کرد به امواج
بهش بگین کاکل زری
دیر اومدی، مُرده پری.

از ايزدبانو