2006/08/14

فکر کن من کلی فکر کردم بیام این‌جا بنویسم، کلی تو ذهنم عقب و جلو کردم کلمه‌ها رو، خلاصه آماده‌ی نوشتن، یکی-دو خط هم می‌نویسم و تو همون یکی-دو خط چندین و چند فقره از اسرار و رموز خلقت رو برای خواننده‌ آشکار می‌کنم. بعد تلفن داخلی زنگ می‌زنه و آقای دکتر فلانی با لحن هیجان‌زده می‌گه مشکلی پیش اومده و می‌خواد که من برم بالا. جوری هم می‌گه که اگر آژیر خطر و آتش‌سوزی و زلزله کشیده بودن من این‌قدر سریع اقدام نمی‌کردم. دو طبقه رو تو گرما از پله‌ها می‌کشم بالا(آسانسور به طور منظم هر ۱۵ دقیقه یک بار میون طبقه‌ها گیر می‌کنه، من هم ...فوبیا-نوعش یادم رفته- دارم و همین چند ثانیه‌ای هم که با یکی-دو نفر تو اون اتاقک کوچک هستم، اعصابم رو به هم می‌ریزه، وای به حال این‌که اون وسط گیر هم بکنه و مجبور باشم جیغ و داد بقیه رو تحمل کنم). بعد آقای قشنگ با لحن مضطرب می‌گه زمانی که سیستمش رو فرستادیم بالا کلیدهای مالتی‌مدیای کی‌بردش غیرفعال شده و کار نمی‌کنه. خب حالا انتظار دارید من بعد از این اتفاق چه حسی داشته باشم؟ ادیتور رو می‌بندم و می‌رم سراغ بقیه کارهام. این می‌شه که من کم می‌نویسم.

منتظر نتیجه کنکورم. خیلی عجیبه. کنکور چیزی بود که اصلن اشتیاقی برای خوندنش نداشتم، از طرفی قبول شدنش هم هیچ اشتیاقی به وجود نمی‌آورد، از طرفی به خاطر برنامه‌هام به شدت نیاز به قبول شدنش دارم، از طرفی در عین بی‌میلی به اندازه تمام دوران تحصیلم سال پیش درس خوندم، از طرفی در عین بی‌میلی خیلی عمیق مطالب درسی‌ام رو خوندم، از طرفی رتبه‌ام به شدت خراب شد، از طرفی اصلن دوست ندارم برای کار برم خارج از کشور و به خاطر یه سری عقاید مسخره ایده‌آلیستی یا هر چیز دیگه دوست دارم تو ایران کار کنم، از طرفی امکانات کاری داخل ایران در حد صفره و عملن کار مفید برای انجام دادن خیلی کمه، از طرفی دارم نهایت سعیم رو می‌کنم که لااقل مدرک فوق‌لیسانسم رو تو ایران بگیرم و این احتمالن منجر به موندن دائمی من تو ایران می‌شه، از طرفی دارم برنامه می‌ریزم که اگر فوق قبول شدم جوری برنامه‌ریزی کنم که لااقل برای ادامه تحصیلم حتمن از ایران بیرون برم، از طرفی هیچ اشتیاقی ندارم فوق‌لیسانس رو تو دانشگاه آزاد بخونم، از طرفی دارم ناخن‌هام رو می‌جوم و منتظر نتیجه‌ش‌‌ام و کلی "از طرفی" دیگه! حالا با این همه تناقض چه می‌شه کرد؟!

تلویزیون سال‌هاست برای من یه موجود اضافی تو خونه بوده که هیچ‌ اثری به جز خرد کردن اعصاب نداشته. مطلقن وقتم رو جلو تلویزیون نمی‌گذرونم. مدت‌هاست هرجا تلویزیون روشنه، یا از اون‌جا می‌رم یا با هدفون و ... به جنگش می‌رم! اما جدیدن واقعن داره از حد تحمل خارج می‌شه. همین ۱۵-۱۰ دقیقه‌ای که شب‌ها موقع شام اجبارن جلوش می‌شینم جدن اعصابم رو به هم می‌ریزه. چه خبرهای جهت‌دارش، چه زیرنویس‌های اعصاب خردکنش، چه تبلیغ‌های بازرگانیش، چه سریال‌های $#٪# و جدیدن هم شاهکاری به اسم کوله‌پشتی-یه آدم از نظر فکری بی‌محتوا رو گذاشتن مجری که تملق بگه و در هر موضوعی اظهار‌نظر کنه و مهمان برنامه‌رو با سوال‌های بی‌ربط کلافه کنه و به اسم خودمونی بودن و برداشتن فاصله مجری‌های خشک و بی‌خاصیت با بیننده، هرجور دلش خواست به هرکس دلش خواست توهین کنه. و همه‌ی این مزخرفات هم با پول ما ساخته می‌شه و به خورد ما داده می‌شه. واقعن تاسف آوره!

No comments: