اصولن بعضی اتفاقات و مناظر و غیره، فقط از پشت شیشهی تلویزیون بدیع و دلنشیناند.
تصور کنید: پیادهرو خلوت، یک طرف دیوار آجری، یک طرف ردیف بیپایان درختها. صدای Charles Aznavour. کمی برگ درخت زیر پا ریخته و خشخشاش با هر گامی که بر میدارید، بلند میشود. باد خنک بعد از ظهر پاییز، برگهای زرد و قرمز را به رقص در میآورد و روی موها و شانههایتان میریزد.
هیچی دیگه! میری خونه میبینی تیشرت تازه اطو شدهات پر از لک شده و حتا تا ته جورابت پر برگه. میگم که! این جور مناظر رو باید تو فیلم دید، نه اینکه خودت هم وسطش باشی.
هان ای دست مهربان طبیعت! ۲ عدد تیشرت نو و اطو شده مرا به گند کشیدی(از همه بدتر، خودم اطوشان کرده بودم). از این پس از وسط بلوار راه میسپرم، آآآه.
پ.ن: بدون ربط به نوشته بالا؛ از آهنگهای مورد علاقه من؛ گوش کنید: Thè ŵìnd thât shäkës thê bârlèy - Dêãd Cän Dåncë
No comments:
Post a Comment