-پیش نوشت تلگرافی: این نوشته را چند روز قبل از عید نوشتم. هوس نوشتن به سرم افتاد و نوشتم. بعد فکر کردم که چرا دیگر نمی نویسم. به این نتیجه رسیدم که انتظاراتم از نوشته هایم و وب لاگم خیلی بالاست و عملن باعث می شود چون وقت برایش نمی گذارم، نوشتنم تعطیل شود. بعد کلی تفکرات فلسفی پیچیده کردم و به این نتیجه رسیدم که من که این همه نوشته در این وب لاگ پست کرده ام که هر کدام شان مایه ننگ و آبرو ریزی قومی ست، چندی نیز این گونه سپری کنم، روزانه بنویسم ببینیم آخرش به کجا می رسد.
-دیشب وسط کار یهو این سوال برایم پیش آمد که اسم کوچک داروین چه بود؟ کریستوفر، دیوید، جیمز، یارمحمد؟ هرچه فکر کردم فایده ای نداشت، نمی خواستم هم که روی اینترنت به 3 سوت و حتا کم تر جوابش را پیدا کنم. خیلی وابسته شده ام به اینترنت. اصولن اینترنت فرهنگ زندگی مان را تغییر داده است. براندازی نرم کرده است در مورد سنت ها. پشتت درد می کند؟ قبل از این ها می گفتند چشمت فلان، این قدر پشت کامپیوتر نمی نشستی(همیشه همه چیز هم پاس داده می شود به چشم. هیچ کس نمی گوید گوشت کر، بار سنگین بلند نمی کردی)، یا خیلی لطف می کردند وقت دکتر برایت می گرفتند که او هم یک مشت دارو به خوردت می داد و 3-2 فقره عکس رنگی و سیاه-سفید با اشعه های مختلف سفارش می داد و بعد از 6 ماه درمان، می دیدی هنوز وسط کار پشتت درد می کند. حالا برو نشانه های بیماری را آنلاین جستجو کن، علت را پیدا کن، نرمش های مناسب را ببین، نمودار حرکت های یوگای مناسب را بگیر و خلاص، کل پروسه هم کم تر از 20 دقیقه طول می کشد. صبح های بد از خواب بیدار می شوی؟ قبلن(زمانی که جوان بودیم؛ جوان تر البته!) که اصولن طرح چنین مسائلی موضوعیت نداشت و اگر شکایت می کردی، احتمالن کتک مبسوطی از اهل منزل می خوردی! حالا می روی راجع به Sleep Cycle تحقیق می کنی، ته و تویش را با چارت و گراف و باقی قضایا در می آوری و مشکل خواب برطرف که نمی شود، اما چون می دانی دردت چیست، بی خیالش می شوی. می خواهم بگویم اصولن معتاد شده ایم آقا جان، معتاد! خلاصه که نخواستم از اینترنت استفاده بکنم، گفتم کمی به حافظه فشار بیاورم ببینم اصلن هنوز سر جایش هست یا نه؟! هر چه کند و کاو کردم جواب نداد. نتیجه نداشت. نشد که نشد. خلاصه خواب که از سرم پریده بود، شرایط کار هم نبود، به شدت خسته بودم، نشستم Murder on Orient Express را دیدم. دیدن لورن باکال و اینگرید برگمن عیشی بود که فقط به دلیل وجود شان کانری و آن پوآرو که بیشتر به فروشنده های ماشین دست دوم شبیه بود تا کارآگاه افسانه ای، کمی منقص شد.
پ.ن: فردا صبحش به محض بیدار شدن یادم اومد که اسمش چارلز بوده!
No comments:
Post a Comment