2003/06/30


ديوونه!!!


اين بلاگر هم آخرشه!!!پست های طولانی رو Error می ده.مجبور شدم مطلبم رو بشکنم.واقعاْ اوضاعی شده هااااا

2003/06/29


ظهر تابستان است
سايه ها مي دانند
كه چه تابستاني ست
سايه هايي بي لك
گوشه اي روشن و اك
كودكان احساس
جاي بازي اينجا....
نيست
يه جاي ديگه بازي كنيد من حوصله ندارم


اين بلاگر هم با اين سيستم جديدش واقعاَ شاهكاره.كلي نوشته بودم‏.همه اش رفت.
به من بگيد چه كار كنم؟؟واقعاَ الان بايد چه كار كنم؟؟؟
استاد آمار الكي به اسم تقلب من رو انداخته(چون از ۲ رنگ خودكار استفاده كردم).كلي هم حرف زده به من از متقلب و دزد به بالا.حالا به نظر شما من با يه ييرمرد كه احساس مي كنه شرلوك هلمز شده و به همين راحتي درسي رو كه من بدون ميان ترم هم پاس مي شدم رو انداخته چكار كنم؟؟

از طرفي امروز يه دوست رو ديدم.به نظرم اومد كه ناراحته.اما نگفت كه ناراحت هست يا نيست.از ظهر همينطور الكي دلشوره دارم.

اين چندروزه مرتب با پدرم هم مشكل دارم.دوستهام هم كه يكيشون هفتهء آينده مي ره.اون يكي هم يكي دو هفتهء ديگه.ديگه از اين بهتر چي بايد باشه؟

به شدت به يه گوش براي شنيدن حرفهام و يه شونه براي گذاشتن سرم و يه دست براي گرفتن دستم و .... احتياج دارم.يا به طور خلاصه يه نفر آدم.يه دوست.

دارم منفجر مي شم.هيچ چيز سر جاي خودش نيست.زندگي يه اشتباه بزرگه.خدا هم كه ظاهراَ خوابه.

تمام روز رو با سردرد و نفس تنگي سر كردم و سعي كردم يه جوري جو خونه رو تحمل كنم كه نمي شه.شل يه شعر داره به اسم
Nobody's Gone
واقعاْ الان حس من يه همچين چيزيه.کسی که ديگه "هيچکس" هم به حرفهاش گوش نمی کنه.
از همه چيز خسته شدم.و بالاتر از همه از خودم. و از اين حس لعنتي پوچي و تهي بودن همه چيز.از اين حس بدي كه اكثر اوقات با دوستهام دارم.ديشب مثلاَ رفتم شام با بچه ها بيرون كه تموم شدن امتحانات رو مثلاَ جشن بگيريم.بعد از اينكه از بچه ها جدا شدم اونقدر حالم بد بود كه نيم ساعت جلو در خونه نشستم تا حالم يه خرده بهتر شد و تونستم برم بالا.

روزهاي خوبي نيستند اين روزها ... روزهاي لعنتي فراموش شدن و فراموش نكردن.
از فردا دوباره مثل سابق به پرحرفي مي پردازم.
راستي اگر خدا رو ديديد بهش بگيد عمو پت گفت:چرا؟؟؟؟؟
خودش مي فهمه.

"تو اگر در طپش باغ خدا را ديدي همت كن
و بگو ماهي ها
حوضشان بي آب است"
فردا تفلت ميترای ژيواره
ميترا جونم تفلتت مبارک مبارک تفلتت مبارک برو شمعها رو فوت کن و از اين حرفها

2003/06/28


Coming Back To Life


امتحان آخر رو هم دادم.بلاخره تموم شد.
به همين زودی ها می نويسم.شايد امشب.شايد هم فردا صبح.
می خوام تغييرات اساسی در Template بدم.کلی برنامه دارم.
راستی می بينم که از تدريس من خوشتون اومده.من خيلی پسر خوب گلی ام، نه؟

عمو پت گل

2003/06/27


سيستم


اين بلاگريها هم با بوق و کرنا و آب و تاب، سيستم جديدشون رو اجباری کردند.آخه يعنی چی؟؟؟
کلی مشکلات داره.تابلو ترينشون اينه که وقتی Encoding ش رو Right-to-Left می کنی، فقط اون بالا توی Toolbar ش همه چيز به هم می ريزه.حالا حل مشکل بلاگر:
-دوباره از اول، توی قسمت پايين صفحه و Toolbar بالا، Encoding رو به UTF-8 تغييؤ می دهيم.
-از Toolbar بالا، Setting را انتخاب می کنيم.
-در Setting، قسمت Formatting را انتخاب می کني.
-در قسمت Formatting، قسمت Encoding را به UTF-8 تغيير می دهيم و بدون هيچ تغييؤ ديگر به قسمت Posts می رويم.
-حالا، به قسمت Publishing(پايين قسمت بالايی صفحه بلاگر) می رويم.
-Publish Entire Site (دکمهء نارنجی رنگ سمت راست) را انتخاب می کنيم.
خب وبلاگ ما آماده است... و من معملم توپی هستم هاااا....نه؟
آهان ... برای مشکل Editor بلاگر هم خيلی شيک و راحت...می شه توی Editor سايت PersianBlog نوشت و بعد کپی کرد توی Editor بلاگر.تازه.... اگر از Smile هايی که توی صفحهء Editor سايت PersianBlog هست استفاده کنيد، همونها بدون هيچ تغيير توی وبلاگ بلاگر هم نشون داده می شه(آخه کد HTML توليد می کنه که بلاگر می شناسدش.جای عکس هاش هم که روی سرور خود PersianBlog جونه).پس اگر وبلاگ توی PersianBlog نداريد(که حتماً داريد)، سريعاً يه وبلاگ همينطوری الکی Register کنيد و وقتی کارتون تموم شد، سه بار پشت سر هم بگيد:
زنده باد سو استفاده
و به خودتون فوت کنيد.مطمئن باشيد افاقه می کنه.

من فردا آخرين امتحانمه.غير از امتحان ديروز که آمار بود و در پاس شدنش محل اشکال است، بقيه بدون اشکال شرعی خاصی پيش رفته، فردا هم مدار ۲ داريم که واقعاً در مقايسه با آمار، خيلی دوست داشتنيه.

من رفتم کتابخونه.

عمو پت معلم پستچی

2003/06/25


نتيجهء فرضيهء مدارهای الکترونيکی


کتاب قطعات و مدارهای الکترونيکی
تاليف:نشلسکی-بويل اشتاد
ترجمه:دکتر سپيدنام
684 صفحه
به نظر شما اگر با اين کتاب محکم بکوبم توی سر خودم، درست می شم؟D:

توازی؛ترس؛ ... غرور


من می دونم که دوستت دارم، خودآگاه و ناخودآگاه؛ تو می دونی که من رو دوست داری، ناخودآگاه.
من نمی تونم به تو بگم که دوستت دارم چون نمی خوام جواب منفی بشنوم؛ تو نمی خوای به من بگی که من رو دوست داری چون نمی تونی از توی دنيای خودت من رو ببينی؛ ببينی که به من احتياج داری.
من می دونم که ما با هم، يکی می شيم؛ تو می دونی که هيچ کدوم از آدمهايی که تا حالا ديدی نيمهء گمشده ات نبودن.
من تو رو يه آدم خاص و استثنايی و خيلی شبيه به خودم می دونم؛ تو من رو يه آدم استثنايی و خاص می دونی که نمی تونی بفهمی چی هستم و کی هستم، اما حس می کنی که خيلی شبيه به خودت ام.
من هر وقت تو رو می بينم، زياد نگاهت نمی کنم، مبادا بفهمی که در موردت چی فکر می کنم؛ تو هر وقت من رو و نگاهم رو می بينی، توی قلبت يه صدايی می شنوی که قبل از اينکه بتونی بفهمی چی می گه، خاموشش می کنی.
من خيلی اوقات به تو فکر می کنم؛ تو خيلی وقتها دنبال کسی هستی برای فکر کردن.
من شبهام رو با دلتنگی و تنهايی می گذرونم و دليلش رو می دونم، و چاره اش رو؛ تو شبهات رو با دلتنگی و تنهايی می گذرونی و دليلش رو می دونی، اما چاره اش رو نه.
من آهنگ های غمگينم رو خيلی اوقات گوش می دم؛ تو آهنگ های غمگينت رو خيلی اوقات گوش می دی.
من دلم می خواد دستهام رو دور شونه هات بذارم و توی آغوشم، از تموم ناملايماتی که تا حالا به سرت اومده، دورت کنم و آرومت کنم؛ تو دلت می خواد دستهايی رو دور شونه هات حس کنی و گرمای بدنی رو کنار خودت، و شونه هايی رو برای پناه گرفتن.
من هر وقت می بينمت دلم می خواد دستهات رو توی دستهام بگيرم؛ تو دلت برای يه لحظه لک زده که گرمای دست يه نفر رو روی دستهات حس کنی؛ و نه هر دستی رو؛ دستی مثل دست من؛ شايد دست من رو.
نمی دونم که تو هم من رو اينقدر دوست داری يا نه.نشانه هايی می بينم، اما برای من قابل تشخيص نيست؛تو نمی دونی که من نسبت به تو چه احساسی دارم و يه جور عطش عجيب توی خودت حس می کنی برای دونستن.نشانه هايی می بينی، اما شايد نمی خوای که تشخيصشون بدی.
من از کنار تو رد می شم، شايد زمانی برای هميشه؛ تو از من دور می شی، شايد زمانی برای هميشه.
من تو رو، دير يا زود، کاملاً از دست می دم؛ تو دير يا زود چشم هات رو به روی من می بندی؛شايد کاملاً.
من با تو می تونستم کامل باشم؛تو با من می تونستی کامل باشی.
من و تو هيچ وقت به هم نمی رسيم؛تو و من هيچ وقت به هم نمی رسيم.
من موازی تو ام؛ تو موازی منی.
و....
فاصله ای که بين ما دو خط موازی رو پر کرده، اسمش غروره.
و نيرويی که ما رو از هم جدا نگه داشته، اسمش ترسه؛ ترس از شکستن.
من و تو مغروريم؛ و تنها؛ و شکستنی.
من و تو ... کاشکی همه چيز مثل کلمه ها، به اين راحتی به هم پيوند می خورد، مثل" "من و تو".
کاش می شد "من" و "تو" رو اينقدر راحت، به هم چسبوند:منوتو
کاش يه بار می تونستم به "من و تو" بگم "ما".

پ.پ

2003/06/24

دو تا مطلب سياسي نوشته بودم.مي خواستم باز هم بنويسم.حرف خيلي دارم.اما ... حس مي كردم روي صفحهء وبلاگم سنگيني مي كنن.پاكشون كردم.

خبر

عمو پت
دلم براي چشمهاي يه دوست تنگ شده.

2003/06/23


آتش آن نيست که از شعلهء او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند


دوستی بعد از حدود يک سال و نيم از اصفهان اومده بود اينجا.خيلی خانوم شده بود برای خودش.اونجا نامزد هم داره و اوضاعش خيلی خوبه.بعدش به بر و بچ گفته بود فلانی چقدر شکسته شده!!!!!
آقا شکسته شديم...از دست رفتيم .... هی ی ی ی ی ... جوونی....

بابابزرگ عمو پت

-به خاله جونم:خالهء گلم!! بابا من شوخی کردم.آخه مگه می شه يه عمو از دست خاله ش ناراحت بشه؟؟!!!!
«...غم دل با تو گويم غار
بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاری نيست؟»

صدا نالنده پاسخ داد:
«...آری!! نيست»

نيما، قصهء شهر سنگستان

2003/06/22


دل ديوانه تنها، دل تنگ


دلتنگی هم چيز مسخره ايه هاااا
باعث می شه آهنگهای قديميت رو با يه حس ديگه گوش کنی.
باعث می شه دلت برای خودت بسوزه.
باعث می شه از همه چيز و همه کس بدت بياد صرفاً چون نمی فهمن تو چه حالی داری.
برای من باعث سردرد و نفس تنگی می شه(من ديگه آخرشم!!!).
باعث می شه حس اون آقاهه که الان من دارم از پنجره می بينمش و کنار خيابون ايستاده و با لذت سيگار می کشه رو از ته دل بفهمی و با خودت بگی : سيگاری هم نشديم!!!
باعث می شه ...
باعث خيلی چيزها می شه.
اما مسخره تر و خنده دار تر از همه اينه که بايد جلو همه خودت رو خوب و سر حال نشون بدی، با بقيه باشی، بگی، بخندی،در حالی که دلت می خواد بری تو اتاقت، در رو ببندی، روی تختت بشينی، زانوهات رو توی بغلت بگيری و به آهنگهای فريدون فروغيت گوش بدی ...
غم تنهايی اسيرت می کنه ..
می خوام امشب ...
بذار من تنها باشم می خوام که ...
اما نمی شه.حتی تنهايی هم موقته و دست خودت نيست.به اين می شه گفت زندگی؟؟

عمو پت
-من اصلاً از آهنگهای محمد اصفهانی خوشم نمی آد.اما متن اين آهنگش رو خيلی دوست دارم:
مزن اينگونه سر خويش به سنگ
دل ديوانهء تنها، دل تنگ

2003/06/21


Order Of Phoenix

بار ديگر دست شيطان از آستين استکبار جهانی بيرون آمدو کتاب هری پاتر درست وسط امتحانات ما و همزمان با تظاهرات دانشجويی برای خفن شدن هر چه بيشتر اوضاع منتشر شد.من هر چی می کشم از دست اين جی.کی می کشم.حالا خوبه با عمومون رو دربايستی داريمااا، وگرنه ممکن بود از ش بخواين از کرديت کارد محترمش استفاده کنه و تريپ مرام کتاب رو برامون بفرسته تا همونطور که چشمان خود را از کاسه در آورديم و 4 جلد اولش را به انگليسی خوانديم، پنجمی را هم به همين شيوهء مفتضحانه خوانده و امتحاناتمان را از بيخ بيفتيم.
عمو پت در به در به دنبال Sample Chapter

ديوارنوشتهء راست راستکی


امروز داشتم می اومدم خونه.روی يه ديواری نوشته بودن:
"از عشق تو شبها با جوراب می خوابم!!!" :))
کلی مثل ديوونه ها با خودم تو خيابون خنديدم.:)
امتحانات خيلی مشکل شدن.مثل اينکه تلافی تجمع ها و تحصن ها رو دارن با امتحان در می آرن ):
شبها وقتی می رسم خونه، از خستگی در حال مرگم، پس وقتی برای وب لاگ نويسی نمی مونه تا شنبهء هفتهء بعد.
برای کسانی که بخوان حالم رو بدونن، بهترم اما هنوز مشکلات دارم.اين امتحان ها و فشارشون هم شده مزيد بر علت.اما بهترم.خيلی خيلی بهترم.
شب خوش

عمو پت

2003/06/19


هنوز ...


يکی از فيلمهای مورد علاقهء من پاپيونه.مخصوصاً اون صحنهء آخرش که استيو مک کويين از جزيره فرار کرده و توی دريا داد می زنه:
"من هنوز زنده ام".
امشب می نويسم.

2003/06/18


Hold My Breath As I Wish For Death


-اين سيستم کامنت من واقعاً شاهکاره.يک ساعته قراره کامنت هام رو برام بياره هی Error می ده.

هميشه وقتی حالم خيلی بد بود، می خوابيدم.به زور سعی می کردم بخوابم.می دونم که کارم درست نبود، اما اينطوری انگار يه جورايی صورت مساله پاک می شد.وقتی از خواب بلند می شدم، همهء اون حسهای بد دور شده بودند و محو.
ديشب قرص خوردم و به زحمت خوابيدم.حالا که بيدار شدم می بينم هنوز حسهای ديشب هستند.
آرزوی مرگ ... بيشتر از هر زمان ديگه.و خستگی از زندگی.و همهء چيزهای خوب و بدش(که برای من همه چيز و همه کس، بد بوده)

2003/06/17


Fade To Black


ديگه هيچ چيز برام معنی نداره.نه رنگ.نه صدا.نه حس.
هيچ آرزويی تو دلم نيست به جز ... مرگ.
تنها و بزرگترين آرزوی من مرگه.
کاش مرگم به اختيار خودم بود.کاش ...
گلويی که فرياد می زنه اما کسی فريادش رو نمی شنوه رو چه حاصلش از زندگی.
برای خودم آرزوی مرگ کردم.از يه لحظهء زندگيم هم بيزارم.از هر لحظه اش.
اعتراف می کنم که زندگيم بی حاصل بوده.نه تونستم محبت کسی رو جلب کنم نه اعتماد کسی رو.و حالا تنها به حال خودم رها شدم.
اين اسمش زندگی نيست.مرگه.و اگر قراره مرده باشم، بهتر که رسمی بشه و حداقل به اون آرامش سردش برسم نه اينطور بی قرار.
همه چيز سياهه.
همه چيز سيآهه.

2003/06/15


لينک


سلام.نگفتم برمی گردم؟؟!!من احتمالاً يه نسبتی با سنجدجوووون دارم D-: .چند تا لينک برای امشب.
اوليش يه وب لاگ ه به نام زنانه ها.مهشيد می نويسدش.من راستش هنوز با وجود اعتقاد شديدم به تبعيض جنسی، و تلاش برای عوض کردن خودم(موفقيت آميز) و ديگرون(کاملاً و به شدت نامفقيت آميز و حتی مفتضحانه )-: ) هنوز با ديدگاههای زنونه مشکل دارم.اما مهشيد خيلی منطقی می نويسه و زيبا.جدا از محتوای معمولاً زنانه اش، نوشته هاش ارزش های ديگه ای هم داره.
دومی دانشجونما ست.بخوانيد و بر اين دانشجونما ها درود بفرستيد و به طنز قويشان احسنت بگوييد و من حس حاج آقايی گرفتم و خوشحالم D-: .
سومی Beauty Queen که فوق العاده زيبا می نويسه.
اينها رو بخونيد تا من سر فرصت لينکشون کنم اون گوشه.
راستی از همهء اين دوستان معذرت می خوام که بدون اجازه بهشون لينک دادم.

"يک نفر بايد اين حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند
قطره ای وقت
روی اين صورت بی مخاطب بپاشد"

نظر يادتون نره هااا(نوشتهء پايين رو بخونيد و شعر بالا رو)

شب همگی خوش

عمو پت

2003/06/14


....و خاصيت عشق اين است


با يک اتفاق ساده شروع می شود.يک نگاه.يک برخورد.يک "سلام".با احتياط نزديکش می شوی،وراندازش می کنی،ور اندازت می‌ کند.آرام آرام به او نزديک می شوی.صميمی تر می شوی.نگاههای بيشتر،سلامهای گرمتر.و بعد احساس.دوست داشتن،محبت.
وارد زندگيت می شود،وارد زندگيش می شوی.احساس بيشتر،محبت بيشتر.گرمتر، پرشورتر.و بعد وابستگی.وابسته اش می شوی.ابتدا وابستهء يک سلام،وابستهء يک نگاه.و بعد، وابستهء وجودش،وابستهء بودنش.وابسته به عشقش، به محبت و علاقه و توجهش.بيشتر و بيشتر.
با خود می انديشی جور ديگری دوستش داری.می فهميش.احساس می کنی تو را می فهمد.درد و رنج و سرخوردگی ها و نااميدی های ناشی از زندگی روزمره که در خود می ريزی،با يک اشاره، يک تماس، يک نگاه، يک لبخند محو می شود.زخم های روحت، زخم هايی که بر اثر درک نشدن ها، بر اثر برخوردهايت با کسانی که نمی فهمندت،کسانی که بی رحمانه به تو نگاه می کنند، بی رحمانه در بارهء تو قضاوت می کنند،زخمهايی بر اثر کمبود ها، زمين خوردنها، بيهوده شدنها، و بر اثر گذر سخت و بی رحم و بی توقف سنگ آسيای زندگی بر جانت می نشيند،با يک حس، با ديدن يک نگاه، با ديدن يک لبخند، با شنيدن يک صدا، با شنيدن يک لبخند، با لمس يک دست، با لمس يک نگاه، با لمس يک لبخند، مرهم می پذيرند و به نشانه هايی از عشق تبديل می شوند،نشانه های محبت، نشانه های او.وبعد نياز.بيشتر و بيشتر.بيشتر و بيشتر.
دلت می خواهد موهايش را لمس کنی،آرام،مثل نسيمی که از سبزه زاری گذر می کند و رايحهء خوش خاک و سبزه را به همراه می برد.می خواهی موهايش را، موهای زيبايش را، موهايی که مانند آبشاری سياه بر شانه های ظريفش فرو می ريزند،با انگشتانت، با لبانت لمس کنی.می خواهی صورتت را بر بر موهايش بگذاری و لطافتشان را با تک تک اجزاء چهره ات احساس کنی.رايحهء خوش موهايش را ببويی.و مخمل نرم گيسوانش را بر پلکهايت، بر چشمانت حس کنی.حس کنی شب پر ستاره ات را.می خواهی صورتش را لمس کنی، با دستانت، با لبانت.می خواهی با تک تک سلول های انگشتانت حسش کنی.دل در سينه ات قرار نمی گيرد که آن صورت زيبا را، زيبايت را، در ميان دستانت بگيری و حسش کنی.حس کنی که خيال نيست.هست.از گوشت و خون.زنده.می خواهی صدای نفسهاش را بشنوی، و حس کنی بازدمی را که از عمق وجودش مانند نسيم صحرا، روحت را گرم می کند.فکر می کنی تمام حواس بدنت در انگشتانت جمع شده اند.می توانی با انگشتانت ببوئی، ببينی، بشنوی، بياشامی.
و چشمانش ... .در نگاهش غرق می شوی.در عمق چشمان شيرينش.نگاهش لطيف است، و قدرتمند.تمام وجودت را روشنی می بخشد.زيباست.در چشمان تو زيباست.زيبای تو.زيبايی را به چشمان تو آورده.آرام حرف می زند.صداش، گوشهايت را نوازش می دهد.آرام می خندد.لبخندش بزرگترين شادی دنياست، برای تو.از دور ترين فاصله های دنيا می بينيش.از دور ترين فاصله های دنيا می شنويش.از نزديکترين فاصله های دنيا دوستش داری.
دلت می خواهد در آغوشش بگيری.در کنارت.و ساعتها و ساعتها در سکوت، تنها به صدای نفسهاش گوش فرا دهی.که فقط به حرکت خفيف لبانش به هنگام دم و بازدم چشم بدوزی.و جريان خون در بدنش را در دستانش، در دستان کوچکش که در دستانت گم شده اند، حس کنی.می خواهی جريان زندگيش را حس کنی.دلت می خواهد سرش را، تکيه کرده بر شانه هايت احساس کنی.می خواهی تکيهء بدنش را بر بدنت حس کنی.می خواهی تکيه گاهش باشی و تکيه گاهت باشد.وقتی دور می شود، چشمانت تا لحظهء آخر تنهايش نمی گذارند.هر بار که نگاهش می کنی، نيازت، عشقت، احساست، غرورت از وجود او،در ميان لايهء نازک اشکی که چشمانت را فرا می گيرد به رنگهای رنگين کمان تجزيه می شوند.روزهايت بدون او خاليست، و سرد.بی روح و کسل کننده.گرمای زندگيت است، شوق زندگيت.مثل خون در رگانت جاريست.زندگی تو است.به خاطر او زندگی می کنی، برای او.


چرا اينها رو نوشتم؟به قول سهراب "زنبوری در خيالم پر زد!!"!!!

اين رو از آرشيوم آوردم.تا حالا چيزی ننوشتم که اينقدر از ته دلم باشه و اينقدر از احساسم براش مايه گذاشته باشم.

پ.پ
کجاست ياری کننده ای که ياری کند مرا؟

Face to face
Eye to eye


نگاهش می کنم.نگاهم می کنه.نمی دونم چرا هروقت نگاهش می کنم، اون هم نگاهم می کنه.می گم پاشو صورتت رو اصلاح کن.می گه حالش نيست.
می گم پاشو برو قدم بزن.می گه نچ.می گم پاشو برو عينکت رو از عينک سازی بگير که داری کور می شی.شونه هاش رو می اندازه بالا که: مهم نيست.
می گم چی شده؟باز چرا اينطوری شدی؟نگاهم می کنه.نگاهش خاليه.سرده.از اون نگاههای نافذ بهم می اندازه که طاقت نمی آرم.می گم به خاطر خبر ها؟يه جور لبهاش رو کج و کوله می کنه که انگار يکی از دلايلش اونه.
می گم خب ديگه چی؟چته آخه؟می گه نمی دونی؟می گم می دونم اما نمی دونستم تو ديوونه ای.
می گه آره! من ديوونه ام.قبلاً هم بهت گفته بودم.خود ديوونه ات باور نکردی، خنديدی به من.
می گم اين همه فکر کردی فايده نداشت.حالا يه خرده بی خيال شو ببين چی می شه.می پرسه واقعاً به حرفی که الان زدی اعتقاد داری؟
می گم يعنی چی؟می گه يعنی واقعاً فکر می کنی می تونم بی خيال بشم؟مثل بقيه؟مثل همه؟
فکر می کنم.جوابم رو می دونم و می دونم که می دونه.می گم نه! نمی تونی!هيچ وقت نتونستی.می گه پس چرند نگو خواهش می کنم.
می گم آخرش چی؟میگه هيچی.فعلاً هيچی نيست.فعلاً چشمهام پر از هيچيه!!
می گم .. نه! نمی گم.خسته شدم.از بس اين حرفهای تکراری رو گفتم و شنيدم خسته شدم.
"من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
      که عنان دل شيدا به لب شيرين داد"
از جلو آينه می آم کنار.
دست به صورتم می کشم.بعد به چشمهام.
بايد برم اصلاح کنم.بعد هم برم دنبال عينکم.

پ.پ

Pigs On The Wings


بغض گلوم رو گرفته.برای خودم متاسفم که توی يه همچين زباله دونی به دنيا اومدم و زندگی می کنم.برای اولين بار توی تمام زندگيم آرزوی مرگ کردم.اون هم مرگ وحشتناک، با زجر و شکنجه.
ديگه استدلال های خودم هم برام آرامش بخش نيست.که اينها فقط حيوانات تربيت شده هستن و فقط کاری رو می کنن که به خاطرش گاهی تکه گوشتی براشون پرت می شه.
برای همشون آرزوی مرگ کردم.مطمئنم دنيآ جای خيلی بهتر و تميز تری برای زندگی کردن می شه.نه احساس پشيمونی کردم نه وجدان درد.
خدا کجاست؟چرا نمی بينه؟چرا هيچ کار نمی کنه؟خدای بزرگ!! مگه نمی بينی دارن چيزی رو بدتر از مرگ به ما تحميل می کنن.اون هم خم کردن پشتمونه در برابر يه عده حيوان که حتی انسان نما هم نيستند با ريش های کثيف و بوی بد بدنشون.
خدای بزرگ!! پس کجايی؟چه کار می کنی؟تو هم مثل من بغض می کنی؟من کار ديگه ای از دستم بر نمی آد.اما تو که اون بالايی!! تو ديگه چرا؟


Unbreakable II


روزی به کسی که زمانی بهترين دوستم بود و حالا دوست نداشته شده ترين انسان اطراف من، بعد از دوست نداشتنی شدنش، گفتم ارتباط بين آدمها مثل يه ظرف چينيه.تا زمانی که مطمئن نشدی نشکنش(من هيچوقت نمی شکنمش)، اگر شکستی خردش نکن.اگر خردش کردی ديگه سعی نکن جمعش کنی چون تکه های تيزش توی دست خودت و طرفت می ره.اگر خردش نکرده باشی شايد ارزشش رو داشته باشه که دوباره برقراراش کنی.شايد حتی زمانی مثل روز اولش بشه.اما خرد شده رو هيچوقت نمی شه برگردوند و تنها حاصل تلاشت، يه حس عجيب و زودگذر رنجه برای تو و يه حس آشنای خيلی قديمی رنجه برای طرفت.
اون موقع طرفش من بودم.
مثل هميشه چيزی از حرفهام نفهميد.

پ.پ

???Unbreakable


سکوت هميشه می شکنه.چه با فرياد(خشم؟شادی؟يا صرفاً فرياد؟) چه با هق هق(اندوه؟خشم؟تسليم؟يا صرفاً اشک ريختن).اصلاً اين دوتا جنبه های مختلف يه حقيقت هستن:شکستن سکوت.
سکوت هميشه می شکنه .....

پ.پ

2003/06/13


پارادکس


وقتی کسی رو دوست دارم، از ته دل، توی چشمهاش نگاه نمی کنم که مبادا نگاهم رو بخونه.که حرفهايی که هيچ وقت از زبونم نمی شنوه توی نگاهم ببينه و بخونه و حس کنه.و اونوقت اون دوست داشته شدهء من، فکر می کنه که من سرد و بی تفاوت و بی احساسم و من رو کنار می گذاره و می ره.
جالبه، نه؟ يا تلخ؟ يا وحشتناک؟ يا بی رحمانه؟

پ.پ

From dusk till dawn


اين نوشته برای شبهای عاديه، يعنی شبهايی که بد نمی خوابم يا بيدار نمی مونم.
صبح که از خواب بلند می شم، اتاقم تاريکه.پرده های ضخيم و تيره جلو نور رو می گيرند.با دست خودم کنارشون می زنم.نور می ريزه توی اتاقم.البته از يه گوشهء پرده.بقيهء اتاق هنوز تاريکه.فقط ميزم اونقدر روشن می شه که بتونم درس بخونم.
صبح که بيدار می شم، نور صبح توی ذهنم می ريزه.هزار ايدهء مختلف برای روزم دارم و برای زندگيم.خيلی بدم می آد که ضعيف باشم.حتی از نقطه ضعف هام هم بدم می آد.پس با انرژی شروع می کنم و چشمم رو به تموم سنگهای بزرگی که شايد رد شدن ازشون غير ممکن باشه می بندم.من از خيلی سنگهای غير ممکن گذشتم.فقط با اين ذهنيت که بايد بگذرم.
صبحها اولين چيزی که به فکرم می آد اينه که من قوی هستم.خونوادهء خوبی دارم.شرايط خوبی از نظر اجتماعی دارم.فکرم منسجمه.از خيلی های ديگه بهتر فکر می کنم و بالاتر.که به هيچ کس احتياج ندارم و خودم به تنهايی از پس همه بر می آم.
اما...
شبها اينطور نيست.مثل دودنده ای که از اول مجبور باشه با تموم انرژيش بدوه و ميون راه کم بياره.شبها از من قوی و مصمم خبری نيست.فقط دلم دستی می خواد که دستم رو بگيره.شبها به خودم فکر می کنم و می بينم از پس همه بر می آم اما از پس خودم و تنهايی های خودم و دلتنگيها و آشفتگی های خودم نه.شبها به شونه ای احتياج دارم که سرم رو بذارم روی اون و برای چند لحظه زندگی رو فراموش کنم.شب احتياج به صدايی دارم که با من حرف بزنه.احتياج به ستاره ای دارم که برای من روشن باشه، برای من بدرخشه.سبهای من تاريکه و سرد و ساکت.
دلتنگيهای يه پسر 21 ساله جالبه، نه؟وافعاً اگر من رو ببينيد، می تونيد بين من فيزيکی و من واقعی که اينجا با شما حرف می زنه، ارتباط برقرار کنيد؟
دلم تنگه.دلم گرفته.لعنت به عصر جمعه!

پ.پ

2003/06/12

سلام
تا شب احتمالاً Update می کنم، فقط اومدم بگم من با Yahoo messenger مشکل پيدا کردم.لامپش سوخته يا اتصالی کرده!! وقتی Dc می شم چراغم خاموش نمی شه.لطفاً به من بد و بيراه نگيد، باشه؟
Merci
پ.پ

2003/06/11


... ظهر تابستان است
سايه ها می دانند
که چه تابستانی ست ...


زندگی می گذره هاااا.تا حالا جدی به گذشت زندگيتون فکر کرديد؟
امروز، به شدت خسته نشسته بودم توی اتاقم.صدای موسيقی آروم می اومد(کنسرتو ويولن شمارهء ۳ پاگانينی).توی يه جور حالت نيمه خلسه بودم.احساس می کردم می تونم جريان زندگيم رو حس کنم، روی پوست تنم، زير پوست تنم.
همه جا می شه ديدش.می شه حسش کرد.صدای ماشين هايی که توی خيابون ها می آن و می رن، صدای زندگيه که می گذره.صدای آدمهايی که با صدای بلند، بی توجه با هم حرف می زنن و رد می شن؛تغيير اندازهء سايه ات، وقتی يه مسير رو می ری و بر می گردی؛روزنامه هايی که روی دکهء روزنامه فروشی، تاريخشون، تاريخ ديروزه؛پاکت شير نيم پری که توی يخچال تاريخ مصرفش گذشته؛زباله هايی که هر ۲ روز بايد بذاری جلو در؛همهء اينها صدای پای زندگيه که می ره جلو و ديگه تکرار نمی شه.
هر روز زندگی، هر ساعت زندگی، هر لحظهء زندگی، اتفاق منحصر به فرديه که تکرار نمی شه.
من فلسفهء زندگيم اينه که هميشه جوری رفتار کنم که بعداً پشيمون نشم.يعنی سعی کنم توی شرايط خاصی که توی يه مقطع زمانی خاص، من رو توی خودش حبس کرده، تصميم درست رو بگيرم.
همهء ما اشتباه می کنيم، تصميمات اشتباه، حرفها و کارهای نادرست، و هيچ وقت هم نمی تونيم از اشتباهاتمون فرار کنيم.اما اينطور، حداقل آخرش افسوس نداره که کاش اينطور يا اونطور رفتار کرده بودم.حتی اگر اشتباه هم کرده باشم، می دونم که توی اون لحظهء خاص و شرايط خاص، بهترين تصميم رو گرفتم، و در حد توانم همين بوده.اما.... وقتی به اين روزهای زندگيم نگاه می کنم، مطمئن نيستم که اگر زمانی برگشتم و به اين روزهام نگاه کردم، افسوسی در کار نباشه.اين روزهام، بدجوری داره می گذره، خيلی بد.حس می کنم اينطور، دارم به خدای خودم و زندگی بی کرانی که توی دستهای من گذاشته، خيانت می کنم.

Then one day you find
Ten years have got behind you
No one told you when to run
You missed the starting gun

"عبور بايد کرد.
صدای باد می آيد، عبور بايد کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره!!"

در اين لحظه:عمو پت

2003/06/10


سوالات


امروز پرم از سوال

"پرم از راه، از پل، از رود، از موج(پرم از سوال!!)
پرم از سايهء برگی در آب
چه درونم تنهاست"
خب دو کلمه از سهراب هم شنيديم.حالا سوالها.

غرور رو تا چه حد و تا کجا بايد شکست؟چقدر بايد برای يه دوست و دوستی و عشق، روی غرور خودت پا بگذاری؟من امتحان کردم.خودم رو شکستم تا بتونم يه دوستی رو حفظ کنم.برای دوستيهای مختلف، کم يا زياد از خودم گذشتم.اما حالا به اين نتيجه رسيدم که وقتی برای کسی مهم نيستم، من هم خودم برای خودم از همه مهمتر بشه.و اون غروری که توی وجودم دارم رو بروز بدم.و به اعتماد به نفسی که ناشی از طرز تفکرمه و خيلی وقتها مهارش می کنم اجازه بدم خودش رو نشون بده.بد نيست، نه؟
دليلش هم اينه که در مورد اين رفتار من اشتباه برداشت می شه.يعنی وقتی از برج عاجت می آی پايين تا يه دوست رو برای خودت نگه داری، اونوقت همون دوست می ره توی برج عاجه می شينه و خوشحاله!!!يعنی اونوقت اون خودش رو بالاتر از تو می بينه و درک نمی کنه که تو چه قدم بزرگی برداشتی تا از خودت بگذری و به اون برسی.حالا می خوام از اونطرف اين شيپور رو بزنم تا اصلاً برام مشخص بشه که سر تنگش کدومه و سر گشادش کدوم(خلاصه گوشهاتون رو بگيريد.از من گفتن بود!!).وقتی قراره تا اين حد تنها باشم ديگه لزومی نداره که برای کسی خودم رو اذيت کنم.
امروز يه جملهء عارفانه شنيدم که خيلی به دلم نشست.يه نفر داشت به يه نفر ديگه تو خيابون می گفت:
برای کسی بمير که لااقل برات تب کنه.
خيلی به دلم نشست.آقا از اين به بعد تا زمانی که برای ما تب نکنيد و مدرک را شامل درجه و نسخهء پزشک معتبر به ما نشان ندهيد برايتان نمی ميريم.نه که بخيل باشيم هاااا.می ترسيم برای شما و به خاطر شما بميريم، بعدش پشت سر مبارکمان بگوييد
سارس گرفت و مرد!!!
البته هنوز کسانی هستند که به اونها اميد دارم.هنوز ....کاملاً عوض نمی شم.چون ذاتم اينه.اما می تونم دوباره به بعضی روابط فکر کنم.و اين کار رو می کنم.

-آقا امتحان آز منطقی من رو بايد در تواريخ بنويسند تا درس عبرت گردد.من هر هفته، دوشنبه ها ساعت 8-6 عصر، آز مدار منطقی داشتم.بعدش 2 هفتهء پيش اخرين جلسه بود و آقاهه گفت، 2 هفتهء ديگه يعنی ديروز بياين برای امتحان.من هم شنبه به بچه ها گفتم که دوشنبه ساعت 12 همه بريم سايت که از اونجا برين سالن مطالعه آز بخونيم.
من دوشنبه ساعت 11:50، خوشحال رسيدم دانشگاه و وارد گروه شدم که برم طرف سايت که ديدم توی برد گروه آگهی زدن که
امتحان منطقی، روز 3/19 ساعت 12 به صرف چای و شيرينی برگزار می گردد.
من همينطوری موندم که يعنی چی ی ی ی ی ی؟اين بچه های بی معرفت هم هيچی به من نگفته بودن که!!خلاصه همونطور خوشحال که اومده بودم رفتم سر جلسه.هيچی هم نخوندم.پدرم در اومد تا يه شکل خفن فليپ فلاپ مستر-اسليو K-J رو از روی ورقهء بچه ها کشيدم.2 تا سوال رو هم که از 2 ترم پيش مدار منطقی يادم بود.يه سوال رو هم حدود نيم ساعت اثبات کردم و جواب دادم.يه سوال هم بی خيال.خلاصه امتحان داديم تووووووپ!تا من باشم هر روز به دانشکده سر بزنم، آخه آگهی رو روز يکشنبه زده بودن از خدا بی خبرها p: .

-ستارهء عالم سياست و رياست و کياست و حتی وسط!! جناب آقای خرازی اعلام کرده اند که استفاده از بمب اتمی برای ما حرامه.در درجهء اول خداوند بعضی از مسوولان مملکتی رو برای ما نگه داره مثل آقای خرازی و مثلاً حسنی امام جمعه و امثال اينها.البته حقمونه.وقتی اون همه از بازی های سياسی و حس قيم بودن يه مشت انسان ناچيز(اگر بشه گفت انسان) نسبت به خودمون، اعصابمون خرد می شه، خب يه خرده هم بخنديم ديگه.
در راستای سخن گهربار وزير امور خارجهء قشنگمان لازم به ذکر است که اصولاً محرمات شامل چيزهای زيادی هستند.اما در ايران حال حاضر برای هر چيزی تبصره داريم، حتی حرام و حلال.مثلاً:
کشتن انسانها حرام است مگر تحت لوای قتلهای زنجيره ای و بنا به فتوای مراجع آگاه و دانا!! مثل فجايع کرمان.
دزدی و غارت حرام است مگر برای آقازادگان و نورچشمی های آقايانی که هر کدام خود را نيمچه خدايی و پيامبری می پندارند.
تجاوز به حقوق مردم حرام است مگر برای برادران بسيجی و حزب اللهی و بقيه اراذل و اوباش.
اجبار مردم به دين برای همه، از جمله پيامبران و امامان حرام است، اما برای اوباشی که در خيابان خود را صاحب و قيم مردم می بينند، حلال و واجب کفايی.
توهين، تحقير، شايعه پراکنی، اشاعهء دروغ، افترا، هتک حرمت، دزدی و حق کردن ناحق و بالعکس برای همه حرام است به جز برای روزنامهء محترم کيهان و سيمای لاريجانی.
قتل، شکنجه، گرفتن آزادی، و نابود کردن زندگی بيگناهان بر همه حرام است به جز برادران عزيز قوهء قضائيه.
...
و به طور کلی، اصولاً در مملکت گل و بلبل ما همه چيز حرام است مگر آنکه حرام نباشد!!!. و قوانين و مقررات به شدت و حتی گاهی زيادی و بيش از حد برای همه اجرا می شوند، مگر برای شهروندان درجه اول و خودی ها.ما هم که بي خودی هستيم و اصولاً کاره ای نيستيم.نهايت اينکه مثل کوی دانشگاه مجروح و مضروب و مقتول شويم يا مثل فجايع قتل های زنجيره ای در سکوت کشته شويم يا در نهايت به اسم ما و بر سر جان و زندگی هزار-هزار از ما بی خودی ها، در قمار سياست شرط بندی شود.ما اينيم!!!

اصلاً دلم نمی خواد مطلب سياسی بنويسم.نه آدم سياسيی هستم نه از سياست خوشم می آد.در حقيقت خوشم نمی آد که متنفرم از بازی سياست و بازيگرهاش.اما گاهی بدجوری اذيت می شم وقتی می بينم دور و برم چه خبره.شايد بايد به قول بارانه صورتم رو به يه طرف ديگه بچرخونم و بگذرم.

شب خوش.خوب بخوابيد.
عمو پت

2003/06/09


مانده از شبهای دورادور
بر مسير خامش جنگل
سنگچينی از اجاقی خرد
اندر او خاکستر سردی
داستانی حاصلش دردی
(نيما)


Do you remember
?The things we used to say
I feel so nervous
When I think of yesterday

How could I let things
?Get to me so bad
?How did I let things get to me

Like dying in the sun

Will you hold on to me
I am feeling frail
Will you hold on to me
We will never fail

I wanted to be so perfect you see
I wanted to be so perfect

Like dying in the sun
(Cranberries)

پراکنده جات:
اين بلاگر هم شورش رو در آورده.الان مدتهاست که مشکل داره.تا همين الان Down بود.
امشب از اون شبهاست.می خوام بيدار بمونم و درس بخونم.فردا هم امتحان آز منطقی دارم.اوضاع و احوالم هم به شدت به هم ريخته و داغان پاغان است.امشب از اون شبهاست.
زندگی آدم چقدر می تونه خالی باشه؟کی تموم زندگيش توی فنجونهای نسکافهء تلخ و قوی و چای تلخ و کتابهای تن تن و درس خوندن و يه خرده بازيگوشی توی اينترنت خلاصه می شه؟.کی در طول روز با خودش بيشتر از ديگرون حرف می زنه؟کی داره بين ديوارهای اتاقش ديوونه می شه؟کی داره توی خودش می ميره؟کی داره غرق می شه؟کی داره دست و پا می زنه؟کی داره آب می شه.کی فرياد می کشه و کسی نمی فهمه.کی مثل منه؟؟؟
احساس می کنم که خيلی ها رو دوست دارم که من رو دوست ندارن.و خيلی ها رو خيلی دوست دارم که شايد يه تعداد کمی از اونها من رو يه خرده دوست داشته باشن.نامساوی جالبيه نه؟

مشکلات نامه:
بغض نيمه شب، مشکلات داره!نمی شه گريه کرد، چون اين غرور مزخرف و عادت مزخرف تر و عقايد بی نهايت مزخرفم رو هم که بذارم کنار، اگر گريه کنم ديگه صدای ماشينها و آهنگی که تموم اوقات بيداری از اطاقم می آد، صدای گريه ام رو نمی پوشونه.و اونقدر خودخواهم که نمی خوام کسی بدونه که من گريه می کنم.
تفکرات نيمه شب هم مشکلات داره!اجازه نمی ده درس بخونی و باعث می شه دوباره يادت بياد کجای کاری.که تموم اتفاقهای بد و فکرهای ناخوشايند، کار و زندگيشون رو ول کنند بيان سراغ تو.
درس خوندن نيمه شب هم مشکلات داره!.چون...خيلی راحت حسش نيست.
بيداری نيمه شب هم مشکلات داره!چون اگر خواب بودم طبعاً اين مسائل و مشکلات هم پيش نمی اومد(روش پاک کردن صورت مساله.صورت مساله عبارت است از:Me,Myself And Khodam)
از بقيهء مشکلات هم فاکتور می گيرم و بطور خلاصه اعلام می کنم که اينجانب مشکلات دارم.مشکلات نه از نيمه شبه نه از سکوت لذت بخشش نه هيچ چيز ديگه.مشکلات اصلی خودم هستم!!!.خلاص!
وگرنه "شب سليس است، و يکدست، و باز"
شب خوش
اميدوارم مثل من نباشيد(بهترين آرزويی که می تونستم در حقتون بکنم)

پ.پ

-هنگام که گريه می دهد ساز
اين دودسرشت ابر بر پشت ...
هنگام که نيل چشم دريا
از خشم به روی می زند مشت ...(امشب، شب نيماست)

2003/06/07


مصائب دلتنگ تپل!!!


مدتها بود از ته دل نخنديده بودم.اين رو جدی می گم.منظورم اون خنده های هيستريکه که باعث دل درد می شه.
امشب سر زدم به ژيوار.اولش يه مطلب دلتنگی نوشته بود که خوندم و دوستش داشتم.
بعدش يه نفرين نامه نوشته که واقعاً واقعاً خنده داره.بهش سر بزنيد و بخنديد.من خوندمش و خنديدم.بعد از مدتها تموم بدنم از شدت خنده تکون می خورد.به خاطر حس قشنگی که بعد از خوندن نوشتهء دلتنگيش داشتم و به خاطر خندهء امشبم از ميترا ممنونم.ميترا اولين کسی بود که به من لينک داد.اولين دوستم توی دنيای بلاگ ها.من ميترای ژيوار رو دوست دارم.

عمو پت

بقية الله؟؟؟؟


ترم قبل ما پايگاه داده داشتيم.درس جالبی بود.با اينکه استاد هيچی ياد نداد اما درسش رو دوست داشتم.بعد يه آقاهه می اومد با ما سر کلاس، تريپ خفن.هيچ کس نمی دونست کيه، از کجا اومده.هميشه با ته ريش می اومد و قيافه اش هم از اون نوربالا ها بود(از همون ها که توی اين سريال های مزخرف جنگی تلويزيون بهشون می گن حاجی و سيد).بعد جلسهء دوم يا سوم بود که ما نشستيم پشت سر اين شازده.بعد اين آقاهه يه کيف خيلی شيک داشت.از اون قديمی ها که روش چرم شرابی رنگه.بعد ايشون در کيفشون رو باز فرمودند و ما ديديم توی در کيفشون يه برچسب زدند که نوشته
يا بقية الله.
آقا ما فکمون کمی به پايين تمايل پيدا نمود و کلی تعجبيديم که تا حالا اينطوري ديگه نديده بوديم
بيت:بابا تو ديگه کی هستی
گذشت و اين انسان به بقية الله معروف شد.هميشه هم اين بقية الله بنده خدا جلو ما می نشست.بعدها کاشف به عمل اومد(يعنی کاشف رو گذاشتيم تو ديگ، به عمل اومد) که بقية الله قصهء ما دانشجوی فوق بيده و ليسانس رياضی و خلاصه تريپ درسخون خفن.
گذشت و اين ترم بنده بعد از 3 ترم که هی رياضی مهندسی برداشتم و تداخل داشت، بالاخره موفق به برداشتن اين درس شريف و جالب و حتی مزخرف گرديدم.بعد استادمون کلاس حل تمرين گذاشت، و بر همهء ما واضح و مبرهن است که ما به روال مالوف و طريقهء معروف، کلاسهای حل تمرين را دودر نموديم.
.We Did Our HalleTamrin Two-Doors
بعد امروز جلسهء آخر بود و کوييز برای اونهايی که غيبت زياد دارند.من برای اولين بار به کلاس تشريف فرما گرديدم و استاد رو ديدم و چشمتون روز بد نبينه که از بنده، بی اختيار سروشی برخاست که
اه...بقية الله OH!!!!!!Baghiatollah
خلاصه بقية الله يه کوييز خفن از ما گرفت و خوب حق بقية اللهيش رو ادا کرد.تا ما باشيم که کلاس حل تمرين دودر نکنيم و سر کلاسهای هر گونه بقية الله و حتی مابقية الله برويم.
در ضمن بگم، من امروز به اين نتيجه رسيدم که توی کلهء بقية الله کوچولو، به جای مغز، کنگرفرنگي وجود دارد.
اين از قصهء امروز ما و بقية الله کوچولو.الان هم اومدم لينک هام رو مرتب کردم.توی قسمت سايت ها مسعود بهنود رو اضافه کردم که قلمش قوی و تحليل هاش خوندنيه.لوموند ديپلماتيک رو هم گذاشتم که بعضی از نوشته هاش رو قبول ندارم، اما در کل ديدگاه جالبی داره.
قسمت وبلاگ ها هم اول حوری ابروکمون رو گذاشتم که شاکی نشه(به دلايل مملکتی).بعدش گيلاس که قشنگ می نويسه و دوستش دارم، اگر فتيد به آرشيوش هم سر بزنيد لطفاً.يک فروند آدم نصفه نيمه رو هم به اسم نيمه آدم لينکيدم که جالب می نويسه و هر روز سر می زنمش.
خب برای امشب هيچ استراتژيک ديگری ندارم بجز يک سخن گهربار از امير حسين م.
عشق جالبه، قشنگه، بهت احساسهای جديد رو نشون می ده و چيزهايی که تا حالا نديدی، اما ارزش امتحان کردن رو نداره.
نتيجه گيری عمويی:پدر عشق بسوزه اميرجان
نتيجه گيری حبيبی:شهلا(و حتی بقيه) چه بی وفايی
نتيجه گيری اجتماعی:اگر ديدی جوانی بر درختی تکيه کرده بی خودی راجع به مردم فکر بد نکن.
نتيجه گيری برادرانه:تريپ لاو به بنده و شما نمی سازه دادش بزرگ من.
نتيجه گيری حافظانه:يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت
نتيجه گيری سهرابانه: عاشق هميشه تنهاست
بقيه انواع نتيجه گيری را خودتان بگيريد!!مگه من بی کارم هی برای شماها نتيجه بگيرم؟؟؟

عمو پت دودريده!!!!

-پی نوشت:شما هم مثل من عاشق آهنگ Shape Of My Heart اثر Sting هستيد؟حالا Sting با Craig David با همون Theme آهنگ Shape Of My Heart يه آهنگ ديگه داده به اسم Rise And Fall.خواننده اش Craig David بيد.خود استينگ هم همراهيش می کنه.اگر گوشش نداديد حتماً DownLoad ش کنيد که به گوش کردنش می ارزه. سايتی که من آهنگ رو از روی اون DownLoad کردم Mp3Search. توی صفحهء اصلی بايد باشه.اگر نبود Search کنيد حتماً پيدا می شه.شب همگی خوش.(اومدم 2 کلام حرف بزنم همش شد خارجکی.بيخودی که به خودم نمی گم BlackBoard که!!!)

2003/06/06


يادداشت های يک روز ابری


-عجيبه که روز آدم با آمار و رياضی مهندسی و فنجونهای نسکافه که ديگه مزهء خودشون رو از دست دادن و آهنگهای قديمی داريوش و فريدون فروغی سپری بشه.به نظر من ارزش نداره.اما برای آيندهء مبهم و بی اعتباری که جلوی روی خودم می بينم، مجبورم.بزای بدست آوردن يه ذره زندگی مجبورم روزهام رو با مطالب خشک و به درد نخور و فراموش شدنی پر کنم.
آخ که چقدر دلم می خواد بشينم يه خرده ASP بخونم ....

-عجيبه که رفتار آدمها چقدر غير قابل پيشبينيه، حتی رفتار خودت.گاهی فکر می کنم که هيچ وقت نمی تونم روی رفتار کسی حساب کنم.يعنی برای راه رفتن بين آدمها، اگر ببينی که چی هستن و رفتارشون چقدر بی قاعده و غير منطقيه، اونوقت قدم از قدم بر نمی داری.
هميشه ديدن خوب نيست.گاهی بايد چشمها رو ببندی و جلو بری.گاهی ديدن، همه چيز نيست.برای ادامهء زندگی به خوشبينی (حتی گاهی خوشبينی مفرط) احتياج داريم.
ديدن همه چيز نيست، چون چشمها هميشه درست می بينن، اما اون چيزهايی که می بينن، ممکنه حقيقت نباشه، يا تفسيرش با حقيقت فرسنگها فاصله داشته باشه.گاهی چشمها، معصومانه، با ديدنشون به تو خيانت می کنن.

-روزهای جمعه يه جورين(!!!There's some thing about roozhaie Jom'ee) .نمی دونم چرا اينجوريه، اما هيچ وقت از روزهای جمعه لذت نبردم.هميشه يه جور کلافگی و بی حوصلگی خاص با خودش داشته.همه چيزم بايد با آدم فرق داشته باشه ديگه.

-بازگشت به بچگی.دارم کتابهای تن تن رو می خونم.هر نيم ساعت از سر درس بلند می شم می رم ۴-۳ صفحه می خونم و می خندم.بچگی هم عالمی داره ها.من که هيچ وقت، راست راستکیِ راست راستکی، بزرگ نمی شم.بچگی رو دوست دارم.

-به قول کاپيتان هادوک:لعنت خدا به هر چی شيطونه!!!!. کارت اينترنتم هم تموم شد.اين البرزی های راهزن کنگر فرنگی دزد دريايی، از سر و ته Account ها، بدجوری می زنن.می خوام عکس های البرز رو پاره کنم و نامه هاش رو پس بدم و برم دنبال يکی ديگه.

-من حبيب رو کشتم.
"سر داده در سکوتی
آوای بی نوايی"

-هميشه توی زندگی ها، زندگی همهء ما، توی هر مقطعی يه چيزی هست، يه چيز خاص و خيلی استثنايی که اگر توی اون مقطع به اون برسی، تا آخر زندگی، رستگار خواهی بود.مثل يه سر بالايی که اگر به بالای اون برسی می افتی توی سرازيری.سربالايی من يه آدمه.نمی دونم کيه، يا شايد هم می دونم.اين رو نمی دونم اما می دونم که تا زمانی که پيدا نشه بايد توی اين سربالايی ناهمواری که بالا رفتن از اون هر لحظه سخت تر می شه، برم جلو و بيافتم و باز دوباره ...

-هروقت که به بن بست می خورم، هروقت می شکنم، هر وقت که سيلی می خورم(و حتی مشت و لگد)، سرم رو می اندازم پايين و می رم جلو.همون خوشبينی مفرط.هيچ وقت نمی ايستم و به شکستهام و روندشون فکر نمی کنم.اما .... اما .... اما ....(هميشه امايی هست، نه؟) گاهی نمی تونم جلو خودم رو بگيرم.زير سايهء يه اتفاق می ايستم، به سايهء يه لحظهء ساکن زندگيم تکيه می دم و نگاه می کنم.به راهی که اومدم.چيزهايی که به دست آوردم و چيزهايی که از دست دادم.به شکستهام و موفقيت هام.و پاهام بی رمق می شه.و اون ترس از ارتفاع آشنا می آد سراغم.منظرهء جلو چشمهام سياه می شه.چشمهام رو می بندم و دوباره خودم رو وادار به ادامه دادن راهم می کنم.سايهء اون لحظهء ساکن رو ترک می کنم و دوباره زير آفتاب زندگی می رم جلو و به خوشبينی مفرطم پناه می برم.و با خودم می گم
عاقبت يه روز .... عاقبت روزی .... روزی .... روزی .... روزی .... روزی .... روزی ........

-امشب تفلت خالهء منه.
تفلت ... تفلت .... تفلتت مبارک ... بيا شمعها رو فوت کن و از اين حرفها
براش يه سال خوب رو آرزو می کنم.اميدوارم شاديهاش از غصه هاش بيشتر باشه، و لبخندهاش از اشکهاش.اميدوارم به اون چيزهايی که می خواد برسه و آرزوهاش برآورده شدنی تر بشن.
تولدت مبارک خاله جون.

عمو پت(به ترتيب) آمار، خوشبين، دلتنگ، کوچولو، نا اينترنت، کليدکرده، به دنبال سراب، در حال حاظر بی رمق

2003/06/05


گويد به من دل من
تا کی در انتظاری


سلام
آقا من می خوام اينجا عمو پت رو افشاگری کنم.عمو پت تا کلاس دوم-سوم راهنمايی، از اين نوار الکی ها گوش می دادندی.اندی - کوروس(يادش به خير.يه نوار به هم داده بودن.يادتونه؟)، بلک کتز، سياوش، ابی، داريوش.بعدش...نمی دونم چی شد.يه هويی زد به سرش و رفت دنبال انواع جديد موسيقی.شخص مذکور به دنبال اين سروش غيبی اول رفت سراغ موسيقی متن Love Story و Doctor Zhivago و نوارهای پاييز طلايی و اين حرفها.بعدش ريچارد کلايدرمن و انيو موريکونه(اين يکی رو هنوز هم برای شاهکارهاش دوست دارم.موسيقی متن خوب، بد، زشت سرجيو لئونه يادتونه؟).بعدش کنی جی و کيتارو و بعدش هم زد تو خط بتهوون و گوستاو مالر و باخ و پاگانينی و اين حرفها.
عمو پت همه جور موسيقی گوش می کنه(حتی نوار قصه های شهر موشها).از همه چيز، Selected و گروه و خوانندهء محبوبی نداره.هر آهنگ خوبی دستش بياد گوش می ده.اما ايرانی ...
عموتون ايرانی فقط فريدون فروغی و فرهاد گوش می ده و يه خرده ستار و داريوش و ابی قديمی(از اينها خاطره داره آخه).
اما....اما....اما نمی دونم تازگيها عمو چه اش شده(يا گوش شده) زده تو جاده خاکی.اون روز از آهنگ خيالی نيست شادمهر عقيلی منفورش!!!(آخه عمو از New Age Pop ی که تو ايران رايج شده، واقعاً بدش می آد) خوشش اومده بود.

"جات هم اصلاً خالی نييييييييييست"

هی هفت-هشت-شونزده بار گوشش کرد تا از سرش افتاد(عمو توی سايت بود.بعد Media Player رو باز کرد ديد بچه ها شيطونی کردن رو کامپيوتر Supervisor سايت، mp3 ريختن.عمو هم گذاشت ببينه چي دارن.بعدش يه دفعه اين انسان نامبارک شروع کرد با اون صدای ناجورش جيغ و داد کردن و ناليدن از دست دوست دخترش که حالش رو کرده بوده تو قوطی و رفته بوده احتمالاً با اون ريشوهه...اسمش چيه؟...آهان عصار دوست شده تا چشم آقای خواننده-بازيگر که موسيقی و سينما رو داغون کرده، کور بشود).
امشب هم از دست Eiffel65 و Metallica و مندلسون خسته شده بود، رفت سراغ اون مجموعهء Selected ايرانيش(که حدوداً، سرجمع، ۶۰-۵۰ تا بيشتر نيست).از اون موقع تا حالا هی داره اين آهنگه رو گوش می ده و عشق می کنه.

"ديگر نمی آيد باز(دقت کرديد "آيد"ش رو چه قشنگ می گه)
فرياد ز بی وفايی
نه مانده غمگساری
نه مانده آشنايی
ماندم در اين تنهايی
ماندم در انتظارت"

حالا عمو از حبيب هم خوشش نمی آد هاااا.عمو معتقده حبيب رکورددار خراب کردن Lyric های قشنگ و تنظيم آهنگ های فوق العاده، با اون صدای کروکوديليشه!!!اما خب اين آهنگش امشب بدجوری عمو رو گرفته.اما عمو عذاب وجدان داره.آخه عصر داشت رقص های مجار برامس رو گوش می کرد ... و حالا؟؟؟حبيب؟؟؟؟؟ اين يعنی چی؟؟؟؟؟
خلاصه که فکر کنم عمو داره از دست می ره.کلی تو سر و کلهء خودش زده.با خودش دعوا کرده که
خجالت بکش!!! بعد از يه عمر که به حبيب گفتی "حبيب افغانی"، بعد از يه عمر آبرو داری حالا داری حبيب گوش می کنی؟؟؟
اما باز الان داره هی مرتب گوشش می ده.
خلاصه اگر کسی شهلا رو ديد بهش بگه خيلی بی مرامه.بهش بگين در اسرع وقت خودش رو به حبيب معرفی کنه تا حبيب احتمالاً آهنگ
آمدی جانم به قربانت اما عمراً حالا ديگه فايده نداره.
رو بخونه و اين آهنگ شهلا(بعد از شونصد سال) از مد بيفته و عمو دوباره به آغوش گرم کاپريس ويولن های پاگانينی و اگمونت بتهوون برگرده!!!

عمو پت از دست رفته

صدا کن مرا، صدای تو خوب است


سلام
من برای امروز 2 تا استراتژيک دارم
1-ای کسانی که کوچهء وبلاگ ما می گذريد.نمی گم همگی، اما اون کسانی که اين نوشته ها رو می خونن و حسی براشون ايجاد يا تداعی می شه، يه کامنت کوچولو بذارن، يا اون کسانی که به اينجا سر می زنن اما هنوز من نمی شناسمشون.من با نوشته هام با شما ارتباط دارم، شما هم با کامنت ها با من رابطه برقرار کنيد، باشه؟
2-يه نفر به من بگه چرا هيچ کس به جز ميترای ژيوار و بارانه و ناهيد(که توی متن بهم لينک داده بود)به من لينک نداده؟؟؟من اهل تبليغ برای خودم و اين حرفها نيستم.نه برای کسی کامنت می ذارم، نه خودم رو تبليغ می کنم، اما واقعاً اگر کسی من رو دوست داره و می خونه، بهم لينک بده ديگه!!!
امروز عموی مورد نظر شما(شامل !!! Me,MySelf And Pat)در دسترس نمی باشد.اميدوارم به همگی خوش بگذره، و همچنين خودم!!!.

عمو پت لينکيده نشده!!!

2003/06/04

Mi Espanol amigo
Por favor hablar a me
Yo voluntades be vidriosa a saber tu
Postman Pat
ببخشيد اگر اين نوشته خيلی دست و پا شکسته است.آخه من هيچی اسپانيايی بلد نيستم.اين رو هم با هزار زحمت از روی ديکشنری در آوردم.اما اون کسی که بايد بفهمه، احتمالاً می فهمه.
عمو پت

One Of My Turns


عجيبه که حس های خوب چقدر راحت تبديل می شن به حسهای خاکستری.مثل آسمونی که بی مقدمه ابری بشه.يه چيزی يه دفعه شروع می کنه به اذيت کردنت و تو رو از اون Good Mood ات می کشه پايين.
هميشه سو رفتارهايی در مورد تو هست.هميشه پيش می آد که حتی نزديک ترين کسانت، کاری می کنن که واقعاً ناراحتت می کنه.می تونی به اين کارها از جنبهء خوبش نگاه کنی يا از جنبهء بد.می توی با دلايلی مثل متوجه نشد و نفهميد و سو تفاهم شد و مثل اينها، از قضيه رد شی و فراموشش کنی.البته اين هم اندازه داره.اگر اون کار تکرار بشه، اون بی توجهی، اون بی محبتی، اونوقت يه روزی راجع به همه چيز بايد تجديد نظر کنی.بايد همون فکرهايی رو که هميشه از اونها می ترسيدی ، توی ذهنت راه بدی، و به خودت بقبولونی که درسته.که در باره اش اشتباه می کردی.برای هر کس، اين تحمل و ناديده گرفتن اشتباهات بستگی به ميزان علاقه ات به اون فرد، حد خاصی داره.اما هميشه يه زمانی اين چوب خط تموم می شه.هميشه يه زمانی می رسه که تحملت تموم می شه.اما تا اون موقع، بهتره برای حفظ دوست و دوستی، نيمهء پر ليوان رو ببينيم.
عجيبه که کارهای لذت بخش چقدر راحت جنبهء ناراحت کننده شون رو نشون می دن.دارم به اين نتيجه می رسم که بد و خوب و سفيد و سياه مطلق، وجود نداره.شادی مطلق، لذت مطلق، غم مطلق، خشم مطلق ... همهء اين مطلق ها دروغه. و همهء اين مطلق ها خيلی راحت تغيير شکل، می دن.
به قول عمو شلبی
From So Good,To So Bad, So Soon

عمو پت

2003/06/02


???Victim Of Your Crime


به من می گه خود آزار.به من می گه خودت می خوای اينطوری باشی.می گه خودت می خوای رنج ببری.که خودت می خوای خودت رو پاره پاره کنی.
اشتباهه. اشتباهه. وقتی توی شرايط من نبودی چطور می تونی به من بگی خود آزار؟چطور می تونی به من بگی که خودم می خوام توی اين جهنم زندگی کنم؟نمی خوام.نمی خوامش.ازش متنفرم ...... متنفر.اما نمی تونم.گاهی فکر می کنم اينها همه تاوانيه که بايد برای دوست داشتن تحمل کنم.که به ازای احساسی که دارم بايد اينطور از خجالت خودم در بيام.اما .... می خوام باز هم تلاش کنم.می خوام بزنم به در بی خيالی.کی به کيه، مگه نه؟
می خوام خودم باشم.خود خودم.ارزش تلاش کردنش رو داره.فقط اگر يه نفر با من بود.فقط يه نفر می خوام، از بين تموم آدمهای دنيا.کسی نبود؟؟؟ ... نه کسی نبود.تا آخرش خودمم و خودم.
پس زنده باد خودم.آخ جون خودم.چقده ذوق کردم برا خودم.

عمو پت بی خيال

شهردار مورد نظر بی زحمت


در راستای ارائهء شمارهء موبايل(تلفن همراه) شهردار تهران که به اسوهء تقوی و پرهيزگاری و مبارز با استکبار و همچنين فالانژ خونخوار و دراکولای مجسم، موصوف و مجهز به مقادير زيادی ريش و پشم و غيره می باشد، ما به عنوان بزرگترين پستچی عالم بشريت لازم دانستيم موارد زير را جهت تنوير و تغيير و حتی تخدير افکار عمومی، به اطلاع عموم و خصوص شهروندان برسانيم(و من خودم با اون زهرماری شهردار تماس. و اون همش پيغام می داد و من اون رو اينجا می نويسم که همهء شما بدونين موبايل بايد ارزشی باشه)
-توضيح:برخلاف موبايل های شما ملت خائن و من پستچی باکلاس، تمام پيغامهايی که از موبايل حاج آقا به گوش خواهد رسيد، توسط يک فقره رجل سيبيل کلفت مجهز به خروارها ريش و پشم خوانده می شود.بی زحممت يه چيزی تو مايه های پاواروتی تصور کنيد بی زحمت.
1-عادی ترين پيغام:شهردار مورد نظر در دسترس نمی باشد.
2-شهردار مورد نظز در جلسه می باشد، بی زحمت بعداً زنگ بزنيد.
3-شهردار مورد نظر شما در حال بسيج نيروهای ارزشی می باشد.بی زحمت به نزديک ترين پايگاه نيروهای ارزشی(محل گيردادن) مراجعه نماييد.
4-شهردار مورد نظر شما در حال متر کردن مانتوهای رنگی می باشد و اين کار را به هر قيمتی انجام می دهد، حتی اگر مانتو به تن خواهر دينی ايشان باشد.تو خيابون هر کس رو ديديد که سياه و کبود بود، شهردار خودشه.شک نکنيد و باهاش عکس يادگاری بگيريد بی زحمت.
5-شهردار مورد نظر شما در حال پخش آش نظری و حلوا و تراکم بين سپاه پاسداران و آقازاده ها و شهرام جزايری و آقازادهء طبسی و يوگی و دوستان می باشد.بی زحمت برای شهر خود يک فاتحهء توپ بخوانيد.
6-شهردار مورد نظر در حال نقاشی کردن پرچم آمريکا جنايتکار جهانخوار و بريتانيای دوست و برادر و امپرياليست و ترکيهء ناجور زهوار دررفته و افغانستان آمريکايی نادون و هفتاد و دو ملت ديگر بر کفوف!! خيابان می باشد تا آنها را لگد کنيد.بی زحمت ديگر زنگ نزنيد و اگر می خواهيد بزنيد، يک کف مرتب بزنيد به افتخار شهردار هنرمند بی زحمت.
7-شهردار مورد نظر در حال حاظر با منزل مربوطه بوده و خاموش می باشد.(اين پيغام هر 73 سال يکبار همزمان با ظهور ستارهء دنباله دار هالی رخ خواند داد)
8-شهردار مورد نظر در جايی در حال سرويس کردن دهان آن قسمت از امت که ارزشی نيستند می باشد.بی زحمت اگه مردی بيا جلو.
9-(در اينجا چون موبايل Caller ID دارد، خود شهردار با خودش می گويد بابا تو ديگه کی هستی و گوشی را برمی دارد و 4-3 تا فحش ناموسی توپ به شما می دهد و قطع می کند.در اين مرحله بی زحمت به هيچ وجه نگران نباشيد، چون روزی به اشتباه همين رفتار ارزشی و شنيع را در برابر منزل مربوطه داشته و در اسرع وقت به شهرداری قارهء زير آب رفتهء آتلانتيس منصوب خواهد شد.روحش شاد و در جهنم با مدونا و مايکل جکسون محشور باد، آمين.)
گردآوری و ارائه از روابط عمومی بيت حاج پت الله پستچی