2004/01/31

-صبا! بيدار شو! بلند شو ديگه! ببين همه اش يه خواب بود، يه خواب بد. بيدار شو صبا!
-خودت بيدار شو! بيدار شو و ببين که خواب نيست و حقيقته.همهء چيزي که مي ديدي يه خواب قشنگ بود! بيدار شو صبا!

God damn you
me too

موندم چکار کنم، گرچه که نبايد قاعتاً کاري بکنم، حتي مي تونم بگم کاملاً ايگنور شدم، اما .... دلم بدجوري مي گيره.

-اون گفتگوي دوخطي بالا کل چيزي بود که اين روزها از زندگي مي فهمم.

همين

Ciao

2004/01/30

-چرا نبودم؟ خب اکانتم خراب بود!

-قاعدتاً از اينکه امتحانها تموم شده و همه با نمره هاي به نسبت خوب پاس مي شه با يد خوشحال باشم، اما نيستم.
شدم مثل خانمها که بعد از زايمان دچار افسردگي مي شن! من هم همونطور شدم!

-مساله اينه که اينقدر عميق شديم که کسي نمي فهمدمون. اونشب اميرحسين مي گفت. ديدم راست مي گه.

-به طرز بدي دچار احساس بي ارزش بودن هستم.
نه اينکه فکر کنم بي ارزشم. اما انتظار چيزي رو داشتم که نبود و الان باعث شده حالم خوب نباشه.

-يه سوال! قبل از امتحان آمار داشتم مي رفتم طرف سالن امتحان. دو تا از دخترهاي برق ايستاده بودند بلند بلند حرف مي زدند.
يکي داشت به اون يکي مي گفت: " قبل از اينکه پدر پسر شجاع به دنيا بيادف به پدر پسر شجاع چي مي گفتن؟!!"
ديدم راست مي گه. از اون روز رفتم توي فکر که قبل از تولد پسر شجاع به پدرش چي مي گفتن! شما مي دونيد؟

-هفتهء ديگه انتخاب واحده. مي خواستم براي کنسرت نگار برم تهران، همچنين به يه دليل کاري، و همچنين براي ديدن يکي دو تا دوست قديمي و جديدي، اما همه اش به هم خورد.
موندم چطور به نگار بگم! پدرم رو در ميآره :((
اما خيلي دلم مي خواست برم. خيلي خيلي خيلي حيف شد.

-در راستاي پاپوش به سمع و نظر دوستان مي رساند، اون کسي که پاپوشه رو پرتاب کرد، همونيه که اون بالاست، وگرنه هرکسي زورش نمي رسد که يک عدد عمو پت مثل ما را سوسک کند!

-حالم بده ... دلم تنگه ... دلم بدجور تنگه، بدجور ...

-اين نوشته در طول 6 ساعت و 25 دقيقه نوشته شد

Ciao

-پي نوشت:
به نظر شما اگر چراغها رو خاموش کنم و سرم رو بکنم زير پتو و چشمهام رو ببندم و خودم رو گلوله کنم، ديگه اين صدا ها رو نمي شنوم؟
تازه گوشهام رو هم مي گيرم.

-و باز هم پي نوشت:
تازگي ها دارم به يه سري جنبه هاي جالب توجه از وجودم پي مي برم.
به قول دوپونت دقيقتر بگم، دارم به يه سري از جنبه هاي جالب توجه و مزخرف وجودم پي مي برم.
حيف که مزخرفن وگرنه کشفشون هيجان انگيز بود!!

-و همچنان پي نوشت:
شدم مثل اين توپ بادي ها بود، که فوت مي کردي توش تا باد بشه، بعدش سرش يه چيزي داشت که يه در مثل يه زائده بهش وصل بود و بايد با اون درش رو کيپ مي کردي. مي دونيد کدومها رو مي گم؟
همونها که خيلي وقتها مارکهاي تبليغاتي کوکاکولا و پپسي و از اينجور چيزها دارن.
پدم مثل يکي از اونها که درش رو باز کرده باشن و هي بادش خالي بشه و خالي بشه.

-زنده باد پي نوشت:
چرا رفتي؟
دارم مي ميرم اينجا!
راستش خودم هم فکرش رو نمي کردم.
طرف برا دوست دخترش و عشق جاودانهء زندگيش اينقدر دلتنگي نمي کنه که من براي دوستم.
چرا رفتي؟
مي دوني ... تازه دارم با تموم وجودم حس مي کنم که رفتي ... حالا که ديگه نيستي.

2004/01/27

و پاپوش بزرگ طلاييش را براي من پرتاب کرد
و من له شدم
مثل سوسک!
دويدم
و پاپوش هاي نقره ايم را روي ابرها کثيف کردم
در صندوق را باز کردم
و پريدم
و حلول کردم
و هنوز صداي پاهايم روي ابرها مي دوند و ستاره ها در پاپوشهاي نقره ايم جا مي مانند
و هنوز سايه ام نفس مي زند از شوق!
جرينگ جرينگ ....

2004/01/26

... حالا تو هي فرياد بکش
هي خودت رو بزن به در و ديوار
هي تقلا کن
اصلاً بکش خودت رو، بمير ... اگر کسي فهميد! اگر کسي توجه کرد!

تازه فهميدم ماجرا چيه!
حقيقت بزرگي با منه که سعي مي کنم فراموشش کنم تا زنده باشم و بمونم(چرا؟ نمي دونم!)
اما گاهي بي اختيار يآدش مي افتم و دردم ميآد و شروع مي کنم به نا آرومي کردن تا باز بتونم روم رو ازش برگردونم

بيماريي که فقط تو بهش مبتلا باشي خيلي بده!
اصلاً همين که فقط تو بهش مبتلايي، کشنده اش مي کنه ... مي کشدت ... خردت مي کنه ... مي شکندت
جرينگ جرينگ ... اين صداي خرده هاي يه نفره با هر دم و بازدم فکرش صدا مي دن!
جرينگ جرينگ ... جرينگ جرينگ ... جرينگ جرينگ ...
....................................................................
The lunatic is in my head...

يه ليوان شير سرد که روش بسته و 4 روزه که روي يه ميز صبحانه مونده، ميزي که 4 روزه تميز نشده!
يه ليوان شيشه اي بلند پر از شير مونده ...
چرا يآدش افتادم؟ مي دوني؟ نمي دوني؟ از کجا مي دوني؟ از کجا نمي دوني؟ دانستن يا ندانستن؟ مساله اين است؟ نه خير! مساله اين نيست! مساله چيست پس؟ از من مي پرسي؟ از من مي پرسي؟ خب مي گم! مساله اينه که همه چيز غرق در هالهء تقدس بي ارزشش به تو دهن کجي مي کنه و تو بين تموم اين مقدساتي که دنيات رو تشکيل دادن راه مي ري و سرت درد مي گيره و حالت به هم مي خوره!
آدمهاي مقدس! حرفهاي مقدس! خيابانهاي مقدس! شلوغي هاي مقدس!
اين تقديسي ست که خداوند به تمام مخلوقاتش اعم از انسانها يا حيوانات يا بي جانها و اشيا يا من اعطا داشته، و من تقدس خود را شکسته ام! اصولاً شکستن کار خوبيه، مگه نه؟ آره؟ نه؟ چرا؟

نتيجه گيري فيزيکي، حسي، غير منطقي، و غيره: احتياج به يه دست سرد دارم که پشت موهام رو نوازش کنه.
يه حسي دارم مثل هق هق قبل از گريه.
يه حس عجيبي دارم مثل هق هق بعد از گريه.
شياطين درون دوباره بازگشته اند!
با تبريک فراوان به خودم که چشمم رو به روشون مي بندم و وانمود مي کنم!

اصولاً من وانمود مي کنم، پس هستم.
چون اگر وانمود نکنم، نخواهم بود!
منطقش ساده ست، نه؟
-آخيششششش ... بلاخره يه نفر حرف دل من رو گفت!!!

-
-فردا معارف 1 دارم.
هيچ به تفاوت متن کتابهاي تخصصي با ديني دقت کرديد؟
کتابهاي تخصصي رو در نظر بگيريد.هر کسي کتابهاي مربوط به رشتهء خودش رو.مثلاً کتاب ASP جديدي که من گرفتم. متنش کاملاً ساده ست.يعني اگر يه بچهء 4 ساله بتونه از برنامه نويسي وب سر در بياره، براي خوندن متنش مشکل نداره. دليلش هم ساده ست. به خاطر اينکه اينقدر مطلب هست که نياز به پيچوندنش با کلمه ها نباشه.
برعکس درسهاي ديني.منظور تاريخ اسلام و معارف و اينجور درسهاست. چون عملاً هيچ محتوايي ندارند و تکرار مکررات ديني اول دبستان رو به خوردت مي دن، و چون تو دانشجو هستي، سعي مي کنن با کلمه هاي بزرگو عجيب و غريب که اکثرش عربي هم هست، ذهنت رو از اين مساله منحرف کنن که اين کتاب همون کتاب تعليمات دينيه که برا عکسهاش سر کلاس با خودکار ريش و سبيل کشيدم و معلمم ديد و گفت مي رم جهنم!!!

-در اين کتاب يکي از دلايل دين گريزي رو عقل گرايي دونسته. پس با يه استدلال ساده مي شه فهميد نويسندگان انسانهاي به غايت بي عقلي بوده اند!!! :))

براي 5 دقيقهء تمام معارف وحياني رو مي خوندم معارف حيواني و هيچ تغييري هم در اصل مطلب به وجود نيومد :))

-تلاش براي خوندن کتاب معرف مثل تلاش براي گشتن در يک ماشين حمل زبالهء پر از زباله است، براي پيدا کردن دو-سه کيسهء زبالهء خاص که قابل نوشتن بر روي ورقه مي باشند تا بتوانيد آنها را بر روي ورقه تخليه کنيد!!.
در ضمن رو کيسه ها نوشته شده: شکستني! با احتياط حمل شود!!!

-توي کتاب معارف يه چيزي راجع به دادهء اطلاعاتي گفته! اگر کسي گفت دادهء اطلاعاتي چيه و اونوقت دادهء غير اطلاعاتي چيه، جايزه داره!
اصولاً داده غير از اطلاع دادن چه کار ديگه اي مي تونه انجام بده؟؟!!!

-اي بي خبران و اي ناآگاهان.شما انسان هاي معاصر در تحير معرفتي نوين به سر مي بريد! اي متحير ها!! شيم آن يو!!!

-در حاشيه: برنامهء پاورچين توسط اينجانب تحريم شد!

-به اين نتيجه رسيدم که مشکل اصلي دين در جامهء امروز اينه که توسط کساني تبليغ مي شه که 1382 سال يا 2004 ساله بدون تغيير موندن.
توي جامعهء امروز، حتي اگر مسيح به صليب کشيده بشه، نهايتاً مي شه يه ستارهء تلويزيوني. اين روزها بايد کسي پيدا بشه که بتونه ما رو به صليب بکشه. و مسلماً اين کار از عهدهء اين جماعت امثال نويسندهء اين کتاب معارف بر نميآد.

-کسي فهميد که تموم اين نوشته هاي اين يک هفته- ده روزه قبلاً نوشته شده بود و Save شده بود و صرفاً با يه اديت مختصر آپديت مي شد؟؟
فقط اين مطلب قبلي راجع به خواب جديداً نوشته شد!

2004/01/25

-خواب عجيبي ديدم.
يه جور گرد همايي بود. من يه جايي نشسته بودم توي يه سالن تاريک و اون بالا يه نفر داشت سخنراني مي کرد با کت و شلوار سياه و پيراهن سفيد و پاپيون بزرگ سياه و کراوات باريک قرمز با سنجاق کراوات فسفري!. از يه جايي هم صداي آهنگ مي اومد از اهنگ هاي کني-جي.
من فقط آهنگه رو مي شنيدم و صداي سخنران رو نمي شنيدم. از بغل دستيم پرسيدم اين کيه داره سخنراني مي کنه؟ چرا صداش نميآد؟ مگه خوشحاله؟(اين رو دقيقاً يادمه که پرسيدم).بغل دستيم با صداي آلن دلون گفت ايني که داره حرف مي زنه جناب آقاي جبرئيله! خوب گوش کن صداش هم ميآد.گوش دادم.يه دفعه صدا واضح شد. جناب اقاي جبرئيل داشت راجع به فوايد وصيتنامه حرف مي زد. بغل دستيم به من گفت خوب گوش کن ياد بگير. گفتم براي چي؟
گفت مي دوني من کي ام؟ من جناب آقاي عزرائيلم.اومده بودم يه بار سراغت اما وصيتنامه نداشتي از خيرت گذشتم!
بعدش صحنه ظاهراً تا جايي که يادم ميآد کات شد به يه جايي که جناب آقاي جبرئيل و چند نفر ديگه داشتن تو يه سن بزرگ با اهنگ آوه مارياي پاواروتي باله مي رقصيدن.
ديگه از کت و شلوار خبري نبود.همشون با اون پاهاي پشمالوشون لباس بالرين ها رو پوشيده بودن.
از خواب پريدم!
تعبيرش چيه؟

2004/01/24

-يکي به من بگه چي شدم؟؟!!!
چرا اينجوري شدم؟؟
همه اش فکر مي کردم مرحلهء گذره و اينا
اما ديگه قرار نبود ايييينقدررر مرحلهء گذر طول بکشه!
حالا نمي شه برگرديم به همون جايي که بوديم؟ مرديم در اين گذر!

-امروز يه اتوبوس ديدم روش نوشته بود Swiss Air
آخه چاخان در چه حد؟؟!!!

-آقا بالاخره تکليف ما رو روشن کنيد!
دپرسيم يا به قول استاد نگاه موشکافي به زندگي داريم و حس طنز خوبي نيز. و در کل طرز نگاهمان به زندگي قابل تحسين است!!؟؟
مطالب بي ارزش مي نويسيم يا به قول استاد، از لابلاي همين يادداشت هاي روزانه مي توان مطالب بسيار خوبي استخراج کرد که حجمشان با توجه به وقتي که بر روي وبلاگتان مي گذاريد و ماهيت وبلاگتان، عالي ست!!
مانند ما بسيارند يا اينکه به قول ايشان " کمتر وبلاگي را ديده ايد که به پختگي(!) و رواني(!) و در عين روزانه بودنش، با محتوايي(!!!!) ما مطلب بنويسد! ".
خلاصه بگوييد که تکليف خودمان را در اين وانفساي بي تکليفي بدانيم!
پي نوشت: منظور از ايشان، دکتر ...، استاد دانشکدهء ادبيات دانشگاه فردوسي مي باشد که به طريقي از طرف يکي از دوستهاي کلاس زبان با ايشان آشنا شديم و چون فهميديم که در زمينهء وبلاگ و وبلاگ نويسي تحقيق مي کنند، اشک شوق از ديده بر افشانديم و نعره ها بزديم و اوقاتمان سخت خوش گشت و آدرس وبلاگمان را داديم و از ايشان با توجه به يکسان نبودن نظر دوستان، نظر خواستيم.
اصلاً فکر نمي کردم اون آدم جدي اينطوري نظر بده!
پاک قاطي کردم!
حتي شمارهء تلفنم رو گرفت که براي مجلهء جديدي که قراره با يه سري از بچه هاي ادبيات بزنن، من هم براشون به عنوان يه ستون (احتمالا دو يا سه بار در هفته) و يه قسمت علمي کاربردي(مخصوص کامپيوتر) مطلب بنويسم.(بيچاره اون نشريه اي که من بخوام توش بنويسم!!)
کلي تعجب کردم! نمي دونم اين ديگه چه جورشه!
البته بعيد هم نيست که کل قضيه براي دست انداختن من باشه!! :))

-در ضمن: آقاي دکتر قول دادند که ديگه به اينجا سر نزنن تا وقتي که اگر نشريه شون راه افتاد، بخوام باهاشون همکاري کنم!

2004/01/23

You pretend it doesn't bother you
But you just want to EXPLODE


حرفهاي روزمره و تکراري و بي محتوا
حساسيت هاي بي مورد
صداي آهنگ هاي مبتذل
صداي بوق ماشين ها
صداي آدمي که با صداي بلند فحش مي ده و مي خنده
صداي گوشخراش ادمي که 5 بار زنگ مي زنه به موبايلت و 5 بار خيلي مودبانه جواب مي شنوه که موبايل ديگه خط رو خط افتادن نداره و شماره رو اشتباه بهش دادن و اخرش بار پنجم موقع قطع کردن صداش رو مي شنوم که به يه نفر ديگه مي گه: ک... کش هي مي گه اشتباهه!
زندگيي که دوست نداري
موهايي که شونه نمي شه
يه دعواي اساسي با پدر و شنيدن کلي حرف بزرگ و ثقيل به خاطر يه مسالهء ساده.
هواي کثيف و نفس تنگي
هواي تميز و نفس تنگي
نفس تنگي
کتابي که گم شده و نمي خواد پيدا بشه
کسي که بايد باشه، ولي نيست
روزمرگي لعنتي همهء آدم هاي دور و برت(و خودت البته ...)
روزمرگي لعنتي همهء آدم هاي دور و برت(و خودت البته ...)
روزمرگي لعنتي همهء آدم هاي دور و برت(و البته خودت ...)

اه ... حالم به هم خورد. و حال شما هم حتماً.
و هنوز يکي داره تو تلويزيون پلنگ چشم قشنگه مي خونه!!!
نتيجه: از اين انشا نتيجه مي گيريم که زندگي کردن شبيه راه رفتن روي آسفالت داغ با پاي بي حفاظه.هيچ وقت نمي تونی گرماي سوزنده اش و خشونتش رو فراموش کني و مجبوري با جستهاي بزرگ از روش بپري تا نفهمي و حسش نکني. و هر لحظه آرزوي سکون و آرامش و فرار بيشتر رشد مي کنه و قوي تر مي شه.
مسخره است، نه؟

نتيجه: نمي تونم ديگران رو تحمل کنم( به جز يه سري ادم خيلي خيلي خاص).
نتيجهء اين نتيجه: و به همان نسبت نيز انسان غير قابل تحمل و مزخرفي هستم!

نتيجهء پينک فلويديش:
IIIIIIIIIIIIII have become, comfortably NUMB!!!

نتيجهء مقداري جوادي تر از نوع لينکين پارکي:
IIIIIIIIIIIIII've become so numb ( back ground: Tired of being what you want me to be)

نتيجهء مقاديري جوادي تر تر: نداريم.چون وارد حيطهء اهنگ هاي لس آنجلسي و پاپ بي ارزش New Age ايراني مي شه که من ازش متنفرم.

نتيجه گيري تلافي جويانه: شما هم مي تونيد براي مقابله با نتيجه گيري هاي من، 3 بار Unforgiven II رو گوش کنيد و همزمان همراه جيمز بخونيد و بعد از هر بار خوندن دور خودتون بچرخيد و فوت کنيد.
نکته: مواظب باشيد اون This Key رو کجا Bury it in you مي کنيد.
بعضي از قسمت هاي بدن خيلي سنسيتيوه! گناه دارم آخه!!!
-دلم براي خواهرم تنگ شده :(

-ديروز ساعت 8-5 عصر امتحان داشتم.
احتمالاً پاس مي شه!
همين.
از صبح ساعت 8 کتابخونه بودم.اينقدر خسته بودم که زود از سر جلسه بلند شدم اومدم بيرون.فقط يک ساعت و 45 دقيقه نشستم در حالي که مي دونم خيلي ها تا خود ساعت 8 سر امتحان بودن.
تازه يه سوال ساده رو هم از زور خستگي نتونستم حل کنم :(.
اما مهم نيست.همين که پاس مي شه خوبه!
حالا بايد براي بقيه بخونم که نمره ها خوب بشه.

-خبر: ارتباط ناسا هم با اسپريت قطع شد!
نمي دونم اين برنامهء مريخ چرا اينجوري شده!! اون از بيگل که برنامهء اروپا رو کاملاً به هم ريخت، اين هم از اسپريت! تازه قراره به همين زودي ها نسخهء دوم اسپريت هم رو مريخ فرود بياد.
جون مي ده براي داستانهاي تخيلي. يه نويسندهء خوب مي خواد(مثل کلارک و آسيموف) که يه داستان کوتاه يا حتي کتاب عالي ازش در بياره.

خبر ديگر آنکه 500000 نفر-دوباره صفر ها رو بشمريد.5 تا صفر داره. پانصدهزار!!!- براي انتخابات رياست جمهوري افغانستان شرکت کردن!!
حتي تصورش باعث مي شه مرغ پخته هم خنده اش بگيره!تموم افغاني هايي که سنشون از 15 سال بزرگتر بوده شرکت کردن.فکر کنم آخرش هم از اين 500000 نفر 499900 نفرشون فقط يک راي بيارن که شامل رايي مي شه که خودشون به خودشون دادن.
خلاصه حواستون باشه از اين به بعد با کارگر افغاني ها بد صحبت نکنيد.احتمالاً آقا کانديداي رياست جمهوري افغانستان هستن!!

-توي نوشتهء قبلي يه نفر برام کامنت گذاشته بود و نوشته بود که خواب بدي برام ديده!
خب چرا خودت رو معرفي نمي کني اگر من رو مي شناسي؟ :)
من سعي کردم تا جايي که مي شه وبلاگم رو کساني که روزمره باهاشون ارتباط دارم نخونن.
اما اعتراف مي کنم که وسوسه اش هميشه بوده که بدونم بقيه راجع به اينجا چي فکر مي کنن.
خلاصه اگر کسي از دوستان من اينجا رو پيدا کرده و مي خونه، حتماً کامنت بذاره به اسم خودش.من خوشحال مي شم :)
راستي خوابت هم ظاهرا! تا حالا که تعبير نشده.حالا تا بعد ببينيم چه مي شه کرد.

-اين چند روزه کلي بزرگ شدم! فهميدم چيزهايي که براي من خيلي با ارزشن براي هيچکس-مطلقاً هيچکس- با ارزش نيست. پس چرا بي دليل اصرار کنم روشون؟
ترجيح مي دم داخل خودم نگهشون دارم.

-من آدم اگرسيو و بداخلاق و تندي نيستم(همه مي دونن). آدم بي ادبي نيستم، اهل درگيري با بقيه نيستم، اصولاً به کار کسي کار ندارم و شايد بشه گفت خيلي از اين بقيه ها برام مهم نيستن.
اما رو يه چيزهايي خيلي حساسم.يکي ادبه، خصوصاً خصوصاً خصوصاً ادب اجتماعي!
يعني وقتي از خونه ميآي بيرون مراعات آدمهاي دور و برت رو بکني و فکر نکني همه جا حريم شخصي خودته!
و چقدر بده که ادب اجتماعيمون اينقدر کمه!
حالا اين کم بود ادب شامل همه چيز مي شه، از ماشينهايي که ساعت 12 شب بوق عروسي(!) مي زنن و روي خط عابر مي ايستن و از چراغ قرمز رد مي شن، تا اون بسيجيه که حرفهاي من و دوستي که 3 سال نديده بودمش رو در زمينهء انتخابات استراق سمع مي کنه و مي پره وسط بحث و کلي اعصاب همه رو خرد مي کنه.
مساله اينه که عادت کرديم هيچکس غير از خودمون براي ما مهم نباشه! متاسفانه!

-دزديده چون جان مي روي     اندر ميان جان من
دزديده چون جان مي روي...
چون جان مي روي ...
دزديده ...
دزديده ...
دزديده ...
دزديده ...
دزديده ...


-ببينيد من در همين مکان مقدس بهتون اخطار مي کنم اگر نمي خوايد مجبور به FDisk کردن و از دست دادن تموم اطلاعاتتون باشيد، حتماً حتماً حتماً آنتي ويروس هاتون رو اپگريد کنيد هر روز.
من خودم از MCAfee استفاده مي کنم و فکر نمي کنم آنتي ويروس بهتري باشه.
شما هم حتماً حتماً آنتي ويروسهاتون رو هر روز آپگريد کنيد.
2 تا ويروس خيلي خطرناک اومده که هارد ديسک خراب مي کنه.
الان شايد 10 درصد بچه هاي ما يکي يا دو تا از درايوهاشون رو از دست دادن و نهايتاً مجبور به FDisk کردن هستن. و مرتب هم اين اپيدمي داره بيشتر مي شه!
خلاصه از من گفتن بود.


2004/01/21

-پی نوشت: اول بگم چون اين بلاگر ما همهء کارهاش از پايين به بالاست، قاعدتاً پی نوشت هم بايد اول متن بياد ديگه :)
خب حالا خود پی نوشته!
عجيبه که کارهايی که يک ساعت پيش به نظرت سوپر احمقانه می اومده حالا دوباره منطقی بشن!
البته با يک فرق.اون هم اينکه جلو احساساتت رو می گيری، همين!
نتيجه ای که توی اين مدت گرفتم اين بوده که دوستی و دوست داشتن هيچ وقت از بين نمی ره، نه با عصبانيت، نه با بدرفتاری، نه با هيچ چيز ديگه.
البته در مورد من ها!
اما خب ... وقتی تموم اون احساسات نگرانی و دوستی و خيلی حس ديگه که قبلاً بودن، هنوز هستن، در حالی که اون حس بد به محض اينکه نوشتمش رفت، خب يعنی همون نتيجه هه ديگه!
فقط با اين تفاوت که الان عاقلترم.اميدوارم همينطور عاقلتر بمونم.
پايان پی نوشت... شروع متن اصلی :))

-از چندين و چند کار بدمان مي آمد اما گاهي انجام ميشد
حال تصميم قاطع گرفته ايم که انجامشان ندهيم( و نمي دهيم)

يکي واگويهء سر درون و طلب همدردي در مواقع سختي
ديگري دفاع از خود در برابر کار انجام شده.چه عمل انسان يا درست است يا نادرست. بر درستي آن نياز به دفاع نيست و هنگام نادرستي، دفاع از آن تنها دليل آوردن بر غلط است و غلط اندر غلط
و ديگر آنها صحبت و مذاکره با ديگران دربارهء آنچه تمايل به شنيدنش ندارند.
ديگري مهر ورزيدن ناخواسته(به کسي که خواهان مهر ما نباشد، مهر نخواهيم ورزيد).
ديگري تلاش براي وصله زدن شکسته.حتي اگر شکسته به دست مبارکمان نباشد. و حتي اگر ذيقيمت باشد و ناياب.

و اين کانفشنز آو ا نات تو بيوتيفول مايند بود
والسلام عليکم و غيره!

امضا:
Not too Beautiful Mind!!!

پي نوشت:
ما غير از غير نيستيم
من نيز بر آنم که همه خلق بر آنند
حالا يه ذره اينور اونور که فرقي نمي کنه که! مهم اينه که بر آنم

امضا:
Ugly mind(دونقطه بنفش شاخدار)
مي دوني چيه؟ مثل ابر مي موني!
مرتباً در حال تغيير حالتي.
و ظاهراً من هم مثل بادم که وقتي ميآم نزديکت از من فرار مي کني!!!
...
و بدون خيلي از دستت ناراجتم که اين ها رو نوشتم.
گرچه که ديگه نمي خوام از دستت ناراحت باشم.
وقتي من براي تو نيستم، دليلي نداره که تو براي من باشي، اون هم وقتي که خودت نمي خواي!

هي خواستم به روي خودم نيارم اما داشتم خفه مي شدم

2004/01/20

-هيششششکي باورش نمي شه من چقدررررر قاطي کردم ... حتي خودم( دو نقطه زبون).

-هه هه هه ... همينطوري الکي دلم براي يه نفر تنگ شد!

-راستکي هم دلم براي خواهرم تنگ شده ( دو نقطه غمگين).

The Pros and Cons Of Hitch Hiking
By: Roger Waters
Just Amazing!
حتماً گوشش کنيد.فضا سازيش در حد بهترين آهنگهاي پينک فلويده.
البته نه به سبک آلبوم هاي قديمي مثل فاينال کات و ...، اما در همون حد عاليه!
مخصوصاً به اونهايي که مثل من با پينک فلويد تا خدا مي رن و بر مي گردن اکيداً توصيه مي شود!
مي گم مي خوام برم پيش خدا بگم يه يه ماه بهم وقت بده مي خوام Radio Head گوش کنم.
احساس مي کنم بعضي کارهاشون در حد شاهکاره، اما من رو نمي گيره.

-من پنجشنبه امتحان مهندسي دارم.
من مي ترسم.
من حالم خوب نبيد!( دو نقطه گريه)

2004/01/19

پاک به اصل و فرع دوستي شک کردم!!
دوستي يعني چي؟ تا کجا؟ چجوري؟
حسابي گيج شدم.

يه نفر ناراحته.
من هم.
اتفاق بدي افتاده ظاهراً.
خيلي بده که کاري از دستت بر نياد در حالي که دلت مي خواد کاري انجام بدي

اين درسها هم که ما را داغان پاغان نمود!

من نمي دونم چرا اين گزارشگرهاي فوتبال براي بازي هاي خارجي اينقدررررر هيجان زده مي شن!
اگر گذاشتن دو کلام درس بخونيم!

نمونهء ابتذال فرهنگي رو در وبلاگستان ديدم.
طرف وبلاگ زده هرچي از مسائل خصوصي هم رشته اي هاش مي دونه ريخته بيرون.
حالم به هم خورد.واقعاً خجالت آوره!
گرچه که نمي شه سرزنش کرد اين جور آدم ها رو.
يه مطلبي آقاي شکراللهي تو وبلاگ خوابگرد نوشته بودن در مورد ابتذال در وبلاگستان.
من با نظرشون تا يه جايي موافقم، اما با لحنشون نه!
حالا دلايل خودم رو هم هر وقت وقت کنم مي ذارم اينجا.

کلي حرف داشتم اما نوشتنم نميآد.
ناراحتم!

Ciao

P.S:به اين آقا آلمانيه: عزيز من رفتي آلمان با دکتر و پروفسور نشست و برخاست مي کني قرار نيست ديگه تحويل نگيري ها!
مي دوني چند وقته ازت بي خبرم.زنگ هم زدم گوشي بر نداشت کسي.
زود باش بهم خبر بده که راه مي افتم ميآم آلمان ها!
خلاصه ديگه خودت مي دوني!

2004/01/18

روز شنبه 5 واحدم رو يکجا امتحان دادم.صبح 11-8 سيستم عامل.ظهر 5-2 تاريخ اسلام.
براي تاريخ اسلام وقت نکردم بخونم قبلش.گذاشتم براي همون 4-3 ساعت بعد از سيستم عامل.
سيستم که خوب شد، اما تاريخ اسلام سر جلسه حساب کردم ديدم از 40 تا تست 19 تا رو مطمئنم درست زدم و 21 تا رو شک دار زدم.
هر تست نيم نمره داشت، ودر نتيجه حتي اگر يکي از شک دارها هم درست باشه، قاعدتاً بايد پاس بشه ديگه، نه؟
تعجب هم نکنيد.من در طول اين 4 سال تحصيل هميشه درسهاي تخصصي نرم افزار رو بدون خوندن خوب نمره آوردم و باعث بالا رفتن معدلم شده و درسهاي پايه و سخت افزار(نصفشون) و بخصوص عمومي ها هميشه باعث پايين اومدن ميانگين نمره هام شده. با اين ترتيب بايد از پاس شدنش خوشحال باشم(اگر پاس بشه).

-اين جوجوهه يه چيزي نوشته که بدجوري نگرانم کرده.خواهرش هم به هکذا! نگرانم ... حوصله ندارم ... اميدوارم اون چيزهايي که فکر کردم نباشه.

-اون روز يکي به من مي گفت فلاني تو هميشهء خدا دپرسي. انرژي منفي داري. تازه مي گفت به بقيه هم انرژي منفي مي دم.
اين آخري رو نمي دونم تا چه حد درسته اما اصلاً و ابداً آدم دپرسي نيستم.مطمئنم نيستم چون زماني به دليلي بودم، و مي دونم چه حس و حالي داره.
مساله از نظر من خيلي ساده ست.من صرفاً يه مقدار ديدگاه و عقايدم با بقيه فرق داره.نمي گم مشکل اونهاست.مشکل منه.چون طبيعتاً وقتي عقايدت با بقيه فرق داره، يه سري مسائلي که براي اونها بي اهميته تورو ناراحت مي کنه(و برعکس).
از طرفي يه مقدار نسبت به مسائل بيش از حد حساسم و خودم هم مي دونم.
همين است و جز اين نيست.
ضمن اينکه کسي که با من رابطهء دوستي داره، طبيعتاً به خاطر خودم با من دوسته.پس بايد من رو همينطور که هستم قبول داشته باشه.که اگر اينطور نباشم، ديگه خودم نيستم.
ضمن اينکه هر آدمي، در رابطه با هر آدمي، بدون استثنا به يه مقدار تحمل احتياج داره.
يعني بايد بتوني يه سري رفتارهاي طرف مقابلت رو تحمل کني.نه اينکه فکر کني هر چي نظر منه درسته و رفتار تو اشتباهه و انرژي منفي(جان؟؟!!) مي دي بيرون.
خلاصه اين طرز تفکر در مورد من کاملاً غلطه.
و اين بود آبجکشن من.همين!

اميدورام غلي رغم نوشته هاي خودش و خواهرش، اتفاق بدي نيفتاده باشه.

نگرانم.

رفتم.

Ciao

P.S:خبر از اين قشنگ تر سراغ داريد. کلی مثبت شدم وقتی خوندمش. تولد همشون مبارک مبارک مبارک.اميدوارم هيچ وقت تو زندگيشون اين مسائل رو تجربه نکنن.

2004/01/16

-اصلاً مي دونيد چيه؟
دلم يه غار مي خواد(دو نقطه دي)(دو نقطه دي مخفف دو نقطه دندون مي باشد ... دو نقطه دي).
جدي جدي الان داشتم کارتون مي ديدم(Capitain Caveman)
بعدش هوس يه غار کردم.
وروديش تا ريک باشه و کوتاه.جوري که بايأ خم بشي و وارد بشي.از وروديش که وارد مي شي، بعد از دهنه اش يه پيچ داشته باشه که باد و سرما و اينا نياد تو.
بعدش از پيچه که رد مي شي يه محوطهء دايره اي شکل باشه به قطر 7-6 متر.
کف اين محوطهء دايره اي شکل با يه جور گياه علف مانند خشک و گرم کرم رنگ که يه جور رايحهء خوب خيلي ملايم داره پوشيده باشه.
وقتي از اون پيچ دهنهء غار وارد اين محوطه هه مي شيد، روبروتون يه جا هست براي درست کردن آتش که احتمالاً شعله هاش تا کمر آدم برسه.پشت آتش هم روي ديوار غاره چند تا حفرهء کوچک باشه در حدي که آتش هوا بگيره و دودش خارج بشه.
دور تا دور اين محوطه رو با همون گياهه يه جور کپه و پشته درست کرده باشن که بشه روش دراز بکشي، يا اينکه لم بدي، يه اينکه بهش تکيه بدي و راحت بشيني.
سمت چپت يه کتابخونه باشه پر از کتاب.و مخصوصاً سري کامل کتابهاي آلکساندر دوما و تن تن و عباس معروفي و سالينجر و صمد بهرنگي و صادق هدايت و همچنين يه سهراب و يه حافظ و فروغ و احمد شاملو و ديوان شمس و خيام و اخوان ثالث.
بعدش يه جورايي برق کشي هم شده باشه که بشه يه ضبط کوچک رو بهش وصل کرد. لازم به ذکر نيست که ضبطه بايد Mp3 CD قبول کنه.
خب طبيعتاً يه سري سي دي mp3 هم داري اونجا.
سي دي هات هم مخصوصاً شامل سري کامل آثار باخ، برامس، موزارت، پاگانيني، سن سان، کريگ، و عشق جديد من، گوستاو مالر و پينک فلويد و هگارد و باب ديلن و آندره آ بوچلي باشه.
آها! يادم رفت.آهنگهاي قديمي ستار و داريوش و ابي باشه با همهء آهنگهاي فرهاد و فريدون فروغي.يه آهنگ هم از اون قديمي هاي سياوش قميشي باشه(همون که مي خونه:
مي شه هيچي رو نديد، فقط گاه کرد)
همممم .... ديگه .... آهان چراغ و اينا هم که نباشه.
بعدش روي آتشه يه پايهء بلند باشه که بشه کتري و قهوه جوش دستي رو روش گذاشت.
بعدش يه نفر بياد به من ياد بده قهوه رو چطوري توي اين قهوه جوش دستي ها درست کنم.
در ضمن ذخيرهء قهوه و شکلات اونجا هم بايد تکميل باشه( خيلي دونقطه دي).
غاره جايي باشه که شبها ماهش وحشيه(يعني به شدت مي درخشه و مثل ماه آسمون شهرها بي حال و پژمرده نباشه)، و صداي زوزهء حيوونها از دور دست که باعث بشه از آرامش و امنيت غارت بيشتر لذت ببري.
بعدش ... آهان گلدون هم باشه که بهشون برسي.يه عاااالمه گلدون از کاکتوس بگير تا گلهاي تزييني و زيبايي که اسمشون رو نمي دونم و فقط به قيافه مي شناسمشون.
شبها بتوني يه گوشه بشيني و نور آتش رو که سايه اش دور تا دور غار مي رقصه تماشا کني و قهوه بخوري(تلخ تلخ و غليظ.بدون شير و شکر.آهان.در ضمن وقتي قهوهء غليظ مي خوري تپش قلبت زياد نشه و سرخ و داغ نشي و خلاصه قلبت نياد تو دهنت!!).
و بعد تا دير وقت کتاب بخوني.هر وقت هم خسته شدي همون جلو کتابه دستت رو بذاري زير سرت و بخوابي.
خودت تنها باشي اونجا.يا اگر کسي هم هست، يک نفر باشه؛ فقط يک نفر.کسي باشه که ارزش سکوت رو بفهمه و بتونه با حرفهاش آرامش اونجا رو عميق تر کنه.شايد هم بتوني در حالي که سرش رو گذاشته رو سينهء تو يا تکيه دادي بهش، بخوابي.
آهان يه چيز ديگه.ضبطه از اين صفحه هاي LCD نداشته باشه که نور نارنجي شون توي تاريکي به نظر بياد.
اونجا خوابها عميقه و سکوتها خوشايند، و شبها بدون کابوس صبح مي شن.

ديوونه ام، نه؟
احساس دکتر ارنست بودن بهم دست داده.و همچنين اون پسره تو کارتون سرنديپيتي بودن.
روياهام چطورن؟ رنگي يا خاکستري؟ بزرگ يا کوچک؟

Ciao
هر کسي از کنارت رد مي شه بهت يه تنهء محکم مي زنه.
هر کس که مي تونه از اون طرف رد شه، بايد بياد و يه جوري شارژت کنه.
هرکس که بيکار هم مي شه باز براي رفع خستگي و برطرف کردن بيکاري از اون دور ميآد خودش رو مي کوبونه بهت.
اينجا براي زندگي کردن بايد همه اش در حال کنتاکت با بقيه باشي.
سر کوچکترين موضوعات بايد بحث کني، انرژي بذاري و تازه کلي هم بدهکار مي شي به خونواده و دوست و آشنا و همسايه بقلي و نوه عمهء اون يکي ديگه!
بابا ولم کنيد ديگه!
مگه نمي فهميد؟
من نمي خوام ... نمي خوام ... نمي خوام!!!

از شدت عصبانيت دارم منفجر مي شم.
دلم مي خواد تنها باشم.
اصولاً اينجا اصلا کسي از تنهايي و حريم شخصي و تمايلات شخصي و شخصيت سر در نمآره.همه خلاصند.زندگي جمعي.
وقتي همه شادند، خب تو هم شادي.
وقتي همه دارن به يه مسالهء کوچک احمقانه مي خندن، تو هم خب بايد بخندي.

و از همه بدتر اون حرفهاي بزرگ بزرگ جالبشون که بيشتر به سخنراني سياسي مي مونه تا حرف!!

حالم داره از اين همزيستي مسالمت آميز به هم مي خوره.
حالم داره به هم مي خوره!!

هنوز از شدت عصبانيت در حال ترکيدنم.

-باز هم مي خواستم بنويسم، اما تا الانش هم ده بار هر کلمه رو غلط تايپ کردم.
وقتي عصباني مي شم(که خيلي به ندرت پيش ميآد) دستهام مي لرزه.

-يه چيز ديگه.از همهء اونهايي که براي مطلب قبلي کامنت گذاشتند ممنون(به جز اون نادون آيت الله فلان).واقعاً دوستتون دارم.همگي رو مي گم.
(اين بيشترين ابراز احساساتي بود که مي تونستم بکنم.باشه هروقت آروم شدم مفصل تر مي نويسم.)

2004/01/14

-نمي دونم کساني که ميآن اينجا چه جوي رو حس مي کنن.
من توانش رو دارم که اينطور خودموني به اصطلاح، ننويسم.يه مقدار ادبياتش رو غليظ تر کنم.قبلاً توي 3-2 تا وبلاگ مرحومم هم اونطور مي نوشتم، اما خوشم نمي اومد.
حالا اينجا ... نمي دونم چطور بگم.
شايد خواستم اينجا رو تبديل کنم به يه جاي گرم و راحت؛ براي خودم و شايد اون چند تا دوستي که اينجا رو مي خونن.
براي خودم اينجا مثل خونه ست.از بيرون که ميآم اول کامپيوتر رو روشن مي کنم و ميآم سراغ وبلاگم.
به کانترش اهميت نمي دم.فقط گذاشتم اونجا که سن وبلاگم رو باهاش اندازه بگيرم.به نظرم سن وبلاگ به روزهاش نيست، به خواننده هاشه.
اما برام خواننده هاش مهمه، خيلي مهم. کساني که اينجا رو مي خونن رو واقعاً دوست دارم.جوجو و خالهء مهربونم و ليلي و ماندانا و اين خانوم روياي نيلي( که سايه اش سنگين شده) و صبا و همهء اونهاي ديگه.
سعي کردم براي خودم و اونها اينجا خودموني باشه، و گرم.
نه اينکه اينجا فقط از اون مطالب با حس آتش و شومينه و روز برفي و اينا بنويسم.گاهي مطالب شبه سياسي هم مي نويسم(البته تا جايي که اجازه بدم قلمم به سياست آلوده بشه).خبر هم نقل قول مي کنم.
اما سعي مي کنم مطالب خشک رو با يه جور ديد مسخره بنويسم و اون لايهء متناقض و مضحکش رو نشون بدم، جوري که حداقل کسي رو دپرس نکنه.

خلاصه براي خودم اينجا آرامش بخشه.يه جوري بهش احساس تعلق مي کنم. مي خوام ببينم شما چطور؟
مي خوام نظر شما رو بدونم، حالا که حدوداً 7000 نفر از عمر وبلاگم گذشته.
وقتي من رو روي اين ديوار مي خونيد، چه حسي نسبت به نوشته هام و خودم داريد؟
حتماً نظراتتون رو بنويسيد.برام خيلي مهمه(منظورم مخصوصاً به اونهاييه که اسمشون تو 4 ديواريه و يه مدته که کامنت نمي ذارن هااا !!)

Ciao

-يکي از دلايلي که بک گراند وبلاگم تيره ست اينه که براي چشم خسته، خوندنش راحت تره، و همچنين توي تاريکي.چون وقتي شب مي شه و مي خوام با کامپيوتر کار کنم حتماً چراغ رو خاموش مي کنم.بعدش گاهي اوقات برام خيلي سخته که نوشته ها رو پس زمينهء سفيد پر نور بخونم.
اين هم براي اونهايي که گاهي اوقات مي گفتن چرا زمينهء وبلاگت روشن نيست.

2004/01/13

-نکتهء خيلي جالبي که امروز بصورت اتفاقي کشف کردم اين بود که امتحان تاريخ اسلام به جاي يکشنبهء دو هفتهء ديگه، شنبهء همين هفته است.
البته اصولاً در اينکه من خيلي کارم درست مي باشد شکي نيست!!

-يه جا يه تست سلامت فلسفي داشت.البته چندين و چند نوع از اين تست سلامت فلسفي هست که من قبلاً داده بودم و مواقع رو به راهيم(و سر به راهيم، البته) تا 90 درصد هم رفته بود.اما امروز 53 شد!
حالا دارم فکر مي کنم خوب شد تست سلامت رواني نيست.اگر بود کسي چه مي دونه چه نتيجه اي مي داد؟

-يه جاي ديگه هم يه تست بود که 47 تا سوال مي کرد و بعد بر اساس شخصيت شما، يه فيلم رو بهتون نسبت مي داد.
فيلم من Apocalypse now شد!
پايينش هم نوشته بود:
You are Apocalypse Now.
You are a rouge wanderer on the winding river of life, Searching after your shadow self.
خيلي از شخصيت خودم خوشم اومد!
همه اش مي ترسيدم Dumb And Dumber بهم بخوره.
حالا راستش رو بگم بيشتر فکر مي کردم يکي از اون فيلمهاي سياه و سفيد قديمي کاري گرانت و گري کوپر بهم بخوره!
اما خب ... کيف کنيد از شخصيت ديگه!

-احتياج به يه محرک دارم.يه محرک خوب.به آدرنالين.
بايد از اين وضعيت بيام بيرون.

-يه دوست خوب پيدا کردم:
ساره اينجا فرياد مي زند
بهش سر بزنيد.
به اين فک و فاميل ما هم حتماً سر بزنيد.برا خودش يه پا نويسنده شده.يادداشت هاش حسابي داره پخته مي شه و خوندني!
دزيره خاتون، فک و فاميل من!!!

-همين ديگه! دارم آمار مي خونم و ازش بيزارم!!
برم پاي درسهام که خيلي مونده!

2004/01/12

-اهالي خونه چه حسي دارن وقتي به هواي اينکه فيش هدفون رو زدي به ضبط، صداش رو تا اخر زياد مي کني و اون CD جديد Mp3 که توش آلبوم جديد Enrique هست رو مي ذاري و خوشحال ترک چهارمش رو ميآري که گوش بدي، بعد يه دفعه صداي بلندگوهاي ضبط بلند مي شه؟؟
فقط شانس آوردم که اولش گيتاره، وگرنه سقف خونه رفته بود هوا!!

-اي کسي که به اسم ورودي 79 برام کامنت گذاشتي! خودت رو معرفي کن که دارم خفه مي شم از کنجکاوي!

-يوهو! اون نواره که توش اون آهنگ خداي سن سان بود رو پيدا کردم.
من از همينجا قاطعانه و جدي به همهء کساني که عاشق موسيقي هستن و بدون موسيقي زنده نيستن(مثل من) و موسيقي کلاسيک گوش نمي دن اعلام مي کنم که هنوز معناي زندگي رو نفهميدن.بايد اين آهنگ رو گوش کنيد تا بفهميد چرا من اينقدر هيجان زده ام.
کساني که حال و حوصله اش رو دارن، يه سري نوار هست توي بازار، اسمشون هست برگزيدهء موسيقي کلاسيک.
10 تا نواره.توي نوار شمارهء 7 اولين اهنگش همينيه که من مي گم.
براي مشهديها مي تونن از فروشگاه هنر اول، طبقهء پايين اون پاساژ ابتداي خيابون بهار توي بلوار سجاد(همون پاساژي که جاسمين طبقهء بالاشه) بخرنش، البته اگر هنوز داشته باشدش.آخه من 7-6 سال پيش خريدمش!!!!

-و همچنان با صداي گيتار و فلوت Camel عشق مي کنيم.

-والبته واضح و مبرهن است که درس هم مي خوانيم.
و مي خواهيم 4 جلسه کلاس زبانمان را به دليل مقارنت با ايام عزاداري(امتحانات سالق) تعطيل نماييم!!
فقط امتحان ميان ترم را چطور بدهيم خدا مي داند و بس!!!!

-و اندر احوالات ما همين بس که انقدر درس مي خوانيم تا بيچاره مي شويم.بعدش چون خسته ايم آنقدر درس نمي خوانيم که از شدت وجدان درد بيچاره شويم.آنگاه دوباره مي افتيم بر روي درس ها و مي خوانيم و البته واضح است که گريه هم مي کنيم، چون هيچ کدامشان باب ميلمان نيست!!
فقط سيستم عامل که آنهم متاسفانه فقط 1 درس است و 3 واحد از 20 واحد!

-امروز به اين حقيقت تلخ پي بردم که حتي کتاب تاريخ اسلام رو هم نخريدم.
باز خوب شد امروز پي بردم نه شب انتحان!
به جون خودم از من بعيد نبود!
البته فردا صبحش مي رفتم تاريخ انقلاب کبير فرانسه و ماري آنتوان و لويي کاپه و خاندان مديچي و بقيهء دوستان رو تحويل مي دادم.به هر حال از تاريخ اسلام!! بهتره که!
حالا که حرفش شد درس از اين مزخرف تر نمي شه!
فلان آخوند بي ارزش در روز ساعت 8:51 دقيقهء صبح رجب الحرام سنهء 675 بعد از هجرت، يک ليوان آب خورده!
حالا بشين اينها رو حفظ کن!!

راستي با 3 روز تاخير، تفلت تن تن عزيزم هم مبارک!!
از اون هم بالاتر: تفلتش مبارک!
و حتي مي تونم بگم: تفلتش مبارک!
لعنت بر دل سياه شيطون: تفلتش مبارک!
(بقيه اش رو نمي نويسم چون خودش يه کتاب مي شه!! :)) )












2004/01/11

آدم ها هم مي پوسن
مگه نه؟
مي شه آهنگ پاپ هم گوش کرد، اما حوصله نداشت
مگه نه؟
مي شه صدبار يه آهنگ از Stationary Traveller رو گوش کرد و خسته نشد
مگه نه؟
مي شه دلتنگ بود تا حد مرگ
مگه نه؟
مي شه همينطور الکي به زمين و زمان هم بد و بيراه گفت
مگه نه؟
مي شه به همه چيز شک کرد و شک داشت. به عشق، دوستي، آدمها، حس ها، فکر ها ... همه چيز
مگه نه؟

و با تموم اينها باز هم مي شه زندگي کرد
مگه نه؟

Ciao

فقط يه نفر به من بگه اين زندگي چه جور زندگيه؟
چون در حال حاضر به شدت در حال تجربه کردن آن مي باشم!
دنبال چيزي مي گردم
نمي دونم چيه، نمي دونم از کي مي گردم، نمي دونم چرا مي گردم
نمي دونم کجا رو مي گردم، نمي دونم گشتنم ثمري داره يا نه
فقط مي دونم که مي کردم، شايد هم مثل يه کور گنگ توي يه دايره که مدام کوچکتر مي شه، دور خودم بگردم

يه چيزي کمه، يه چيزي نيست.
حوصلهء هيچ چيز رو ندارم، آدمها، حرفها، خودم.
دلم يه گوشهء آروم مي خواد که بپوسم.
احساس مي کنم به هر حال از اين دست و پا زدن بهتره.

به يه نفر گفتم دلم آرامش مرگ رو مي خواد.
شروع کرد از اين حرفهاي تکراري گفتن که تو جووني و اميد و اين حرفها.
وقتي اون حرف مي زد فکر مي کردم چقدر اين شعارها با احساس آدم فاصله داره.
و هنوز دلم آرامش و سکون مرگ رو مي خواد.
و اگر بياد سراغم بدون هيچ پشيموني همراهش مي رم.
شايد فقط افسوس يه بوسه، حرفي که بايد مي گفتم و نگفتم،ديدن کسي که نديدمش، يه بار ديگه گوش کردن کارهاي پاگانيني و اون قطعهء بي نظير ويلن سن سان، و شايد اون 3-2 تا آلبوم کمل که گوش ندادم هنوز.
همه اش همين ... تموم وابستگي هاي من به زندگي!

و جالبترين قسمت قضيه اينجاست که کسي نمي فهمه!!!

حوصلهء هيچ چيز و هيچ کس رو ندارم، از جمله خودم!

2004/01/09

رفت ...
کسي که دو سال برام مثل يه خواهر بود، و از خواهر هم نزديکتر رفت
اين روزها اوضاع و احوال خوبي ندارم چون دو تا از دوستهاي خيلي خوبم رو ديگه نمي بينم.
و مخصوصاً خواهرم رو ...
اما ...
بايد قوي بود، من هم از اين اتفاق بايد خوشحال باشم
چون خيلي براي خودش بهتر شد
اين حس دلتنگي هم مهم نيست زياد
مي شه باهاش کنار اومد.

-فردا صبح امتحان آزمايشگاه معماري دارم.
يک واحده اما به اندازهء 4 واحد کار برده.الان هم نمي دونم چي بخونم براي امتحان.از شنبهء هفتهء بعد هم امتحانهاي پايان ترم شروع مي شه که دو هفته تحت فشار کامل به سر خواهم برد.
خلاصه اين 3 هفته هارد تايم خواهد بود، اميدوارم که نتيجه اش خوب باشه.

-ترياي دانشکده هم که واقعاً آخرشه!
نسکافهء ساده که نداره، از اين کافي ميکس ها هم که ميآره از اون نوع 3 in 1 ميآره که شير و شکر هم داره.
حالا همهء اينها بماند.رفته يه مدل سنگاپوريش رو پيدا کرده که مزهء تافي شيري مي ده.
:(

-در اين 3-2 روزه هاپو بودم و کسي که زياد به من نزديک شد يا هاپ هاپ کردم يا گازش گرفتم :(
هنوز هم همونطوريم!
خلاصه به من نزديک نشويد که خونتون پاي خودتونه!

-خيلي راحت از همه چيز خسته شدم، از آدمها، بو ها، صدا ها، مزه ها، خودم ... همه چيز!
يعني برام بي تفاوت شده همه چيز :(
الان سوال مهم اينه که تو مي توني من رو از اين وضعيت نجات بدي؟
اميدوارم که بتوني.من که بهت اميدها دارم.@

دلتنگي ...
مدتها بود اينقدر دلم تنگ نبوده.
اين جاهاي خالي هيچوقت پر نمي شه، هيچوقت. اما هميشه خاطره ها هم هستن.
و نمي خوام با تلخي اين حفره اي که توي روحم درست شده، از شيريني اون خاطره ها چيزي کم کنم.
پس اميدوارم زندگيت خوب باشه
زندگي تو و حميد
براتون آرزوي آرامش مي کنم، و شادي
در اولين فرصت هم ميآم خونتون خراب مي شم
اصلاً از دست من رفتن بوشهر ديگه!
تازه اگر چاره داشتن مي رفتن شاخ آفريقا!!

Ciao

-براي اونهايي که از اين تغييرات موسمي من گيج مي شن، بايد عرض کنم که بنده چون احساس مرد بودن بهم دست داده، و چون مردها از قديم الايام به تحمل و طاقت و قوي بودن معروف بوده و هر کدام براي خود سوپرمن بوده اند، در نتيجه اينجانب نيز سعي نموده ام که قوي باشم، همين!
به هر حال قرار نيست مثل بچه کوچولو ها بشينم و هي غصه بخورم که!
بايد با دلتنگي هم کنار اومد.چون گذشته از همه چيز دليلي نداره به خاطر ناراحتي هاي من يه نفر ديگه هم ناراحت بشه! @

2004/01/07

رفت
باورم نمي شد، هنوز هم نمي شه
اما رفت
...

تو راه برگشت نمي تونستم جلو پام رو ببينم.
فقط اشک بود
اما ديگه گريه هم آرومم نمي کنه!

تو مهموني خيلي تلاش کردم که کسي نفهمه ناراحتم.
اين امير حسين خان هم که وسط اين ماجرا با اون دير اومدنش من رو نصفه عمر کرد.
نمي دونم چرا نمي خواستم کسي گريهء من رو ببينه.
انتظار نداشتم ارغوان اونطور گريه کنه.شايد هم انتظار داشتم، اما ديدن اشکهاي اون فقط همه چيز رو بدتر کرد.
به نظرم فقط من و امير و ارغوان گريه کرديم.از حال بقيه خبر ندارم.
نمي دونم چي باعث مي شه اينقدر پنهان کار باشم.
حتي اون لحظهء آخر دلم نمي خواست کسي اشکهام رو ببينه.
سلمان هم با امير رفت و تونستم تا خونه به حال خودم باشم.
نيم ساعت پياده روي زير بارونف اون هم بانفس تنگي که واقعاً پاهام رو سست کرده بود فقط اين قدر اثر داشت که با چشمهاي خشک بيام خونه و خودم رو برسونم به اتاقم.
آها! اين پياده روي يه اثر ديگه هم داشت.
به سلامتي هرچي غذا خورده بودم تو تولد(بايد مي خوردم.قرار نبود کسي بفهمه) رو هم به جوي کنار خيابون منتقل کردم و اومدم خونه.
...
دوباره گريه
مثل اينکه گريهء من قرار نيست بند بياد
من برم به هواي خواب چراغ رو خاموش کنم قبل از اينکه کسي بفهمه

يه قسمت بزرگي از دلم امشب رفت
يه قسمت بزرگي از دلم همراه دو نفر رفت بوشهر
...

خداي بزرگ اين اشک نمي خواد بند بياد

...

برم تا کسي نفهميده
رانيا، ملکهء اردن به بم سفر کرده است.
مي گم که ... چيزه. تا شما يه چاي بخوريد من يه سر مي رم بم و از اون طرف مي رم اردن و زودي بر مي گردم!!!

-اين روزنامهء شرق هم که يا نيومده يا تموم شده! اين مدل جديدشه.مجبورم اون رو هم آن لاين بخونم! عجب مملکتي شده ها!!

-به اين نتيجهء فکورانه و نبوغ آميز رسيدم که صداي ويبرهء موبايل از صداي زنگش بلندتره!!
از اين به بعد ويبره رو بر مي دارم و همون زنگ خودش رو مي ذارم! آخه کمتر تابلو مي کنه!
2 بار تو کتابخونه مرکزي ويبره کرد همهء عالم و آدم فهميدن موبايل منه.
و حتي مي تونم بگم همه فهميدن(به قول دوپون عزيزم!).
در ضمن دارم به اين نتيجه مي رسم که سامسونگ گوشي همچين خوبي نيست!
البته هر چي باشه از اين پاناسونيک کوچولو ها بهتره!
به جوجو: اصلاً تو اين قسمت رو نخون!
از اون هم بالاتر! حتي مي تونم بگم اين قسمت رو نخون!!

-استالينگ يا تننباوم ... مساله اين است!
و من هنوز
غرق اين پندارم
که چرا خانهء کوچک ما استالينگ نداشت که من پروسس ها رو از روي اون بخونم و سر کلاس تابلو نشم(آخه يکي نيست بگه بچه! استاد يه بار کم ميآره، دوبار کم ميآره اما بلاخره يه چيزي اين وسطها بلده که!!)

-من نمي دونم چه اصراري داريم بگيم زمستون زمستون!!؟؟
همهء درخت ها سبز شدن! همهء گلها شکوفه کردن! حالا هي بگيد زمستون زمستون!
خلاصه در همينجا اومدن فصل بهار رو به همگي تبريک مي گم!

-شعر نو:

من در حسرت برف
قطره قطره آب شدم
و برخاک چکيدم
و محو شدم
مثل اون آدم برفيه!!

Ciao

2004/01/06

در شهر خبري نيست!

خب نيست ديگه!
وقتي نيست من چي بگم؟
صبح رفتيم بازديد از مرکز مخابرات و ديتا.
بسيار بازديد خوب و مزخرفي بود.مطالب جالب به درد نخوري ياد گرفتيم و مطالب خسته کنندهء به درد بخوري رو از دست داديم!
آخرش هم آقاي پروفسور دکتر توي سالن ويدئو کنفرانس به خانم مهندس نمي دونم چي تو اصفهان گفت دوربين ويدئو کنفرانس رو از سقف بکنه ببره کنار پنجره تا ما منار جنبان و غير جنبان رو ببينيم!کلي سوال فني پرسيديم که و تازه اقاي مهندس کمي تحت تاثير قرار گرفته بود که آقاي دکتر آبرومون رو برد.
آقاي دکتر!به قول دوپونت از اون هم بالاتر! حتي مي تونم بگم خيلي کله پوکي!

خبر .... هممم ... خب خبر اينکه اقاي قذافي فرمودند که غلط کرديم و ايران و سايرين هم از ما ياد بگيرند و زودتر غلط بکنند تا بلاي عراق به سرشون نيومده!
آگاهان در زمينهء اعترافات معمر کوچولو گفتند: لازم نبود بگي! خودمون مي دونستيم!

ديگه اينکه رئيس قوهء قضائيه فرمودند که زندانيان فراري زندان بم، فرار نکرده اند و در مرخصي نامحدود به سر مي برند.وي در پايان توصيه کرد زندانيان مذکور هرچه سريعتر خود را معرفي کنند.
به گفتهء آگاهان پس از اين سخنان، جميع زندانيان فراري در يک اقدام خودجوش و انقلابي، تعدادي از انگشتان دست خود را به آقاي شاهرودي نشان دادند، و ... خب بعدش دوباره فرار کردند!

ديگه خبر ... هممم ... هيچي.آهان.قسمت سوم ارباب حلقه ها رو ديدم.از فردا فيلم تعطيل تا بعد از امتحانات.

اين روزها احساس تنهايي و خوشحالي و بي حوصلگي و عطش يادگرفتن(Asp.Net) و از دست دادن يه چيز مهم(يه آدم که براي من خيلي مهمه) و دوست داشتن و اينا مي کنم خلاصه!
قابل ذکر است همهء اين احساس ها رو با هم دارم و طبيعتاً خوشحالم!!

به قول دوپون از اون هم بالاتر! خيلي خسته ام.

فعلاً خواب را دريابيم
که در آن دولت خاموشي هاست!

(اميدوارم حميد مصدق و سهراب و احمد شاملو الان يه جاي خوب باشن.جايي که لايقشونه.
هربار شعرهاي حميد مصدق رو مي خونم شيريني و تلخي شيرينشون رو حس مي کنم.
به قول جبران خداوند رستگارش کند)
-اکثر اوقات احساسم مثل کسيه که توي تاريکي شب از يه خواب وحشتناک بيدار مي شه!
يه جورايي ترسيده و دنبال يه نقطهء روشن.
فقط فرقش اينه که تو تاريکي شب هميشه مي شه چراغ رو روشن کرد، اما تو وضعيت من نمي شه!

-علاقهء من به فضاهاي Gothic قابل توجهه!
به قول دوپونت از اون هم بالاتر! قابل توجهه!

-حديث: از اين پس، هرکس که قهوه يا نسکافهء غليظ و خوش طعم را شيرين نمايد، از امت ما نيست و مشمول عذاب ابدي( و حتي بيشتر).
باشد که تا آخر عمر جز شربت آبليمو ننوشد.

2004/01/04

-آهنگهاي قديمي گوش مي کنم و مي خوام اون حس اول فشن قشنگشون رو بگيرم.آهنگها از اونهاييه که از صفحهء گرامافون گرفتنش و Mp3 کردنش.
از کورس سرهنگ زاده و بنان و کلي آدم ناشناس و عجيب و غريب.
خيلي دلم مي خواد اون حس نمناکش رو بگيرم اما اين نور نارنجي ضبط اتاقم نمي ذاره.

-گناه يعني چي؟
خيلي مسخره ست! البته از نظر من!
از نظر من فقط يه مفهوم خياليه براي تحريک وجدان بعد از عملي که شايسته نيست چون عملاً تا زماني که عمل بدي انجام نشه، گناه هم انجام نمي شه.
وقتي هم که انجام شد ديگه دنبال گناه و گناهکار بودن معني نداره چون وقتي که داري اون عمل رو انجام مي دي،نسبت به انجامش وقوف کامل داري و همهء چيزهاي ديگه بهانه ست.
مهم نيست البته.چون خودم هم دقيقاً نمي دونم چي مي گم!

-دلگرفتگي؟ دلزدگي؟ ميل فرار؟ سفر؟
ديگه عجيب نيست.مرتباً در حال نشخوار شدنه!
ما هم که بلانسبت گاو!
در ضمن به اندازهء سيب زميني پوست کلفت و به اندازهء خيار پوست کلفتيم.فقط گاهي در درون خودمان اشک مي ريزيم که مهم هم نيست زياد!

-آه باران! باران!
شيشهء پنجره را باران شست.
چه کسي اما
شلوار گلي مرا خواهد شست؟؟!!

-خشکشوئي گلها: من من کله گنده!!

نکتهء تستي:
تو که مرهم نئي زخم دلم را
نمک پاش دل ريشم چرائي؟

هان؟ چرائي؟ مگه شما آدم نيستي؟ مگه از آزار دادن لذت مي بري؟ هان؟ بي ادب!(خب وقتي "نمک پاش دلم ريشم چرائي" هستي، حداقل يه خرده دعوات کنم دلم خنک شه ديگه!)

به قول دوپونت از اون هم بالاتر.خيلي زده به سرم!!
-اکثر اوقات احساسم مثل کسيه که توي تاريکي شب از يه خواب وحشتناک بيدار مي شه!
يه جورايي ترسيده و دنبال يه نقطهء روشن.
فقط فرقش اينه که تو تاريکي شب هميشه مي شه چراغ رو روشن کرد، اما تو وضعيت من نمي شه!

-علاقهء من به فضاهاي Gothic قابل توجهه!
به قول دوپونت از اون هم بالاتر! قابل توجهه!

-حديث: از اين پس، هرکس که قهوه يا نسکافهء غليظ و خوش طعم را شيرين نمايد، از امت ما نيست و مشمول عذاب ابدي( و حتي بيشتر).
باشد که تا آخر عمر جز شربت آبليمو ننوشد.

-ببينيد! حالا هی بگيد فلانی غرغر می کنه الکی!
به قول دوپونت از اون هم بالاتر! کاملاً حق دارم اون حس ترس رو داشته باشم!
چرا؟ يکی از دلايلش اينه که بنا بر آمار نسبتاً موثق ولی غير رسمی حدود 80000 نفر توی زلزلهء بم کشته شدند، اما مرگ اين همه انسان هم باعث نشد لاشخور ها نريزن رو سر جنازه ها.
بريد سايت های خبری رو بخونيد.قضيه کاملاً سياسی شده!

اه اه اه! خسته شدم از بس سياسی نوشتم.
به قول دوپونط(اين دفعه اون يکی برادره رو گفتم ها!) دقيقتر بخوام بگم ديگه سياسی نمی نويسم! کلاس ديوارم اومده پايين به شدت!

2004/01/03

قصه هاي من و بابام
يا
Home alone
يا
daddy's day care

به عنوان پس زمينه بايد بگم مادر بزرگم خورده زمين و دنده هاش و لگنش شکسته، براي همين مامان رفته مسافرت.آبجي کوچولو هم خونهء مادربزرگمه.
در نتيجه دو نفر باقي مانده که عبارتست از من و بابام در خانه زندگي مي کنيم!
همچنين براي بک گراند بيشتر بگم که شبها خوب نمي تونم بخوابم.تا صبح مي شينم از 5-6 تا کانال کارتون نگاه مي کنم يا جنگ و صلح تولستوي رو مي خونم که فکر و خيال هام از يادم بره!

خب ديگه بک گراند کافيه. خيلي الان ديگه همتون بک گراند شديد ديگه!

-بابام: امشب هم مي خواي تا صبح بشيني پاي تلويزيون؟
-من:نه! چطور مگه؟
-آخه من مي خوام بشينم پاي تلويزيون!!!
-هاين؟

-بابام: ديشب تا کي بيدار بودي؟
-من:چهار و نيم.
-چيکار مي کردي؟
-کتاب خوندم.بعدش اومدم پاي تلويزيون.بعدش دوباره رفتم کتاب خوندم.بعد باز اومدم پاي تلويزيون.بعدش رفتم هرچي کتاب تن تن بود آوردم جلو تلويزيون پهن کردم و 3 تاش رو خوندم.بعدش روي کتابهام خوابم برد.بعدش ساعت 6 از صداي خرخر شما بيدار شدم!
-بابام:(توي دلش البته) ؟؟؟؟!!!!!

-بابام: بچه براي چي مي شيني تا صبح بيدار؟ مگه اين تلويزيون چي داره؟
-من: فقط پاي تلويزيون نيستم که! کتاب مي خونم بيشتر.فقط وقتي چشمهام خسته مي شه يا مغزم اور دوز مي کنه ميآم پاي تلويزيون.
-چرا خب؟
-اي بابا! پير شديم رفت! فکر و خياله ديگه!
-بابا(باز هم توي دلش): ؟؟؟؟؟!!!!!

-بابام: ديشب بيدار بودي باز؟
-من: آره
-مي گم!از دست تو ديشب نخوابيدم اصلاً.اين نور تلويزيون هي مي افته روي ديوار نمي ذاره آدم بخوابه که!
-اتفاقاً ديشب همون موقع که شما تلويزيون رو خاموش کردي ديگه روشنش نکردم من!
-آهان ... خب ... هيچي حالا!!!

-بابام: ديشب بيدار موندي؟
-من:آره.
-تا کي؟
-حدود 4.
-اون فيلمه که توش ريچارد برتون بازي مي کرد رو ديدي؟
-نه
-من فکر کردم به خاطر اون نشستي! پس باز نشستي از اون کاناله فيلم ترسناک ديدي؟
-نه بابا! من ترسو رو چه به فيلم ترسناک!
-پس چي؟ نشستي کمدي هاي عهد دقيانوس رو ديدي؟
-نه اتفاقاً!
-پس چي؟
-کارتون مي ديدم!
-بابام دور سرش از اين علامت سوالها و رعد و برقهاي توي کارتونها چرخيد!

-من قبل از روزنامه خوندن با نيش باز سر به سر بابا مي ذارم
من بعد از روزنامه خوندن اخم هام تو همه و حالم گرفته!
بابا: چي شده؟ چه اخمهات رفت تو هم؟؟!
-هيچي بابا! خودم کم فکر و خيال داشتم، حالا اينجا نوشته احتمال زلزله تو تهران خيلي رفته بالا!
-اي بابا! زلزله هر جا بياد بده! مگه تو بم شهر به اين کوچکي اومد خسارتش کم بود!
-نه بابا! من براي چيز ديگه اي ناراحت شدم.
-بابام:؟؟؟؟!!!!!!

فعلاً تا همينجا کافيه!

فقط اگر با خدا دوستيد و باهم گاهي اوقات گپ هم مي زنيد، لطفاً بگيد فلاني داره مي گرده يه ذره ايمان خالص گير بياره بعد بياد به درگاهت دعا کنه تهران زلزله نياد.اما فعلاً که پيدا نکرده!
بهش بگيد شايد بدون اينکه من دعا کنم حرفم رو گوش کرد و تهران زلزله نيومد.
آخه ممکنه اين جستجوي من براي ايمان خيلي طول بکشه(تا همين الانش هم خيلي طول کشيده).

-داشتم اينها رو مي نوشتم راجع به زلزله توي تهران، با خودم فکر کردم ما حتي توي دوست داشتن ديگرون هم خودخواهيم.
و حتي عمق خودخواهي خودمون رو هم نمي تونيم حدس بزنيم.

-يه چيز ديگه.اگر نمي گفتمش خفه مي شدم.
وقتي اونطور با من حرف مي زني خيلي چيزها رو مي شکني.خيلي چيزهاي بزرگ رو.
فقط خيلي دلم مي خواد بدونم عمدي اينکار رو مي کني يا نه! اگر خواستي بهم بگو!

Ciao

2004/01/02

روشهاي پيشگيري از زلزله:
...
مرحلهء چهارم(پس لرزه): پس از اين اقدامات مردم هميشه در لرزهء ايران با پايان يافتن زلزله شاهد پس لرزه هاي آن خواهند بود. اين پس لرزه ها از طريق بازديد مسئولان امر رخ مي دهد. در اين مرحله کساني که زنده مانده اند دچار افسردگي ناشي از ديدن اين صحنه هاي ترسناک مي شوند.
...
از سايت نبوي آنلاين.

-من نمي دونم چرا شامپو هاي بچه رو ضد سوزش چشم مي سازن و شامپوهاي آدم بزرگ ها رو چشم درآور!
شايد به خاطر اينکه از آدم بزرگ هاي خبيث انتقام بگيرن!

-من نمي دونم چرا از لبخند هاي احمقانه متنفرم!
و همينطور از خنده هاي احمقانه!
و از اين بوي چرب متعفني که از روزمرگي آدمهاي دور و برم بلند مي شه!
يعني اينها به هيچ چيز جز غذاي فردا و مادرشوهر فلاني و خواننده هاي مبتذل فکر نمي کنن؟
يعني چطور مي تونن يه مسالهء کوچک کوچک مثل غذا خوردن يا ساکت بودن رو به اندازهء خدا يا خورشيد يا آسمون کش بدن!
چطور نيم ساعت از سکوت من توي جمع حرف مي زنيد و روش بحث و مناقشه مي کنيد و تحليلش مي کنيد در حالي که مي دونيد من سکوت رو ترجيح مي دم؟
من توي خودم سر همتون فرياد مي زنم، بلکه پنجره ها رو باز کنيد و اين هواي خفهء دم کردهء مسموم رو از ذهن هاتون بريزيد بيرون!

-اه اه اه! من هم که تمام وقت دارم غر مي زنم!
يکي نيست بگه اگر مشکلي داري برو بشو رابينسون کروزو و خودت و همه رو راحت کن!
شايد هم رفتم ها!
کسي نمي دونه آدرس جزيرهء دکتر ارنست رو؟
اگر مي دونه لطفاً به من بگه و بعد فراموشش کنه، چون به هر حال قراره اونجا يه جزيرهء غير مسکون و ناشناخته باشه.

2004/01/01

-احساسم اين روزها مثل دريه که لاش بازه و هر از گاهي يه سوز سرد از بينش ميآد تو و من رو يخ مي کنه، و کرخ.

-وقتي اتفاقي در حد زلزله مي افته ما:
به شدت تکون مي خوريم.
ناراحت مي شيم، اشک مي ريزيم.
هجوم ميآريم براي کمک، هر جور که باشه.
به خدا بدبين مي شيم و کلي سرش غر مي زنيم.
پشيمون مي شيم و بعدش همه چيز رو قدرت خدا مي بينيم، حتي تو جسد بو گرفتهء مرده ها هم نشانه هاي قدرت خدا رو مي بينيم و اشک تو چشمهامون جمع مي شه!
به کارهايي که براي کمک انجام مي ديم معمولاً قبل از انجامش فکر نمي کنيم، در نتيجه خيلي زود پشيمون مي شيم.
بعد از يه مدت کوتاه زندگي هامون شروع مي کنه به عادي شدن.
از عادي شدن زندگي از خودمون خجالت مي کشيم و عذاب وجدان مي گيريم و سعي مي کنيم يه جوري به زور هم که شده غمگين و عزادار باشيم.
به محض اينکه يه اتفاق کوچک تو زندگيمون بيفته، زودي مي چسبيم بهش و تموم اين جريانات به تاريخ مي پيونده.
به تاريخ مي پيونده تا زماني که دوباره فاجعهء ديگه اي به سرمون بياد.

ما استعداد عجيبي در فراموش کردن چيزهايي که مي تونه برمون تجربه باشه، داريم.
حافظهء تاريخي ما به شدت ضعيفه، متاسفانه.

-نمونهء بارز چاپلوسي يه مشت آدم نادان احمق:(ببخشيد که اينقدر قاطع مي گم، اما در مورد اين بخش از مردم نه احساس ترحم مي کنم نه دلم مي خواد منطقي باشم.همينها هستند که باعث اين وضعيت شدن، با حماقتهاشون، با بي کفايتيشون)
اين فاجعهء جانگداز و دلخراش و وحشتناک و گوشخراش و عجيب و غريب و حتي خفن را به مقام معظم آقا امام زمان ولي عصر حجت ابن الحسن العسکري، پيامبر عظيم الشان اسلام، عيسي مسيح کوچولو(که تازه تولدش بوده)، مقام معظم رهبري و جانشين امام زمان و ولي فقيه و ولي امر مسلمين و حتي غير مسلمين، حضرت آيت الله هاشمي رفسنجاني، رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام، حجت الاسلام والمسلمين والغير المسلمين هاشمي شاهرودي(عراقي) رئيس سابق مجلس اعلاي عراق و رئيس فعلي قوهء قضائيه، سعيد کوچولو معروف به دراکولا، دادستان محترم تهران و غيره، حجج الاسلام والمسلمين والکافرين، جنتي، خزعلي، مصباح، و بقيهء اراذل و اوباش، شهداي صدر اسلام، شهداي جنگ تحميلي، شهيد حسين فهميده و (به قول ابراهيم نبوي) امت شهيد پرور و امت معمولي ايران تبريک و تسليت مي گوييم و براي آقا امام زمان و ولي فقيه سلامت و طول عمر را خواستاريم.صلوات!

طرف جلو ورودي دانشگاه يه پارچهء بزرگ زده که اينقدر مقامهاي صاحب تسليتش زياده که اصل پيغام تسليت زلزله ديده نمي شه!

-من مي دونم.اگر خدا از اون بالا يه مشت صاعقه بفرسته و همهء مردم به غير از سياسي کارها و مسئولين و بقيهء عناصر به درد نخور و مخلص انقلاب رو از بين ببره:
نصف سياسي کارها به خاطر عذاب الهي بقيه رو رد صلاحيت مي کنن و شکنجه مي کنن و مي اندازن زندان، بقيه هم در اعتراض به اقدام ضد حقوق بشر خداوند بزرگ، تحصن مي کنن و روزهء سياسي مي گيرن و اپوزيسيون مي شن و تند تند روزنامه منتشر مي کنن.
تلويزيون هم همچنان براي خونه هاي خالي و مرده هايي که ما باشيم تفسير هاي سياسي جهت دار بچه گانه و سريال هندي و اخبار انتخابي و تبليغ پفک و ماکاروني پخش مي کنه!
و همچنين آمريکا براي ايران پيغام مي ده که حالا که همهء مردم مردن و ضايع هم نمي شيد بيايد با هم رابطه برقرار کنيم و نهايتاً هم از اون اراذل و اوباش باقي مونده، اصلاح طلبهاش توي زندان مي پوسن و محافظه کارها با اتحاديهء اروپا و آمريکا مي رن ماه عسل!

- من مي دونم همين روزها خدا کنفرانس مطبوعاتي مي ده مي گه:
به جون خودم و چهارتا بچه ام(منظور فرشته هاي مقربشه) يه بار ديگه تقصير زلزله رو بندازيد گردن من حال همه تون رو مي گيرم و سيلي، طوفاني، عذابي چيزي مي فرستم که حساب کار دستتون بياد.
بي لياقت ها! سال 2004 شده.اين همه پيشرفت شده توي دنيا، اگر شما هنوز قبول داريد که توي خونه هاي خشتي زندگي کنيد و نمي تونيد حقتون رو از اونهايي که مي خورنش بگيريد و در حد لياقتتون زندگي کنيدف حقتون همينه!
تازه تو فکرشم که يه زلزلهء شيک بفرستم تهران.خيالتون راحت شد؟

-هرجور فکر مي کنم مي بينم تلويزيون آقاي لاريجاني خيلي اعصاب خرد کنه!
قاعدتاً نبايد اينقدر تاثير گذار باشه، اما چون بزرگترين رسانهء ايرانه و در انحصار هم هست و متاسفانه مردم زياد اهل مطالعه نيستند، عملاً به صورت ابزار کنترل مردم در اومده.
فقط تلويزيون رو روشن کنيد ببينيد در واحد زمان چقدر مزخرف ازش پخش مي شه!