2003/12/31

ايني که نوشتم حساس مي کنم پايانم نزديکه، يه حس 4-3 ماهه ست، نه مربوط به بعد از زلزله!
چندين و چند وقته که حس مي کنم مسافرم ... مسافري که بايد بره!

دورها آوايي ست
که مرا مي خواند

-کريسمس همه مبارک!
همه وقتي کريسمس مي شه ياد درخت کريسمس و بابانوئل و اينا مي افتن!
اما من يآد عشق جاودانم مي افتم.عشق من که خيلي وقته نديدمش و ازش بي خبرم.
کسي که يه زماني هربار مي ديدمش دلم رو مي برد.
اسکروچ!!!!
يادش به خير اون موقع ها که اسکروچ رو نشون مي داد هر سال.
هروقت اون شريکش مي گفت:
بدرووووووود اي خسيييييييييييس من اينطوري مي شدم
اميدوارم هر جا که هست يه عاااالمه پول داشته باشه که از صبح تا شب هي بشمردشون!
و اين بود عاشقانهء من براي اسکروچ!

Ciao

2003/12/30

-برف ميآد، ... سنگين ... پر ... و بي تفاوت.
حتي کج هم نمي شه به دست باد.
اين روزها حس عجيبي دارم.
احساس مي کنم ديگه برف نمي بينم.وقتي از پنجره بيرون رو نگاه مي کنم دلم مي خواد تموم تصوير بيرونش توي ذهنم ثبت بشه.
لايهء برف که روي همه چيز رو پوشونده، نور نارنجي چراغها روي آسفالت خيس، ماشين هايي که با صداي خيسشون مي رن و ميآن.
دلم مي خواد اينجا نباشم.منظورم از اينجا فيزيکي نيست.
دلم مي خواد اينجايي که بعد از 22 سال زندگي بهش رسيدم نباشم.
دلم مي خواد يه شبح باشم، يه سايهء کمرنگ، يه انعکاس.
شايد هم باشم!

-براي اکثر کساني که من ديدم، برف يا ياد آور اون سرما و سوزيه که توي لباسهاي گرمشون هم مي لرزوندشون، يا بخاري گرم و پتوي سنگيني که روي خودشون مي کشن، يا آدم برفي، يا برف بازي ...
اما برف من رو کرخ مي کنه.
احساس مي کنم برف روي من رو هم مي پوشونه.و من رو مخفي مي کنه(از کي؟ از چي؟ نمي دونم ...).
مثل حسي که گاهي شبها وقتي پتو رو تا روي سرم بالا مي کشم و خودم رو مچاله مي کنم، دارم.
يه جور تنهايي مطلق، يه جور هيچ بزرگ که فقط تورو توي خودش راه مي ده و تورو هم تبديل مي کنه به هيچ!
فکر نمي کنم کسي حرف من رو بفهمه، به جز ...
الان دو ساعتي مي شه پشت پنجره ايستاده ... اونطرف خيابون توي يه ساختمون بزرگ 4 طبقهء نوساز که خيلي واحدهاش خاليه، با پنجره هاي لخت و ضربدر هاي سفيدرنگ روي شيشه ها.
نمي دونم کيه، زن يا مرد، چه جوريه، چه شکليه!
من فقط يه شعله مي بينم که يه لحظه خط هاي دور بدن يه آدم رو به شکل مبهمي نشون مي ده، و بعد نقطهء نارنجي رنگي که گاهي گر مي گيره و گاهي ناپديد مي شه.
از زماني که هوا تاريک شده و برف شروع شده، پشت پنجره ست.
فکر کنم اون مي فهمه من چه حسي دارم.
همين الان يه سيگار ديگه روشن کرد!

-اين ماجراي زلزله هم شده بک گراند همهء فکر هاي من.
وقتي تلويزيون مي بينم فکر مي کنم چند نفر کساني که اونجا هستن، الان دارن به هفتهء گذشته شون فکر مي کنن.موقعي که پاي تلويزيون نشسته بودن، داشتن شام مي خوردن . و حالا ... همه چيز تباهه.
الان که برف ميآد مرتب اين فکر ميآد تو ذهنم که خدا کنه اونجا برف نباره چون مطمئنم کسي لذت نمي بره!
نمي دونم ...

-دلم مي خواد يه نفر با دستهاي سرد کوچک، موهام رو نوازش کنه.

و هنوز اون حس غريب با منه
اين حس که پايان دور نيست
اينکه بايد چراغ اتاقم رو خاموش کنم و اين برفها رو ببينم
شايد ...

راستي تازه يادم اومد
ظاهراً بعد از دو سه روز، دوباره نوشتم!

يه چيز ديگه هم راستي يادم اومد
از شعر بالا خوشتون اومد
از احمد شاملو بود.
به قول جبران، خداوند رستگارش کند.

2003/12/29

دوستش دارم
چرا که می شناسمش به دوستی و يگانگی.
...
و در اين هنگام
دحترکی حردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ
در آغوش فشرده باشد
...

2003/12/27

-يعني بايد از ايراني بودن خودم خجالت بکشم؟؟
بايد خجالت بکشم؟
دلم مي خواد يه نفر رو پيدا کنم و سرش داد بکشم:"بايد خجالت بکشم؟؟"

زنان ايراني جزو انسانها به حساب نمي آيند.سازمان هلال احمر اعلام کرده فعلاً فقط امدادگران مرد و مي فرسته و اگر! کمبودي احساس شد امدادگر زن.
من اگر جاي زنها بودم براي همين يک حرف کل سازمانشون رو به اتش مي کشيدم.
مردم بميرند از کمبود امکانات و نفرات که آقايان حضرات روحاني!!!! خيال راحت سر به زمين بگذارن که اسلام بر باد نمي ره!!
اميدوارم خدا لعنت کنه خدايي رو که اينها مي پرستن.بتهاي ابراهيم در برابر خداي اينها خيلي بتهاي نجيب و سربه راه و جنتلمن و آزادي خواهي بودن.همه اش سالي يکي دو قرباني مي گرفتن و تمام.
نوشته بود شايد تعداد قرباني ها به 40000 نفر برسه.
40000،40000،40000


-تلويزيون هم مثل هميشه اعصاب خرد کن و بي مصرف و مزخرف.
آقايان به جاي اون نوار سياهرنگ کنار صفحه، بودجهء يک روز شبکهء جهاني سحر و جام جم رو بدن به زلزله زده ها و براي عرب و انگليسي برنامه پخش نکنن.مطمئناً بينندگان عزيز شاکي نخواهند شد!!!(چون اصولاً بيننده اي وجود نداره!)
پولي که از يک روز تبليغ پتوي گلبافت و چيپس چي توز و هزار محصول پر زرق و برق ديگه مي گيرن اهدا کنند به زلزله زده ها!چطور مي شه؟ها؟
آقاي خاتمي هم که پيامهاي تسليتش رو از تريبون ملي بخونه يا توي صندوقخونهء خونه شون هيچ فرقي نداره چون عملاً براي کسي مهم نيست.
آقاي خاتمي ديگه براي کسي مهم نيست!

-مثل هميشه بي برنامگي و ندونم کاري و دست دست و تموم کارهايي که اين سالها بهش عادت کرديم.
توي سانفرانسيسکو، شهر فوق العاده شلوغ با تراکم جمعيت فوق العاده بيشتر از بم، توي يه زلزله به همين قدرت فقط دو نفر مردن!
مي دونم که شرايط خيلي متفاوته و من هم اطلاعي راجع به اين قضيه ندارم، اما با تمام اين احوال ... فقط دو نفر!
اونقدر دور از دسترسه که به نظر شوخي ميآد!
اگر خدا خداست، چرا همهء اين اراذل و اوباشي که مسبب اين تلفات هستند رو تبديل به سگ و گرگ نمي کنه که توي بيابون ها گلوي هم رو بجون و نتونن اينطور با بي کفايتي هاشون خون مردم رو بريزن.
مقصر زلزله نيست!
مقصر اونهايي هستن که باعث شدن از اينکه بگم ايراني هستم شرمنده باشم!

-اپوزيسيون؟
اپوزيسيون؟
ها ها ها ها!
کلي خنديدم.يه مشت جک و دلقک جمع شدن و اسم خودشون رو گذاشتن اپوزيسيون!
توي شرايط ديگه اي حتماً يه سريال تو مايه هاي دايي جان ناپلئون راجع به آقايان ساخته مي شه!
نوابغ کشف کردن که زلزله نتيجهء آزمايش هسته اي بوده!
نمي دونم براي کي به جز خودشون مهمه؟اصلاً نتيجهء بمب هيدروژني بوده يا پرواز يه پروانه!
فعلاً اقاي وليعهد مي تونن يه مقدار از اون پولي که براي کت و شلوارهاي 3000 دلاريشون خرج مي کنن بدن به زلزله زده ها!
آقاي شبخيز مي تونه يک روز تلويزيونش رو تعطيل کنه و پولش رو اهدا کنه!نه به هلال احمر که به يه سازمان بين المللي با کفايت.
ما مردم فقط بلديم ناراحت بشيم و گريه کنيم!ما مرده پرستيم! ما يه جو اراده و عمل نداريم!
اگر داشتيم اين همه خونه خراب نمي شد! اين همه آدم کشته نمي شد!
ما ايراني هستيم!

-جريان خون از همه جالب تره.
توي مشهد مردم شب جمع شده بودن براي اهداي خون، اما سازمان انتقال خون تا صبح باز نکرده.
جون مردم که مهم نيست، هست؟
کسي بالاي سر مملکت نيست، هست؟
توي مملکت قانون نيست، هست؟
توي مملکت کسي جون آدمها براش مهم نيست، هست؟
توي اين مملکت اصولاً آدمها براي کسي مهم نيستن، هستن؟

-جاي بحث سياسي نيست توي اين شرايط، اما خون تک تک مردمي که توي اين جريان کشته شدن يا آسيب ديدن به گردن کسانيه مسبب اصلي اين جريان بودن.
به گردن کسانيه که باعث عدم نظارت شدن، رو ساخت خونه ها و هزار مسالهء مهم ديگه که توي گينهء بيسائو و جزيرهء دکتر ارنست هم رعايت مي شه!
اگر خدا، هست، به انتقام خون حتي يک نفر از کشته شده ها بايد همهء اين آدم نما ها رو نبديل کنه به سنگ و خاک و خاکستر!

بعنوان حسن ختام برنامه:
ايرج بسطامي در حادثهء زلزله درگذشت.
مقالهء آقاي بهنود.
و عباس معروفي!

اين همه انساني که زجر مي کشن، فرياد مي زنن، اشک مي ريزن، مي ميرن
نبايأ از زلزله گله داشته باشن.
قاتل زلزله نيست
ما قاتليم
دست ما به خون آلوده ست و بايد جواب پس بديم، اگر اصولاً جواب پس دادني باشه!

P.S:نمي دونم اين مردم علم دوست ما چرا اينقدر به درجهء زلزله علاقمند هستن!
طرف درجهء زلزله رو زنگ زده از سازمان زلزله شناسي پرسيده و تا 22 رقم اعشار با دورهء گردش مي دونه، اما خبر نداره که شماره حسابي هست براي کمک
خبر نداره که جايي هست که مي تونه کمک کنه
کمکي بيشتر از ورچيدن لب و نچ نچ کردن!
ايراني هستيم ديگه! با ذوق، دوستدار علم، احساساتي!
ما خيلي خيلي خوبيم! ... بهترين مردم دنيا!
-اگر کسي خدا رو ديد
لطفاً بهش بگه يکي دو ساعت قبل از مرگم خبرم کنه بي زحمت
اگر پرسيد چرا بهش بگيد فلاني مي گه مي خوام برم بيرون پياده روي
بگيد فلاني مي گه قبل از مرگ، يه پياده روي درست حسابي مي چسبه.
نه زير يه خروار آوار
جايي که بايد براي نور و نفس و زندگي و حتي مرگ، تقلا کني ...

-هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد کرد
که پاک پاک شود صورت طلايي مرگ
(سهراب)

2003/12/26

مي خواستم بنويسم
اما حالا ديگه نمي خوام
تمام وقت توي ذهنم يه چيز مي بينم
آدمي که زير آوارها براي نفس کشيدن تقلا مي کنه
و آدمي که بيرون آوارها دعا مي کنه اون هنوز نفس بکشه

P.S:سه تا لينک که دوتا رو سميهء عزيز برام فرستاده و يکی رو هم از ژيوار برداشتم.برای کمک به زلزله زده هاست.
کاری به اونصورت که از دستمون بر نميآد، لااقل می تونيم مالی کمک کنيم.
لينک
لينک2
لينک3
-قابيل زن بود يا مرد؟
هابيل زن بود يا مرد؟
غير از هابيل و قابيل، بايد زني هم مي بود، نه؟
اصلاً زن اونوقت معني داشته؟

-اگر بگم ديوونه ام، از من مي ترسين؟ ولم مي کنين؟ باهام قهر مي کنين که چرا زودتر بهتون نگفته بودم؟ دلتون به حالم مي سوزه؟

-شاهکار خدا اينه که هيچوقت با قطعيت نمي توني بگي هست! اينطوري آزمايشش خيلي سختتر مي شه! همهء اين عشاق سينه چاک خدا و بي قرار ها و علما و فضلا يه جايي ته قلبشون مي دونن که هنوز يه درصد کوچکي به وجود خدا و همهء اون چيزهايي که با تموم وجود تبليغش رو مي کنن، شک دارن.

-براي 4-3 بار گوش دادن، Numb و From The Inside از Linkin Park عاليه!
حتماً گوشش بديد! براي زماني که احتياج به آهنگ خشانت بار هست، عاليه!

2003/12/24

-وقتي مي گم زندگي لعنتيه بگيد نه!
زندگي لعنتيه، و نفرين شده که لعنت شده باقي بمونه.
يکي از دلايل لعنت شدگيش هم اينه که بايد يه عالم کارهايي بکني که دوست نداري.
وقتي بچه اي بايد با اون شلوار خواب گشادت که دور پاهات لق مي زنه از زير پتوي گرم بيآي بيرون و بري مسواک بزني.
وقتي نوجواني بايد لباسهايي که براي تو نيستن رو بپوشي و به جايي بري که تموم خلاقيت و نشاطت رو مي گيره و عدد و رقم تحويلت مي ده: کارخانهء بازپروري انسان آزاد؛ دستگاه جداسازي آفات طبيعي از مغز و روح؛ مدرسه.
دلم مي گيره وقتي پسرها و دخترهايي رو مي بينم که يه کيف سنگين به دوش مي کشن و يا سرشون رو از ته زدن و با کله هاي بي موي کج و کوله و با نمکشون مي دون و بلند بلند دادمي زنن، يا دخترهايي که صورتهاي کوچکشون توي اون مقنعه هاي بلند گم شده و مثل استوانه هاي کوچولوي متحرک توي خيابون آروم آروم مي رن و پشت هرکدومشون هم يه کولهء سرخابي يا سبزه که توش پره از تراشهء مداد قرمز و سياه و مشق هاي خط زده و مهر صد آفرين و بوي دفتر و مداد.
مگه يه پسربچه چند بار موهاش نرم و صاف و بلنده که بايد سرش رو از ته بتراشن؟مگه يه دختر کوچک چه مدت "فرشته کوچولو" مي مونه که بخوان اون مدت رو هم با انواع و اقسام پوشش بپوشونن؟
بزرگتر که مي شي باز هم درس و درس و درس.حالا بايد بزرگ هم بشي:چيزي در حد فاجعه؛يه جور مرگ.بايد به اخلاق و رفتار آدم بزرگها عادت کني.
بزرگتر که شدي به جاي رويا ديدن راجع به دخترها و ماشينهاي مسابقه و مسابقه هاي فوتبال بايد سرت پايين باشه و سعي کني به اون مسير تباهي بري که نهايتاً مي کندت مهندس يا دکتر يا يه چيزي مثل اينها.
بزرگتر از اون که بشي، شروع مي کني به ديدن.البته هرکسي نمي بينه يا نمي خواد که ببينه.اما به هر حال اون دريچهء امنيت باز مي شه و نسيم مهوع دنياي مسخرهء لعنتي پر مي کندت.

يکي از عوارض جانبي بزرگ شدن براي من، اجبار به خوندن چيزهاييه که ازشون متنفرم.
تقريباً هربار که يه سايت سياسي يا خبري رو باز مي کنم، حسرت بچگيي رو مي خورم که توي کتابهاي ايزاک آسيموف و آرتور.سي.کلارک و بقيه گذشت.موقعي که مي تونستم يه گوشهء دنج کنار شوفاژ خونهء مادر بزرگم پيدا کنم و بخونم و بخونم و دنياي خودم رو خلق کنم.
و توي دنياي خودم زندگي کنم و کسي هم نخواد من رو از اونجا بکشه بيرون.به جز پدري که گه گاه نق مي زد که اينها ارزش نداره و تاريخ بخون.
آخه سلسله ها و پادشاه ها و خيانت کارها و قاتل ها و فريب خورده ها و بقيهء آدمهاي پستي که معمولاً توي کتابهاي تاريخ پيدا مي شن چه شانسي در مقابل روباتها و انسان هاي توي کتابهاي من داشتن؟(يادمه وقتي تاريخ بيهقي رو مي خوندم، تازه فهميدم که چقدر شانس آوردم که بچگي هام رو با آدمهاي مردهء بي ارزش پر نکردم؛متاسفم که اين حرف رو مي زنم اما وقتي تاريخ مي خوني، آدمهاي خوبش اونقدر کم هستن که عملاً بين جنون و حرص و شهوت گم مي شن)

گاهي حسرت اون گوشهء دنج کنار شوفاژ رو مي خورم، و اينکه دوباره زير اون تاقچه با نور کمش کتاب بخونم، و گاهي هم سرم رو بي هوا بلند کنم و بکوبم به تاقچهء بالاي سرم.حالا اونقدر بزرگ شدم که هربار که مي خوام برم توي موتورخونهء خونهء مادربزرگم، بايد اين هيکل يک متر و نود سانتي رو تا نيمه خم کنم تا سرم به بالاي در نخوره.
اما خب ... مجبورم. خودم رو وادار کردم به ديدن و گريزي هم ازش نيست.
امروز وقتي براي اولين بار وبلاگ عباس معروفي رو مي خوندم، حسم مثل برگشتن به خونه بود.مثل اينکه از بين ترافيک و نور نئونهايي که وزوز کنان خاموش و روشن مي شن و بوق ماشين ها و بوي آدمها، برگردي به خونهء تاريک امن گرمت.
مجبورم توي اين دنياي لعنتي زندگي کنم، و بايد اونطور که بايد، زندگي کنم نه اونطور که راحتتره.بايد ببينم.و متاسفانه منظرهء خوشايندي جلو چشمم نيست.
خودم رو وادار کردم اينطور توي اين دنياي لعنتي زندگي کنم، اما هنوز حسم راجع به لعنتي بودنش عوض نشده.
بهش عادت نکردم.و از خدا مي خوام که نکنم.
وقتي توي اين درياي کثيف دست و پا مي زني، ديدن کس ديگه اي که تلاش مي کنه تا سرش از آب بيرون بمونه خيلي خوبه.
به هر حال تا اطلاع ثانوي من پاي حرفم هستم: زندگي بدجوري لعنتيه(به اين زودي ها منتظرش نباشيد ... اطلاع ثانوي رو مي گم ...)

2003/12/23

-ديشب کانال Cine Box فيلم Shining رو گذاشت.
کارگردان فيلم استنلي کوبريکه،هنرپيشهء نقش اول جک نيکلسون، بر اساس کتاب استيفن کينگ.
يکي نيست به من بگه خب تو که از کتابش اعصابت خرد مي شد، چرا نشستي فيلمش رو ديدي؟که بعدش مجبور بشي يک ساعت و نيم کارتون ببيني تا اعصابت آروم بشه؟
نمي دونم بيکارم مي شينم فيلمي رو که مي دونم با اعصابم بازي مي کنه مي بينم؟؟
اما جداً جن گير پيش اين فيلم مثل کارتون بچه ها مي مونه.فيلمبرداري فيلم به شدت عاليه، انتخاب هنرپيشه ها از اون عالي تر، لوکيشن بي نظيره، کارگرداني هم که همه مي دونن.
و واي از اين جک نيکلسون.عجب هنرپيشه ايه.انرژي از سر و روش مي باره.مخصوصاً توي اين فيلم که عملاً نقش يه ديوونهء روح زده رو بازي مي کنه، آزاد بوده تا هرچي دلش خواسته دستهاش رو تکون بده و به چشمهاش از اون حالتهاي شيطاني بده.
هنرپيشه اي هم که نقش زنش رو بازي مي کنه مثل آدمي مي مونه که تازه از ماشين رختشويي درش آوردن.خيلي منفعل و بي حرکته.به نظرم بايد هم زيباتر مي بود هم خونسرد تر و مبتکر تر تا اون حالت شيطاني جک تورنس بيشتر توي چشم بزنه، نه اينکه همهء فيلم بترسه و بلرزه.
اون سياه پوسته هم خيلي الکي کشته شد.اون توي کتاب نقشش خيلي موثره، توي فيلم هم يه جورايي توي ذوق زد که همون اول کشته شد.به نظرم بهتر بود لااقل دني و کادرش رو مي ديد و بعد کشته مي شد تا باز هم وحشت بالاتر بره.
اما در کل اگر مي خوايد يه فيلم ترسناک واقعاً باارزش ببينيد، درخشش اولين انتخابه.نه مثل جن گير حالتون به هم مي خوره، نه مثل فيلم هاي ترسناک ديگه خنده داره.و البته فيلم رو به زبون اصلي ببينيد و نسخهء اصلش رو.وقتي جک نيکلسون داد مي زنه بايد صداي خودش باشه نه صداي دوبلور!
خلاصه که ديشب تا 3 خوابم نبرد(از حدود 1)!!
کنار فيلم نوشته بود 12- يعني براي بالاي 12 سال.
به نظرم بايد مي نوشت 40+ يا يه همچين چيزي.من نمي دونم اگر يه بچه اون فيلم رو ببينه چي ازش باقي مي مونه؟؟!!

باز هم مي خواستم بنويسم اما کار دارم.بماند براي بعد!

Ciao

-يه صحنهء فيلم هست، جايي که ديوونگي جک تورنس علني مي شه.
جک تورنس داستان نويسه.بعد تا قبل از اين صحنه نشون مي ده که مرتب پشت ماشين تايپش مي شينه و تايپ مي کنه.
توي اين قسمت فيلم، زنش مي ره پشت ميز و مي بينه توي تموم کاغذهايي که اونجاست(حدود 300-200 صفحه) روي همه شون نوشته:
All works and no play makes jack a dull boy.
اين رو به شکل هاي مختلف و توي پاراگرافهاي مختلف نوشته.اينجا اوج فيلمه.بايد اون صحنه رو بينيد!

All works and no play makes jack a dull boy.

2003/12/22

حتماً حتماً حتماً اين مقالهء مسعود بهنود رو بخونيد.بدجور به دلم نشست.
نمي دونم حالا مي شه اين حرفها رو باور کرد يا نه.الان به وضعي رسيدم که حرفهاي هيچکس رو باور نمي کنم، حتي يه مورخ.
اما اين چيزهايي که اينجا نوشته يه جور عجيبي با حس من جور در ميآد.


و اين آبجي کوچولو جيمبوي ما هم آپديت شده دو-سه روزه.سر بزنيدش.

يه نفر براي من بمونه ديگه!چرا همه Fade شدن؟چرا همه دور شدن؟
قبلاً فکر مي کردم مشکلي توي رفتارم دارم و يه همچين چيزهايي.
اما حالا فهميدم ... مشکل من اينه که آدمها رو بيشتر از اوني که بايد، دوست دارم، و آدمها من رو اونقدري که دوست دارم، دوست ندارن.
آي شماهايي که بهتون مي گم دوست! شمايي که بهتون لينک مي دم، براتون کامنت مي ذارم، اسمتون رو مي ذارم تو 4ديواري، يا ...
من شماها رو بيشتر از اوني که فکرش رو بکنيد دوست دارم.
کاش بفهميد ...

-از دست خودم خسته شدم! حوصله ام از دست خودم سر رفته.دلم مي خواد يکي ديگه بشم!

-در عشق توام نصيحت و پند چه سود؟       زهراب چشيده ام مرا قند چه سود؟
گويند مرا که بند بر پاش نهيد                   ديوانه دل است، پام بر بند چه سود؟
هياهوي بسيار براي هيچ!!!

-بچه که بودم برنامه هاي علمي تلويزيون رو خيلي دوست داشتم.
يادمه يکيش يه سوسماره بود که کاراگاه بود با يه آقاهه که توي يه آزمايشگاه کار مي کرد.سوسماره کارتوني بود و بقيه اش زنده.
يا اينکه دو تا شخصيت کارتوني بودن، فکر کنم سنجاب و يه چيز ديگه مثل سنجاب که از هم سوال هاي علمي مي پرسيدن.
يا حتي برنامه هايي که توي خود ايران ساخته شده بود.
يادمه اون موقع که خبري از اين آهنگهاي عجيب و غريب الکترونيک نبود که!از طرفي هر آهنگي رو نمي تونستن پخش کنن چون ايمان مردم به باد مي رفت!!
در نتيجه موسيقي خيلي از اين برنامه ها موسيقي کلاسيک بود.
يادمه يکي از اين برنامه ها که ايراني هم بود، موسيقيش از چهار فصل ويوالدي بود.
اين حس هاي بچگي هم بدجوري توي کلهء آدم حک مي شه؛عميق و نمي شه بهش بي توجه بود.
يادمه سال دوم دبيرستان بودم که چهارفصل ويوالدي رو خريدم.تا مدتها بعد هر وقت گوشش مي کردم(اينقدر گوشش دادم که با اينکه الان مدتها از آخرين باري که گوشش دادم مي گذره، تقريباً اکثرش رو حفظم) ياد و برنامه هاي کوچولوي علمي تلويزيون مي افتادم و اون لوله هاي آزمايش و بقيهء چيزهايي که به چشم اون پسر کوچولويي که با کمتر از نيم متر فاصله از تلويزيون مي نشست اونقدر جذاب نشون مي داد.
هيچوقت نتونستم واقعاً لذت ببرم از موسيقي ويوالدي، چون مرتب تمرکزم از موسيقي مي رفت به اون خاطره هاي ظاهراً بي اهميت.
ديشب طبق روال عادي، مديا پلير کلهء ما داشت برا خودش به صورت شافل موسيقي پخش مي کرد.
به خودم که اومدم ديدم چهارفصله.از اولش حدود يک ربع گوش کردم(توي مغزم؛ از همون کرم هاي مغزي) اما ديگه اون حس بدجنس برنگشت.
به خودم تبريک مي گم که بالاخره مي تونم با خيال راحت چهارفصل رو گوش کنم.
امروز بايد برم بگردم بين نوارهام و پيداش کنم.

همين ديگه ... تموم شد!

-بابا لااقل يه دونه کامنت ناقابل بذاريد که دلم نسوزه ديگه!

2003/12/21

-زندگي بيخودي شده!
همه چيز سرد و بيحاصل!
گاهي اوقات احساس مي کنم همه چيز تار و کدر و بي مفهوم مي شه، مثل وقتي که پيشونيت رو مي چسبوني به پنجرهء يخ کرده و نفست روي شيشه يخ مي بنده، و دنياي پشت شيشه بي شکل و تار مي شه!
گاهي اوقات زندگي براي من هم همينطور مي شه!
اونوقته که ديگه نه کسي برام مهمه نه چيزي.
فقط يه جور حس خالي بودن تا بينهايت.
و وقتي توي آينه به خودم نگاه مي کنم نگاهم خاليه
وهرقدر بيشتر دنبال خودم مي گردم، کمتر پيدا مي کنم.
فقط اون دوتا چشم سرد، مثل دوتا حفرهء بي جان قهوه اي تيره به من نگاه مي کنن و برق مي زنن.
زندگي مسخره نيست؟
اينطوري حس مي کنم زير ثانيه هايي که مي رن و ديگه بر نمي گردن دفن مي شم.
حس زنده به گور شدن ...

2003/12/20

اين خاله سوسکه هه هست اينجا! حتماً همگي سر مي زنيد به وبلاگش.
اين آدرس قصه شه.قصهء خاله سوسکه!

2003/12/19

-توي کامنتهاي اين چندتا پست آخر چيزي که جالب بود اين بود که چند نفر به انسجام فکري اشاره کرده بودن.
من هميشه همينطوري بودم.نه اينکه خط فکري مشخصي نداشته باشم.اما گاهي به خاطر اتفاقي که مي افته يا چيزي که مي بينم، حالا کوچک يا بزرگ، مهم يا بي اهميت يه فکري ميآد توي ذهنم که بعضي از اين فکرها رو اينجا مي نويسم.
بيشتر چيزهايي که مي نويسم چيزهاييه که به نظرم ارزش نوشتن رو داشته باشه.يعني ارزش اين رو داشته باشه که اينجا ثبت بشه.
به هر حال اگر آشفتگي فکري اينيه که شما مي گيد، هميشه بوده.
چون آشفتگي فکري نتيجهء مستقيم شرايط نامتعادله.آشفتگي فکري دقيقاً وقتي به وجود ميآد که محيط به شما چيزهاي متضادي رو تحميل مي کنه.
براي من هميشه اينطور بوده.يعني از زماني که وارد دنياي آدم بزرگها شدم.گرچه بزرگ نشدم و سعي کردم که بزرگ نشم، اما خب ... به هر حال هر محيطي يه سري شرايطي رو بهت تحميل مي کنه.
کلاً به نظرم اين پراکندگي طبيعيه!

-به نظرم اينکه خودم ناراحت باشم راحتتره.
چون تحمل ناراحتي تو برام سختتر از اينه که خودم ناراحت باشم.
فقط اميدوارم حرفهام و شرايطم رو فهميده باشي.

-ديشب کساني که توي مشهد حوالي سجاد و ملک آباد و بهار زندگي مي کنن صداي انفجار خيلي بزرگي رو شنيدن و خيلي ها توي خونه موج انفجار رو حس کردن.جوري که اطراف خونهء ما دزدگير تموم ماشينها شروع کرد به سر و صدا.
کسي نمي دونه ماجرا چي بوده؟چون تا جايي که مي دونم اخبار چيزي نگفته!

-چند روز ديگه تفلت اين فک و فاميل ماست.
فک و فاميل عزيز ... تفلتت خيلي مبارک!

Ciao

2003/12/18

من اگر جاي خدا بودم
وقتي آدمها مي مردن، دوباره زنده شون مي کردم
و اينبار تجربيات زندگي گذشته شون رو هم مي گذاشتم توي وجودشون بمونه
و بعد مي نشستم و تماشا مي کردم که چطور اشتباهات زندگي قبليشون رو با جرات و اعتماد به نفس تمام تکرار مي کنن
و لذت مي بردم
و دوباره اينکار رو تکرار مي کردم
و دوباره ... و دوباره ...

-آهنگهاي گروه پينک فلويد رو مي شه به عنوان شاهکارهاي خدا حساب کرد.
کنسرت P.U.L.S.E شون رو گرفتم.و الان در ميان ابرها قدم مي زنم.
فقط Comfortably Numb رو خراب کردن.اون رو بايد مي گذاشتن براي راجر واترز.

-به نظر شما وقتي کمرم محکم خورد به صندوق صدقه، قر شدم يا غر شدم؟

-به نظر شما، اينکه کمرم محکم خورد به صندوق صدقه، يه پيام اخلاقي با خودش نداشت؟
داشت ديگه! پيامش هم اين بود که توي اين صندوقها پول نندازيد وگرنه پررو مي شن!

-با امير شام رفتيم بيرون.
پيتزاي يولو خورديم، به عبارتي صدف!
خوشمان آمد! از اين به بعد مي خوريم!

-يه تکه نور افتاده بود روي تنم.خيال کردم سسه که توي پيتزا فروشي ريخته روي من.
خواستم پاکش کنم.بعدش ديدم نوره، فقط نور.نور بي رمق چراغ توي يه کوچهء خلوت.
همينطوري مي شه خوبترين چيزها رو خراب کرد ... وقتي که از روي اشتباه بخواي نور رو پاک کني!

همين ديگه!

Ciao

2003/12/17

-دوست داشتن مثل خوردن سيبه .
دليلش رو نپرسيد چون نمي دونم!!

-خيلي وقتها از خيلي چيزها بدم ميآد.
و به خاطر اين بد اومدن از خودم بدم ميآد.

-اينطور نوشتن هم خوبه ها
مثل اون درويشه که تبرزين شکسته مي اندازه رو دوشش و توي کوچه موقع ظهر، وقتي پاهاي يخ کرده ات رو دادي زير پتو و داري وارد اون خلسهء قبل از خواب مي شي، مي خونه!

-يه ديوونه هه هست تو دانشگاه.فکر کنم از کارگر ها باشه.اکثراً طرف پارکينگ ادبيات مي بينمش(احتمالاً اونهايي که زياد مي رن طرف ادبيات هم مي بيننش، حالا بگذريم از دندان. دونقطه دي)
امروز امتحانه رو دادم و خوب هم شد و داشتم خوشحال مي اومدم خونه.
همين آقاي ديوانه اومد از کنارم رد شد.هميشه يه چيزايي برا خودش مي بافه که اکثراً قابل فهم نيست.اما از کنار هرکس که رد مي شه بهش يه چيزي مي گه.
امروز از کنار من که رد شد، گفت :"خوش باش".
رد شد.من هم اومدم از اين حس خوبها بگيرم که آخيييي!! ديوونه هه هم به فکر منه و اينا.
يه دفعه احساس کردم يکي شونه ام رو گرفت و به شدت چرخوند.برگشتم ديدم همون آقاي ديوونهء دندون خرگوشي خودمونه.
با يه حالت قلدري و خشانت گفت:"مي گم خوش باش!"
من شونه ام رو از دستش در آوردم و گفتم باشه.ممنون از لطفت
بعدش هم تند کردم و اومدم.
اي بابا عجب وضعيه ها!خوشي هم زورکي شده.تازه ديوونهء مملکت هم به عموي مملکت گير مي ده!

-يه چيز جالب کشف کردم:
ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد و اينا!

-هميشه از اصطلاح شب تار خوشم مي اومده.يه حس خوبي داشته.
اما هيچوقت نفهميدم چرا مي گن شب سياه و قيرگون و اينا.اصلاً هم اين اصطلاح ها رو دوست ندارم.
آخه هر موقع سال که به آسمون شب نگاه کني، در بدترين حالتش باز هم آسمون سورمه اي تيره ست.هيچوقت سياه سياه نمي شه.
فقط ممکنه تو قطب آسمون کاملاً سياه بشه.اما کساني که معمولاً اين اصطلاح ها رو به کار مي برن، هيچکدومشون اسکيمو نيستن.
پس از اين به بعد به جاي شب سياه بگيد شب سورمه اي!!!

Ciao

2003/12/16

دو ساعت آرامش ...
و دوباره ... هياهوي بسيار براي هيچ.
هياهويي که فقط با صداي پيانويي که راپسودي هاي برامس رو مي نوازه کم و محو مي شه...
مرسي که هستي!

ببينيد ... بالاخره يه دليلی برای کامنت نذاشتنتون بايد باشه ديگه... ها؟
می خوام اين دليل رو بدونم.اينکه حدود 35 نفر از اينجا رد شدن(حداقل) اما دو نفر کامنت گذاشتن.

2003/12/15

-کساني که مي کشند درنده و وحشي نيستند.
کساني که سر لاشه و مردار مي جنگند شايستهء اين لقبند.

-اين هم يکي ديگه از عادت هاي من که کساني رو که دوستشون دارم اونقدر به خودم فشار مي دم که له بشن.
يا به قول تو خفه شون مي کنم.
فقط يه چيزي هست!
ببين من هر کسي رو له نمي کنم.
براي له شدن بايد وقت قبلي گرفت.تازه تا الان تو دومين يا سومين نفري هستي که له شدي(يا حداقل پتانسيل له شدن رو داشتي).
بعدش هم هي مي گفتي رابطه مون اينطوري نيست و اونطوري نيست.من هم قبول دارم نيست.اما .. عادي هم نيست.دقيقتر بخوام بگم، يه جوراييه!
حالا اين جور ها چه جورين خودم هم نمي دونم اما خب ... يه جوراييه ديگه!

-If you love some body
You should set them free
But sure it's hard to do

-چقدر ناراحت مي شم که به دوست داشتن من مي گي لطف کردن!
اگر هم لطفي باشه، لطفيه که من به خودم مي کنم، وگرنه براي تو که چيزي به جز حس خفگي نداشته )):
مي دونم که اون جريان ترس باز هم از همون تيپ هايي بود که آزاديت رو مي گيره و اعصابت رو خرد مي کنه.
اما واقعاً اين دفعه گفتنش خيلي فرق داشت.يه حقيقت ساده بود که قرار نيست از اين به بعد روي تو تاثير بذاره!
مثل اينکه گفته باشم اگر امروز خيس شدي بدون که بارون اومده!

-به خاطر همين غافلگيري هاي شيرين هم که شده بايد به آقاي عبدي، مسئول ترياي مهندسي مدال طلا بدن.
از همونا که مي دادن به معاون کلانتر، بعد پرده مي افتاد روي پاش!
اينکه يه لحظه بين تموم اون منظرهء جلوت فقط دو تا چشم مي بيني که مي خندن و مي درخشن.
خدا با من خيلي مهربونه.و من همينجا ازش تشکر مي کنم.

-باز زدم تو مايه هاي احساس شاعرانه!

-يه بار رفتم جلوي پنجرهء باز تو هواي سرد.
قبلش اصلاح کرده بودم و ژل افترشيو زده بودم و حسابي پوست صورتم صاف و خنک بود.
رفتم صورتم رو گرفتم تو هواي سرد.گذاشتم اون خنکاي هوا با اون سرماي مخصوص ژل ترکيب بشه.بعد تيغ خشک رو کشيدم به صورتم.
هنوز هروقت صبحهاي سردف بعد از اصلاح از خونه مي رم بيرون، دقيقاً اون تيغ رو روي صورتم حس مي کنم.
گاهي اوقات احساس کلي ام هم همينطور مي شه.مثل اون حس تيغي که روي پوست سرد صاف ديگه خرت خرت هم نمي کرد.يه جور صداي صاف مي داد.
الان هم حسم همونه.

-صدام رو ديديد؟با اون ريش و اون قيافه.توي اينترنت عکسش رو انداخته بود که داشتن بازديد پزشکيش مي کردن و يه نفر داشت با چراغ قوه پزشکي توي دهنش رو نگاه مي کرد.
با اون وضع به نظرم اومد اونقدر محکم از اون بالا خورده زمين که همهء دنيا صداش رو شنيدن!
يه لحظه با تموم جناياتش دلم به حالش سوخت.دلم خواست با يه بمب بدون اينکه حتي بفهمه، همون لحظه که غرق در اون تصورات جنون آميزش بوده مرده بود.
بعضي تصوير ها نبايد بشکنه، حتي اگر تصوير يه ديکتاتور قاتل و يه جنايتکار کم نظير باشه!
براي همين چيزهاست که گاهي از دنيا متنفر مي شم.
اين عدالت چرخ گردون نيست، پستي و مسخره بازي تلخشه!
همهء اين کارهاش يه بازيه براي خنديدن تا سرحد مرگ!

-اول بگم من مدتهاست مطلقاً تلويزيون نگاه نمي کنم.به دليل برنامه هاي مبتذل و بي محتوا و البته نفرت عجيب من از آقاي لاريجاني!
امشب داشتم از جلو تلويزيون رد مي شدم يه سريال فکر کنم داشت نشون مي داد.يه مادر سنتي با اون قيافهء احمقانه داشت به پسرش با يه تيپ قيافهء نور بالاي مملو از ريش پيشنهاد مي داد که بره و يه دختره رو ببينه براي پسند و ازدواج و اينکه اين يکي مثل اون 20 تاي قبلي که ديده نيست و اينا!پسره هم در اومده بود که نه! اصلاً نمي خوام! و اينا(خيلي دلت هم بخواد! بي مزهء لوس!)
در راستاي اين صحنهء مبتذل چند نکته قابل ذکر است:
يکي اينکه من گير دادم به کلمهء مبتذل!
دوم اينکه ببينم! مگه دختر ها جنس تو بقالين که مادر محترم و سنتي و با IQ به غايت پايين و با اون لحن احمقانه برگرده بگه رفتم برات يه دختر پسنديدم.
من نمي فهمم اين چه طرز فکريه که دخترها رو به عنوان جنس پشت ويترين نشون بدن که هر پسري که خواست بره ببينه و برشون داره يه خرده دستماليشون کنه آخر اگر خوشش نيومد بندازدش کنار و بره؟؟دختره هم فقط بلد باشه در حدود اسلامي و کاملاً رعايت شده عشوه بياد و بله بگه و گلدوزي کنه و از هر انگشتش يه هنر بريزه!
من نه فمينيستم نه از اين تيپ هاي فمينيستي خوشم ميآد اما اين ديگه حرف حقه!

بعدش من فکر مي کردم گذشت اون دوره اي که بچه هه مي رفت پي خل بازيهاش.مادره هم توي در و همسايه پرس و جو مي کرد برا يه عروس خوب و خونه دار و "از هر انگشتش چندين هنر مي ريزه".
فکر مي کنم تموم شده دوره اي که آقايون محترم به محض اينکه 30 سالشون شد و شروع کردن به ميانسال شدن يا اينکه موهاشون شروع کرد به ريختن، يا يه خونه و يه ماشين خريدن، راه بيفتن دوره و اينقدر خواستگاري کنن تا آخر يکي راضي بشه دخترش رو بهشون بده!
ناسلامتي عصر ارتباطات و دهکدهء جهانيه ها!
اون 100 سال پيش بود که پدره تا پسرش 16 سالش شد فوري يه عروس براش دست و پا مي کرد و پسره هم تا برا خودش کسي مي شد و حاج آقايي، ميرزايي چيزي مي شد مي رفت 4-3 تا زن ديگه مي گرفت.
الان تا جايي که من مي بينم اکثراً قبل از ازدواج با هم آشنان و دوستن و يه چيز کوچک واقعاً بي اهميتي! به نام عشق هم هست اين وسطها.نه مثل 100 سال پيش که طرف ازدواج مي کرد و چون هيچ راهي نداشت مجبور مي شد عاشق زنش بشه! آخرش هم يا ديوونه مي شد يا توي زندگي کرم مانندش اينقدر وول مي خورد که تو روزمرگيش فسيل مي شد.
فکر کنم گذشت دورهء اين تفکرات مبتذل(باز هم مبتذل!)
اما ظاهراً هنوز اين تو کلهء اقايون محترم فرو نرفته!
چه، تا زماني که فکرشون مشغول کشتن و غارت کردن و استثمار کردن مردمه، ديگه اين حرفها کيلويي چنده؟!!

اه اه! واقعاً حالم به معناي ولقعي به هم مي خوره از اين جعبهء جادو!

-در راستاي جعبهء جادو!
مثل اينکه بلاخره مخ باباهه خورد و قراره در روزهاي آتي ماهواره بگيريم.
بلاخره مثل اينکه يه خرده از اصول اخلاقيش کوتاه اومد.
البته يه شايعه هست که علت کوتاه اومدن شخص شخيص بابا خان ما فوتبالهاي داغ آتي ست.من که نمي دونم، گردن هرکسي که گفته!
خلاصه از اين به بعد فقط Vox و MutiVision و بهتر از همه Tv-5 فرانسه و BBC International.

2003/12/14

-نمي دونم تا حالا دقت کرديد که تکيه کلام من به هر حاله؟
مي تونم از فرهنگ لغاتم برش دارم، اما نمي خوام.يه حس خوبي داره.
به هر حال...

-يه مد جديد که ميآد رنگ در و ديوار عوض مي شه.همه همون رنگي مي شن.
آدم هاي بي رنگ بد!!

-بوي سيگار ميآد!!
کي داره سيگار مي کشه؟

-آقا يکي هست وبلاگش خصوصيه.اون رو کاري ندارم.
اما شمايي که برا وبلاگت نظر خواهي گذاشتي و توي مطلبهات شما، يعني مايي که وبلاگت رو مي خونيم رو خطاب مي کني.شما دي"ه خصوصي نمي نويسي.مي نويسي که بقيه بيآن و بخونن نظراتت رو.
حالا من نمي دونم اين آهنگ Non Stop چه صيغه ايه!
بابا همهء اين آهنگ هاي معروف رو که شما با فرمت MiDi يا احياناً Real مي ذاريد تو وبلاگتون، همه شنيدن.
آهنگ شيپ آو ماي هارت استينگ و سمفوني شمارهء 5 بتهوون و بقيهء آهنگهاي مورد علاقهء بلاگر ها يه جوريه که اگر آهنگ رو شنيده باشي که ديگه احتياجي نيست وسط وبگرديت يه دفعه ورژن MiDiش شروع کنه به ابراز وجود.
اگر هم کسي نشنيده باشدش که با اون کيفيت بد چيزي نمي فهمه.
حالا بعضي آهنگها اعصاب خرد کن نيست.مثلاً آهنگ وبلاگ آبجي اين جوجوهه.يا آهنگي که خودش گذاشته بود.
يه آهنگ ساده و آروم.نهايتاً يه استاپ مي زدي قطع مي شد.
اما بعضي اوقات واقعاً اين قضيه اعصاب خرد کن مي شه.مي ري 4 تا صفحه باز مي کني هر کدوم يه سازي مي زنن.
خب اگر مي خوايد آهنگ بذاريد تو وبلاگتون يه پلير بذاريد جلو دست که هر کس خواست خودش آهنگ رو فعال کنه يا غير فعال.
اينطوري مستقيماً داريد به حريم شخصي کسي که وبلاگتون رو مي خونه تجاوز مي کنيد.نهايتاً هم باعث مي شه يه نوشتهء خوب، نخونده يا نيمه کاره رها بشه با يه ناسزاي زير لب به صاحب وبلاگ.
مخصوصاً آدمهايي مثل من که دائم صداي آهنگ از کامپيوترشون بلنده.فکرش رو بکنيد، وسط آهنگ Haggard دقيقاً جايي که وسط صداي سازهاي کلاسيک يهو گيتار برقيه ميآد وسط، يه مرتبه مثلاً يه آهنگ از يکي از اين لس آنجلسي ها شروع بشه.اونوقت ببينيد چه حس ناراحت کننده اي داره.
و بدتر از اون اينکه با افتخار هم گوشهء وبلاگش نوشته باشه.
آهنگ:نمي دونم چي(اسمش فراموشم شد) از اميد.آهنگ رو نان استاپ کردم.هه هه هه!!!
خب کاري نداره.مي شه يه کليک کوچولو کرد اون بالا سمت راست و صفحهء سبز وبلاگت رو بست و بعدش هم يه لبخند زد به تويي که خوشحالي!

-يه کلک کوچولو.براي اينکه آهنگ وبلاگهايي که نان استاپ گذاشتن رو خاموش کنيد(فقط اونهايي که بدون پلير، فقط لوپ گذاشتن) بعد از لود شدن کامل صفحه، کافيه فقط يه کليک کوچک روي اون دکمه استاپ توي تول بار اينترنت اکسپلورر يا نتسکيپ بکنيد.آهنگش قطع مي شه(بابا همون دکمهه رو مي گم که علامتش يه ضربدر سرخرنگه)

-Elton John داره مي خونه

It seems to me
you've lived your life
like a candel in the wind

البته اين رو براي پرينسس دايانا خونده.مسلماً من هم انگلند روز نيستم.اما مي شه لطفاً يه بار همين تکه رو فقط براي من بخونه؟

-دوستان! عزيزان! حالا من يک کلمه گفتم ترسناک شدم، قرار نبود شما بر حرف من صحه بگذاريد و بترسيد که!
نهايتاً يه خرده تيز شدم، همين!

-مرکز آموزش مديران صنايع براي بابا کلاس گذاشته که بيشتر بلت بشه!
اميدوارم ازشون امتحان بگيرن و بابا بيفته!

-همين ديگه! چقدر غر بزنم؟!!

-کاش همهء کساني که دوست داشته مي شدند، مي فهميدند که چه کسي دوستشون داره و چقدر.
اونوقت هميشه اميد بود... هميشه!

2003/12/13

-دريادار شمخاني گفته مي خواد قايق پرنده درست کنه.
هرکس يوگي يا دوستان رو ديد لطفاً بهش بگه.سلام من رو هم برسونه بگه دلم براي اون و سرنديپيتي تنگ شده.همينطور هم براي اون آقا شيره که تو باغچهء حيوانات بود و اسمش بود جعفري!

-پست قبل رو اصلاح مي کنم.
اصلاً چه ارزشي داره که شاعر باشي يا فيلسوف.چه ارزشي داره شعر بفهمي يا فلسفه؟ چه ارزشي داره؟
اصلاً ارزش يعني چي؟
گاهي اوقات از کلمهء ارزش بدم ميآد.چون بي ارزش ترين و مبتذل ترين کلمهء دنياست.
مهم خوب يا بده.حالا چه خوبي يه بدي نمي دونم.فقط حس خوب يا حس بد.شايد هم حس نه خوب نه بد.حس معلق بودن، حس بي وزني!
به هر حال هيچ کدومشون هيچي نيستن.نه شاعر نه فيلسوف.
سهراب هميشه سهراب بوده نه شاعر.هيچوقت شاعر نديدمش.يا مثلاً مولوي تو ديوان شمس رو.يا حتي حافظ رو.
شاعر مي شه به اين هايي گفت که تازه اومدن.استعداد دارن، خيلي هم زياد.اما فقط بلدن شعر بگن.
حالا اگر يکي بپرسه سهراب چکار مي کرده، من نمي تونم جواب بدم.فقط مي دونم شعر نمي گفته.
اصلاً شعر گفتن با اراده ست.اما سهراب از خودش اراده اي براي نوشتن هشت تا کتابش نداشته.فقط يه نفر بهش گفته برو بنويس.
شايد نور مي خورده، اما شعر نمي گفته.

-ديشب سرد بود.من هم الکي لج کردم که بخاري نذارم تو اتاق.مادرم گفت 2 تا پتو بکش.اما به خاطر ترس از خفگي نکشيدم.
صبح ساعت هفت ابجي کوچولو بيدارم کرد ديدم کله ام رو کردم زير پتو دارم مثل سگ مي لرزم!

-اصلاً چه ايرادي داره بگم مثل سگ مي لرزيدم؟؟
مطمئناً موقع حرف زدن اينطوري صحبت نمي کنم، اما خب .. وقتي اينجا هستم بايد با کلمه ها احساسم رو رو اين ديواره ثبت کنم و هيچ چيز بهتر از اين اصطلاح مفهوم رو نمي رسونه!.
پس همون که گفتم.تا صبح مثل سگ لرزيدم.

-اين خط تيره ها که من اول پاراگراف ها مي ذارم شما رو ياد چي مي اندازه؟ من رو که ياد چوب ته پشمک مي اندازه.البته مطمئناً تا حالا پشمک تلخ و تند نداشتيم!

-حالا فهميديد چرا دير به دير پست مي کنم.
حالا شايد از اين به بعد زود به زود هم پست کردم.
اما خب ... انتظار هرگونه اتفاق محير العقول رو اينجا داشته باشيد.
اگر قرار باشه اينجا هم خودم نباشم، اونوقت واقعاً مايزربل هستم.

-آخري:
رفتم وبگردي ببينيد چي پيدا کردم.
شکلات تلخ.شايد هم قهوه با کافئين زياد.
به هر حال
Elle est amere

Ciao

-چی شده؟از من ترسيديد؟ چرا کسی کامنت نمی ذاره؟؟

2003/12/12

-يه شاعر با يه فيلسوف چه فرقي داره؟؟!!
نه ... منظورم دقيقاً اين نيست!
بهتره اينطوري بگم:
شاعري که فيلسوف نباشه چه ارزشي داره؟ يا فيلسوفي که شاعر نباشه؟

-اين روزها گاهي اوقات از اون حس هاي شاعرانهء غليظ بهم دست مي ده و با دنيا مهربون مي شم.
گاهي حس فلسفه و فيلسوف بودن دارم و به همه چيز از پشت پنجرهء ذهنم نگاه مي کنم و همه چيز رو کوچک مي بينم.
اما اکثراً سفت و سختم، مثل سنگ.نه احساسي نه رنگي نه بويي.مثل منظرهء يه روز برفي از پشت پنجره که به جز پردهء برف که يکنواخت و بي شکل ميآد چيزي ديده نمي شه.دنيا هست، اما يه جسد مبهم زير کفن برف.
نمي دونم ... اما تجربه ثابت کرده معمولاً قالب هايي راديکالي که مي گيرم با احساسم نسبت عکس داره.
مثلاً وقتي به صورت راديکال بي نياز و مطمئن و متکي به نفس نشون مي دم، دارم مي شکنم.موقعي که به شدت خونسردم، دارم از بي تابي مي ترکم.موقعي که بي مقدمه مي زنم به در شوخي، بي نهايت ناراحتم.
حالا نمي دونم اين معنيش چيه!
شايد معنيش ديوونگي باشه.البته بهتره بگم ديوونگي بيشتر يا ديوانگي کامل.

-اين آبجي کوچولوي ما هم بلاخره آپديت کرد.
فقط اگر کسي رفت و خوند، حواسش باشه که اولين نوشتهء يه بچهء 14 ساله ست که هنوز راهنمايي مي ره و عشقش حبس کردن همشاگرديهاش توي دستشوييه و زياد اهل کتاب هم نيست.

2003/12/11

-واي برف ... واي برف ... واي برف
هيچ وقت توي زندگيم اينقدر از ديدن برف پشت پنجره ها خوشحال نشده بودم.هميشه برف و روزهاي برفي رو دوست داشتم، اين 3 سالي که دانشگاه مي رم(امسال سال چهارمه) هر سال زمستون کلي به خودم خوش مي گذرونم.روزهاي برفي تا عصر که عملاً شب زودرسه، دانشگاه مي مونم و بعد مي رم توي راههاي خالي و ساکت دانشگاه پياده روي.خيلي وقتها برف سنگيني هم مي اومده که صحنه رو تکميل مي کرده.
اين داشنگاه ما هم که اينقده پهناوره که مي شه اوردش توي نقشه.مثلاً کوير فردوسي.آخه اکثر جاهاش ساخته نشده و برهوته(همه اش تقصير اين مهندس هاي عمرانه ديگه!).يه جاي دشت مانند هست بين دانشکدهء ما و دانشکدهء علوم.توي اين به اصطلاح دشت، هر جور جونوري بگيد پيدا مي شه.از مار و خرگوش بگير تا سنجاب.حتي شايعهء تاييد نشده اي از وجود يک ماموت غول پيکر در دشت مذکور حکايت دارد!!
کلي هم جونور عجيب و غريب اونطرف ها هست که اختمالاً از تاثير دستپخت مهندس هاي شيمي روي جانورهاي عادي به وجود اومدن.واقعاً که!
خلاصه که من روزهاي برفي رو خيلي خيلي دوست دارم.يه حس عجيبي دارم توي اين روزها.انگار که طبيعت اون روي قدرتمندش رو نشون مي ده و ما مثل موجودات کوچک بي اهميتي که حتي ردپاهامون رو هم يه برف سبک مي پوشونه، زير برف سنگين تقلا مي کنيم.
خلاصه امروز خيلي خوش گذشت.خيلي خيلي خوش گذشت.

-يکشنبه امتحان آمار دارم.خداوند به خير بگذرونه.

-ديشب بالاخره تولد گرفتم.يه عمو گارفيلد و يه آقاي اسب آبي هديه گرفتم با دو تا کتاب "هنک، سگ گاوچران".کلي تولدم مبارک شد.يوهووووو .... من خيلي دوست ندارم، اما دوستهام خيلي دوستن و من خيلي دوستهام رو دوست دارم(و اگر شما فهميديد من چي گفتم، نابغه ايد!!)

-دارم مي رم بيرون.دوربينم رو هم با خودم مي برم.اگر جاي مناسبي ديدم حتماً چند تا عکس حسابي مي گيرم!!

2003/12/10

مسابقهء وبلاگ برتر.

اين آدرس سايتشه.بايد عضو بشيد و راي بديد.
مي دونم که همگي به من راي مي ديد.
به هر حال به اصلح!! راي بديد!!!

2003/12/09

-امروز قدم رنجه فرمودند و با انصار و خواص تشريف آوردند گروه محقر ما و برگ سبزيست و اينا!
اصلاً از ديروز رفته رو سيستم غافلگيري.اون از تلفن، اين هم از اين ديدار غير منتظره.
حالا من هم امروز بعد از دوهفته مي خواستم برم آرايشگاه.صبح موهام رو ژل نزده بودم و همينطور اين جنگل استوايي رو ولش کرده بودم روي کله ام که هرج و مرج و خرابي وضعيتش رو بيشتر از هميشه نشون بده.تازه حواسم به چيز ديگه اي بود و اصلاً آمادگيش رو نداشتم که برگردم و ببينمش که تند تند داره پشت سرم ميآد.خلاصه کلي شوکه شدم و خوشحالم.

-هيچي ديگه! يک کلمه گفتم بارون و اينا، بعدش کلاً بند اومد.امروز هوا اونقده گرم بود که رسماً آتيشسوزي شدم و بچه ها من رو خاموش کردن(با لگد و بيل و اينا!!)

-ديشب فاينال کلاس زبان بود.بابا اين فرنسوي ها هم با اين حرف زدنشون.اينقده تند تند حرف مي زنن که آدم هيچي نمي فهمه.
سوالها از تهران ميآد.همراه سوال يه نواره که روش خود استادهاي کانون تهران چند تا متن ليسنينگ ضبط کردن و بايد بعد از گوش کردنشون به سوالها جواب بديم.
يه استادي داشتيم قبلاً مي گفت ما ايرانيها وقتي انگليسي يا کلاً زبان ديگه اي ياد مي گيريم لهجه هامون تقريباً بي نقصه، بس که مي خوايم براي همه کس و همه جا افه بيآيم.
حالا امتحان هم ليسنينگش همينطوري بود.فرانسه رو همينطوري تند حرف مي زنن، بعدش اون اقاهه که خونده بود، اينقدر درهم و برهم و ناجور متنش رو خونده بود که 4 بار پخش کردن عوض 3 بار، باز هم هيچکس جواب کامل نداد.فکر نکنم بيشتر از 91-92 بشم.کلي غصه دار شدم :((

-بلاخره بعد از قرني امتحانهاي ميان ترم داره شروع مي شه! آخييييش.داشتم مي مردم از عذاب وجدان.اخه همينطور با دستهاي درون جيب راه مي رفتم، در حاليکه همه به شدت درگير امتحان دادن بودند.اما خودمونيم اصلاً حال آمار خوندن رو ندارم.آمار رو بايد با بچه هاي خوابگاه بخونم که آمارشون قويتره!!!

-يه خبر خنده دار.مقتدي صدر توي عراق گفته اگر يارانش رو آزاد نکنن اعتصاب غذا مي کنه.فرماندهء آمريکايي بغداد هم گفته:
براي مقتدا کوچولو اعتصاب غذاي خوبي رو آرزو مي کنم
من اگر جاي مقتدي کوچولو بودم فکم هنوز درد مي کرد از شدت برخوردم با ديوار!!
مي گم اين آمريکايي ها هم از نظر ژانگولر بازي مثل خودمونن ها!!

-فيلم French Kiss رو ديدم.بعد از مدتها دوباره فيلم ديدم و واقعاً اين فيلم چسبيد.
داستانش راجع به يه آدم جواد بي تربيت نادونه که دوست مگ رايانه و ولش مي کنه و مي ره سراغ يه خانومهء وحشتناک فرانسوي.مگ رايان کوچولو هم راه مي افته دنبالش با هواپيما مي ره فرانسه.اونجا با يه آقا دزده آشنا مي شه و عاشق هم مي شن.يه فيلم رمانتيک خوب.به شدت توصيه مي شود!!! جاذبهء مگ رايان اجتناب ناپذيره! من نمي دونم وقتي هنرپيشه به اين شيريني هست، چرا باز يه عده کشته و مردهء مثلاً جنيفر لوپز هستن؟؟!!

-همين ديگه!! مگه جه خبره! همينقدر چرند نوشتم خيلي زياده!

فعلاً Ciao

2003/12/08

آقا کار و زندگيتون رو ول کنيد بريد اين وبلاگه
روزهاي آبي من

وبلاگ آبجي کوچولوي منه.هنوز اسمش قطعي نيست.
پس لطفاً با توجه به فضاي روحاني وبلاگ يه اسم مناسب براش پيدا کنيد، باشه؟

مرسي از همه.

Ciao

-يا اينجا کامنت بذاريد يا اونجا! به هر حال نيازمند ياري سبز و آبي و حتي بنفش کمرنگتان هستيم.

2003/12/06

-تلفن دوباره زده به سرش.مخابرات مي گه تلفنتون از داخل مشکل داره، ما هم به مخابرات مي گيم خودش مشکل داره.و اين وسط اين تلفن ماست که کماکان پا در هوا مونده و خوشحاله.
ميخواستم 5شنبه برم کافي نت اما نشد چون خيلي شلوغ بود.

-اين روزها خيلي قشنگ و باشکوه ميآن و مي رن.آسمون گرفتهء خاکستري و گاهي نم نم بارون(و گاهي حتي بيشتر از نم نم!، و آدم رو خيس مي کنه!!)
اين شبها براي پياده روي عاليه.ساعت 10 شب، وقتي آدمها از باد سرد و آسمون سياه و صداي خيسي آسفالت زير چرخ ماشينها، به خونه هاشون پناه مي برن، بيآي بيرون و توي پياده روهاي خيسي که به کفش برگهاي خيس چسبيده قدم بزني.
حتي زمين خوردن هم يه کيف ديگه اي داره! زمين خوردن توي يه پياده روي پر از برگ قشنگ، وقتي پات روي يکي از برگهاي خيس سر بخوره، حتي اگر يه طرف لباس سورمه ايت تقريباً سياه رنگ بشه خيلي رومانتيکه، نه؟!!!

-زندگي دوباره آروم و کند شده.نه اين که خوب شده باشه يا بد، صرفاً ساکن شده و بي تحرک.اين 3-2 هفته اينقدر اتفاق بد و ناخوشايند برام افتاده که حتي يادم نميآد آخرين باري که اينقدر ناراحت بودم کي بوده.اين 3-4 هفته حسابي افسرده شده بودم.پر از فکر هاي ناخوشايند.البته الان هم اتفاق چندان خوبي نيفتاده.فقط اينکه يه فرصتي بين حوادث پيدا کردم که خودم رو پيدا کنم.يه 10 روزي مي شه که همه چيز تا جايي که ممکنه عاديه.همين شايد به من فرصت داد تا دوباره تقريباً خودم بشم.حالا که فکرش رو مي کنم مي بينم اين يک ماهه به شدت ادم غرغرويي شده بودم، و بداخلاق و زودرنج و خلاصه مجموعه اي از اخلاق مزخرف و تحمل نکردني.
باورتون نمي شه مي تونيد از دخترم بپرسيد.حيف که من باباشم، وگرنه با يک شوت محکم من رو پرت مي کرد يه طرفي که چشمش هم به من نيفته(بچه هاي سال دوهزارن ديگه، چه مي شه کرد.)
آقا خلاصه که عموتون برگشته و خوشحاله.در حقيقت اگر بخوام به قول دوپون ها دقيقتر بگم از اينکه برگشته خوشحاله و خوشحاله.حتي بالاتر از اون، دوباره چرخهاي مغزش داره مي چرخه، با سرعت و دقيق.
به عموتون خوش آمد بگيد.

-يه خبر مهم.من طي يک عمل خائنانه و خبيثانه دارم آبجي کوچيکه رو هم به ورطهء هولناک و حتي دهشتناک و ايناي وبلاگ نويسي مي کشونم.خدا ازم نگذره!!!!فکر کنم جوانترين وبلاگ نويس وبلاگستان باشه با 14 سال سن.
به محض درست شدن تلفن قالبش رو مي ذارم توي پرشين بلاگ.قالبش خييييييلي ماه شده.بعدش هم نيازمند ياري سبزتان براي انتخاب يه اسم براي وبلاگش هستيم.
من پيشنهاد کردم " روزهاي آبي من " باشه(شبيه اسم يکي از وبلاگهاي فقيد قبليم).گرچه که خودش از رنگ بنفش کمرنگ خوشش ميآد!!!خلاصه راه رو باز کنيد که آبجي کوچيکهء عمو پت وارد مي شود.!!!

-از دست اين هواي مزخرف مشهد.ديشب نوشته بودم که چقدر پياده روي خيس و اينا خوبه، امروز يه آفتابي شده که همهء در و پنجره ها رو باز گذاشتم!! درهر حال بهتون بعنوان کسي که تجربهء 12 سال زندگي در مشهد رو داره توصيه مي کنم وقتي ميآيد مشهد به جاي ساعت به دستتون هواسنج ببنديد.مطمئن باشيد که خيلي بيشتر براتون مفيد خواهد بود.

هنوز تحت تاثير شديد عقايد يک دلقک هستم.حيف که به شدت درگيرم وگرنه حتماً مي رفتم بقيهء کتابهاي هاينريش بل رو هم مي خريدم.

-دلم براي يک فقره جوجو و ويک فقره شخص شخيص "خودش مي دونه"!! و ليلي و خانم داستان نويس محبوب و مشهور و خالهء مهربونم و بارانه و بقيه تنگ شده.بي صبرانه منتظر درست شدن تلفن هستم!!

-راستي يه چيز ديگه.براي کريس دي برگ اون Mail کذايي رو فرستادم.برام جواب فرستاده:
کدوم دخترم؟؟!! مگه من دختر دارم؟؟ جريان چيه؟!!
من هم بي خيال شدم!!!

-يوهوووووو تلفن درست شد!!!

2003/12/02

-آقا يه خبر خنده دار.دختر کريس دي برگ خواننده، Miss World شده.توي Yahoo News نوشته بود.
حالا من کار ندارم، اما از Spanish Train و Crusader و يکي دوتا آهنگ ديگه که بگذريم، آخه چطور از کريس دي برگ با اون قيافه اش دختري زاييده شده که Miss World شده؟؟!!
من همين روزها مي خوام براش يه Mail بفرستم ازش بپرسم مطمئنه دختره(همون Rosana که اون آهنگه رو براش خونده)دختر خودشه؟؟!!
خلاصه اگر ديديد يه دفعه توي خبر ها اومد کريس دي برگ زنش رو طلاق داده، و حتي قتل هاي ناموسي و اينا، بدونيد کار من بوده.
خدا رو چه ديديد؟شايد رفت خونه ديد اون يکي بچه اش هم مثلاً سياه پوسته يا مثلاً از اين ژاپني هاي چشم بادومي.

و از اين انشا نتيجه مي گيريم که خباثت شاخ و دم نداره.
نداره ديگه!!

اين هم عمو کريس دي برگ!!

Ciao

-اشتياق عجيبي براي رسيدن اولين برف زمستوني دارم.
نمي دونم چرا... يه جور حس عجيبي دارم انگار ... انگار توي يه قطار نشستم که داره حرکت مي کنه و مي خوام آخرين نگاهم رو به منظره اي که دوستش دارم بندازم.
الان توي Cappucino چند تا عکس از برف تو جمشيديه ديدم.
واقعاً دلم هواي برف کرد.
نمي دونم چرا اينطور شدم.احساس مي کنم قبل از اينکه دير بشه بايد ببينم، اما نمي دونم قراره چي دير بشه و چرا ... فقط يه حس قويه که يکي دوماهيه با منه و هر روز قويتر مي شه.
نمي دونم ...

2003/12/01

-دوستاني که با بلاگر کار مي کنن.بلاگر خودش يه سرويس Stat و اين برنامه ها راه انداخته.خيلي خوبه به نسبت اين سرويسي که من استفاده مي کنم.البته بعنوان کانتر کاربرد نداره اما بعنوان آمار و مخصوصاً کساني که بهتون رفرنس دادن خيلي عاليه.
به اين آدرس بريد:
http://Stats.Blogger.com

بعدش با User و PassWord خود بلاگرتون لاگين کنيد.بعدش وبلاگتون رو از اون منوي سمت راست انتخاب کنيد.بعدش توي صفحهء جديد روي لينک
Let's Do It Now
کليک کنيد.
بعدش توي صفحهء جديد روي اون دکمهء آبيرنگ پايين صفحه کليک کنيد.(Insert Code In My Template)
بعد به صفحهء اديتور بلاگر بريد و کل بلاگتون رو ريپابليش کنيد.
حالا هروقت بخوايد مي تونيد با رفتن به آدرسي که بالا نوشتم و لاگين کردن به آمار وبلاگتون دسترسي پيدا کنيد.

Ciao

اگر کسي از روي نوشتهء بالا چيزي رو متوجه نشد اينستراکشن هاي خود بلاگر به اندازهء کافي واضحه.فقط کافيه به اون آدرس بريد و لاگين کنيد و بعد وبلاگتون رو انتخاب کنيد.بقيهء مساله حله.چون وقت نداشتم و خيلي سريع اين رو نوشتم.

-راستي حال و روزم هم زياد مناسب نيست.هيچي همينطوري، گفتم شايد بخوايد بدونيد!!

2003/11/30

هيچ روشنايي هميشگي نيست.
روشنايي موقته.فقط فقط براي کمک، تا بتوني راهت رو توي تاريکي ها پيدا کني، همين.

همين.

با اين بلاگ رولينگ لينک دادن خيلی راحت شده هااا.اين هم سرزمين آفتاب.
چند بار پيداش کردمف باز دوباره گمش کردم.حالا ديگه لينکش رو می ذارم اينجا.

2003/11/29

-کتاب عقايد يک دلقک اثر هاينريش بل رو تموم کردم(لطفاً بخونيد Boll).احساس مي کنم يه جايي توي مغزم يه چرخ زنگ زده دوباره شروع به چرخيدن کرده و صيقلي و روون شده.کتابش به شدت توصيه نمي شود.مخصوصاً اگر مثل من در شرف از دست دادن همه چيزتان باشيد.

-ديشب توي تاکسي تلفني راديو روشن بود.ظاهراً امام جمعهء يه جايي داشت براي نماز جمعهء يه شهري نطق مي کرد.اول يه سري اراجيف مي بافت، بعدش يه کسي اون وسط مي گفت تکبير.بعد هم همه با بي شرمي اسم خدا رو لابلاي اون شعارهاي مسخره به زبون مي آوردن.ما اينيم...مردمي که با افتخار براي انسانها آرزوي مرگ مي کنيم.مرگ بر ... مرگ بر ... مرگ بر ... .
داشتم فکر مي کردم که اون به اصطلاح امام جمعه اي که اين حرفها رو مي زنه واقعاً اونقدر احمقه که حرفهايي که خودش مي زنه رو قبول داره، اونقدر احمقه که فکر مي کنه از سياست و کلاً مطالب بالاي ضريب هوشي بچه هاي 4 ساله سر در مياره، يا اينکه حماقتش در حديه که مي دونه حرفهاش احمقانه ست، امام انتظار داره ما هم احمق باشيم و اين چرنديات رو باور کنيم.
مي خواستم به آقاي راننده بگم راديو رو خاموش کنه، اما فکر کردم بهش بر مي خوره و واکنش نامناسبي نشون مي ده و پدر و مادرم ناراحت مي شن.
دليل اينکه مي خواستم راديوش رو خاموش کنه سياسي نبود.من براي سياستمدار ها همونقدر ارزش قائلم که يه کلکسيونر به نمونه هاي خشک شدهء حشره که سنجاق شده و بي حرکت براي تموم عمرشون يه سري رنگ زيبا رو نشون مي دن.
فقط به طرز عجيبي دلم نمي خواست که راديوش روشن باشه.دلم مي خواست که آقاهه دلش بخواد چيز ديگه اي رو گوش کنه.مثلاً معين.بعدش دلم خواست يه آهنگ خاص معين رو گوش کنه.اون آهنگش که مي خونه:
سفر کردم که از يادم بري ديدم نمي شه ...
اين آهنگ رو بچگي هام شنيده بودم، اما آخرين باري که شنيدمش توي يه تاکسي بود.راننده يه مرد حدوداً 50 ساله بود، توي يه تاکسي قديمي که توش برخلاف معمول تميز بود.پوست صورتش تيره بود و ته ريش داشت.چاق بود و هيکل دار.سرش هم کم مو بود. موقعي که معين مي خوند کيف مي کرد.دستهاش رو محکم گرفته بود به فرمون و شکمش رو هم تکيه داده بود به زير فرمون، جوري که يه طبقه از شکمش مي افتاد داخل فرمون.هربار هم که فرمون رو مي چرخوند صداي خش خش فرمون روي پلووري که پوشيده بود مي اومد.يه بافتني قديمي پوشيده بود، فکر کنم آجري کمرنگ خيلي تيره بود.دونه هاي بافتني درشت بودن و روي هيکل چاقش کش اومده بودن.
مي فهميدم چه حسي داره.دلم مي خواست اون آقاهه هم يه آهنگ خوب قديمي گوش مي کرد.يه چيز خاطره بر انگيز، يه چيز که مناسب يه شب باشه توي يه ماشين ساکت و خيابونهاي خلوت.

وقتي اومدم خونه گوستاو مالر گوش کردم.بعدش نخوابيدم.يعني رفتم توي رختخواب اما خوابم نبرد.

همين.

2003/11/28



فردا تولد اين جوجوهه ست!
حيف که حال و احوالم خوف نيست، وگرنه خيلي دلم مي خواست برات يه کادوي گندهء خوشگل بگيرم بفرستم.
دلم مي خواست يه عااالمه اينجا بنويسم براي تولدت.
اما متاسفانه اين روزها، روزهاي اتفاقهاي بد و حتي بد بد و خيلي بده.
تولدت مبارک جوجو خانومي.اميدوارم حسابي خوف و چاقالو باشي هميشه.
و هيچوقت جوجوکباب نشی!

2003/11/27

واي بر من گر تو آن گم کرده ام باشي!
آقا من در حاشيهء مراسم يه چيزي رو خدمت سروران عزيز و ميهمانان گرامي و عموم امت مسلمان و شهيدپرور و حتي نپرور عرض کنم.
اين يکي دوتا مطلبي که نوشته بودم اين آخري ها، باعث شد بعضي از دوستهام فکر کنن خداي نکرده مي خوام راست راستکي خودم رو بکشم.
من همينجا قاطعانه و اينا عرض مي کنم که مگه جونم رو از سر راه آوردم که خودم رو بکشم؟
منظور من از مرگ همه چيزه به جز مرگ جسمي.خيلي راهها هست که ممکنه يه نفر بميره، اما کالبدش و جسمش زنده باشه.به هر حال من وقتي از مرگ حرف مي زنم، منظورم يه جور ... چطور بگم .. حالت Stand By مي باشد که از اين احساسات و افکار ديوانه کننده نجات پيدا کنم.
وگرنه، دلايل خيلي زيادي دارم که بخوام اين کالبد بيچاره رو زنده نگه دارم.يکيش(با کمال شرمندگي) خودخواهي و غرور محضه.اينکه فکر مي کنم حيفم، براي مردن و نبودن!!
آخرش(حالا جدي) هم اينکه به نظرم تظاهر به خودکشي(منظورم خودکشي راستکيه) و اصولاً حرفش رو زدن، خيلي کار مسخره ايه.يه جور بچه بازي يا لوس بازي براي جلب توجه.
به هر حال مطمئن باشيد، اگر بخوام اينطوري توجه کسي رو جلب کنم، جدي جدي خودم رو مي کشم، نه اينکه بيام حرفش رو بزنم.
تازه انقده خوبه اينطوري ... حسابي توجه همه جلب مي شه، حتي روزنامه ها.تيترشون رو هم مي تونم مجسم کنم:
جواني به جرم قتل دستگير شد

جواني که با همدستي خود ، خودش را به قتل رسانده بود، راز جنايت را فاش کرد.
اين فرد در نقشه اي بيرحمانه خود را به طرز فجيعي به قتل رسانده و پس از تکه تکه کردن جسد خود با ساطور و تبر و اره و کارد ميوه خوري و چرخ گوشت و اينا، آنرا توي سطل آشغال ... ببخشيد ... درون سطل زباله انداخته و جلوي در گذاشته و راز جنايت توسط رانندهء آشغالانس محلي کشف شده و پرده از راز جنايت برداشته شده است.تلاش براي کشف انگيزهء اين جنايت مخوف و حتي زنجيره اي ادامه دارد.براي اطلاعات بيشتر، به بخش حوادث، صفحهء 13 مراجعه کنيد
....

به هر حال شرمندهء رفقا که نا اميدشون مي کنم، اما ما مردني نيستيم که نيستيم، مگر در داخل و درون خودمون.

و سپس ... حالم بده.دورهء هاپوئيت گذشته، حالا به مرحلهء افسردگي و پوچي رسيدم.غريبه که نيستيد(نيستيد؟)، حس مي کنم توي قلبم يه حفرهء خالي عميقه. و همونه که داره من رو مي خوره و مي جوه.
يه نفر پيدا بشه اقلکاً دلش براي من بسوزه که اينقدر طفلکي شدم ديگه.بله ... بعله ... بعععععله ... با خود شمايي هستم که داري مي خوني.دلت بسوزه ديگه ... دهه.
اما يه جوريم.به قول مادر بزرگم ته دلم روشنه(اين ته دل کجاست؟ هر جا هست حتماً هنوز برق اختراع نشده يا برقش رو از ايران گرفتن که هي قطع و وصل مي شه).اميدوارم.به اينکه آخرش خوبه.
نمي تونم اميدوار نباشم.بايد باشم.و همه چيز بايد خوب تموم بشه.

به هر حال واقعاً متاسفم که يه عده اي رو ناراحت کردم و نگران.

2003/11/26

چرا زنده ايم؟کسي مي تونه جواب من رو بده؟
اون کسي که من رو به وجود اورده، يه هدفي داشته.حالا يه نفر لطف کنه و اون هدف رو به من بگه.
يعني چي اين دور باطل.دويدن توي تونل هاي تاريکي که آخرش بن بسته.که با صورت مي خوري به در بسته و بعد مجبوري يه مسير ديگه رو انتخاب کني؟اينه زندگي؟معني زندگي؟
اينها سوالهايي نيست که حالا به خاطر يه اتفاق و در اثر شرايط بد به وجود اومده باشه.اينها سوالهاييه که هميشه هست، همه حا با منه.فقط گاهي سر خودم رو با چيزهاي ديگه اي گرم مي کنم که موقتاً برن کنار.
نمي دونم، اما هيچ انگيزه اي براي ادامهء زندگي ندارم.همه اش پوچه، بي ارزشه.
زندگي لعنتي.
يه سري کارهاي تکراري، اتفاقهاي تکراري، سقوطهاي تکراري.
حتي به جاي پايين تري هم سقوط نمي کني.هميشه يه جا، به يه عمق پرت مي شي.
زندگي لعنتي.لعنتي لعنتي لعنتي.
به زندگي کار ندارم.نمي خوام ناراحتيم رو سر زندگي خالي کنم.در حقيقت مشکلم با خودمه.
من لعنتي.
فرهاد مي خونه:
غروب سه شنبه خاکستري بود

اين رو هم از تو آلبوم 98 قديمي متاليکا پيدا کردم.


Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

Tuesday's gone with the wind
My baby's gone with the wind

My baby's gone with the wind.....

(Actually, the GOD damned wind!!)

2003/11/25

فکر کنم همه با اسم آقای ابطحی آشنا باشن.
همونيکه رئيس جمهور محبوب وقتی می خواد يه حرفی بزنه اما نمی خواد بزنه، بهش می گه:
هی! برو به همه بگو شيرين عبادی کارش خيلی درسته...(بعنوان مثال عرض شد)
خب حالا آقای ابطحی وبلاگ زده.
قاعدتاً بايد با آب و تاب و احترامات فائقه ايشون رو معرفی می کرديم که چنين و چنان اما ...
خب وقتی وبلاگ زده انتظار نداشته باشه کسی بهش بعنوان يه مقام دولتی با اين الفاظ اضافه خطابش کنه.
به هر حال ما که بلد نيستيم، فقط محض اطلاع عرض می کنم:
بريد يه سری بهش بزنيد ... خيلی باحاله!
شايد يه فرجی شد و به خاطر گل روی اقای ابطحی هم که شده همهء وبلاگها توسط محافظه کاران محترم(و حتی نيمه محترم) فيلتر بشه و بريم پی کار و زندگيمون.آمين!!

P.S: پرحرف شدم، ها؟ دارم می ترکم.دلم می خواد يه مدت کوتاه هم که شده بميرم، فقط محض تنوع ها!!اما خب ... کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم، فقط اين ديوار بيچاره ست که ميام روش می نويسم که بشه ديوارنوشته.تحملم کنيد پليز.
دارم دنبال يه راه شيک برای مردن می گردم ... پيشنهاد شما چيه؟
به بهترين پيشنهاد سرم رو جايزه می دم، برای قلبم هم رزرو قبول نمی کنم، يه کسی که خودش می دونه دريافتش می کنه.
بشتابيد که غفلت موجب پشيمانيست.
فکر نمی کردم اينقدر راحت من رو بذاری کنار...
يادت باشه که هميشه خودت فکر کردی، خودت تصميم گرفتی و خودت هم عمل کردی
وقتی خداحافظی کرديم دلم نيومد اين حرفها رو بگم
برخلاف تو، من به راحتی تو هم فکر می کردم
اما اينجا که می تونم بنويسم
...
کار ديشبمون احمقانه بود
اما به هر حال فکر نمی کردم که اينقدر ارزشم کم باشه، اينقدر راحت ....

2003/11/24

ژله ديديد چطوريه؟ شدم مثل ژله.با کوچکترين تکونی به شدت می لرزم.بيخود و بيجهت از دست کسانی که دوستشون دارم ناراحت می شم، اون هم سر يه حرکت که به من حس بدی داده، در حالی که شايد اونها حتی يادشون هم نياد.
به نظرم ديگه رفتارم دقيقاً شده مثل پيرمرد ها، نه؟

-ماتريکس رولوشن رو ديدم.ديشب خيلی خورد تو ذوقم.امروز فکر می کنم اگر يک بار ديگه فيلم رو با کيفيت خوب، و مهمتر با صدای خوب ببينم تا بفهمم چی به چيه.
يه چيز جالب.اين نسخه ای از رولوشن که دست من بود از اينهايی بود که از روی پردهء سينما ضبط می شن.بعدش کنار اين دوربينی که از روی پرده ضبط می کرد چند نفر نشسته بودن از جمله يه خانومه که صداش کلفت بود(از صداش فهميدم خانومه).بعدش جايی که ترينيتی داشت می مرد اينقدر گريه و فين فين کردن که من روده بر شدم از خنده.بابا اينها ديگه می هستن.
راستييييييی، هم نيو می ميره هم ترينيتی.البته تا جايی که من تونستم از لا به لای اون تصاوير تيره و تار ببينم.

-احتياج به يه معجزه دارم.يا حداقلش احتياج به اين دارم که به معجزه اعتقاد داشته باشم...

2003/11/22

به من می گه:
-حرفت من رو سوزوند ... می دونی مثل چی؟
-مثل چی؟
-مثل موقعی که بعد از اصلاح، افتر شيو می زنم

نمی دونم شوخی می کرد يا جدی می گفت.
اما اگر جدی گقته باشه بدجوری سوخته ...

2003/11/21

-سلام.من برگشتم.الان دارم Enya گوش می کنم و چای و کيک صبحانهء شکلاتی می خورم.موندم اصلاً چرا اسم وبلاگم رو گذاشتم ديوارنوشته ها، چرا نذاشتم شکلات تلخ برزيلی مثلاً!!
چند تا کامنت داشتم که چرا نمی نويسی.اولش بگم يه چيزی برام خيلی عجيبه، اون هم اينه که من که می دونم شما برای من مانيتور LCD خريديد، خب چرا نمياريد به من بديدش.حالا لااقل يه دونه اش رو بديد تا من فعلاً باهاش کار کنم، بقيه بذارن وقتی برام مهمونی تولد گرفتن بهم بدنش.خلاصه که اصلاً از رفتار شما سر در نمی ارم.
اما دليل اينکه ننوشتم... راستش خودخواهی محض بود.يه جور حس بچه گانه.البته خيلی از احساس و کارهای من بچه گانه ست اما خب ... .به هر حال اعتراف کردن بهش برام سخت نيست.راستش دوست داشتم کامنت های اون نوشتهء تولدم زياد بشه.وقتی می رفتم می ديدم کامنت هام اضافه شده و بعد می خوندمشون يه حس عجيبی داشتم.فکر نکنيد از خوشحالی در تمام خونه به بپر بپر مشغول بودم.دقيقاً حسم خوشحالی نبود.خب ... واقعيتش اينه که هيچوقت اينقدر دوست نداشتم.اينقدر آدمهايی که من رو دوست داشته باشن و من هم دوستشون داشته باشم و ازشون تبريک تولد بشنوم.
اون کسی که برام از 6 روز قبلش sms زد و بعدش دوباره روز تولدم ... خب واقعاً چه حسی بايد می داشتم جز لذت محض( و البته دوست داشتن اونقدری که خودش می دونه).و خاله سوسکه که باعث شد من وزنم مقادير معتنابهی افزايش پيدا کنه بس که چاقالو شدم از کارهاش.يه Mail و يه کارت و توی وبلاگش هم تبريک گفته بود.و تموم کسانی که برام کامنت گذاشته بودن و من رو واقعاً واقعاً واقعاً خوشحال کردن.البته راستش اين ننوشتن من يه دليل ديگه هم داشت، اون هم اينکه انتظار داشتم يکی دو نفر ديگه بيان و ... خب بهم تبريک بگن تولدم رو که نيومدن.خب سرشون شلوغه و کم به کم سر می زنن اينجا.اما خب .. جزو غايب های بزرگ بودن.
به هر حال دليل غيبت ما از اين قرار بود و به اين شکل.
از هيچکس تشکر نمی کنم چون ارزش قضيه مياد پايين.اما ... خب برام خيلی با ارزشين ... همهء همهء همتون.

-راستييييييييی ... يه کادو گرفتم 4شنبهء هفتهء پيش.واييييی چقدر دوستش دارم.هم کادو رو هم کسی که کادو داده رو.البته 4شنبه که روز تولدم بود باز هم ازش کادو گرفتم ... يه عاااالمه کادوی خوشششششمزه.ظاهراً خداجون يه خرده مهربون شده و داره بدجور با من راه مياد.

-اين دخترعموی ما هم در نهايت مرام به سر می برد( و البته خوشحال می باشد).هيششششش کدومتون همچين دخترعموی گلی نداريد.برام يه حافظ ناز خوشگل خريده که ديشب با ديدنش کلی به شدت خيلی ذوق مرگ شدم.مرسی دزيره خاتون هوارتا.اميدوارم ويزيتور های وبلاگت از زيتون هم بيشتر بشه و يه کامپيوتر هم برای خودت داشته باشی که اينقدر با اون خونخوار بی مروت دعوا نکنی.اصلاً کی تا حالا پسرعمو به اين شکم گندگی ديده؟(خوب حالش رو گرفتم، نه؟ يوهاهاهاها)

-يه دوست خيلی قديمی از کانادا نوشته های من رو ظرف دو روز خوند.بعد به من گفت از اينی که توی وبلاگت نشون می دی خيلی بزرگتری.به من گفت باورم نمی شه اين تو باشی.براش چيزی ننوشتم تا اينجا جوابش رو بدم.
خودم می دونم...می دونم که وبلاگم شده يه مجموعهء وقايع روزانه.اما اولاً من از نوشتن اينها اينجا لذت می برم، چون خاطراتم اينجا ثبت می شه و من می تونم با نگاه کردن بهشون رشد کردن و بزرگ شدن خودم رو ببينم.
يکی ديگه اينکه به عمد جلوی خودم رو می گيرم که واقعاً همينطوری باشم.يادش به خير زمانی رو که با هم 6 ساعت راجع به "در انتظار گودو" صحبت کرديم و من پشت کامپيوتر خوابم برد.يادش به خير اون زمانی که سر آلبر کامو با هم دعوامون شد.ياد تموم بحث های سياسی عجيبی که با هم می کرديم به خير.ياد تموم نظرياتی که من می دادم و تو نقدشون می کردی به خير.دنيايی داشتيم.ديدی هنوز يآدمه؟ اما فعلاً زندگی کردن به همين شکل هم برای من سخته، چه برسه به اينکه بخوام از مغزم و فکرم کار اضافه بکشم.واقعيتش اينه که بدجوری افسرده شده بودم و خيلی تلاش کردم که خودم رو بکشم بيرون.اما به اين قيمت که تموم اون مشغله های فکری رو بگذارم کنار.توی وبلاگ قبليم(اگر يادت باشه) اصلاً اينطوری نمی نوشتم.اما اون رو پاک کردم و فراموشش کردم و از صفر اينجا شروع کردم.من توی يه مرحلهء گذارم.و هنوز خيلی مونده تا به ثبات برسم.اما مطمئن باش زمانی که اين مرحله رو گذروندم خودم رو توی کتابهای مورد علاقه ام و همون مزخرفات ذهنی عجيبی که با هم تجربه می کرديم و هيچکس هم نمی فهميد، غرق می کنم.من هنوز هم همون فيلسوفم که بودم، همونی که مسخره اش می کردی، اما فعلاً فلسفه هام رو برای خودم نگه می دارم و زندگی می کنم.بزرگترين سوال من هنوز آخرين سوال منه از تو، اون شبی که خبر دادن خواهرت يه پسر به دنيا آورده.
يادته؟ ازت پرسيدم خدا ما رو آفريده که با اين جست و خيزهای ذهنی(اسمی که خودت بهشون دادی) خودمون رو مشغول کنيم، يا اينکه احساس کنيم و راه بريم و سعی کنيم زندگی کنيم؟
واقعيتش اينه که اون زمان من خيلی چيزها بدست اورده بودم(هنوز هم دارمشون) اما يادم رفته بود چطور زندگی کنم.حالا ديگه اونطور زندگی نمی کنم، اما زندگی می کنم.عادتهای سابقم کم کم دارن بر می گردن.دوباره عاشق پاييز و زمستون شدم، دوباره دلم برای يه برف سنگين تنگ شده، و دوباره ساعتها می شينم و به آسمون خيره می شم، يا به قول تو توی آسمون غرق می شم.نمی دونم ... هنوز فلسفهء زندگی رو نفهميدم.هنوز هم دارم سعی می کنم بفهمم.اما تا اون موقع ...

2003/11/18

-تولدت مبارک ...
-مبارک؟؟
-آره مبارک ...
-مطمئنی مبارک؟؟
-آره ديگه چرا گير می دی؟
-آخه من هيچ احساس مبارک بودنی نمی کنم ... يکی از همون روزهای پوچ بی حاصله.حالا امشب شب تولدمه و فردا روز تولدمه هيچ تاثير مهمی ايجاد نمی کنه ...
-ای بابا عجب آدم بدقلقی هستی تو هااااا !! می گم تولدت مبارک بگو چشم...
-چشم...
باريکلا پسر ... حالا برو پيش اقای اکبری يه فيلم خوب ازش بگير، بعدش هم برو دنبال عروسک، باشه؟
-باشه ...

اين مکالمه بين من و خودم به انجام رسيد در تاريخ همين الان ...

Ciao

دوستانی که می خوان کادو بگيرن، اول برن تبليغ مانيتور های LCD رو ببينن(تبليغهای LG) بعدش هم ديگه خودشون می دونن چکار کنن ديگه ...

2003/11/16

-آقا من به يه نتيجه ای رسيدم که به خودش خيلی موهومه، و حتی شايد موهومتر. و اون اينه که اون دلتنگی و دلگيری عصر های جمعه، فقط مخصوص روز جمعه ست نه روز تعطيل.وگرنه امروز که روز تعطيل بود هيچ اتفاق موهومی به خودش اتفاق نيفتاد.درس خوندم.رياضی با ابجی کوچولو کار کردم.الان هم دارم يه داستان برای سايت بعد هفتم ترجمه می کنم(لينکش اين گوشه هست ...)

-بلاخره يه چيزی پيدا کردم که واقعاً ترجمه کردنش رو دوست دارمنه ترجمهء زبان تخصصيه نه برنامهء رژيم غذايی مادربزرگ محترم.وقتی ترجمه اش تموم شد فکر می کردم هيچوقت از افسردگی بيرون نميام.همه رو به شکل شير يک درصد چربی و مربای بدون قند می ديدم ... مربای بدون قند؟؟؟ واقعاً يعنی می شه تقدس مربای توت فرنگی رو شکست و بدون قندش کرد؟؟

-يه نوار به من داده ، روش نوشته "ساز نو، آواز نو".خواننده اش هم شهرام ناظری.بعدش من گذاستمش توی ضبط و روشن کردم.يهويی Shane شروع کرده به خوندن Fool Again.خب عزيز من می گفتی يه طرفش WestLife ضبط کردی که من اينطوری يکه نخورم.اخه من چی بگم به تو.

-ببينيد وبلاگ چه چيز خوفيه.تا قبل از اينکه کنجکاوی بيش از حد که داشت منفجرش می کرد، منجر به پيدا شدن وبلاگ من توسط اين خانوم دزيره خاتون فک و فاميل شاعر نويسندهء ما بشه، اين خيال می کرد مثلاض من يه آدم خشک بی احساس خشک خفن می باشم.اما الان که وبلاگم رو می خونه تازه داره می فهمه که من چقدرررررررر پسر گل و ماهی بودم.اين هم از فوايد وبلاگ.

-هميشه خودم رو مثل يه کوه سنگی سخت میديدم که محبت ادمها مثل جريان آب به سختی سختی سختی توی من نفوذ می کنه تا به قلبم برسه، و زمانی که به قلبم برسه، مطمئناً بيرون نمی ره.منتها يکی پيدا شده مثل متهء حفاری داره می کنه و می ره جلو.يه خرده می ترسم.يه خرده برام عجيبه.اما خب ... بزرگترين سوال اينه که اين اتفاق خوبه يا بد ... بدجوری گير کردم.

-می دونی اون روز چهارشنبه چی فهميدم؟؟ مزهء بارون می دی، و بوی عسل.بوی خاک بارون خورده.بوی چمن کوتاه شده.فکر کنم تنها چيزی باشی که به شکلات ترجيحش می دم (End رومانتيک و اينا بود اين حرفها).

-در عشق تو ام نصيحت و پند چه سود؟           زهراب چشيده ام مرا قند چه سود؟
گويند مرا که بند بر پاش نهيد            ديوانه دل است، پام بر بند چه سود؟

Ciao

2003/11/15

-نمی دونم چرا احساس می کنم اون کارت بی دليل نبود.برنامه ريزی شده بود.برای اينکه ديگه به من احتياج نداشتی ... اگر فکرم درست باشه که متاسفانه احتمالش زياده، هيچ چيز نمی تونم اسمش رو بذارم به جز خيانت !!! باز هم متاسفانه!! ...

-دلم تنگ شده يه عاااالمه.می دونم که می دونی ... اما خب ... باز هم می گم.دلم خيلی تنگ شده.

-اون sms سر صبح خيلی چسبيد، گرچه که 4 روز زودتر اومد.خب چکار کنم ديگه ... وقتی 4 و 6 و 8 رو قاط می زنه من چکار کنم؟؟؟
امام باز هم ممنون.دو نقطه استار دو نقطه اکس دونقطه دی دو نقطه ممنون دو نقطه خيلی خوبی دو نقطه خوشحالم که دوستمی دو نقطه اميدوارم من رو همينقدر دوست داشته باشی، گرچه که يه مواقعی بهش شک کردم...

-آقا اين ليلی يه جاسوس داره اينجا ... هی همش همه چيز رو می فهمه !! اين که نشد وضع که آخه!!!

-راستييييييييی بر همگان واضح و مبرهن است که تلفن درست شده است !!!

من رفتم

Ciao

2003/11/13

محض ارا ...

و اين بدان معناست که من در حال گوش دادن Era هستم و خوشحال مي باشم.

-اگر کسي هست که مثل من موسيقي سنتي رو انتخابي گوش مي ده، من 3 تا نوار پيشنهاد مي کنم.يکي يادگار دوست و حيراني از شهرام ناظري.يکي هم شب، سکوت، کوير اثر شجريان.

-رفتم مخابرات اما هنوز تلفن درست نشده.به خدا ما بايد پيشرفت کنيم با اين وضع عجيبمون.فکر کنم کار وزير باشه.استيضاحش کردن.اون هم از لجش گفت تلفن ما رو قطع کنن.

-ليگابو اومد و رفت.در پي آمدن و رفتم آقاي ليگابو، محافظه کاران ضمن دادن فحش هاي آبدار به اقاي ليگابو به تمجيد و تحسين از سخنان ايشان پرداختند.
زنديان سياسي و غيره در مدت بازديد اقاي ليگابو به مدت 3 روز بر کرهء خاکي ظاهر شدند، و پس از رفتن ليگابو دوباره به انجايي که عرب ني انداخت برده شدند.

-انتخابات مجلس نزديک مي شود.تمام جبهه هاي سياسي به دو گروه "شرکت مي کنيم" و "به نشانهء اعتراض شرکت نمي کنيم" تقسيم شده اند.در اين ميان ظن قوي بر اين است که حماسهء عدم حضور ميليوني امت شهيد پرور در انتخابات شوراها تکرار گردد.

-يه تصادف ديگه.فکر کنم ماشين ها رو با نيروي عجيبي به طرف خودم جذب مي کنم.اين هم از معجزات منه.

-و آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ... آرزو ...

2003/11/10

I've got wild staring eyes
I've got a strong urge to fly
...
But I've got nowhere to fly to ... fly to ... fly to ... fly to ...

2003/11/09

-اي بابا !! اين هم شد زندگي؟؟؟ خرمالو ها هم تخم دارن!! تا حالا اين مدليش رو نديده بودم!! يعني چي اخه؟؟ همهء امکانات زندگي رو دارن از آدم مي گيرن!! وقتي با لذت هرچه تمام تر تخم خرمالو رو محکم گاز گرفتم، حس کردم ريشهء دندونم يه تکون محکم خورد!! اي بابا !! عجب زندگيي شده هااا !!!

-اينها رو مي نويسم تا از دانشگاه پست کنم.امشب حال کافينت نبود ...

-چند وقته يه حس عجيبي دارم ... يه جور حس دلشوره، که گاهي قبل از يه اتفاق بد داري ... يه جور به همه چيز بي توجه مي شي و دلت تکون مي خوره!!

- به ليلي: کامنتت رو براي مطلب قبلي خوندم. تو مي دوني ... تو هميشه مي دوني :)

-شنبه عصر:چه حسي پيدا مي کرديد؟؟؟ به چي فکر مي کرديد؟؟
روي صندلي عقب تاکسي نشسته باشي، کنار دستت يه غول بيابوني نشسته باشه که هيکلش دو برابر تو باشه، اون طرف هم يه دختر هم سن و سال خودت نشسته باشه. يه جايي وسط مسير(خيابان سناباد به سمت سجاد) برگردي ببيني دست طرف روي بدن دختره ست و توي اون يکي دستش هم يه چاقو و دختره هم مثل مرده ها رنگش سفيد شده باشه.داد بکشي چکار مي کني آشغال.بعد همون چاقويي که دختره رو تهديد مي کرده تا دسته به فاصلهء يکي دو سانتيمتر از پهلوت فرو بره توي پشتي صندلي ...
تنها کاري که از دستم بر مي اومد اين بود که با آرنج هام و مشتم تا جايي که مي تونم به صورت و پهلوهاي طرف بکوبم.به نظرم داشت توي جيبهاش دنبال يه چيز ديگه مي چرخيد.هيچ وقت نفهميدم چي بود ... همه چيز برام مبهم بود ... از عصبانيت و شوک و نفرت داشتم ديوونه مي شدم.فقط همينقدر يادمه که راننده تاکسي و مسافري که جلو نشسته بودند، دختره رو بيرون کشيدن و بعد پسره رو و بعدش تا جايي که مي خورد زدنش.بعدش هم ماشين 110 اومد.3 نفر با لباس نظرمي سبز تيره.راننده فقط 3-2 جمله بهشون گفت.يه نگاه به صورت دختره کافي بود که همه چيز دستشون بياد.بعد با باتوم افتادن به جون پسره.شايد 5 دقيقه مي زدنش.کاملاً حرفه اي و حساب شده.بعدش هم انداختنش توي ماشين، چاقو رو هم از توي تاکسي بيرون آوردن.يه نفرشون اومد سراغ من که گفتم طوريم نشده و سالمم.يکي هم رفت سراغ دختره که گفت سالمه و نمي خواد شکايت کنه.مي گفت فقط مي خوام برم.زنگ زدم يه تاکسي تلفني اومد، باهاش تا خونه شون رفتم(هر چي اصرار کردن، با 110 نرفت.مي گفت ابروش مي ره و راست هم مي گفت).جلو خونه طوري دندونهاش به هم مي خورد که نمي تونست حرف بزنه.فقط پياده شد و رفت.
موقعي که داشتن پسره رو کتک مي زدن، چند بار نگاهم به اون طرف افتاد.اما هيچ احساس ترحمي نداشتم.مي دونم که مي شه اين رفتار رو هم به يه نوع ناهنجاري اجتماعي نسبت داد و ... اما اون لحظه هيچ احساسي نداشتم جز اينکه داره چيزي رو مي گيره که حقشه.

احساسم نسبت به اون روز اينقدر ضد و نقيضه که هنوز نمي دونم دقيقاً چه حسي دارم.اما اگر شما جاي من بوديد چه حسي پيدا مي کرديد؟؟؟

به دزيرهء دخترعموي وبلاگ نويس: جداً خواهش مي کنم اين جريان رو به هيچکس هيچکس هيچکس نگو، نه آبجي کوچيکهء من، نه خونواده ات، نه هيچکس ديگه.همه به اندازهء کافي فکر و دردسر دارن.

2003/11/06

سه شنبه شب

-به اين نتيجه رسيدم که آخرين چيزي که براي آدمها مي مونه غروره ... .نه اون غرور بده هااا! اون غروري که ناشي از شناخت خودته.يعني به اون چيزهايي که داري، و چيزي که هستي مغرور باشي ... اين مي شه اون غروري که باعث شده من خوف بشم ... .

چهارشنبه ظهر

باز اين تلفن نادون غش کرد.اين قبض تلفن ما به ادرس اشتباهي مي ره.يعني نمي آد خونه.و به علت سهولت بيش از حد کارهاي اداري مخابرات هنوز موفق نشديم آدرس رو درست کنيم.در نتيجه هر 4 ماه يکبار يه دفعه تلفن يک طرفه مي شه و همه به غير از من خوشحال مي شن.
اين ها رو مي نويسم که برم کافي نت و پست کنم.براي نوشتنش از نرم افزار W.Bloggar استفاده مي کنم.حالا همين روزها يه مشخصات کامل ازش مي نويسم و مي ذارم اينجا.

-با پسر معمر قذافي مصاحبه کردن.مصاحبه اش توي روزنامهء شرق چاپ شده.بعد يه جايي گفته:
پدرم گاهي تند مي شود.
در ادامه اضافه مي گردد:
پدرم شايستي گاهي هاپو بشود.
-پدرم گاهي هم قاط مي زند.
-پدرم حالا گاهي هم پدر همه را در مي اورد.
-پدرم گاهي، فقط گاهي جد و آباد همه را جلو چشمشان مي آورد.
خجالت هم نمي کشه.تند؟؟ تنها چيزي که از پدر محترمش تند تره هواپيماي SR-71 بيده که تازه اون هم بازنشسته شده!!!

-ماهاتير محمد خودش رو از قدرت برکنار کرد و يه نفر ديگه به جاش اومد سر کار.البته اين آدم جديد به جنتلمن معروفه(اينطور که توي گاردين نوشته بود) و ظاهراً کمتر از آقاي ماهاتير محمد تنده(اي بابا ! چه امروز همه اينجا تندن!!).اما مساله اينجاست که خود آقاي محمد، با تموم محبوبيتي که چه توي کشورش داشته و چه توي کشورهاي آسيايي و به خصوص اسلامي، استعفا داده.ماهاتير محمد کسي بود که مالزي رو از يه کشور غقب مونده تبديل کرد به يکي از قطب هاي سياسي مهم آسيا.تازه اونها نه تاريخ 2500 ساله داشتن.نه امام رضا داشتن.نه وارثان بر حق خدا بر روي زمين بودن.نه از اين ادعا ها داشتن.اما موفق شدن...
اگر تيتر روزنامه هاي اصلاح طلب رو نگاه کنيد مطالب خيلي خنده داري رو مي خونيد که خلاصه اش اين مي شه که:
-ياد بگيريد از بچه.نصف شماهاست.تازه همه اش هم نيشش بازه داره مي خنده.اما مثل بچهء آدم رفت کنار.ياد بگيريد!! آفرين ماهاتير کوچولو ... چه پسر گلي ...

-اعتراضات به پروتکل هم تموم شد و همه برگشتن سر خاله بازي و دادستان بازي و زندان بازي سابق خودشون.
سير امضاي پروتکل هم خيلي جالب بود:
-اول اولش: برو بابا پروتکل کيلويي چنده؟؟! ...
-کمي بعد : عمراً اگر امضا کنم ... برو پي کارت وقت ندارم.
-و باز هم کمي بعد: اي بابا چه گيري دادي هااا!! گفتم نه يعني نه ...
-و کمي بعد تر: حالا چرا عصباني مي شي؟؟ ما که فقط داريم بمب هاي مسالمت آميز درست مي کنيم.چرا قاط مي زني الکي؟؟ ...
-و کمي بعد تر تر:آقا اصلاً حرف آخر رو بزنم؟؟ شما استکبار جهاني هستيد! ما هم وارثان امام زمان ... در مقابل تهديد هم ديگر اثر ندارد ... شرف، حيثيت، ابرو و اينامون مي ره ... تاااازه ... تابلو مي شيم اگر امضا کنيم که.
- و بعد: شوراي امنيت؟ کي؟ چي؟ کجا؟ حالا ببين قهر نکن ... حالا شايستي هم امضا کرديمااااا
-اي بابا!! به جون 4 تا بچه ات اگر بذارم ... بدون امضاي ما که نمي شه که ... به ارواح خاک بابام بايد بذاري امضا کنم... مي گم که ... اصلاً هرچي پروتکل مروتکل داري بيار همه اش رو خودم برات امضا مي کنم، چاکرت هم هستم دربسسسسسست !!!
-و اکنون: توطئهء استکبار جهاني و غير جهاني خنثي شد ... ما از اول موافق بوديم ... سر اجانب و ستمکاران جهان يه کلاه گذاشتيم به اييييييييييييين هوا، پروتکل رو هم امضا کرديم...

-دوشنبه ميانترم زبانه.من هيچي بلد نيييييييييستممممممممممم .

فعلاً همين ...

Ciao

پنجشنبه عصر

تلفن هنوز خراب مي باشد.احتمالاً هم تا اواخر هفتهء آينده درست نمي شه.البته من مرتب مي نويسم.اما خب، به هر حال اينترنت ندارم ... .

-اوضاع و احوالم خيلي بهتر شده.سعي مي کنم خوب باشم ... بايد خوب باشم ...
و خب ... هستم ديگه(منظورم خوبه).

-از همهء کساني که به فکرم بودن ممنون.اينها همه دوره هايي که بايد بگذره.فکر کنم بايد از اين به بعد انتظار همه چيز رو داشته باشم ... به اين مي گن قوي بودن.من قوي هستم ... اما باز هم بايد قوي تر بشم.و خواهم شد.چيزي رو که بخوام حتماً به دست ميارم.

-اين کلاس رفتن ما هم شده دردسر.ساعت 6:15 کلاس شروع مي شه.من حدوداً اگر ساعت 5:45 از خونه بيرون بيام، سر وقت مي رسم به کلاسم.اما اين روزهاي ماه رمضان تاکسي به سختي گير مياد، در نتيجه مجبورم زودتر از خونه بيرون برم و منتظر تاکسي بمونم.عجب زندگيي شده!!!

-فيلم Gigli رو ديدم.جنيفر لوپز و بن افلک توش بازي مي کردن.بن افلک که در بهترين حالت هم قيافه اش مثل خنگهاي خوشحاله.جنيفر لوپز هم که ... خب احتياج به توضيح نداره.
اما در کل بسيلر فيلم مزخرفي بود.ديدنش به هيچکس توصيه نمي شود.

-زده به شرم برم دامين بگيرم.هم کارهام رو مي ذارم اونجا و مي تونم خيلي چيزها رو با php و بقيه امتحان کنم، هم اينکه مووبل تايپ نصب کنم و وبلاگ رو هم منتقل کنم به همونجا.اما فعلاً که جدي نيست.اميدوارم که هيچوقت هم جدي نشه.چون همينجوريش هم اين وبلاگ من چيز خاصي نيست، به جز غرغر هاي يه آدم تنهاي بدبين بدشانس که يه چيزهاي خاصي از زندگي رو خيلي دوست داره.حالا ببرمش بکنمش دات.کام يه دات.دابليو.اس(شرمنده اما انگليسي که مي نويسم کل دايرکشن اين نرم افزار خنگ به هم مي ريزه و همه چيز قاطي مي شه!!) که چي بشه؟؟

-راستي دلم براي همگي تنگ شده.براي بعضي ها که خيلي تنگ شده.براي جوجو و خاله و رازما و ليلي و ماندانا و بقيه.راستي بايد در اولين فرصت لينک "حلاج و بانو" رو هم اضافه کنم.اگر ديده باشيد توي اين مطلب هاي آخرم اکثراً بانو هم نظر داده.
راستي يه صبا هم به ليست لينکهام(قسمت ديوارها) اضافه کردم.صباي خوبيه.پاک و مهربون.

اني تارک فيکم الثقلين.و من در بين شما دو چيز باقي مي گذارم.يکي وبلاگم و ديگري نظرخواهي وبلاگم(کلک زدم!!).
و بر شماست که نظر بدهيد. و اگر نظر ندهيد من گريه مي کنم.به جون خودم راست مي گم.با کسي هم شوخي ندارم.

يه راستي ديگه: راستيييييي ... هر کس اين حوري خانم رو ديد بهش بگه بابا قالبت رو هم که عوض کردي.ديگه بهانه ات براي ننوشتن چيه، ها؟؟

دلم نمي آد برم، اما مجبورم.

فعلاً همين ...

Ciao

2003/11/04

-هنوز گيجم ... و نامتعادل ... اما در حال سعي کردنم ... سعي براي اينکه منطقي باشم. و مي تونيد مطمئن باشيد تلاش آسوني نيست... اما خب ... اينطوري نمي شه زندگي کرد.

-نمي دونم چرا وقتي حالم خوب نيست آهنگهاي خشانت بار گوش مي کنم.البته نه چندان خشانت بار.مثلاً Turn the page و Unforgiven II و Mamma said از Metallica.
مسلماً اينها رو نمي شه جزو آهنگهاي خشانت بار طبقه بندي کرد.اينها همه آهنگهاي آروم و ملايم متاليکا به حساب ميان.اما براي مني که تموم ديشب رو راپسودي هاي مجار برامس رو گوش کردم يه مقدار خشنه، نه؟

-پاييز به قشنگترين شکلش اومده.هواي خنک.برگهاي زرد که خش خش مي کنن و وقتي باد روي زمين مي کشدشون صداي راه رفتن آدمي رو مي دن که با دمپايي هاي گشاد لخ لخ کنان راه مي ره.ديشب هم يه بارون رويايي اومد که طرف هاي دانشگاه(خيابون دانشگاه) همچين رويايي هم نبود.در حقيقت مي تونم بگم اگر يکي از بچه ها ماشين نداشت من به يک فقره موش آبکشيده تبديل شده بودم ...
اما وقتي رسيدم خونه چراغ اتاقم رو خاموش کردم و توي تاريکي خيره شدم به بيرون پنجره. .... و .... و دلم خواست يه نفر کنارم باشه .اما اون ...

شعر هفته:
بدو گفتش اين ريسمان است و بند
که مي آرد اندر پيت، گوسفند!!

توجه حياتي:به علامت گذاري توجه نفرماييد.
توجه نه چندان حياتي:اين شعر زماني که توسط شاعر فقيد سروده شد به صورت ديگري خوانده مي شد.اما يه زماني آبجي کوچيکهء ما اين رو با اين لحن خوند و انقلابي در ادبيات به وجود امد و اينا ...

-يه زماني به اين اعتقاد داشتم:
So close no matter how far ...
الان ديگه اعتقاد ندارم.فکر کنم به اين مي گن U-Turn.

فيلم دزدان دريايي کارائيب رو ديدم.بابا جاني دپ ... بابا دزد دريايي ... بابا خدااااااا !!
نکتهء جالب توجه اينه که کيفيت فيلمهاي هندي کمي(که از روي پرده ضبط مي شن) کم کم داره از نسخهء اصل اريژينال ديجيتالي فيلم بهتر مي شه.امان از اين بازار هاي مالزي و پاکستان.
راستي آخرين قسمت ميتريکس(کيف کرديد از تلفظ؟؟ اند اند اند لهجه ام من الان) هم تا يه ماه ديگه مياد.من که نمي تونم صبر کنم که ببينم How deep the rabbit hole goes ...

همين ديگه ... فعلاً همين.قربون شما و Ciao!!!(خداحافظي ايتاليايي و لاتي.آنچنان فرقي ندارن، نه؟)
اون چيزه اي که گفتم اون ته تها شکسته، تکون که مي خورم جيرينگ جيرينگ صدا مي کنه، شايد هم جيليگ جيلينگ.بايد مواظب باشم کسي صداش رو نشنوه ...
مخصوصاً براي فردا.فردا تولد اميرحسينه.طبق هماهنگي هاي به عمل امده طي ديشب، قرار بر اين شد که فردا بريم کافي شاپ که تولد اميرحسين مبارک بشه.بايد حواسم باشه که فردا اينطوري با لب و لوچه هاي آويزون نرم اونجا...
اين گردهمايي وبلاگ نويس ها رو هم نمي رم.هم چون کار دارم هم اينکه حامد نمي ره ...
ديگه همين ...

2003/11/03


هاپوی دنباله دار ...


-توي آينه نگاه کردم و سر خودم داد کشيدم
چه خوشبختي احمقانه اي ...
و هنوز از دست خودم و دنيا و هرچيزي که دم دستم باشه ناراحتم.حتي ديوارهاي اتاقم ... مخصوصاً ديوارهاي اتاقم ....فکر کنم اينها همه از مزايای اهلی شدنه ... ما که از اهلی شدن خيری نديديم

-فکر کردن بهش بدجور دردناکه.باعث يه نوع خاص گرفتگی توی گلو می شه که معمولاً راه نفس رو می بنده و باعث می شه چشمهات بسوزه و پلک بزنی ...نمی دونم ... نمی دونم ...

-به بارانه: راست مي گي ... ناراحتم.از لباس طرف ايراد نگرفتم، فقط داشتم توصيفش مي کردم.اما راست مي گي ... ناراحتم ... خيلي زياد ... يه چيزي اون پايينها شکسته ...بد جوري شکسته ...

2003/11/02

و من در حقيقت هم اکنون بسيار هاپو مي باشم!!!

-سقف اسمون خراب شده و همهء تکه هاش يکي يکي و به نوبت و با نظم و ترتيب خوردن تو سر من.
از صبح به شدت هاپو مي باشم...نزديک نشويد.خطر گازگرفتگي دارد!!!(در حقيقت خطر گازگرفتگي دارم!!)

-من روزه نمي گيرم(به دلايلي که بعداً مي نويسم، الان حوصلهء بحث مذهبي و اعتقادي ندارم).اما چون صبحانه نمي خورم و ناهار هم که به لطف دانشگاه تعطيله و اصولاً ادم غذاخوري هم نيستم(راستش يکي از کارهايي که اصلاً دوست ندارم و واقعاً حوصله ام رو سر مي بره، غذا خوردنه)، عملاً بيشتر از روزه دارهاي 2 آتشه گرسنه مي مونم، چون همون سحري رو هم نمي خورم و معمولاً تا بعد از افطار هم غذا نمي خورم.
و يکي از چيزهايي که واقعاً ازش متنفرم، بوي بد دهنه.در مواقع عادي، خب چون روزي يک بسته آدامس مي خورم، طبيعتاً مشکلي نيست، اما اين يک ماه رو، به خاطر احترام به روزه دارها(گرچه که معتقدم روزهء 99 درصدشون وقت تلف کردنه و هيچ ارزشي نداره) آدامس نمي خورم.براي همين يه قوطي قرص کوچولوي خوشبو کنندهء دهان خريدم که در طول روز مرتب مي خورم.طعمش ، سيبه و خيلي خوشطعم.و با اينکه دهن رو خشک مي کنه، اما واقعاً رايحهء سيب تا يه مدتي توي دهنت مي مونه.امروز توي راه دانشگاه، قوطيش رو از جيبم در آوردم و يه دونه گذاشتم دهنم.شب قبلش نهايتاً 3 ساعت خوابيده بودم، به شدت هم پريشون بودم، ضمن اينکه مي خواستم کسي رو ببينم که به هيچ وجه نمي خواستم ناراحتش کنم با ناراحتيم.داشتم با خودم کلنجار مي رفتم که يه خرده از اين سيستم هاپويي بيام بيرون.همون لحظه يه آقايي اومد جلو.پيرهن ارزونقيمت براق سفيد، کت و شلوار مستعمل کرم رنگ، يه کلاسور زشت زيپدار سياه رنگ دستش و مقادير معتنابهي(و بلکه بيشتر) ريش کثيف نامرتب.گفت:
-برادر ... شما روزه نيستي؟؟
-نه برادر ... از کجا فهميديد؟؟
-داشتيد روزه خواااااااااري مي کرديد!!
-من(با لبخند مليح و از اون نگاهها که جرات داري حرف بزن):بله برادر ... داشتم روزه خوااااااري مي کردم ...

برادر يه خرده نگاه کرد، من هم منتظر بودم که يه چيزي بگه تا يه خرده از ناراحتيم رو سرش خالي کنم.بعدش يه نچ نچي کرد و سرش رو مثل اون دوست شاخدارش(همون شيرده هه) تکون داد و رفت.من هم لجم گرفت صداش کردم:
-برادر ...
-(برگشت نگاه کرد)...
-به مادر سلام برسون ...(همراه با يه دونه از اون لبخند هاي دونقطه دي)

برادر مثل شلغم سرخ شد و من هم برگشتم و اومدم.نمي خواستم اذيتش کنم، چون با اون فکر محدودش کار درست رو انجام مي داد.اما واقعاً کلافه بودم.حالا هم پشيمون نيستم.
نمي دونم چرا اينقدر بعضي ها اصرار دارن حماقتشون رو به رخ بقيه بکشن.

-بين کساني که من مي شناسم و روزه مي گيرن، تنها کساني که من روزه شون رو قبول دارم اينه و اين(اين يکي لينک نداره ... خب به من چه!!!)

-اگر کسي دعا بلده و حاضره براي من دعا کنه، بدجوري بهش احتياج دارم ...
E
X
P
L
O
D
I
N
G
...

Some one help me out of this ...
You pretend it doesn't bother you
But you just want to

EXPLODE

2003/11/01

من مغزم می خاره!!!!!!

تا حالا شده يه آهنگ بشنويد که هی مرتب توی سرتون تکرار بشه؟ که نتونيد از دستش خلاص بشيد و مجبور باشيد مرتب تکرارش کنيد؟ برای من خيلی پيش می آد اينطوری.حالا دليلش رو اينجا بخونيد.

اين رو هم از همون متن B.B.C کش رفتم:

به گفته آقای اسميت، حتی بزرگترين موسيقيدانها هم از کرم گوش رنج برده اند؛ برای مثال، فرزندان موزارت عادت داشتند زير اتاق او شروع به نواختن آهنگی روی پيانو کنند اما پيش از پايان آهنگ دست از نواختن بکشند که اين کار موزارت را "ديوانه" می کرد، تا آنجا که به طبقه پايين می دويد و قطعه را تمام می کرد چون نمی توانست به قطعه ای ناتمام گوش کند.


می گم اين بچه های موزارت هم چه بچه های باحالی بودن هاا!!!.
جنون

-جنون خيلي راحت و شيک يعني اينکه يه نفر توي خواب چيزهايي به تو بگه که وقتي بيدار شدي حسسسابي فکرت مشغولشون بشه و روزت کلاً خراب بشه...

-وابستگي چيز بديه! هر جور وابستگي که بخواي حساب کني، باز هم بده! يا حداقل از نظر من بده. چون وقتي به کس وابسته باشي و روش حساس باشي، با کوچکترين تغييري تو هم به هم مي ريزي ... وقتي کسي که وابسته اش شدي در دسترست نباشه(مثل خدا!!) ديگه وحشتناکه ... نمي دونم چرا ولي حس مي کنم ..... مهم نيست!
(اين تکه رو نوشتم حدود 8-7 خط اما بعد تصميم گرفتم پاکش کنم)

-راز ما گفته که ديگه نمي نويسه!!هفتهء گذشته ليلي هم يه همچين چيزي گفته بود(که خوشبختانه هنوز مي نويسه).نمي دونم چرا اينطوري شده ... بارانه کم مي نويسه، راز ما رفت به يه آدرس ديگه، ژيوار خيلي کم مي نويسه، گيلاس هم که بدجوري قصد کرده بود ننويسه، اين روزها هم خيلي کم مي نويسه ... يعني اون چارديواري اون گوشه داره خراب مي شه؟؟

-همين ... سر صبح اوقاتم تلخه، اعصاب شما رو هم خرد مي کنم.يه نفر يه بار به من گفت وقتي ناراحتي و مي نويسي و من مي وبلاگت رو مي خونم، ياد بدهکاري ها و غم و غصه و مشکلات و اينا مي افتم ...

Ciao

2003/10/31

-الان امير زنگ زد.يه چيزي گفت که من دو عدد شاخ خوشگل در آوردم.
اي بابا چه وضعيتي شده ها!!! براي کوچکترين حرفت هم بايد 2 کيلومتر توضيح بدي!! خب عزيز من قبل از اينکه حرف من رو اونطوري انتقال بدي دليلش رو از خودم سوال مي کردي ديگه!! بعدش من بهت مي گفتم که اينطوري ريخت و پاش و خرابکاري نشه!! الان همه خيال مي کنن من مثل دختربچه هاي خجالتي رو گرفتم از بقيه ... خب يعني چي آخه؟؟؟ البته خب از حق نگذريم من هم حرفم رو ... به شکل جالبي نگفتم.شايد بايد از اول همه چيز رو توضيح مي دادم.به هر حال ...

-مادرم امشب بر ميگرده.بعد از يک هفته بلاخره اوضاع به روال عادي برمي گرده.

-دارم فکر مي کنم که روابط آدمها چقدر عجيب تغيير مي کنه. نديده و نشناخته راجع به هم قضاوت مي کنيم، تصميم مي گيريم. مسائل خيلي کوچکي رو بزرگ مي کنيم و ... .نمي دونم ... گاهي فکر مي کنم مي بينم خيلي سخته ها!!!

-فکر کنم همه چيز رو اون شب گفتم.ناگفته اي نموند.و فکر مي کنم از يه جايي بايد شروع کني به خدايي کردن.من خيلي وقته که دارم وظايف خدايطم رو در قبال تو انجام مي دم.بلاخره تو هم بايد شروع کني ديگه... اگر نکني از اون آذرخش ها برات پرت مي کنم .

-روزها همينطوري الکي مي گذرن.مثل يه شوخي.مثل يه بازي.بدون هيچ خاطره اي، يا هيچ نشونه اي.فقط مي توني از وضع هوا و رنگ درختها و بوي فصلها بفهمي که پاييز هم نصف شده و به همين زودي زمستون مي شه و من بعد از 3 ماه آرزو، بلاخره مي تونم توي يه برف حسابي راه برم.يه برف سنگين که مثل خامهء روي کيک، همه چيز رو بپوشونه ...

-اگر پاييز رو به خاطر يه چيز دوست داشته باشم، اون صداي خش خش برگهاست که زير پا آهنگ پاييز رو مي خونن.
راستي ... خرمالو ... خوشمزه ... يه عااالمه خوردم ... هوممم

Ciao

-به اين مي گن يتي. آدم برفي خبيث سرزمين هاي برفي(براي اطلاعات بيشتر تن تن در تبت را بخوانيد) اما ظاهراً اين يکي خوشحاله ... آخه داره بپر بپر مي کنه
- و اينک استراتژيک ...

و من يک روز به خودم اينجا نبودم، و در اين يک روز چندين اتفاق موهوم افتاد که همه اش موهوم بود و هيچکدومش موهومتر نبود، و چون من اينجا اومدي که فقط موهومتر رو بگم، هيچي نمي گم و دل همتون بسوزه.

و من يک فقره صبا پيدا کردم که اون به خودش خيلي صباي خوبي بود، و ابروي همهء صباها رو خريد، و من خيلي با اون موافق. و تو برو اون رو بخون، وگرنه من خودم مي آم تورو کشاورزي مي کنم. اين هم لينکش که بري و نشنوم که نرفتي و اينا!!!

و من مي خواستم اينجا بيشتر بنويسم اما فعلاً نمي شه، حالا تا بعد ببينيم چي مي شه.

-ديشب فکر مي کردم من توي خودم يه دريا دارم، و يه مرداب.بايد مواظب باشي توي مرداب نيفتي و من رو هم از مرداب بکشي بيرون .... اونوقت با هم مي رسيم به دريا و قلعه شني درست مي کنيم، و گوش ماهي جمع مي کنيم.گاهي هم مثل بچهء آدم مي شينيم به صداي دريا گوش مي ديم... درياي من ...

فعلاً Ciao

2003/10/29

-و من در حال حاضر I Disappear از Metallica رو گوش مي کنم و خودم رو به دليل نامعلومي تکون مي دم و خوشحالم.

-امروز خوشمزه ترين شکلاتهاي زندگيم رو خوردم.هوووومممم ... شکلاااات ...

-مامان يکشنبه رفت شمال به مادربزرگم سر بزنه.تا جمعه هم اونجاست.من و بابا تنهايي مونديم اينجا.آبجي کوچيکه هم رفته خونهء اون يکي مادربزرگم(مي گن خدا همه کارهاش حکمت داره.اين که مادربزرگ رو دو تا آفريد من تازه دارم حکمتش رو مي فهمم ...
جالبه که چقدر جو خونه در نبود مامان و آبجي کوچولو تغيير مي کنه.اولاً اينکه صداي گوشخراش تلويزيون کلاً از بين رفته و به تاريخ پيوسته.ديگه اينکه هيچ گونه سريال جوادي در حريم خونه نمايش داده نمي شه.ديگه اينکه بابا هرچي بخواد ورزش مي بينه.فکر کنم فوتسال جام رمضان در بورکينافاسو و شاخ آفريقا رو هم ديده باشه اين چند روز .
يکي از مسائلي که وقتي با پدرتان در خانه براي مدتي تنها هستيد پيش مي آيد مسالهء غرغر مي باشد.مامان همه کار مي کنه و هيچي نمي گه.شونصد تا ليوان و بشقاب هم که از تو اتاقت جمع کنه هيچي نمي گه.اما ... امان از وقتي که با بابا خونه باشي:
بچه جان چقدر ليوان کثيف مي کني؟؟مي دوني من چقدر ليوان مي شورم؟؟هر بار چاي رو تو يه ليوان مي خوري(تازه باز شانس مي اره که قهوه نمي خورم!!).اي بابا!!!!
اين همه ظرف چرا کثيف مي کني؟؟ اي بابا من همه اش دارم ظرف مي شورم!!
و ما از اين دست غرغر ها بسيار شنيدندي و به روي مبارک خود نياوردندي و به کار کثيف کردن هر چه بيشتر ليوان و بشقاب و غيره اشتغال ورزيدندي و همت گماشتندي .

-دو تا آلبوم از Haggard دستم اومده.
توي سايتشون، رسماً سبکشون رو گاتيک متال (Gothic Metal)معرفي کرده.دقيقاض همون چيزي که دنبالش بودم.اين پلاس Therion گروههاي به شدت مورد علاقهء من هستند.
بخوام يه خرده زياده روي بکنم هم Tiamat گوش مي دم!!
راستي يه نوار هم گرفتم از مندلسون.واي ... فقط بايد به سمفوني ويلن هاش گوش کرد.بي نظيره ... استثنائيه ... (من هم با اين وضع موسيقي گوش کردنم شاهکارم به خدا!!!)

همين ...

Ciao

2003/10/28

من مي نويسم، پس هستم ... حالا شايد هم نباشم!!!

-خب .. مي بينم که حتماً بايد خودم رو لوس کنم تا چشمم به اسم N.G.A.A.Z و ماندانا خانوم روشن بشه!!!
خب شماها هم نوشته هاتون شخصي شده ... اما گاهي حتي شده بي ربط به موضوع من يه چيزي مي نويسم که مثلاً من هستم و اين حرفها ... خب مثلاً من فکر مي کردم N.G.A.A.Z ديگه به من سر نمي زنه چون حتي براش کامنت هم داده بودم اما جواب نداده بود.
به هر حال من عمو کوچولو ام.از تاريکي و تنهايي مي ترسم ... گرچه که تنهايي رو ترجيح مي دم.شما ببخشيد و درک کنيد حال و روز يک فقره عموي کوچک را!!! ... آهان ... راستي من علاوه بر عمو کوچولو و اين حرفها، بزرگترين مجموعهء تناقضات موجود بر روي زمين هم هستم!!!.يه چيز ديگه.وقتي اين پست قبليه رو مي نوشتم از واکنش تنها کسي که مطمئن بودم بارانه بود.و ... خب اشتباه هم نکردم :)))))))))))))

-کتاب مجموعهء داستانهاي کوتاه عباس معروفي رو گرفتم.اسمش هست درياروندگان جزيرهء آبي تر.فعلاً به شدت مشغول دست و پنجه نرم کردن با باران فکرهاي عجيب و غريبي هستم که آقاي معروفي به مغزم سرازير کرده!!

-من هم با اين تاکسي گرفتنم!!!وافعاً آدم از من بدشانس تر نديديد.

-زندگي داره توي يه گرداب گيج کنندهء رنگ و صدا مي چرخه و مي ره.شبها از خستگي در حال مرگم.شبم رو با خستگي صبح مي کنم، صبح دوباره رگبار اطلاعات عجيب و غريب و سمافور و هارمونيک و تاريخ اسلام!! و ... . نمي دونم چرا اينطوري شده اوضاع.مثل فيلمي که با دور تند نشونش بدن.

-باباش با نوار فروغ من عشق مي کنه.((((((((((((((((((((:

-بلاخره تن تن در آمريکا رو خريدم و کلکسيون کتابهاي تن تن ام تکميل شد.

-همين.راستي ... من خدا رو در انواع مختلفش اعم از کوچک و بزرگ دوست دارم.اما خب ... براي خدا بزرگه نمي شه از اينا :* فرستاد :))))))))))))

همين...

Ciao

عمو پت
نه جداً اين براي من سوال شده....
که چرا اينجا کامنت نمي گذاريد؟؟؟!!!!
دوستهاي من که هميشه برام کامنت مي ذاشتن کجا رفتن؟؟؟
اينطوري بدجور احساس تنهايي مي کنم هاااا !!!!!

2003/10/27

-در شهر خبري نيست

امذوز صبح کلي به مغز مبارکمان فشار آورديم تا يادمان آمد که اين تيتر را در بعضي از نوشته هاي ابراهيم نبوي ديده ايم.و البته ما خود را در حد عمو ابراهيم نمي پنداريم و از روي دستش هم تقلب نکرده نمي کنيم نخواهيم کرد.اما ... خب وقتي در شهر خبري نيست ما بايد بگوييم که شما بدانيد و فکر نکنيد خداي ناکرده خبري هست!!!
پس ... در شهر خبري نيست:

-پروتکل بلاخره امضا شد.مثل بچه هاي 4 ساله رفتار کرديم که زبان زور به خرجشان مي رود.در نهايت هم براي اينکه دلمان نسوزد، علما و فضلاي روزنامهء کيهان پيشنهاد داده اند که پوتکل را امضا کنيم ولي عمل نکنيم.به گفته يک مقام به شدت اگاه، قرار است طي يک مراسم رسمي زبانمان را هک برايشان در بياوريم که اينقدر نسوزيم.
لازم به ذکر است که از لحظهء پذيرش پروتکل برادران غيور بسيجي و غيره بطور متناوب به خانهء تمام وزرا و سفراي اروپايي و شخص جناب آقاي جرج بوش نيم وجبي تلفن کرده، فوت مي کنند.!!!

-وقتي سر کلاس معارف موومان سوم سمفوني مردگان رو مي خوني و بدون اينکه بخواي يا بفهمي چشمهات پر اشک مي شه و استاد هم گير مي دهف نتيجه اين مي شه که عصباني مي شي و بوسيلهء منطق صرف کاري مي کني که تموم موهاي استاد از شدت خنگي سيخ بشه.فکر کنم اسم خودش رو هم يادش رفت.
حديث:مثل الاستاد في الديروز، کمثل الحمار يگير في الگل.!!!

-اين روزها بسي و حتي بيشتر سرمان شلوخ پلوخ بوده و اجدادمان گاه اوقات از خستگي جلو چشمانمان رژه مي روند و از خودشان شکلک در مي آورند و بعضاً با هم باله مي رقصند.و امروز نيز تا ساعت 8 کلاس داريم و دوباره موفق به زيارت اجدادمان خواهيم شد.

همين.

فقط ... باز مدرسه ام دير شد :((((

2003/10/26

-هر کس براي رسيدن به خدا روش خودش رو داره
بعضي ها مرتاض مي شن، بعضي ها ترک دنيا مي کنن.
بعضي ها گريه، بعضي ...
من هم روش خودم رو دارم.
اما به خودم بد نمي گذرونم ...
من خداي زيباي کوچکي دارم که مرا به خدا مي رساند
و من خداي کوچکي هستم براي خداي کوچکم ...
(و من با اون حرف نفهم مخالفم.و اون از همه چيز بدتره. و کمونيست و استکبار از اون حرفها گفت.و از فيزيک هم بدتره. و من وبلاگ هرکسي که حرف عجيب بزنه کشاورزي مي کنم ...)
نتيجهء منطقي:اگر کسي فهميد من چي مي گم(غير از خدا کوچولو) به من بگه تا يه فکري به حال خودم بکنم

Ciao

2003/10/25

-بعضي خوردني ها هست که اصلاً دوستشون ندارم.
يکي از اينها ميوهء ممنوعه ... آخه وقتي مي خورم دلم درد مي گيره!!!

-دل همان قلب می باشد ...

2003/10/24

-و اين تنهايي لعنتي ...
يه جوريه! يهويي خراب مي شه روي سرت.مثل بخار دورت رو مي گيره.حالا مي خواد وسط خيابون باشه، وقتي داري به حرفهاي اون بچه کوچولوي ادامس فروش مي خندي، يا وقتي که چهارراه خيام مهدي رو مي بيني و داره با هيجان از مسابقهء فوتبال بچه هاي 81 و 80 حرف مي زنه، يا خونهء مادر بزرگ موقع ديدن فيلم آنا و سلطان(با شرکت هنرپيشهء مورد علاقهء من، جودي فاستر).
يه دفعه سرت خراب مي شه و غرقت مي کنه.خونهء مادر بزرگ حس مي کردم صداي ديگرون مثل صداي راديويي که از تنظيم خارج شده باشه کم و زياد مي شه!مثل يه کالبد خالي ولو شده بودم رو مبل و روحم جاي ديگه اي داشت خودش رو به در و ديوار مي کوبيد.توي خودم جمع شده بودم.نمي تونستم درست نفس بکشم.يه حس عجيب.صداي شيطنت هاي کوروش و خنده هاي بابا و صداي صحبت بچه ها و بحث داغ خانمها توي آشپزخونه، همه اونقدر عقب رفتن که تبديل شدن به يه جور صداي پس زمينه.
و من اون وسط، بين همهء اون آدمهاي پر سر و صداي مهربون شاد(حداقل تو اون لحظه ها) تنها بودم.

تازگيها صداي شکستن خودم رو مي شنوم.تازگيها بدجور مي شکنم.

داشتم فکر مي کردم وقتي دلم گرفته و بي حوصله شدم، چرا بايد باز هم لبخند بزنم، حرف بزنم و اون نقاب مسخرهء شادي رو دودستي فشار بدم به صورتم که يه وقت نيفته، در حالي که صورتم رو خراش مي ده و پوستم زير فشارش سرخ مي شه و آتش مي گيره؟ بعد به اين نتيجه رسيدم که ديگه کسي توانايي پذيرش صباي اينطوري رو نداره. به اين صبايي که به همه نشون مي دم عادت کردن و نمي خوان يا نمي تونن کس ديگه اي رو ببينن.براشون قابل قبول نيست...

همين!!


-هميشه احساساتم رو مي تونم توي يکي از شعر هاي سهراب پيدا کنم.يا من لاي کلمه هاي کتابش هستم، يا شعرهاش رو از چيزي ساخته که من رو از اون ساختن.فکر مي کنم اونقدر بزرگ باشم که توي شعرهاي سهراب جا بگيرم.شايد هم شعرهاي سهراب اونقدر وسيع باشن که من رو بپوشونن. نمي دونم ...
الان اين توي ذهنمه:

دورها آوايي ست
که مرا مي خواند

Ciao

2003/10/22

-بسمه تعالي
در راستاي استقبال گستردهء امت شهيدپرور و مومن و متعهد و مسلمان و غيره! از انعکاس سخنان عمو هذي در اين ديوار، اينجانب، پت پسر ابو پت بعنوان بزرگترين پستچي دنيا اعلام مي داريم که ما يک عدد موجود ترسو بوده و عمراً از اين حرفها بهش بزنيم.چون در صورت خارج شدن الفاظ مذکور از دهان اينجانب، بعيد نيست که مقتول و جوانمرگ بشويم و يک ضايعهء جبران ناپذير براي جماعت بلاگ نويس و غيره ايجاد شود و فجايع ديگر.فلذا براي بر باد نرفتن آرزوهايمان!! اصلاً از اين حرفها نمي زنيم و خوشحاليم!!!

و در همين مکان مقدس افشاگري مي کنيم و مي گوييم که اين بابک خان را که عمو هذي ما مي باشد يک فقره رجل با غيرت و هميت و خشانت بار مي دانستيم که از اين حرفها مي زند، حالا اومده خودش براي من کامنت گذاشته!!! يعني چي آخه؟؟

خلاصه که اينطوريااااا!!!!
اما جداً اين فقط به نظرم جالب اومد.گاهي اوقات مي شه يه رابطه همينطوري تبديل مي شه به لگد و لگدکاري. آدمهايي رو مي شناسم که ناخواسته پاي طرف مقابل رو قلم کردن!! و خوشحال هم بودن در ضمن.!! وگرنه که ما از اين حرفها نمي زنيم که!!! خلاصه همشيرگان! عزيزي که براي من کامنت گذاشته بودن لطف کنن به بزرگواري خودشون ببخشن !!!

-مادربزرگ و عمه ام رفته بودن سوريه امروز برگشتن.
اين رفت و برگشتشون داستان داره که حالا براتون مي گم.اما فعلاً اين رو داشته باشيد که رفتن سر قبر جناب آقاي هابيل.بعد جناب استاد هابيل 11 متر قدش بوده.من اول فکر کردم عربها چاخان کردن و خالي بستن!! اما بعد معلوم شد ظاهراً انسان شناسها و باستان شناس ها هم اين رو ثابت کردن.گرچه که من شک دارم و فکر مي کنم دايناسور شناسها اين رو ثابت کرده باشن.مرد گنده خجالت نمي کشه!! 11 متر؟؟؟ بعد با اين قدش قابيل زده کشتتش.احتمالاً قابيله هم بايد يه سي چهل متري قدش بوده باشه ديگه.11 متر؟؟؟ يعني 5 برابر قد من پلاس يک و نيم متر!!اصلاً همين بوده که خدا آدم رو از بهشت بيرون کرده.چون از بس عظيم الجثه بوده تو بهشت جا نمي شه!! خدا هم کوبيدتش به ديوار گفته برو زمين و خوشحال باش!!! خلاصه که کلي کله ام سوت کشيد و اينا ديگه!!
اين هم من بيدم بعد از شنيدن قد اون هابيل بي تربيت!!

Ciao

2003/10/21

ببین عزیزم ، دوستی مثل رقص دو نفره است .
پس میشه این قدر پامو لگد نکنی الاغ ؟!
-نمي دونم چند نفر توي علاقهء من به وسترن هاي قديمي شريکن.اما من خودم عشق وسترنم.يعني وسترن که مي بينم دلم ضعف مي ره.کارگردان مورد علاقه ام هم سرجيو لئونه ست.و طبعاً آهنگساز مورد علاقه ام هم انيو موريکونه.امروز رفته بودم همينطور بدون قصد قبلي يه فيلم بگيرم، اگر گفتيد چي ديدم؟؟ بله!!! ... شما درست حدس زديد.خوب، بد، زشت سرجيو لئونه.عشق من کلينت ايستوود توش بازي مي کنه با لي وان کليف و يه آقاههء ديگه.فيلم با کيفيت شيشه و زبون اصلي و باندهاي صوتي درست و حسابي کلي کيف داد.البته يه چيزي هست، اون هم اينکه کلينت ايستوود به اندازهء دوبلورش قشنگ صحبت نمي کنه و صداش به اندازهء اون پرطنين نيست.واقعاً دوبلهء ايران حرف نداره.بي نظيره.فقط من موندم اين نسل دوبلور ها که برن، کسي هست جاشون رو بگيره؟؟

-حرف دوبله شد، تا حالا دوبلهء خودمون رو با دوبلهء بقيهء کشورها مقايسه کرديد؟من فيلم Brave Heart رو با دوبلهء آلماني ديدم.کلاً دو نفر کل فيلم رو دوبله کرده بودن.همهء صدا ها مثل هم بود.کلي خنديديم.مثلاً صداي مل گيبسن و صداي دوست دخترش عين هم بود(بعد دوست دخترش به مل گيبسن می گفت:يو ها ها ها!!! دوستت دارم عزييييييييييييييزم !!! ).انگار يه نفر هم خودش حرفهاي عاشقانه مي زد هم خودش جواب مي داد.همش هم آختونگ پاختونگ مي کردن که آدم بيزار مي شد از حرف زدن.
حالا باز اين که خوبه.روس ها که رسماً خيال خودشون رو راحت کردن و خوشحالن!!.يه خانمه با صداي کلفت مي آد و لهجهء ژانگولري مي آد به جاي همه حرف مي زنه و مي ره!!!

-باز هم از دوبله.بعضي صحنه ها ديديد دوبله اش چقده خنده دار مي شه؟؟ من فيلم سامورايي(کارگردانش ژان پير ملويله و آلن دلون بازي مي کنه.شايد بهترين فيلم آلن دلون باشه) رو هم دوبله ديدم هم اصل(زير نويس انگليسي براي جشنواره).توي فيلم يه جايي هست همون اول آلن دلون مي ره يه نفر رو بکشه.مي ره تو اتاق طرف.مي گه تو اينجا چکار داري؟ آلن دلون هم خيلي خونسرد مي گه اومدم بکشمت.بعد توي فيلم دوبله شده خيلي خنده داره.مقتول مي گه چيکار داري؟ دوبلور الن دلون هم با همون صداي مخصوصش مي گه: اومدم بکشمتون!!! من که ضعف کردم بس که خنديدم.

-آلبوم جديد آندره آ بوچلي دستم اموده.من فعلاً در آسمانها مي باشم.با من حرف نزنيد.برايم خطر مرگ دارد.!!!!!!

-همينطوري الکي الکي يه ماه از ترم گذشت هااااا!!! داره مي شه اول آبان!!!!

فردا باز ساعت 10 با اقاي دکتر خارجي کلاس داريم.از هر 3 کلمه حرفي که مي زنه 2 کلمه اش انگليسيه.انگلستان تحصيل کرده(فکر کنم اونجا جزو RedNeck ها بوده!!!).ديوونه مون مي کنه. باز ما که عادت داريم.3-2 تا از بچه هاي برق با ما هستن.همچين تعجب زده نگاهش مي کنن که نگو!! بلد نيستن مثل ما بهش بخندن که!!!

-همين ديگه!! تا فردا

Ciao
-در حال عشق کردن با Frogiven جو سترياني هستم.
اين آهنگ بي نظيره.کلي در حال کيف هستم.
اين چند روزه سرم به طرز فجيعي شلوغه.اما امروز حتماً پرحرفي مي کنم.

Ciao

2003/10/20

If it's wrong to tell the truth
Then what am I supposed to do
When all I want to do is speak my mind
If it's wrong to do what's right
I'm prepared to testify
If loving you with all my heart's a crime
Then I'm guilty