2003/10/31

-الان امير زنگ زد.يه چيزي گفت که من دو عدد شاخ خوشگل در آوردم.
اي بابا چه وضعيتي شده ها!!! براي کوچکترين حرفت هم بايد 2 کيلومتر توضيح بدي!! خب عزيز من قبل از اينکه حرف من رو اونطوري انتقال بدي دليلش رو از خودم سوال مي کردي ديگه!! بعدش من بهت مي گفتم که اينطوري ريخت و پاش و خرابکاري نشه!! الان همه خيال مي کنن من مثل دختربچه هاي خجالتي رو گرفتم از بقيه ... خب يعني چي آخه؟؟؟ البته خب از حق نگذريم من هم حرفم رو ... به شکل جالبي نگفتم.شايد بايد از اول همه چيز رو توضيح مي دادم.به هر حال ...

-مادرم امشب بر ميگرده.بعد از يک هفته بلاخره اوضاع به روال عادي برمي گرده.

-دارم فکر مي کنم که روابط آدمها چقدر عجيب تغيير مي کنه. نديده و نشناخته راجع به هم قضاوت مي کنيم، تصميم مي گيريم. مسائل خيلي کوچکي رو بزرگ مي کنيم و ... .نمي دونم ... گاهي فکر مي کنم مي بينم خيلي سخته ها!!!

-فکر کنم همه چيز رو اون شب گفتم.ناگفته اي نموند.و فکر مي کنم از يه جايي بايد شروع کني به خدايي کردن.من خيلي وقته که دارم وظايف خدايطم رو در قبال تو انجام مي دم.بلاخره تو هم بايد شروع کني ديگه... اگر نکني از اون آذرخش ها برات پرت مي کنم .

-روزها همينطوري الکي مي گذرن.مثل يه شوخي.مثل يه بازي.بدون هيچ خاطره اي، يا هيچ نشونه اي.فقط مي توني از وضع هوا و رنگ درختها و بوي فصلها بفهمي که پاييز هم نصف شده و به همين زودي زمستون مي شه و من بعد از 3 ماه آرزو، بلاخره مي تونم توي يه برف حسابي راه برم.يه برف سنگين که مثل خامهء روي کيک، همه چيز رو بپوشونه ...

-اگر پاييز رو به خاطر يه چيز دوست داشته باشم، اون صداي خش خش برگهاست که زير پا آهنگ پاييز رو مي خونن.
راستي ... خرمالو ... خوشمزه ... يه عااالمه خوردم ... هوممم

Ciao

-به اين مي گن يتي. آدم برفي خبيث سرزمين هاي برفي(براي اطلاعات بيشتر تن تن در تبت را بخوانيد) اما ظاهراً اين يکي خوشحاله ... آخه داره بپر بپر مي کنه
- و اينک استراتژيک ...

و من يک روز به خودم اينجا نبودم، و در اين يک روز چندين اتفاق موهوم افتاد که همه اش موهوم بود و هيچکدومش موهومتر نبود، و چون من اينجا اومدي که فقط موهومتر رو بگم، هيچي نمي گم و دل همتون بسوزه.

و من يک فقره صبا پيدا کردم که اون به خودش خيلي صباي خوبي بود، و ابروي همهء صباها رو خريد، و من خيلي با اون موافق. و تو برو اون رو بخون، وگرنه من خودم مي آم تورو کشاورزي مي کنم. اين هم لينکش که بري و نشنوم که نرفتي و اينا!!!

و من مي خواستم اينجا بيشتر بنويسم اما فعلاً نمي شه، حالا تا بعد ببينيم چي مي شه.

-ديشب فکر مي کردم من توي خودم يه دريا دارم، و يه مرداب.بايد مواظب باشي توي مرداب نيفتي و من رو هم از مرداب بکشي بيرون .... اونوقت با هم مي رسيم به دريا و قلعه شني درست مي کنيم، و گوش ماهي جمع مي کنيم.گاهي هم مثل بچهء آدم مي شينيم به صداي دريا گوش مي ديم... درياي من ...

فعلاً Ciao

2003/10/29

-و من در حال حاضر I Disappear از Metallica رو گوش مي کنم و خودم رو به دليل نامعلومي تکون مي دم و خوشحالم.

-امروز خوشمزه ترين شکلاتهاي زندگيم رو خوردم.هوووومممم ... شکلاااات ...

-مامان يکشنبه رفت شمال به مادربزرگم سر بزنه.تا جمعه هم اونجاست.من و بابا تنهايي مونديم اينجا.آبجي کوچيکه هم رفته خونهء اون يکي مادربزرگم(مي گن خدا همه کارهاش حکمت داره.اين که مادربزرگ رو دو تا آفريد من تازه دارم حکمتش رو مي فهمم ...
جالبه که چقدر جو خونه در نبود مامان و آبجي کوچولو تغيير مي کنه.اولاً اينکه صداي گوشخراش تلويزيون کلاً از بين رفته و به تاريخ پيوسته.ديگه اينکه هيچ گونه سريال جوادي در حريم خونه نمايش داده نمي شه.ديگه اينکه بابا هرچي بخواد ورزش مي بينه.فکر کنم فوتسال جام رمضان در بورکينافاسو و شاخ آفريقا رو هم ديده باشه اين چند روز .
يکي از مسائلي که وقتي با پدرتان در خانه براي مدتي تنها هستيد پيش مي آيد مسالهء غرغر مي باشد.مامان همه کار مي کنه و هيچي نمي گه.شونصد تا ليوان و بشقاب هم که از تو اتاقت جمع کنه هيچي نمي گه.اما ... امان از وقتي که با بابا خونه باشي:
بچه جان چقدر ليوان کثيف مي کني؟؟مي دوني من چقدر ليوان مي شورم؟؟هر بار چاي رو تو يه ليوان مي خوري(تازه باز شانس مي اره که قهوه نمي خورم!!).اي بابا!!!!
اين همه ظرف چرا کثيف مي کني؟؟ اي بابا من همه اش دارم ظرف مي شورم!!
و ما از اين دست غرغر ها بسيار شنيدندي و به روي مبارک خود نياوردندي و به کار کثيف کردن هر چه بيشتر ليوان و بشقاب و غيره اشتغال ورزيدندي و همت گماشتندي .

-دو تا آلبوم از Haggard دستم اومده.
توي سايتشون، رسماً سبکشون رو گاتيک متال (Gothic Metal)معرفي کرده.دقيقاض همون چيزي که دنبالش بودم.اين پلاس Therion گروههاي به شدت مورد علاقهء من هستند.
بخوام يه خرده زياده روي بکنم هم Tiamat گوش مي دم!!
راستي يه نوار هم گرفتم از مندلسون.واي ... فقط بايد به سمفوني ويلن هاش گوش کرد.بي نظيره ... استثنائيه ... (من هم با اين وضع موسيقي گوش کردنم شاهکارم به خدا!!!)

همين ...

Ciao

2003/10/28

من مي نويسم، پس هستم ... حالا شايد هم نباشم!!!

-خب .. مي بينم که حتماً بايد خودم رو لوس کنم تا چشمم به اسم N.G.A.A.Z و ماندانا خانوم روشن بشه!!!
خب شماها هم نوشته هاتون شخصي شده ... اما گاهي حتي شده بي ربط به موضوع من يه چيزي مي نويسم که مثلاً من هستم و اين حرفها ... خب مثلاً من فکر مي کردم N.G.A.A.Z ديگه به من سر نمي زنه چون حتي براش کامنت هم داده بودم اما جواب نداده بود.
به هر حال من عمو کوچولو ام.از تاريکي و تنهايي مي ترسم ... گرچه که تنهايي رو ترجيح مي دم.شما ببخشيد و درک کنيد حال و روز يک فقره عموي کوچک را!!! ... آهان ... راستي من علاوه بر عمو کوچولو و اين حرفها، بزرگترين مجموعهء تناقضات موجود بر روي زمين هم هستم!!!.يه چيز ديگه.وقتي اين پست قبليه رو مي نوشتم از واکنش تنها کسي که مطمئن بودم بارانه بود.و ... خب اشتباه هم نکردم :)))))))))))))

-کتاب مجموعهء داستانهاي کوتاه عباس معروفي رو گرفتم.اسمش هست درياروندگان جزيرهء آبي تر.فعلاً به شدت مشغول دست و پنجه نرم کردن با باران فکرهاي عجيب و غريبي هستم که آقاي معروفي به مغزم سرازير کرده!!

-من هم با اين تاکسي گرفتنم!!!وافعاً آدم از من بدشانس تر نديديد.

-زندگي داره توي يه گرداب گيج کنندهء رنگ و صدا مي چرخه و مي ره.شبها از خستگي در حال مرگم.شبم رو با خستگي صبح مي کنم، صبح دوباره رگبار اطلاعات عجيب و غريب و سمافور و هارمونيک و تاريخ اسلام!! و ... . نمي دونم چرا اينطوري شده اوضاع.مثل فيلمي که با دور تند نشونش بدن.

-باباش با نوار فروغ من عشق مي کنه.((((((((((((((((((((:

-بلاخره تن تن در آمريکا رو خريدم و کلکسيون کتابهاي تن تن ام تکميل شد.

-همين.راستي ... من خدا رو در انواع مختلفش اعم از کوچک و بزرگ دوست دارم.اما خب ... براي خدا بزرگه نمي شه از اينا :* فرستاد :))))))))))))

همين...

Ciao

عمو پت
نه جداً اين براي من سوال شده....
که چرا اينجا کامنت نمي گذاريد؟؟؟!!!!
دوستهاي من که هميشه برام کامنت مي ذاشتن کجا رفتن؟؟؟
اينطوري بدجور احساس تنهايي مي کنم هاااا !!!!!

2003/10/27

-در شهر خبري نيست

امذوز صبح کلي به مغز مبارکمان فشار آورديم تا يادمان آمد که اين تيتر را در بعضي از نوشته هاي ابراهيم نبوي ديده ايم.و البته ما خود را در حد عمو ابراهيم نمي پنداريم و از روي دستش هم تقلب نکرده نمي کنيم نخواهيم کرد.اما ... خب وقتي در شهر خبري نيست ما بايد بگوييم که شما بدانيد و فکر نکنيد خداي ناکرده خبري هست!!!
پس ... در شهر خبري نيست:

-پروتکل بلاخره امضا شد.مثل بچه هاي 4 ساله رفتار کرديم که زبان زور به خرجشان مي رود.در نهايت هم براي اينکه دلمان نسوزد، علما و فضلاي روزنامهء کيهان پيشنهاد داده اند که پوتکل را امضا کنيم ولي عمل نکنيم.به گفته يک مقام به شدت اگاه، قرار است طي يک مراسم رسمي زبانمان را هک برايشان در بياوريم که اينقدر نسوزيم.
لازم به ذکر است که از لحظهء پذيرش پروتکل برادران غيور بسيجي و غيره بطور متناوب به خانهء تمام وزرا و سفراي اروپايي و شخص جناب آقاي جرج بوش نيم وجبي تلفن کرده، فوت مي کنند.!!!

-وقتي سر کلاس معارف موومان سوم سمفوني مردگان رو مي خوني و بدون اينکه بخواي يا بفهمي چشمهات پر اشک مي شه و استاد هم گير مي دهف نتيجه اين مي شه که عصباني مي شي و بوسيلهء منطق صرف کاري مي کني که تموم موهاي استاد از شدت خنگي سيخ بشه.فکر کنم اسم خودش رو هم يادش رفت.
حديث:مثل الاستاد في الديروز، کمثل الحمار يگير في الگل.!!!

-اين روزها بسي و حتي بيشتر سرمان شلوخ پلوخ بوده و اجدادمان گاه اوقات از خستگي جلو چشمانمان رژه مي روند و از خودشان شکلک در مي آورند و بعضاً با هم باله مي رقصند.و امروز نيز تا ساعت 8 کلاس داريم و دوباره موفق به زيارت اجدادمان خواهيم شد.

همين.

فقط ... باز مدرسه ام دير شد :((((

2003/10/26

-هر کس براي رسيدن به خدا روش خودش رو داره
بعضي ها مرتاض مي شن، بعضي ها ترک دنيا مي کنن.
بعضي ها گريه، بعضي ...
من هم روش خودم رو دارم.
اما به خودم بد نمي گذرونم ...
من خداي زيباي کوچکي دارم که مرا به خدا مي رساند
و من خداي کوچکي هستم براي خداي کوچکم ...
(و من با اون حرف نفهم مخالفم.و اون از همه چيز بدتره. و کمونيست و استکبار از اون حرفها گفت.و از فيزيک هم بدتره. و من وبلاگ هرکسي که حرف عجيب بزنه کشاورزي مي کنم ...)
نتيجهء منطقي:اگر کسي فهميد من چي مي گم(غير از خدا کوچولو) به من بگه تا يه فکري به حال خودم بکنم

Ciao

2003/10/25

-بعضي خوردني ها هست که اصلاً دوستشون ندارم.
يکي از اينها ميوهء ممنوعه ... آخه وقتي مي خورم دلم درد مي گيره!!!

-دل همان قلب می باشد ...

2003/10/24

-و اين تنهايي لعنتي ...
يه جوريه! يهويي خراب مي شه روي سرت.مثل بخار دورت رو مي گيره.حالا مي خواد وسط خيابون باشه، وقتي داري به حرفهاي اون بچه کوچولوي ادامس فروش مي خندي، يا وقتي که چهارراه خيام مهدي رو مي بيني و داره با هيجان از مسابقهء فوتبال بچه هاي 81 و 80 حرف مي زنه، يا خونهء مادر بزرگ موقع ديدن فيلم آنا و سلطان(با شرکت هنرپيشهء مورد علاقهء من، جودي فاستر).
يه دفعه سرت خراب مي شه و غرقت مي کنه.خونهء مادر بزرگ حس مي کردم صداي ديگرون مثل صداي راديويي که از تنظيم خارج شده باشه کم و زياد مي شه!مثل يه کالبد خالي ولو شده بودم رو مبل و روحم جاي ديگه اي داشت خودش رو به در و ديوار مي کوبيد.توي خودم جمع شده بودم.نمي تونستم درست نفس بکشم.يه حس عجيب.صداي شيطنت هاي کوروش و خنده هاي بابا و صداي صحبت بچه ها و بحث داغ خانمها توي آشپزخونه، همه اونقدر عقب رفتن که تبديل شدن به يه جور صداي پس زمينه.
و من اون وسط، بين همهء اون آدمهاي پر سر و صداي مهربون شاد(حداقل تو اون لحظه ها) تنها بودم.

تازگيها صداي شکستن خودم رو مي شنوم.تازگيها بدجور مي شکنم.

داشتم فکر مي کردم وقتي دلم گرفته و بي حوصله شدم، چرا بايد باز هم لبخند بزنم، حرف بزنم و اون نقاب مسخرهء شادي رو دودستي فشار بدم به صورتم که يه وقت نيفته، در حالي که صورتم رو خراش مي ده و پوستم زير فشارش سرخ مي شه و آتش مي گيره؟ بعد به اين نتيجه رسيدم که ديگه کسي توانايي پذيرش صباي اينطوري رو نداره. به اين صبايي که به همه نشون مي دم عادت کردن و نمي خوان يا نمي تونن کس ديگه اي رو ببينن.براشون قابل قبول نيست...

همين!!


-هميشه احساساتم رو مي تونم توي يکي از شعر هاي سهراب پيدا کنم.يا من لاي کلمه هاي کتابش هستم، يا شعرهاش رو از چيزي ساخته که من رو از اون ساختن.فکر مي کنم اونقدر بزرگ باشم که توي شعرهاي سهراب جا بگيرم.شايد هم شعرهاي سهراب اونقدر وسيع باشن که من رو بپوشونن. نمي دونم ...
الان اين توي ذهنمه:

دورها آوايي ست
که مرا مي خواند

Ciao

2003/10/22

-بسمه تعالي
در راستاي استقبال گستردهء امت شهيدپرور و مومن و متعهد و مسلمان و غيره! از انعکاس سخنان عمو هذي در اين ديوار، اينجانب، پت پسر ابو پت بعنوان بزرگترين پستچي دنيا اعلام مي داريم که ما يک عدد موجود ترسو بوده و عمراً از اين حرفها بهش بزنيم.چون در صورت خارج شدن الفاظ مذکور از دهان اينجانب، بعيد نيست که مقتول و جوانمرگ بشويم و يک ضايعهء جبران ناپذير براي جماعت بلاگ نويس و غيره ايجاد شود و فجايع ديگر.فلذا براي بر باد نرفتن آرزوهايمان!! اصلاً از اين حرفها نمي زنيم و خوشحاليم!!!

و در همين مکان مقدس افشاگري مي کنيم و مي گوييم که اين بابک خان را که عمو هذي ما مي باشد يک فقره رجل با غيرت و هميت و خشانت بار مي دانستيم که از اين حرفها مي زند، حالا اومده خودش براي من کامنت گذاشته!!! يعني چي آخه؟؟

خلاصه که اينطوريااااا!!!!
اما جداً اين فقط به نظرم جالب اومد.گاهي اوقات مي شه يه رابطه همينطوري تبديل مي شه به لگد و لگدکاري. آدمهايي رو مي شناسم که ناخواسته پاي طرف مقابل رو قلم کردن!! و خوشحال هم بودن در ضمن.!! وگرنه که ما از اين حرفها نمي زنيم که!!! خلاصه همشيرگان! عزيزي که براي من کامنت گذاشته بودن لطف کنن به بزرگواري خودشون ببخشن !!!

-مادربزرگ و عمه ام رفته بودن سوريه امروز برگشتن.
اين رفت و برگشتشون داستان داره که حالا براتون مي گم.اما فعلاً اين رو داشته باشيد که رفتن سر قبر جناب آقاي هابيل.بعد جناب استاد هابيل 11 متر قدش بوده.من اول فکر کردم عربها چاخان کردن و خالي بستن!! اما بعد معلوم شد ظاهراً انسان شناسها و باستان شناس ها هم اين رو ثابت کردن.گرچه که من شک دارم و فکر مي کنم دايناسور شناسها اين رو ثابت کرده باشن.مرد گنده خجالت نمي کشه!! 11 متر؟؟؟ بعد با اين قدش قابيل زده کشتتش.احتمالاً قابيله هم بايد يه سي چهل متري قدش بوده باشه ديگه.11 متر؟؟؟ يعني 5 برابر قد من پلاس يک و نيم متر!!اصلاً همين بوده که خدا آدم رو از بهشت بيرون کرده.چون از بس عظيم الجثه بوده تو بهشت جا نمي شه!! خدا هم کوبيدتش به ديوار گفته برو زمين و خوشحال باش!!! خلاصه که کلي کله ام سوت کشيد و اينا ديگه!!
اين هم من بيدم بعد از شنيدن قد اون هابيل بي تربيت!!

Ciao

2003/10/21

ببین عزیزم ، دوستی مثل رقص دو نفره است .
پس میشه این قدر پامو لگد نکنی الاغ ؟!
-نمي دونم چند نفر توي علاقهء من به وسترن هاي قديمي شريکن.اما من خودم عشق وسترنم.يعني وسترن که مي بينم دلم ضعف مي ره.کارگردان مورد علاقه ام هم سرجيو لئونه ست.و طبعاً آهنگساز مورد علاقه ام هم انيو موريکونه.امروز رفته بودم همينطور بدون قصد قبلي يه فيلم بگيرم، اگر گفتيد چي ديدم؟؟ بله!!! ... شما درست حدس زديد.خوب، بد، زشت سرجيو لئونه.عشق من کلينت ايستوود توش بازي مي کنه با لي وان کليف و يه آقاههء ديگه.فيلم با کيفيت شيشه و زبون اصلي و باندهاي صوتي درست و حسابي کلي کيف داد.البته يه چيزي هست، اون هم اينکه کلينت ايستوود به اندازهء دوبلورش قشنگ صحبت نمي کنه و صداش به اندازهء اون پرطنين نيست.واقعاً دوبلهء ايران حرف نداره.بي نظيره.فقط من موندم اين نسل دوبلور ها که برن، کسي هست جاشون رو بگيره؟؟

-حرف دوبله شد، تا حالا دوبلهء خودمون رو با دوبلهء بقيهء کشورها مقايسه کرديد؟من فيلم Brave Heart رو با دوبلهء آلماني ديدم.کلاً دو نفر کل فيلم رو دوبله کرده بودن.همهء صدا ها مثل هم بود.کلي خنديديم.مثلاً صداي مل گيبسن و صداي دوست دخترش عين هم بود(بعد دوست دخترش به مل گيبسن می گفت:يو ها ها ها!!! دوستت دارم عزييييييييييييييزم !!! ).انگار يه نفر هم خودش حرفهاي عاشقانه مي زد هم خودش جواب مي داد.همش هم آختونگ پاختونگ مي کردن که آدم بيزار مي شد از حرف زدن.
حالا باز اين که خوبه.روس ها که رسماً خيال خودشون رو راحت کردن و خوشحالن!!.يه خانمه با صداي کلفت مي آد و لهجهء ژانگولري مي آد به جاي همه حرف مي زنه و مي ره!!!

-باز هم از دوبله.بعضي صحنه ها ديديد دوبله اش چقده خنده دار مي شه؟؟ من فيلم سامورايي(کارگردانش ژان پير ملويله و آلن دلون بازي مي کنه.شايد بهترين فيلم آلن دلون باشه) رو هم دوبله ديدم هم اصل(زير نويس انگليسي براي جشنواره).توي فيلم يه جايي هست همون اول آلن دلون مي ره يه نفر رو بکشه.مي ره تو اتاق طرف.مي گه تو اينجا چکار داري؟ آلن دلون هم خيلي خونسرد مي گه اومدم بکشمت.بعد توي فيلم دوبله شده خيلي خنده داره.مقتول مي گه چيکار داري؟ دوبلور الن دلون هم با همون صداي مخصوصش مي گه: اومدم بکشمتون!!! من که ضعف کردم بس که خنديدم.

-آلبوم جديد آندره آ بوچلي دستم اموده.من فعلاً در آسمانها مي باشم.با من حرف نزنيد.برايم خطر مرگ دارد.!!!!!!

-همينطوري الکي الکي يه ماه از ترم گذشت هااااا!!! داره مي شه اول آبان!!!!

فردا باز ساعت 10 با اقاي دکتر خارجي کلاس داريم.از هر 3 کلمه حرفي که مي زنه 2 کلمه اش انگليسيه.انگلستان تحصيل کرده(فکر کنم اونجا جزو RedNeck ها بوده!!!).ديوونه مون مي کنه. باز ما که عادت داريم.3-2 تا از بچه هاي برق با ما هستن.همچين تعجب زده نگاهش مي کنن که نگو!! بلد نيستن مثل ما بهش بخندن که!!!

-همين ديگه!! تا فردا

Ciao
-در حال عشق کردن با Frogiven جو سترياني هستم.
اين آهنگ بي نظيره.کلي در حال کيف هستم.
اين چند روزه سرم به طرز فجيعي شلوغه.اما امروز حتماً پرحرفي مي کنم.

Ciao

2003/10/20

If it's wrong to tell the truth
Then what am I supposed to do
When all I want to do is speak my mind
If it's wrong to do what's right
I'm prepared to testify
If loving you with all my heart's a crime
Then I'm guilty
!!!ديوونه

2003/10/19

دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم ...
و هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف نمي رهاند

اينقده نازک نارنجي شدم... با کوچکترين اتفاقي بلافاصله پرتاب مي شم به دنياي سايه ها...
نمي دونم چرا اينطوريم.واقعاً نمي دونم.
از چيزهايي دلم مي گيره که حتي فکر کردن بهشون هم خنده داره.
از دست خودم خسته شدم.حوصله ام سر رفته.چرا نمي تونم مثل بقيه باشم؟؟اه اه اه ...
-فردا با دکتر دل سيستم عامل دارم.دو هفته پيش گفته بود براش يه توتوريال(به قول خودش تورتوريال) سيستم عامل ببريم.بعدش من يادم رفته بود تا امروز.امروز يه هويي گفت فردا صبح بايد بيايم ارائه بديم.من هم تا 6 کلاس داشتم.اومدم کلي خودم رو کشتم تا 3 تا توتوريال جمع و جور پيدا کردم.حالا مثل بعضي ها!!! پرينتر هم ندارم که.ريختم فايل ها رو رو ديسکت بردم بيرون پرينت گرفتم.الان هم خسته و مرده رسيدم خونه.خيلي خسته ام حوصله ندارم.فردا همون سر صبح نگاهشون مي کنم.نبايد چيز خاصي داشته باشن.قرار بريم 8-7 دقيقه تورتوريال!!! مون رو ارائه بديم.ديگه 8-7 دقيقه مطالب پايه با تکست انگليسي فوق العاده آسون که قابل من و شما رو نداره که!!!!

-امروز چمن هاي دانشگاه رو کوتاه کرده بودن.به جاي اون بوي خوب هميشگي بوي قرمه سبزيي مي داد که توش ليمو عماني انداخته باشن.فکر کنم منبع سبزي هاي قرمه سبزي هاي سلف رو پيدا کردم، نه؟؟

-حالا که بحث سلف پيش اومد بگم در مورد سلف دانشگاه فردوسي، خيلي راحت مي شه غذا ها رو به محض ورود به دانشگاه تشخيص داد.اگر چمن ها رو کوتاه کرده باشن حتماً قرمه سبزي داريم.بعد توي دانشگاه کلاغ زياده.روزهايي که کلاغها يه هويي ناپديد مي شن مرغ داريم.روزهايي که سنگريزه و شن هاي دانشگاه رو جارو مي کنن خورش قيمه. کباب کوبيده هاش هم که همون نون داغ، الاغ داغ معروفه که معرف حضور همه هست ديگه!!

-امروز داشتم مي رفتم تريا، از طرف گروه برق رفتم.بعد توي امفي تئاتر مهندسي فيلم X-2 رو نشون مي دن(همون X-Men II).
داشتم مي رفتم توي گروه برق ديدم دو تا اقاي تقريباً مسن(به نظرم از استادهاي حامد ضد خاطرات بودن) از گروه اومدن بيرون و يکيشون با هيجان به اون يکي مي گه:
-اين فيلمه رو ديدي؟خيلي جالبه، هيجاني، اکشن.!!!حتماً ببينش.من قسمت اولش رو هم ديدم خيلي باحاله!!!!
جااااااااان؟؟؟!!!! مرده بودم از خنده.مي خواستم برم بهش بگم بابا پيرمرد تو رو چه به اين فيلم ها!!! به جون خودم يه خرده دل و جرات داشتن مي اومدن آمفي تئاتر مهندسي با ما فيلمه رو مي ديدن :))

-از وقتي سمفوني مردگان رو خريدم، اين بار سومه که مي خونمش.اما موومان سومش رو ده بار بيشتر خوندم.عجيب روي من تاثير مي ذاره.نمي دونم چيه، چرا اينطوره اما يه قسمتهاييش رو که مي خونم ناخواسته اشک توي چشمهام جمع مي شه(الان دزيره خاتون اينها رو مي خونه از تعجب شاخ در مي آره :)).شرط مي بندم که يک هزارم عمو پتي که اينجا هست رو نمي شناخته)

- باز گير دادم به The Wall پينک فلويد.
من سالي 6-5 بار هر بار به مدت دو هفته گير مي دم به The Wall پينک فلويد.و حتماً حتماً حتما بعد از The wall مي رم سراغ Final Cut و يه ي[ هفته اي هم با اون عشق مي کنم.
خداوند ديويد گيلمور و راجر واترز و نيک ميسون و اعوان و انصارشان را بيامرزاد و کنسرتهاشان پر ليزر کناد و با مايکل جکسون و بکستريت بويز و بريتني محشورشان نکناد(چون دقمرگ مي شوند) بلکه با بتهوون و باخ و جو سترياني و اريک کلاپتون محشورشان کناد و بيامرزاد و اينا!!!

Ciao
-خودم را پنهان مي کنم.پشت حرفهاي و شعرها.پشت رفتارها(درست و صحيح يا به قول کسي، عجيب).پشت شيطنت هاي کوچک.
خودم را گم کرده ام.
خاطره هايم را فرموش کرده ام.به ياد نمي آورم.يک سال ... دو سال ... سالها ... من که بودم؟
حس هاي عجيب، فکر هاي عجيب، روزهاي عجيب.
و آويز يکي دو بند از دستهء ويراني که صحنهء خيمه شب بازي يک زندگي را مي چرخاند.حس خوبيست.اينکه زير پايت را بيني.مغاک بي پايان کبود رنگي که دهانش را شادمانه به بلعيدنت گشوده است.
و اشباحي که شب هنگام، دستان سرد فلس دارشان را مهربانانه به نوازش به شانه ات مي کشند، و در پس لبخندهاي پرمهرشان، دندانهاي زرد و پوسيده شان پيداست.
و ...

-خواستم بيشتر بنويسم ترسيدم شب از ترس خوابتون نبره !!

Ciao

2003/10/18

-آقا من همينجا بگم هرگونه نسبت خوني رو با اين دزيره خانوم انکار نمي کنم!!!
من يه فک و فاميل نازنيني دارم.ايشون امسال کنکور داره.در ضمن تغيير رشته هم داده از رياضي رفته هنر.بعد از اونجا که سرش خيلي خلوت بوده، يه وبلاگ هم زده و شروع کرده به برودکستينگ.
خلاصه اين اين همه مي آد اينجا شما نمي ريد توي کامنت ها روي لينکش کليک کنيد که!! براي همين من مجبورم خودم بهش لينک بدم.خلاصه که اين بلاگر تازه کار و کوچولو را دريابيد که روزي منيرو رواني پوري مي شود و بعد به هيچکدومتون امضا نمي ده که!!!
نشتابيد که غفلت موجب شادمانيست!!!
......
نرفتي؟؟؟ ... واقعاً نرفتي؟؟ يعني روت شد نري؟؟؟
......
برو ديگه!! دهه!!
-ديشب مثل خوشحالا تا 3 بيدار بودم.صبح هم ساعت 9 با صداي زنگ تلفن عمو جان از خواب بلند شدم.ديشب به طرز عجيبي خوابم نمي برد.البته فکر کنم يه نفر!!! دليلش رو بدونه!
الان هم مي خوام بشينم محض رضاي خدا يه خرده درس بخونم.

-دوباره دارم گرم مي شم.بعد از مدتها سرگردوني و سرد بودن دارم گرم مي شم.باورم نمي شه اما ... خب حقيقتي ست انکار ناپذير...
نمي دونم چرا اينطور شدم.فکر مي کنم همه قبلاً يه همچين حس مشابهي رو تجربه کرده باشن.مثل اينکه چيزي رو با تموم وجودت بخواي و دلت بخواد همهء اون مال تو باشه، اما دسترسيت بهش خيلي کم باشه.مثل اون بچه اي که قشنگ ترين ادم آهني دنيا رو پشت ويترين مي ديد.نمي دونم زماني مي رسه که بتونم برم اونور ويترين و داشته باشمش؟براي اون بچه که به اون آدم آهني (که روي سينه ش صفحهء تلويزيون داشت) نرسيد، فقط خاطره هاي اون روزهاي شيرين مونده.اما براي من ... خاطره اي نمي مونه.اين ديگه مسالهء اسباب بازي نيست، گرچه که شايد مثل همون بچگي هام با تموم وجود مي خوامش.اما مساله خيلي مهم تره.... خيلي.

-ديروز با يه نفر صحبت مي کردم.بهش گفتم چرا هر وقت به من نگاه مي کني مي خندي(در حقيقت بهش گفتم:فلاني ... مشکلي هست که هر بار من رو مي بيني مثل خوشحالا نيشت تا بناگوشت و حتي بيشتر باز مي شه؟؟).به من گفت تو آدمي هستي که اگر توي يه خيابون شلوغ راه بري راحت مي شه شناختت.تيپت کلاً جوريه که با بقيه يه مقدار فرق مي کنه.طرز لباس پوشيدنت، و يه همچين چيزهايي.اما اگر کسي يه بار رو در رو و از نزديک با تو صحبت کرده باشه و توي چشمهات نگاه کرده باشه، هميشه تورو يادش مي مونه.به من مي گفت از چشمهات مثل تيغ جراحي استفاده مي کني.کلي تعجب کردم.اما بعدش ديدم راست مي گه.گاهي شده وقتي جور خاصي به کسي نگاه مي کنم خنده ش مي گيره يا چشمهاش رو بر مي گردونه.اين ها رو که داشت مي گفت ياد يه قسمتي از کتاب تن تن افتادم.مي ذارمش اينجا شما هم يه خرده بخنديد.فقط اگر کيفيتش بده يه خرده به خاطر اينه که از کتاب با دوربين عکس گرفتم(نبود امکاناته ديگه ... چکار مي شه کرد!!!).فقط يه ذره روي رنگهاش کار کردم که قابل ديدن باشه.









-يه چيزي بگم.من کلاً با حج و حج رفتن مخالفم.نه اينکه با اصلش هااا.با اين حج هايي که اين روزها مي رن مخالفم.واقعاً ديگه هيچ ارزشي نداره.اون زمانها نه ماشيني بود نه هواپيمايي که آدمها رو ببره.نه وسائل خنک کننده اي بود که اون گرماي وحشتناک رو از بين ببره.نه تضميني به برگشتن بود، با اون هم راهزن.اگر کسي مي خواست بره حج، سفرش يه سفر يک ساله بود، با يه حيوون مثل شتر يا اسب تو يه کاروان.سفر از خود حج خيلي مهمتر بود.اونها رو مي ساخت.يه مدت زيادي توي انواع و اقسام شرايط حکم يه جور تزکيهء نفس رو براشون داشت، مثل همون آتشي که گناهکار ها رو از ش رد مي کردن(توي شاهنامه قسمت سياوش و سودابه دقيقاً همين هست).اما الان ... مي ري فرودگاه اگر هواپيما نيم ساعت تاخير داشت باشه داد و فريادت مي ره به آسمون.اونجا که مي ري مي ري توي يه هتل 5 ستاره، شبها بين ملافه هاي تميز و خنک مي خوابي، روز ها غذاهاي عالي مي خوري.اون مراسم حج رو هم مثلاً تو جايي بايد انجام بدي که جا به جاش امکانات رفاهي و خنک کننده با پول عربها ساخته شده.تازه از اونجا که بر مي گردي دوتا ساک بزرگ هم به ساکهات اضافه مي شه، پر خريدهات از اونجا.اين يعني حج؟؟و بعد اون همه خرجي که مي کني، مي شه پولش رو داد به يه خونوادهء محتاج.اون پول مي تونه يه کمک خيلي بزرگ بهشون باشه.پس چرا حج؟بيخود کيسهء اون عربهاي عقب مونده رو پرتر کنيم و خودمون رو گول بزنيم که حج رفتيم و حاجي شديم.بعدش هم که بر مي گرديم دم خونه مون پر پارچه و نوشته بشه با اون نوشته هاي مسخره که کلي باعث تفريح من مي شه.اگر قرار به مسافرت و خريده، مي شه رفت يه جاي بهتر.چرا بريم عربستان؟اگر هم به ثواب و اين چيزهاست که مي شه پولش رو داد به يه نفر که احتياج داره. ... منتها مساله اينه که عادتمون دادن خودمون رو گول بزنيم و گولمون بزنن.عادت کرديم که چشمهامون رو ببنديم و هر حرفي رو باور کنيم و با قصه هايي که برامون مي گن، يه لبخند احمقانه روي لبمون بياد.
در هر حال اين چيزي که اسمش حجه، نه تاثير داره نه ثواب و اين حرفها.
(جالبترين قسمت قضيه موقعيه که مي خوان بهشون تبريک بگن، يا مثلاً خودشون مي خوان آگهي بدن.
بازگشت نوراني مهندس حاج سيد کربلايي چراغعلي ده بالا را از آن خاک عزيز و آن سفر مقدس در ميان بال ملائکه(منظور هواپيماي 727 مي باشد) و صداي فرشتگان(صداي مهماندار) تبريک مي گوييم و بر راهتان گل مي گذاريم.
يا مثلاً طرف مي خواد توي روزنامه آگهي بده.اصل آگهي دوکلمه ست، اما اسمش 4 کيلومتر.
جناب آقاي ...
مصيبت وارده را تسليت مي گويم.
از طرف مهندس حاج سيد کربلايي چراغعلي ده بالا و خانواده
آخه يعني چي اين کار ها؟؟)
و در نهايت اينکه به من چه؟الان اگر پدرم اين نوشته ها رو بخونه دقيقاً مي دونم بهم چي مي گه.مي گه تو شعار مي دي و اين حرفها! اما حرفم منطقي نيست؟

-راست گفتم هااااااا
Your love is in vain ...

-پدر مريضي که در خانه مانده باشد=پدر بداخلاق=پدر بي حوصله= پاشو اتاقت رو تميز کن= پاشو لباسهات رو بزن به چوب=پاشو اتاقت رو گردگيري کن=چرا اون دوربين روي کامپيوترته؟مگه نمي بيني خاک مي شينه روش؟؟=تو من نمي فهمم کي وصل نيستي به اينترنت؟؟!!!=اين کتابهاي حسابداري من کو؟؟دست تو بود هاااااا!!!= و غيره ...
نتيجهء اخلاقي=پاشم برم بيرون هم يه راهي برم هم کارهام رو بکنم هم براي بابا يه روزنامه بخرم
نتيجهء بداخلاقي=خب حق داره ديگه! شونصد روزه هي تو خونه ست بابت مريضي و تعطيلي و اينا
نتيجهء منطقي=خب چرا اتاقت مثل لونهء موش کور مي مونه؟
نتيجهء بدجنسي=تازه قوري چاي رو هم خالي کردي! اومد چاي بخوره ديد چاي نيست!!چرا آخه اين کارها رو مي کني؟؟؟
تموم شد نتيجه متيجه!!!!!

من برم اتاقم رو تميز کنم :((

2003/10/17

با اين همه او به دوست داشتن اين مرد ادامه مي داد، چون براي نخستين بار در زندگي احساس آزادي مي کرد.
او حق داشت عشق بورزد، هرچند که معشوقش هرگر اين را نداند.
او نيازي به اجازهء مرد نداشت تا دلش براي او تنگ شود، نيازي به اجازهء او نداشت تا تمام روز به فکرش باشد و براي شام در انتظار او بماند و نگرانش باشد.
اين آزادي بود:احساس کردن آنچه دلش مي خواست ...

-پ.ن:احساس مي کنم خدام خيلي فانتزي و رنگي و انعطاف پذيره.درست برعکس خداي خشک بهشت و جهنم و عذاب و پاداش.نمي دونم کدومشون درسته اما من اين خداي رنگي رو بيشتر دوست دارم.
-... به دليل حيات خويش انديشيد اما پاسخي دريافت نکرد.
به اين فکر کرد که کجا بايد برود، و به نتيجه رسيد که محاصره شده و جايي براي رفتن ندارد ...

کوه پنجم-پائولو کوئيلو
ساربان آهسته ران کارام جان در در محمل است
    اشتران را بار بر پشت است و ما را بر دل است ...

2003/10/15

-با سردرد تو اتاق تاريک نشسته ام.بعد از مدتها دوباره يه همچين سردردي گرفتم.
توي سرم انواع و اقسام فکره که مي ره و مي آد و يه سري تصاوير به هم ريخته.
فکر مي کردم بتونم راحت تحملش کنم، اما نمي شه.خيلي سخته.با توجه به اين شرايط خيلي سخته.

...حتي زبونم به حرف زدن باز نشد.حرفي نبود ... چي مي گفتم؟؟ وقتي قراره تموم بشه که گفتن هرچيز ديگه اي بي معني مي شه.وقتي خداحافظي کرديم اونقدر حالم بد بود که نمي تونستم راه برم.فقط اونقدر طاقت آوردم که جلو اون خودم رو سرحال و روبه راه نشون بدم.رفتم توي پارک ولو شدم روي يه نيمکت.بالاي سرم خورشيد رو از لا به لاي برگ درخت ها مي ديدم.و صداي خش خش مبهم برگهاشون ... و صورتش موقعي که اون حرف آخر رو از پنجرهء ماشين به من زد.
مي خواستم براش Mail بزنم اما نزدم.مي خواستم همونجا بهش بگم اما نگفتم.هر چي مي گفتم بيشتر ناراحتش مي کرد.اگر قرار به جداييه که بايد جدا شد، چرا با حرفهايي که وابستگي ايجاد مي کنن کار رو سخت تر کنيم؟؟

گاهي اوقات آدم بي هوا مي خوره زمين.گاهي يه دفعه زير پات خالي مي شه و مي افتي.الان همون احساس رو دارم.مي دونستم به احتمال زياد اين اتفاق مي افته، اما دلم نمي خواست بهش فکر کنم ... تا امروز ...

توي چشمهاي من زياد نگاه نکرد.نمي دونم چرا.اما چشمهاش ... هيچوقت از يادم نمي ره.

تنها چيزي که الان کم دارم يه سيگاره که صحنه تکميل بشه.اي بابا ... سيگاري هم نشديم.

الان فقط يه سوال توي ذهنمه ... اين زخمها خوب مي شن؟؟؟

خدا نگهدارت باشه.خيلي مواظب خودت باش. فراموشت نمي کنم.
-گيجم و گنگ.الان دست بزنيد به من مي افتم.ديشب تا ساعت حدود 4 از فکر و خيال بيدار بودم.4 خوابيدم 7 همراه خروس ها بيدار شدم.
الان گيج مي زنم.ساعت 3 هم دانشگاه قرار دارم.خداي بزرگ به دادم برسه.
کلي حرف هست براي نوشتن اما چشمهام باز نمي شه.درنتيجه بعداً مي نويسم.

2003/10/14

Yes, she'll be there when I'm gone
Dead sure she'll be there
-قالبم نو شده.
بايد کلي جيغ و داد کنم ... کلي حرف بزنم ... از لينک هاي جديد بگم، از امروز بگم ... از ...
اما هيچي نمي گم.از همه چيز خسته شدم.حتي خودم.مي دونم نبايد ناراحت باشمف مي دونم نبايد ناراحت بشم، مي دونم شرايط عادي نيست اما ...
دلم مي خواد 4-3 روز روزهء سکوت بگيرم.حرف نزنم.
حالم بده.سرم درد گرفته.تازه الان بايد برم سر ميز شام و بشم يه صباي خوشحال شوخ پرحرف.هيچکس به اندازهء من اين طنز تلخ رو نمي فهمه.هيچکس نمي دونه اين تغيير شکل چقدر دردناکه.
دلم مي خواد فرياد بکشم اما حتي ديگه براي ميل فرياد هم اشتياقي ندارم.
حالم بده ... خيلي بد.
نبوی آنلاين

.... جايزه جنگ نوبل: فرض کنيد انشاء الله اسلام انقلابی در جهان ريشه بدواند و جمهوری اسلامی تمام امور جهان از جمله جايزه نوبل را در اختيار بگيرد. برندگان دوره آينده به شرح زير خواهند بود:
جايزه ادبي نوبل به حسين شريعتمداری بخاطر اثر ادبی آن نمايندگان گاو بودند.
جايزه جنگ نوبل به سردار صفوی بخاطر تلاش بی وقفه اش برای راه انداختن جنگ سوم جهانی از طريق کنفرانس های خبری هفتگی
جايزه فيزيک نوبل به استاد قرائتی بخاطر رويت هلال ماه مبارک رمضان با تلسکوپ
جايزه نوبل شيمی به استاد مصباح يزدی بخاطر کشف فرمول تبديل مغز به زباله در کوتاه مدت و موارد مختلف آزمايش
جايزه نوبل پزشکی به برادر سعيد امامی سابق بخاطر کشف استفاده جديد از داروی نظافت در امور امنيتی
جايزه نوبل اقتصادی به هاشمی رفسنجانی بخاطر تبديل کلمه به پول بدون جاماندن اسناد و مدارک مالی
جايزه نوبل ژنتيک به انصار حزب الله تهران بخاطر مشابه سازی انسانی چند هزار نفر بعد از تولد

نبوی آنلاين
-سر صبح الکترونيک ديجيتال دارم با قند.بعدش هم شبکه با دکتر خارجکي.اين اوليه سر کلاس بايد گوش کرد و درسش هم جالبه، اما اون شبکه واقعاً فقط بايد گرفت خوابيد.من نمي دونم چي مي شد اگر سر کلاسها اهنگ Shape Of My Heart پخش مي کردن؟؟؟
خيلي خسيسن، نه؟

-آقا من اگر تا امشب اين قالب جديده رو نذارم، عمو نيستم، خاله ام!!!!!!!

2003/10/13

آب سرد
الان حسم اينه.دقيقاً همين!!!
آب سرد
-آقا من مي گم اين دکتر "دل" مشکلات داره هي بگين نه! خوش نمره ست! گلابيه! درميون کلاس رو گذاشته ساعت 8 تا 10 صبح.يه امروز که رو که مي تونستم تا 7 بخوابم، ساعت 6 به زور بيدار شدم.Sms صبحگاهي رو فرستادم رفتم دستشوئي صورتم رو شستم اومدم کامپيوتر رو روشن کردم.بلافاصله شيرجه در اينترنت و سايت Guardian و BBC و وبلاگم و بعد هم بساط mp3 به راه.بعد برنامه ام رو برداشتم ببينم امروز کدومشون رو بايد تحمل کنم.خب حالا اگر حدس زديد چه اتفاقي افتاد؟بععععله! شما درست حدس زديد.يک آه جگر سوز و جگرگداز و حتي جگرخراش از نهاد من برآمد و بر گزارهء آسمان صعود کرد.همينه ديگه! وقتي بهشون احترام مي ذاري مثل بچه هاي خوب مي ري سر کلاس و هيچ کلاسي رو دودر نمي کني(به جز کلاس تاريخ اسلام که واقعاً حيفه دودر نشه!فيضش از بين مي ره) بعدش از اين فيلم ها در مي آرن سرت.اه اه اه
حالا فردا راست راستکي ساعت 8 کلاس دارم.باز هم بايد زود بلند بشم از خواب. من مامانمو مي خواااااااااام((:

-امروز توي تريا هم رو ديديم.مثل اينکه طلسم شديم کارهامون مثل هم باشه.نه غلام؟؟؟

-اي بابا تا يه ذره مي آي خوشحال باشي ياد يه کسي مي افتي و دوباره حالت گرفته مي شه.از خدا مي خوام همهء اين اتفاقها براي من مي افتاد.آخه اگر من بودم و بدترين اتفاقهاي دنيا برام مي افتاد، مي تونستم با فکر کردن به اون اروم بشم، اما اون ...

-احتمالاً امشب قالب جديد رو آپلود مي کنم.کلي باکلاس شده قالبم.

-رفتم کلاس فرانسه.مثل گنگ ها.تموم اطلاعات بافر شده الان توي مغزم.اگر تا 4شنبه بافرش ريست نشه مي تونم اميدوار باشم که اين جلسهء کلاس فرانسه يه خرده مفيد بوده.

-واقعاً من چي بايد بگم؟؟آدم يه دخترعمو داشته باشه.تازه امسال سال کنکورش باشه.تازه تغيير رشته از رياضي به هنر باشه که وقت نکنه سرش رو بخارونه.از همه بدتر(اين ديگه فاجعه ست!يعني جزو فجاياي زيست محيطيه) بلاگر تازه کار باشه، خودم آورده باشمش تو کار، بعد بره براي من کاراگاه بازي در بياره وبلاگ من رو(که اين همه سعي در مخفي کردنش کرده بودم) پيدا کنه!! آخه من چي بگم؟؟؟نه واقعاً چي بگم؟؟ حالا تکليف اين همه راز مگو که اينجاست چي مي شه؟؟؟

-مي دونيد چيه؟ خودم مي دونم اين چيزها اون چيزهايي نيست که بخوام بنويسم.الان که اومدم خونه اعصابم خرده و خستگي بيش از حد و برنامهء کلاسي عجيب و غريب دانشگاه هم مزيد بر علت.اما اگر بخوام بنويسم همه اش رو اينجا، اونوقت .... نمي دونم.مهم نيست.به هر حال سعي کردم مثبت باشم....

-به ليلي:اگر تصميم بگيري ديگه ننويسي خيلي ناراحت مي شم.اون روز وقتي ديدم نوشتي نمي خواستي ديگه بنويسي، همون شبي که همه ماه زده شده بودن، دلم گرفت.تازه فهميدم چقدر وابستهء دوستهاي وبلاگيم و نوشته هاشون شدم.جوجو، ميترا، نگار، ماندادنا و خود تو.به هر حال خواهش مي کنم اينطوري ول نکن و برو.

-چي مي شد اگر تموم اين قيد و بند هاي بي ارزش نفرت انگيز از دست و پاي ما برداشته مي شد.اونوقت ديگه اينقدر ناراحت نمي شد و اينقدر مساله و مشکل به وجود نمي اومد.

-وقتي خسته اي و فکرهات در حال خرد کردنت هستنف هر چيز کوچکي مي توني بزندت زمين.يه آرزوي احمقانه:چي مي شه يه بار هم به جاي اينکه من به فکر همه باشمف ديگرون به فکر من باشن، روي من حساس باشن، به من و حس و حالم فکر کنن.خيلي احمقانه بود، نه؟ خودم مي دونم!!!

-حوضم بي آبه!!به کي بگم؟؟

تو اگر در تپش باد خدا را ديدي همت کن
و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است

Ciao

2003/10/12

من حاظرم شلوارم توي لباس شويي گم بشه اما اين کاغذ کوچولو هايي که اسم رو روش مي نويسن رو منگنه نکنن به سلوار.وقتي لبه ش مي ره زير ناخن آدم دردش وحشتناکه!
به اين مي گن Dog Day.الان هم که دارم آبجي کوچولوهه رو مي برم سينما که از همه بدتره.

عمو پت غرغرو

Ciao
رفتم سايت BlogRolling ببينيد چي ديدم؟؟؟؟

Blogrolling is moving to it's new home today!
All Blogrolling services are suspended during the duration of the move and will be off until late Saturday night or early Sunday morning. Sorry for the inconvenience but things will be better after the move :-)

- The Management -

حوري خانوم من که مي دونم همش تقصير توه که!!!!!!

من خيلي عصبانيم.من خيلي خشمناکم.هرکار مي خوام بکنم به شدت داغان پاغان مي شه!!!!

Ciao

اين باد اندر هر سري، سوداي ديگر مي زند     سوداي آن ساقي مرا، باقي همه آن شما


-امروز داشتم اتاقم رو مرتب مي کردم بين کتابهام يه کتاب جيبي خيلي قديمي پيدا کردم که خيلي وقت بود گمش کرده بودم.کتاب گزيدهء ديوان شمس.کتاب مال پدرم بوده و من يه زماني خيلي مي خوندمش.من اصولاً مولوي رو خيلي دوست دارم.فقط هم به خاطر ديوان شمسش نه مثنوي.مثنوي خيلي خيلي با ارزشه اما من وقتي مي خونم هيچ احساس لذتي نمي کنم و طبيعي هم هست، چون اون مي خواسته صرفاً يه سري مفاهيم رو بگه نه اينکه واقعاً يه شعر زيبا.
اما ديوان شمسش واقعاً عاليه.من با اينکه حافظ رو خيلي دوست دارم، اما باز هم هميشه ديوان شمس برام يه چيز ديگه بوده.خلاصه که کلي کيف کردم امروز وقتي پيداش کردم.

-چند روزه حالم سر دو تا موضوع خيلي گرفته شده.عملاً نمي دونم چکار کنم.به شدت گيج شدم.از طرفي يه مسائلي پيش مي آد که براي من خيلي ناراحت کننده ست.مرتب پيش خودم مي گم بايد شرايط غير عادي اين روزها رو در نظر بگيرم و بيخود هي قضيه رو خراب تر نکنم.واقعاً هم تقريباً تا حالا نشون ندادن ناراحتيم رو، اما خيلي خيلي ناراحتم.ظاهراً قراره هفته اي يک بار زلزله بياد و هرچي هست و نيست رو به هم بريزه.علاوه بر سو تفاهم و خيلي چيزهاي ديگه، از زلزله هم بدم مي آد.

-من نمي دونم اگر دارم دارم ديوان شمس مي خونم، ديگه اين Camel چيه که بيخ گوش من مي خونه؟؟

-امروز عصر بايد آبجي کوچيکه رو ببرم سينما.خوشبختانه توي اين خونه من و پدرم و مادرم به سينما هيچ علاقه اي نداريم(منظورم در درجهء اول اکثر فيلمهاي بي ارزش ايرانيه، در درجهء دوم هم سينما هاي وحشتناکش).اما اين آبجي کوچيکه از اون عشاق سينه چاک سينماست.امروز ديگه بابا مامان انداختن گردن من که حتماً آبجي کوچولو رو ببرم سينما.خداوند اين بار گران را بر من آسان بگرداناد.(مي خواد من رو ببره توکيو بدون توقف.چطوره فيلمش؟؟)


Ciao
يوهاهاهاهاها
يه Account بلاگ رولينگ خيلي وقت پيش ساخيده بودم کلاً يادم رفته بود.امشب علاوه بر تمام غم و غصه هام و همچنين آبا و اجدادم که داشتن همينطوري به ترتيب جلو چشمم رژه مي رفتن، اين هم يادم اومد.رفتم Password م رو هم کشف کردم. الان هم صفحهء اعضاش جلو چشممه.
يادمه اون روز که رفتم رجيستر کنم و راه نداد، اومدم اينجا نوشتم، بعد ابروکمون اومده بود همدردي کرده بود.حالا من مکثل يک فقره عموي خبيث پزش رو به حوري خانم مي دم.دلت هم آآآآآآآآب!!!!!!!

Ciao
-آخرش بي خيال قالب شدم.مي خواستم يه جوري حواسم رو پرت کنم اما ديدم نمي تونم تمرکز کنم روي کارم، اين بود که تصميم گرفتم همين قالب رو نگه دارم.خيلي هم با کلاسه، مگه نه؟

-زدم تو کار آهنگ جوادي.دارم Viva Forever از Spice Girls رو گوش مي دم.اين تنها آهنگيه که من از اين گروه گوش مي دم.واقعاً هم قشنگه.

همين ديگه!هربار اومدم که نبايد سخنراني کنم که!!

Ciao

2003/10/11

-دبيرکل جامعهء اسلامي زنان زينب! يه تبريک کوچولويي(به هر حال نبايد خودش رو خيلي ذوق زده نشون مي داد.هرچي نباشه همين ها از دو-سه روز ديگه دوباره شروع مي کنند بد گفتن خانم عبادي) به مناسبت اهدا جايزهء نوبل صلح به خانم عبادي گفته.
فکر کنم با اين وضعيت محافظه کارهاي بزرگ هم جرات نداشته باشند از ترس منزل!! شون از خانم عبادي بد بگن.نمونه مي خوايد؟تلويزيون نه تا حالا برنامهء تحليلي گذاشته نه حتي-توجه کنيد ... حتي-يه ناسزاي کوچولو به خانم عبادي گفته.فکر کنم خانم آقاي لاريجاني کاراته باز باشه.
راستي فکر کنم بايد به همهء زنان ايراني تبريک بگم، نه؟من که کلي ذوق کردم و افتخار، خانم ها که جاي خود دارند.


Ciao
اين چند روزه اوضاع احوال به هم ريخته ست.
وقتي مي بينم که بايد ... بايد .... بايد ... يه کاري بکنم و هيچ کاري از دستم بر نمي آد اعصابم خرد مي شه.وقتي ..... ولش کن!! فقط حس مي کنم با سرعت دويدم و محکم خوردم به اون حصار شيشه اي که فکر مي کردم نباشه.الان هم تموم صورت و فک و فکر و احساسم درد مي کنه(دور سرم هم از اون پرنده هاي تام و جري مي چرخه!!)

-من واقعاً نمي دونم چطور شما پاي تلويزيون مي شينيد.واقعاً از اين چرندياتي که توي تلويزيون نشون مي ده خجالت نمي کشيد؟يه سريال جديد داره نشون مي ده که ديگه واقعاً شاااااهکاره.فقط همين کم مونده بود که تلويزيون آقاي قشنگ سريال هندي-ايراني-مخلوط نشون بده.واقعاً فاجعه ست.براي من و شما فاجعه ست که اينقدر بي ارزش حسابمون کردند که اين چرنديات رو برامون و با پول ما پخش مي کنن.
ابتذال دقيقاً معنيش همينه ديگه.مگه چيه؟مغز بچه هاي 14-13 ساله رو با اين مزخرفات پر مي کنن.همين مي شه که طرف کنکور داده اومده دانشگاه هنوز يه خط شعر بلد نيست بخونه.اگر بدونيد بعضي از دور و بري هاي من حافظ رو به چه وضع فجيعي مي خونن.کسي که طره رو بخونه Tare (مثل همون ترهء خوردني) چي بايد بهش گفت؟
نمي دونم تا کي مي خوان ساکت بمونن.حالا مسائل سياسي رو کار ندارم و وارد بحثش نمي شم.اما کساني که توي فرهنگ کشور دست دارنف اونها نمي خوان به فکر بيفتن که جلوي اين سيل عظيم پوچي رو که از جعبهء جادو به مغز بچه هاي تاثيرپذير سرازير مي شه بگيرن؟
واقعاً فاجعه ست.

-عجيبه که اون براي من دعا کرده و من براي اون!!!به اين مي گن تله پاتي، نه؟

-آقا يه چيزي.اولش بگم من آدم مذهبي(به صورت معمول) نيستم.به قول سهراب "من هواي خودم را مي نوشم".خيلي کم پيش اومده دعا کنم، چون خدا جونم همه چيز رو مي دونه و مي بينه و با منه، اما خب ... گاهي محض ياد آوري دعا مي کنم.در حقيقت دلم نمي خواد اسمش رو دعا بذارم ... ترجيح مي دم بگم با خدام حرف زدم.5شنبه بعد از مدتها فرصتي شد که براي 2 نفر دعا کنم.يکي اوني که براي من دعا کرد، يکي هم اوني که الان دانشگاهه :>
اما يه چيز عجيب هست که هيچوقت نمي تونم براي خودم دعا کنم.به خودم که مي رسم هيچ چيز به فکرم نمي رسه.يعني چي؟ي,ني قسمت دعاي مغزم خراب شده(علاوه بر بقيهء قسمتها!!)؟

-دارم روي قالب جديد کار مي کنم.اون قالب سياهه يادتونه؟روي همون.مي خوام يه جورايي مرتب ترش کنم و بذارمش به جاي اين قالبه.از اين زياد خوشم نمي آد.با حسم جور نيست.

Ciao

2003/10/09



...
As for me it doesn't feel right
to let us fade
like some old photograph
...
از آلبوم درايو عارف دلسوخته، شيخ عالن جکسن مطرب الدوله

آقا اينطور که بوش مي آد اين 2 تا عکسي که اينجا گذاشتم با استقبال بي نظير امت شهيدپرور مواجه شده و همگي خوشحال شده و اشک شوق برافشانده و وقت بر ايشان خوش گشته است.فلذا مي خوام برم تو کار عکس.فتوبلاگ نمي زنم اما همين ديوار رو پر عکس مي کنم.به ديوارم عکس مي چسبونم.هرکي هم روشون با ماژيک چيزي بنويسه يا با مداد براشون سبيل بذاره يا حتي روش تبليغ آژانس و لوله بازکني بچسبونه با من طرفه!
گفته باشم!!!

عمو پت خشانت فتوگرفايزد!!!!


To the one who knows ...







When you feel all alone
And the world has turned it's back on you
Give me a moment please to tame your wild wild heart
I know you feel like the walls are closing in on you
It's hard to find relief and people can be so cold
When darkness is upon your door and you feel like you can't
take anymore
Let me be the one you call
If you jump I'll break your fall
Lift you up and fly away with you into the night
If you need to fall apart
I can mend a broken heart
If you need to crash then crash and burn
You're not alone
When you feel all alone
And a loyal friend is hard to find
You're caught in a one way street
With the monsters in your head
When hopes and dreams are far away and
You feel like you can't face the day
Let me be the one you call
If you jump I'll break your fall
Lift you up and fly away with you into the night
If you need to fall apart
I can mend a broken heart
If you need to crash then crash and burn
You're not alone
Because there has always been heartache and pain
And when it's over you'll breathe again
You'll breath again
When you feel all alone
And the world has turned its back on you
Give me a moment please
To tame your wild wild heart
Let me be the one you call
If you jump I'll break your fall
Lift you up and fly away with you into the night
If you need to fall apart
I can mend a broken heart
If you need to crash then crash and burn
You're not alone



2003/10/08

واي
اينقدر فکرم مشغول بود ديشب که يادم رفت اون عکسي رو که مي خواستم ، براي سالگرد تولد سهراب اينجا بذارم.
عکس رو برات فرستادم اما اينقدر فکرم اونجا بود که يادم رفت اينجا بذارمش.
مي خواستم کلي مطلب براي دوست داشتني ترين شاعري که مي شناسم اينجا بنويسم اما حوصله ش نيست.
نمي تونم فکرم رو متمرکز کنم ...
Sohrab Sepehri

صبح که از خواب بلند مي شم و مي بينم ناراحتي، اون ادم شوخ و آروم هميشگي نيستي کلي دلم مي گيره.نه مي تونم کمکت کنم نه حتي مي ذاري شانسم رو امتحان کنم.
سر صبح بدجور دلم گرفت.

2003/10/07

دوستان ... عزيزان ... وغيره!
نظر بدهيد بي زحمت.اينها که مي نويسم يه مقدار از انگيزهء نوشتنم اينه که نظر شما ها رو بدونم هاااااااا
اي بابا!!

Ciao
-دلم مي خواد يک ماه برم ي[ جايي که هيچ چيز نباشه.تنها.يآ نهايتاً با يه نفر.دلم مي خواد برم يه جايي که هيچ چيز نباشه.نه کامپيوتر نه اينترنت نه تلويزيون نه راديو نه روزنامه.هيچي هيچي.فقط صداي دريا.اونوقت اونقدر اونجا توي سر و کلهء هم بزنيم که همه چيز يادمون بره.
يادداشت هاي يکشنبه از دفترچهء خاکستري:

-تازگيها صداي شکستن خودم رو مي شنوم.

-سر کلاس برگشته به من مي گه: اين تن بميره بگو! خب معلومه که من مي خندم، استاد هم چپ چپ نگاهم مي کنه ديگه ...

-بعد از کلاس رانده وو دارم تريا(D:)
راستي تا سوتفاهم نشده به قول دوپون ها دقيقتر بگم.من و حامد و اميرحسين و بقيهء برو بچه ها رانده وو داريم تريا(اي بابا!! همه رانده وو دارن، ما هم رانده وو داريم!!)
به قول شاعر دلسوخته:
ميان رانده ووي من تا رانده ووي بقيه
تفاوت از عسل تا شوگر است!!

-يه آلبوم جديد از باب ديلان گرفتم.تاريخ ضبطش 1963 ست.حسش مثل حس ديدن يه دليجانه توي يه مزرعهء بزرگ پنبه.کساني که Green Mile رو ديده باشن مي فهمن من چي مي گم.

-اينکه سهراب گفته: دلم عجيب گرفته است، با اينکه فروغ گفته : من سردم است، چه فرقي با هم دارن؟ براي من هيچ.آخه احساسش يکيه.همين احساسي که من الان دارم.

-مثل بادي که ابرها رو پاره پاره مي کنه و آسمون کبود و زخم خورده و پاره پاره رو پشت سر مي ذاره، ميون کلمه هاي کتاب و فکرهاي عجيبي که از سرم مي گذرن، مي چرخه و هو مي کشه.

-از اون اول اول اول تا حالا اينطور نشده بودم.حتي زماني که خداحافظي کردي و گفتي همه چيز تمومه، و دوباره برگشتي(با تشکر از فروغ عزيز!).نمي دونم ديدنت چه خاصيتي داشت!!راستي در حالت عادي من اونقدر تپق نمي زدم موقع حرف زدن.همه ش تقصير خودت بود!!!

-استاد تاريخ اسلام مون موسوي گرماروديه.برادر همون گرمارودي شاعر.آدم جالبيه.حرفهاي جالبي مي زنه، البته اگر مثل من نباشيد که از اول تا آخر کلاس يک کلمه، تکرار مي کنم حتي يک کلمه هم از حرفهاش نفهميدم، بس که فکرم مشغول بود.
سر کلاسش اسم يه کسي رو برد به اسم نصر بن مزاحم منقلي.کلي خنديدم(هنوز سر حرفم هستم؛حرفهاش رو نشنيدم.اما اسم اين يکي رو نوشت پاي تخته.)
-به من مي گه ممکنه دوستيمون يه روز تموم بشه.مي گه تو مشکلي نداري؟؟؟
خب معلومه که دارم! مگه مي شه نداشت؟دوستي يعني دوست داشتن. خب وقتي دوستم باشي و دوستت داشته باشم، خب طبيعيه که حتي از فکر آخرش تنم بلرزه!اما ... ترجيح مي دم بد و خوب رو با هم داشته باشم، تا اينکه هيچ کدومش رو نداشته باشم.اگر بخوام به خاطر ترس از قسمت بد قضيه، قسمت خوبش رو کنار بذارم، چه فرقي با مرده دارم؟؟

-يه نفر رو پيدا کردم که کمتر از خودم به ديگرون اعتماد داره.خيلي عجيبه.فقط اميدوارم اگر به من نمي گي شرايطم رو بفهمي.اوني که گفتم جدي بود.واقعاً تکه خوبه رو مي دادم به تو.به جون خودم راست مي گم ...
چه زندگي عجيبي!چه زندگي عجيبي!
شدم مثل اون بادسنجه که توي کارتون ها روي بوم خونه هاست.همون که شکل خروسه.همون که هي الکي مي چرخه.
من هم شدم مثل همون.مرتب داره حسم عوض مي شه.از خوب خوب به بد بد.همه ش هم سر چيزهاي به ظاهر کوچک ها!!ديگه برگشتن يه دوست بعد از 3 ماه بي خبري که غصه نداره، فکر نداره!ديدن اون دوست ديگه هم همينطور.اصلاً درسته که من وقتي خودش مي گه با ناراحتيم و حساسيتم ناراحتش مي کنم، باز هم ناراحت باشم؟؟درسته من از الان بشينم هي فکر کنم که اگه يه موقع از ايران بره من چکار کنم؟اصلاً هنوز کوووو تا اون موقع؟؟کي مي دونه چه اتفاقي مي افته؟
چيزهاي کوچکي تعدلم رو به هم مي ريزن.گرچه که براي من اينکه تو ناراحتي چيز کوچکي نيست،اما نبايد اينقدر توي خودم فرو برم، اما مي رم ...
عجيب شدم، عجيب.هم من عجيب شدم هم زندگيم.خدا کمکم کنه!
من بعد از 3-2 روز غيبت برگشتم.
اين چندروزه خيلي درگير بودم، هرچي هم نوشتم توي دفترچهء خاکستري بوده.اما امروز دفترچه رو منتقل مي کنم اينجا.

Ciao

2003/10/05

Bringin' Out The Dead

...و من جايي در زمان مرده ام.و جايي در زمان حبس شده ام؛خود را حبس کرده ام.
و در جايي از زمان يخ زده ام، منجمد، مجسمه اي با بازوان افراشته و پشت خميده که تا ابد بر سر سرنوشت فرياد مي کشد.
و در جايي از زمان، من سوخته ام، و خاکسترم را با دستانم به باد داده ام و با ذرات رقصان خاکسترم در نسيم، رقصيده ام.
و در جايي از زمان رگهايم را از خون خالي کرده ام، و پر از نفس عميق شده ام.
و در جايي از زمان، من ، آويخته به ساعتي، تا ابد نوسان مي کنم.
و در جايي از زمان، من مي چرخم، مي پيچم، مي گسلم.
جايي در زمان من بر آسمان گام بر مي دارم، و به بوي چمن کوتاه شده خيره مي شوم.

....و شبها که اتاق از صداي نفسهاي وحشتزدهء من کابوس زده از خواب مي پرد و خميازه مي کشد، صورت خود را مي بينم، در قاب عکسي کهنه، خيره به من.

Ciao

2003/10/04

صبح شنبه.
يکي ديگه از اون روزهاي عجيبي که اصلاً دلت نمي خواد خراب بشه(چون اول هفتخ ست و نمي خواي اول هفته ت خراب بشه) اما از اول صبح Down مي شي و ديگه هم بالانمي آي.
اين چند روزه نه وبلاگ خوندم نه زياد on بودم.اين چند روزه سخت گذشت.ترجيح مي دم فراموشش کنم.
تعادلم رو از دست دادم.البته دوباره شروع کردم به برگشتن به وضع سابق اما يه مدتي طول مي کشه.وضعيتي ست اينجا!!
اگر شما يه دوست داشته باشيد که به خاطر شما به زحمت افتاده باشه و با کساني که دوستش دارن و دوستشون داره درگير شده باشه، چکار مي کنيد؟من هيچ کار نمي تونم بکنم جز اينکه تلاش کنم لايق تلاشش باشم.
بار ها گفته ام و بار دگر مي گويم خداوند پدر کسي که SMS را اختراع کرد بيامرزد همراه با اجداد و نياکانش.
بعضي چيزها رو نمي شه گفت.بعضي چيزها رو نمي تونم زياد بگم.خودت مي دوني که ... خودت مي فهمي که ...

امشب در يک خواب عجيب
رو به سمت کلمات باز خواهد شد
باد چيزي خواهد گفت
سيب خواهد افتاد
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد
...
ته شب، يک حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد کرد

Ciao

عمو پت

2003/10/03

سلام
اول بگم اين دوتا پست آخري پاک شد، چون براي من يادآور خاطراتي بود که طبعاً تنها چيزي که نمي خوام به ياد آوردنشون بود.
بعدش:خداي بزرگ مهربون شد و کار ما رو راه انداخت.<:
به ماندانا و نگار:واقعاً ممنونم.اون pm ها برام خيلي ارزش داشت.ممنونم.
مي خوام اينجا يه مقدار مطلب کامپيوتري بذارم.نه اينکه همهء وبلاگ بشه کامپيوتر، اما خب به هر حال ي[ چيزهاي جالبي که گاهي اوقات بهشون بر مي خورم و ممکنه براي کاربر عادي کامپيوتر به درد بخور و جالب باشه رو اينجا مي ذارم.اميدوارم که بتونم چيز خوبي اينجا بذارم.
دوباره برمي گردم.

Ciao