2004/12/31

پنج سالم که بود فهميدم زنده ام. چشم هايم را باز کردم، از کنار گلدان های ياس گذشتم، قدم هايم را روی سنگفرس های حياط محکمتر کردم و به خودم قول دادم که هميشه همينطور راه بروم. ابر ها شکل می ساختند و بوی خاک می آمد... و من فکر کردم که زندگی بوی خاک می دهد...
هفت سالم که شد، زندگی را با دست هايم نوشتم. همين دست هايی که حالا می بينی همه چيز می نويسند، همه چيز می کشند...
غريب است! مداد سياهی میدهند دستت و می گويند : بنويس.
و تو مینويسی، ز مثل زهرا ، ن مثل نانوا ، د مثل دکتر ، گ مثل گرگ ، ی مثل ... و خط فاصله حتما بايد قرمز باشد، چراکه اينجوری قشنگ تر است و بعدها می فهمی که هيچ فاصله ای قرمز نيست و اصلا همه ی فاصله ها سياهند... سياه، سياه...
و بعد يک صفحه مینويسی : زندگی ، زندگی ، زندگی. گاهی نقطه ها يادت می روند. گاهی خط های فاصله، گاهی هم خط دوم گ ، و فردا معلم می خندد : زندکی !؟؟ زنده من ، زنده تو... خنده من ، گريه تو...
و بعد ها می فهمی که زندگی خيلی چيز ها هست و آخرش هم هيچ چيز نيست، به جز چند حرف که کنار هم می ايستند و تو گاهی يادت میرود نقطه ، فاصله، خط بکشی...
و همه چيز با دست های تو عوض می شود، معنی ديگری می گيرد...
و اصلا چه اهميتی دارد وقتی که زندگی هميشه بوی خاک می دهد !

سپيده آريان

2004/12/30

مرتب به خودم می‌گم بايد از اتفاق‌های زندگيت بزرگ‌تر باشی

2004/12/29

آب دست‌تونه بذاريد زمين و يه کليک حروم اين مجله‌ی SideWalk بکنيد(گمونم من از خود جان وين هم بهتر حرف می‌زنم،نه؟). به سردبيری سام. کار خيلی خوبی دراومده. نمی‌شه گفت کاملن حرفه‌ايه اما فکر پشتش عاليه و مطمئنم همين، مطالب شماره‌های آينده‌ش رو بهتر می‌کنه.
خلاصه که از دستش نديد.

و لينک ...

مردم را با پول نمى شود خريد
ماجراهای موسيو دينبلی و عدد پی!
محافظه كاران در تعليق
داستان سم و سياست
متقلب ها و هالوها
روياى دكارت(حتمن بخونيد)گفت وگويى درباره سيد برت با برادرزاده اش

2004/12/28

هميشه سقوط از جايی شروع می‌شه. هميشه از جايی ...

I Can't
I Won't

2004/12/27

جوجه تيغی ها، آرتور شوپنهاور، ترجمه: فرهاد سلمانيان
در يك روز سرد زمستاني دسته اي جوجه تيغي گرد هم آمدند تا با گرماي بدن هم، خود را از يخ زدن در سرما حفظ كنند. اما كمي بعد حس كردند تيغ هاي بدنشان به هم مي خورد. طوري كه دوباره آنها را از يكديگر دور مي كند.
هنگامي كه نياز به گرم شدن دوباره آنها را گرد هم آورد، همان حادثه دوباره تكرار شد طوري كه ميان دو وضعيت رنج آور[سرما و فرورفتن تيغ بدنهايشان درتن ديگري] آنقدر جابجا شدند تا به فاصله ي مناسبي از يكديگردست يافتند كه مي توانستند در پرتو آن به نحو احسن وضعيت مذكور را تحمل كنند. درجامعه نياز، نيز به همين ترتيب ازنقصان و يكنواختي درون هر كس ناشي مي شود و آدميان را بسوي يكديگر مي كشاند. اما خصلتهاي زننده ي بسيار و اشتباهات غير قابل تحمل انسانها، آنها را دوباره از يكديگر دور مي كند.فاصله متناسبی كه سرانجام آدميان در ميان خود بدان دست مي يابند ودر پرتوآن همزيستي امکان شكل گیری می یابد، ادب واخلاق نيك است. درانگليس خطاب به كسي كه اين فاصله را با ديگران حفظ نكند، مي گويند:
« 1!Keep your distance»
هرچنددر پرتوحفظ اين فاصله نياز به گرمای متقابل تنها بصورت ناقصي رفع مي شود، اما رنج فرو رفتن تيغ ها در بدن يكديگر نيز در ميان نخواهد بود.
با این وجود آن که گرماي دروني بسيار دارد، ترجيحاً دور از جمع مي ماند تا نه كسي را آزار دهد و نه از كسي آزار ببيند.

لينک گويا

2004/12/26


بدرووووووووووود ای خسيييييييييييييييييس بدروووووووووووووووووود

2004/12/25

من آخرش نفهميدم اين طوفان چه سيستميه! قبلش آرامشه. بعدش آرامشه. وسطش(مرکزش) آرامشه. بديش اينه که همه‌ی اين "آرامش"ها چون وابسته به طوفان به حساب می‌آن آرامش‌بخش نيستن. بهتر نيست بگيم سکون؟ سکون قبل از طوفان. سکون بعد از طوفان. سکون در مرکز طوفان. خلاصه که الان در آرامش يا سکون يا هرچی بعد از طوفان به سر می برم!

بحث مشکلات قديميه. مشکلاتی که می‌مونن و منتظر فرصتن که خودشون رو نشون بدن. و با يه ضربه، يه اتفاق، همه‌شون آوار می‌شن رو سرت. يه جريان تکرار شونده‌ست. مثل يه جور انعکاس از گذشته که هميشه وقتی اتفاقی می‌افته روی اون اتفاق سوار می‌شن و خودشون رو به تو تحميل می‌کنن و تو علاوه بر اتفاقی که افتاده، تموم تلخی‌هايی رو که قبلن چشيدی رو هم دوباره حس می‌کنی.

کلن زندگی شده مثل آهنگ‌های Limp Bizkit. به همون اندازه بی‌ارزش و مزخرف. حتی قسمت با احساس و قابل توجهش(Behind Blue Eyes).

از پنجره که بيرون رو نگاه می‌کنم راحت‌ترم. مسخره‌ست که به هر پناهی چنگ می‌زنيم فقط برای اين‌که مستقيم با واقعيت تماس پيدا نکنيم. اما آتش هميشه می‌سوزونه،

کسی از اقتصاد چيزی سرش می‌شه؟ لطفن يه نفر به من بگه تو اين بحث بودجه کدوم استدلال درست‌تره(يا علمی‌تر)؟

ديدن پشت احساسات و واکنش‌ها(در حقيقت دليل واکنش‌ها) خيلی خوبه. کاملن نيت‌های انسانی رو نشون می‌ده. الگوريتم‌های پايه‌ی مغز رو.

اين ... چيزی نمی‌گم. خدا دنيای هرکسی روبه دليلی می‌سازه. به محض تولد هر انسانی، يه دنيا هم همراهش متولد می‌شه، با آسمون و درخت‌ها و قطار و آدم‌ها و باد و همهء چيز‌های ديگه‌ای که می‌شناسيم. و توانايی برقراری ارتباط ما با هم فقط به اين برمی‌گرده که نمود خارجی دنياهای ما با هم همگراست. وگرنه هيچ‌وقت برداشت من از درخت يا باد مثل برداشت هيچ‌کس ديگه‌ای نيست. در عمل هرکس نسخه‌ی شخصی خودش رو از هر چيز داره. نگار هم جزو دنيای منه. اين رو از روز اولی که لينکش رو تو وب‌لاگ ... دوستم ديدم می‌دونستم. و چيزی بين ماست که هيچ‌وقت هيچ‌کس تجربه نمی‌کنه. اين نگار تو دنيای من زنده‌ست و نه جای ديگه. پس چيزی نمی‌گم.

2004/12/22

اعصابم کاملاً کشيده شده. با کوچک‌ترين تحريکی به هم می‌ريزه. روزها کسل کننده و خسته‌کننده‌ست. درس می‌خونم، اما بی‌انگيزه.
سعی می‌کنم چيزی رو از خودم پنهان کنم، اما نمی‌تونم. اين‌که اشتباه می‌کردم.و بزرگ تر از اون، اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم هيچ وقت اشتباه نمی‌شه. ولی شد.
وقتی دانشکده‌ام، به همه فقط نگاه می‌کنم. پسرهايی که جلو دخترها خودشون رو روشن‌فکر و مودب و فداکار نشون می‌دن و تو خلوت‌شون راجع به بدن همون دخترها خيال‌پردازی می‌کنن حالم رو به هم می‌زنن. و بدتر از اون، دخترهای کسل کننده. و استادهای تاجر. و کارمندهای کاملاً مکانيکی. يه مشت آدم ناخوشايند(برای من). رسماً حالت تحمل کردن رو پيدا کرده. نه می‌تونم سر و صداشون رو تحمل کنم، نه حرف‌هاشون، نه نظرهای احمقانه‌شون رو، نه تيپ روشن‌فکری‌شون و کتاب‌های لاتين ۱۲۰۰ صفحه‌ای که هميشه مواظبن از طرف جلد دست بگيرن مبادا کسی نفهمه که چی دست‌شونه. نه اون‌هايی که سيگار کشيدن و بلند بلند مسخره‌بازی درآوردن و شعر خوندن و خوندن کتاب‌های عجيب رو نشانهء روشن‌فکری می‌دونن و در نهايت می‌خوان جلب توجه کنن قابل تحملند، نه اون‌هايی که غرق در فعاليت‌های به اصطلاح اجتماعی و به اصطلاح سياسی و به اصطلاح فرهنگی هستن و خودشون رو مصلحان برحق جامعهء بشری و ناخدای کشتی توفان‌زده می‌دونن، نه اون‌ افراد بدبينی که فقط دنبال پول و کارن و مرتب در حال پنهان‌کاری، نه بچه مسلمون‌ها و ريشوها، نه حتی اون چند تا عرب و تاجيکستانی و غيره!ی مسخره‌ای که به ترک ديوار هم می‌خندن و سر کلاس خوراک استادهان برای دست‌انداختن.
از محيط دانشگاه متنفرم چون تنها چيزی که توش نيست سلامته. همه چيزش بيماره. سيستم آموزشيش، سيستم اداريش، استادهاش، دانشجوهاش، برخوردهای اجتماعيش، همه‌چيزش. و واقعاً خسته شدم از اين‌که فقط توی جمع مورد علاقهء خودم بگردم و حتی پام رو يک قدم اون‌طرف تر نذارم. اين‌که به محض روبرو شدن با هر کسی خارج اين حلقه، بلافاصله يه رفتار نادرست ببينم.
خسته‌ شدم از اين‌که کسی نمی‌فهمه. از آدم‌های خودخواه. که حتی به تنهايی آدم‌ها هم رحم نمی‌کنن. از آدم‌های خارداری که خودشون رو قوی می‌دونن. يه مشت ماسک و صورتک متحرک. احتياج به يه نابينايی طولانی دارم(برای بقيه) تا من رو نبينن. يه جور نامرئی بودن. از اين دور بودن از آدم‌ها لذت می‌برم(متاسفانه يا خوشبختانه، بايد بگم به شدت لذت می‌برم.)، اما باز هم نمی‌تونم کاری کنم که فاصله‌ام با ديگران حفظ بشه. از طرفی نمی‌تونم با ناراحت کردن‌شون از خودم برونم‌شون، چون اعتقادی به غلط بودن کارهاشون ندارم. نمی‌گم اشتباه می‌کنن، اما از همه‌شون متنفرم. هميشه فکر می‌کنم بزرگ‌ترين امتياز تو برخوردهات با افراد اينه که بدونی که حماقت می‌کنی. که بدونی کی رفتارت احمقانه‌ست. و از احمق‌هايی که توی آينه به تصوير خودشون لبخند می‌زنن متنفرم.
و از خودم هم گاهی متنفر می‌شم. به خاطر اشتباهاتم. نه به خاطر ضعف‌ها، چون می‌دونم که نسبت به ايده‌آل کمبود دارم نه نسبت به واقعيت. اما نمی‌تونم جلو اشتباهاتم رو بگيرم. سعی می‌کنم کم‌شون کنم، اما ظاهراً همون اشتباهات کم، شدت‌شون خيلی بيشتر از حالت عاديه. اين‌که عقيده‌ات رو راجع به بزرگ‌ترين اتفاق زندگيت، بگی. کاش نگفته بودم.
اين آدم‌هايی که گفتم، دخترهای کند و کسل‌کننده و پسرهای چاپلوس و خود بزرگ‌بين و استادها و کارمندها و بقيه، نه هيچ‌کدوم‌شون رو پايين‌تر از خودم می‌بينم، نه می‌گم بد هستن نه هيچ‌ چيز ديگه. فقط من نمی‌تونم تحمل‌شون کنم، همين.
می‌خوام يه مدت فقط ادب رو نگه دارم، ملاحظه و خودداری رو بذارم کنار. فعلاً اصلاً تحمل حماقت رو ندارم. همين!

نه حوصلهء اديت اين متن رو دارم نه تصحيح. اميدوارم غلط وحشتناکی توش نباشه.

و اگر منتظر قصه‌های من و بابام بوديد، مطمئناً اين چيزی نبود که انتظارش رو داشتيد.

پ.ن: اصلاً دوست ندارم خودبزرگ‌بين باشم، و نيستم. فقط می‌خوام تنها باشم، همين!
پ.ن۲: اين‌ها هم غرغرهای يه بچه‌ی لوس نيست که خيال می‌کنه فقط خودش می‌فهمه و همه کج هستن. فقط اعتراض منه به شکستن حريمم، همين. چه به کسی که از روی نفهمی اين کار رو می‌کنه، چه به اون کسی که می‌دونه و می‌فهمه و باز هم ...

2004/12/21

نمی نويسم.
اقلاً بهانهء خوبی برای ننوشتن دارم. اما حس نوشتن شرح قصه هم نيست.
فعلاً عکسش رو اين جا می ذارم تا بعد ...
3-2 تا ديگه هم از اين ماجراهای من و بابام دارم که اين دو-سه روزه می ذارم شون اين جا.

2004/12/20



آدم‌برفی لگدزن

زمستان بود. برف سنگينی باريده بود. من و بابام يک آدم‌برفی بزرگ و قشنگ جلو در خانه‌مان درست کرديم. يک جارو هم توی دستش فرو کرديم و يک ظرف هم به جای کلاه روی سرش گذاشتيم.
صبح روز بعد، تا از خواب بيدار شدم سراغ آدم‌برفی رفتم. ديدم خراب شده است و روی زمين افتاده است. اوقاتم تلخ شد و گريه‌ام گرفت.
بابام ديده بود که شب مردی آمده بود و آدم‌برفی ما را خراب کرده بود. فکرکرد و تصميم گرفت آن مرد را برای کار بدی که کرده بود تنبيه کند. يک پيراهن سفيد بلند پوشيد. روی پارچه‌ای هم چشم و ابرو و دهان و بينی کشيد. پارچه را روی سر و صورتش انداخت. يک جارو هم در دست گرفت. آن وقت، رفت و مثل آدم‌برفی جلو در خانه‌مان ايستاد. من از پنجره اتاقمان نگاه می‌کردم. ديدم که مردی آمد و خواست آدم‌برفی را خراب کند. تا آن مرد دستش را دراز کرد، بابام لگد محکمی به پشت او زد. بعد هم آرام مثل آدم‌برفی همان‌جا ايستاد. فقط يادش رفته بود دست‌هايش را مثل آدم‌برفی از هم باز نگه دارد.
مرد تعجب کرده بود که اين ديگر چه‌جور آدم‌برفی است که می‌تواند لگد بزند.

(متن از ترجمهء چاپ چهارم ترجمهء کتاب قصه‌های من و بابام، جلد اول: بابای خوب من. آذر ۶۶)

2004/12/19

اين عکس، عکس اريش اذر، خالق کميک‌های پدر و پسر(قصه‌های من و بابام) بود که هيچ‌کس درنيافت و نشون داد ويزيتور امروز پشت جلد کتاب قصه‌های من و بابام رو فراموش کرده بودن. يi سری از کميک‌هاش رو اين ۳-۲ روزه اين‌جا می‌ذارم.


2004/12/18

کسی اين آقا رو می شناسه؟(گم نشده البته!)


Why programmers often mix up Halloween and Christmas?
Because OCT 31 = DEC 25

2004/12/15

:)) خيلی خنده‌داره. تمام تلاشم رو می‌کنم که خودم رو تحميل نکنم. و وقتی احساس رضايت می‌کنم، شعر عمو شلبی مرتب تو ذهنم چرخ می‌خوره:

From so good
to so bad
so soon

-----------

زير باران

می‌شود سلانه گذشتنت را ديد
از پشت پنجره‌ی خيال.
راه افتاد زير باران
سرفه کرد
سوت زد در آن تاريکی
و جايی گم شد.


می‌شود
همه‌ی اينها می‌شود

-----------
Link

والت ديزنى

عشق از راه دور

گاهى به فعاليت هاى مارك نافلر

درباره آندريا بوچلى-می‌توانيد نه بگوييد.

نگاهى به فعاليت هاى استينگ-نيروی درمان‌بخش من

2004/12/14

مثل مسابقه‌های مبتذل مزخرف تلويزيونی. که آخرش، بی‌هوا يه نفر می‌پره بيرون و داد می‌زنه: "گول خوردی!".
فقط فرقش اينه که تماشاچی‌ای نيست که تشويقت کنه. يکی از تماشاچی‌ها از بازی می‌ره بيرون، و دومی تصوير خودته، توی آينه، با اون پوزخند هميشگی‌اش.

2004/12/13

همه وقتی نظريات‌شون غلط از آب در می‌آد يا رفتاری-يا اتفاقی- رو می‌بينن که انتظارش رو نداشتن و ضربه می‌خورن، به بن‌بست می‌رسن و دپرس می‌شن و يه دورهء نقاهت رو می‌گذرونن تا يه راه جديد رو شروع کنن، اما من به کل منکر همه چيز شدم رفت! همه چيز رو رها کردم و ترجيح می‌دم راه خودم رو تنها برم! البته شدت ضربه هم مهمه. اما خب، به هر حال اين بود آن‌چه گذشت-و در حال گذشتن است!

2004/12/10

مادر امروز از مسافرت می‌آد. خوشبختانه مجبور نشدم دست‌پخت پدرم رو بخورم. وگرنه فکر نمی‌کنم الان اون قدر حالم خوب بود که بتونم وب‌لاگ بنويسم!

و پيتزا پپرونی‌های ۱*۲ رو هم تازگی‌ کشف کردم. قبلاً فقط يولو يا يونانی می‌خوردم. اما پپرونی تندش هم خيلی بهتر از جاهای ديگه‌ست. به خصوص سر ظهر که حسابی گرسنه‌ای و ۴۵ دقيقه هم اسنوپی نشون بده. :)) ظاهراً من وقتی تنهام، ساعت غذا خوردنم رو با اسنوپی تنظيم می‌کنم.

نگوييم "گشنه"، بگوييم "گرسنه". اون ساکنان جزاير دورافتاده‌ی بيافرا و قبايل آدم‌خوار بائو بائو در شاخ آفريقا هستن که "گشنه" می‌شن، ماها "گرسنه" می‌شيم!

اين آقای نوام چامسکی بزرگ، سياستمدار و نظريه‌پرداز برجسته و زبان‌شناس معروف(که پيش‌بينی کرده بود آقای بوش برنده نمی‌شه و يه بار ديگه ثابت کرد در نهايت، هر لحظه احتمال داره نظريات روان‌شناسانه و جامعه‌شناسانه-به عنوان روان‌شناسی اجتماعی- به کل بر باد بره) و خوراک به اصطلاح روشن‌فکرها-خصوصاً از نوع دانشجو- رسماً ما رو له کرد! اين هم مثل همه‌ی انسان‌های معروف، چهره‌ی واقعی‌اش رو مخفی کرده. من افشاگری می‌کنم که ايشون تخصص اصليش زبان‌شناسيه. ما توی درس نظريه زبان‌ها و ماشين‌ها يه فرم نرمال چامسکی داريم که مستقيماً دستپخت خودشه! اميدوارم همه‌ی نظرياتش اشتباه از آب در بيان! اگر من يک کلمه از فرمول‌های شيمی و جزاير لانگرهانس و فيزيک هسته‌ای سر در می‌آرم، از فرم نرمال ايشون هم سر در می‌آرم. خصوصاً با اين ترجمه‌ی مزخرف کتابش. کسی اصل کتاب نظريه‌ی سادکمپ رو نداره؟

در مورد سويت ويلنسل باخ و ربطش با اون قطعه‌ی اول Max Payne حرفم رو پس گرفتم. شايد اون موقع خيلی از پيدا کردن اون قطعات زيبا هيجان‌زده بودم و عجله کردم. اما خب، مطمئنم که کسی که داشته اون قطعه رو می‌نوشته، اين سوئيت‌های باخ تو ذهنش بوده.

آبجی کوچولو اومده زبان بخونه. نيوتن روخونده. بعد می‌گه "نيو"ش که می‌شه خبر، "تن"ش چی‌ می‌شه؟! :))

و با تمام بی‌تفاوتی‌ها و تلاش‌های هيجان‌انگيز و شجاعانه و قابل‌توجه برای آروم‌ بودن و مخفی کردن جنگ خشن و خين و خين‌ريزی وحشتناک توی سرم، خودم که می‌فهمم چه مرگمه که!
تکه پاره شديم رفت.

2004/12/08

و به هيچ کس اعتماد نکنيم. ياد‌مان هم باشد که تنها هستيم. سهراب هم فقط شعرهای لطيف عجيب نمی‌گفته.

گاهی اوقات، For your own good هم که شده،اصلاً نبايد به روی خودت بياری که چه اتفاقی افتاده، يا داره می‌افته. شايد يه جور تنبيه خودخواهانهء تحمل‌ناپذير باشه، يا خود بزرگ‌بينی تحمل ناپذير، يا غرور تحمل ناپذير. اما فعلاً که اين‌طوريه. در ضمن از اين انشا نتيجه می‌گيريم که بيشتر مسائل مربوط به من، تحمل‌ناپذيره!

برای ۵ دقيقهء وحشتناک فکر کردم هارد کامپيوترم سوخته. تا شب اوقاتم تلخ بود.

کتاب ۱۹۸۴ و مزرعهء حيوانات با هم گم شده‌اند. شک کردم که جايی جا گذاشتم‌شون. مثلاً تو يکی از مسافرت‌ها. يادم باشه در اولين فرصت دوباره بخرم‌شون.

مسافرت رفتن من هم جالبه. اول از همه يه کيف پر از کتاب می‌کنم. بعد می‌رم سراغ بستن چمدون لباس‌ها. هميشه هم اون چمدونی که بيشتر از همه به‌ش احترام گذاشته‌ می‌شه و تحويل گرفته می‌شه(و از همه سنگين‌تره!)، چمدون کتاب‌هاست.

اين جريان آهنگ‌های عاشقانه هم خيلی خنده‌داره. اين که هروقت جو عشق گرفت‌ات، آهنگ‌های شادش رو گوش کنی که متنش راجع به ستايش معشوق و زيباييش و حس‌های خوبه، و هر وقت دپرس شدی، آهنگ‌های غمگينش رو گوش کنی که از رفتن و شکستن و تنهايی و اين‌جور کليشه‌ها می‌گه. راستش از نظر من که خنده‌داره. شايد بهتر باشه بگم بيش از حد کليشه‌ايه. البته روی ديگه‌ای هم داره قسمت دومش(شکست عشقی) که طرف آهنگ‌های خشن و گوش‌خراش گوش می‌ده. من عقيده‌دارم بايد تا جايی که می‌شه از واکنش‌های ناخودآگاه کم کرد و واکنش‌ها رو تحت کنترل گرفت. و مهم‌تر البته، اين‌که اجازه ندی احساساتت از تو يه احمق رمانتيک پر از عشق و حس‌های خوب، يا يه احمق رمانتيک افسرده و شکست‌خورده بسازه. من ترجيح می‌دم بدبين و خشک باشم، اما احمق نباشم.

اين حجم توجه‌تون به اين‌جا من رو کشته. از زمانی که پست قبلی رو گذاشتم ۹۷ نفر اين‌جا رو خوندن. اما يک نفر هم محض رضای خدا يک کلمه ننوشت. واقعاً دارم به مهارت‌های خودم اميدوار می‌شم. ظاهراً نرخ غيرفعال شدن خواننده‌ها کاملاً نمايی شده.

يوها! Incredibles رو ديدم. شاهکار نبود، اما از Shark Tale خيلی بهتر بود. اما خب، باز هم به نظرم با Nemo يا Toy Story ها قابل مقايسه نبود.

شمارهء آخر مجلهء فيلم، عالی بود. من رو ياد شماره‌های قديمش انداخت، با پرونده‌های عالی و نقدهای خواندنیش(بر خلاف حالا که يه مجلهء خموده و متوسطه-به نسبت استاندارد‌های خودش البته).

از نصيحت کردن و شنيدن متنفرم. تکرار می‌کنم: از نصيحت کردن و شنيدن متنفرم. نهايت کاری که به خودم اجازه می‌دم انجام بدم، گفتن نظر خودمه(با مقدمهء "به نظر من"). به ديگران حتی اجازهء اين کار رو هم نمی‌دم!

Ciao




2004/12/07

آب دست تونه بذاريد زمين بريد اين آهنگ رو بگيريد. همين الان بريد ها!
Bryan Adams-You Can't Take Me
نظرتون رو هم بگيد راجع به آهنگ. من که از ليريکش بی نهايت خوشم اومد، زيبايی خود آهنگ بماند.

Got to fight another fight, I gotta run another night
Get it out, check it out
I'm on my way and I don't feel right
I gotta get me back I can't be beat and that's a fact
It's OK, I'll find a way
You ain't gonna take me down no way

Don't judge a thing until you know what's inside it
Dont' push me , I'll fight it
Never gonna give in , never gonna give it up no
If you can't catch a wave then your'e never gonna ride
You can't come uninvited
Never gonna give in , never gonna give up no
You can't take me I'm free

Why did it all go wrong? I wanna know what's going on
And what's this holding me?
I'm not where I supposed to be
I gotta fight another fight
I gotta fight will all my might
I'm getting out , so check it out
Ya, you're in my way
Ya you better watch out

Ooh Come on

Don't judge a thing ,until you know what's inside it
Dont' push me , I'll fight it
Never gonna give in , never gonna give it up no
If you can't catch a wave then your'e never gonna ride
You can't come uninvited
Never gonna give in , never gonna give up no
You can't take me I'm free
Oh Ya I'm Free

2004/12/06

Jesus Christ! Imagine what it must be earning!

2004/12/04

چند تا فيلتره: Fish Eye، Super Wide، سياه، مسخرگی، بيهودگی، پوچی، آزاردهندگی. به تناوب می‌گيرم‌شون جلو چشمم و از ميون‌شون نگاه‌ می‌کنم. اما نمی‌ذارم جلو ديدم رو بگيره.

معتقدم کسی که نمی‌خواد ضعف داشته باشه، آدم ضعيفيه. يکی از نشانه‌های هوش به نظر من قبول به موقع شکست يا ضعفه. اما خب ... گاهی هم نبايد ضعف نشون بدی به هيچ عنوان. دليلش رو هم نمی‌دونم!

اوکراين هم فعلاً اوضاع خرابه! نه جداً فوايد سيستم پيشرفتهء ما رو ببينيد ديگه. کانديداها به صورت هدف‌دار رد صلاحيت می‌شن تا رقابت از بين بره و اين مسائل به وجود نياد. از طرفی کانديدايی که رد صلاحيت می‌شه، يا کلاً هيچ محبوبيتی نداره، يا اون‌قدر محبوبه که اگر هوادارانش بخوان بريزن بيرون، همه‌شون با هم تو خيابون‌ها جا نمی‌شن، پس می‌شينن تو خونه‌هاشون. تنش‌زدايی از اين بيشتر؟ نه واقعاً بيشتر؟

Answer just what your heart prompts you
اين رو به عنوان Fortune امروز من تو ارکات نوشته بود. خب من الان هارتم داره پرامپت می‌کنه برم يه جعبهء بزرگ شکلات بخورم و به ميان‌ترم نظريه هم فکر نکنم. هومممممم ...

هاه! فردا کارتون Incredibles می‌رسه دستم. به شدت هيجان‌زده‌ام :)).

راحت‌ترين راه به قتل رسوندن من، سيگار کشيدنه. حساسيتم به دود سيگار خيلی شديد شده. امروز تو تريا رسماً نمی‌تونستم نفس بکشم. خوشبختانه آمار دودکش‌های مهندسی به شدت داره بالا می‌ره و از اين نظر هيچ کمبودی احساس نمی‌شه!

ميان‌ترم انتقال‌ داده هم بد نبود. رفته از بين اون‌ همه استاندارد، X.21 رو سوال داده. کل پين‌های RS-232 رو نوشتم و کلی از هوش خودم خوشحال شدم که متوجه کلکش شدم. البته ۵ ثانيه بعد از بيرون اومدن از کلاس حقيقت با شدت تمام چهرهء تلخش رو به من نشون داد! اما خب، کلاً راندمانم خوب بود. با توجه به ۹۸ صفحه جزوهء انگليسی با مطالب کاملاً جديد که در عرض ۸ ساعت خونده ‌شد، بد نبود. فقط روی يکی از برگه‌ها، جايی که بايد اسم استاد رو می‌نوشتم، اسم خودم رو نوشتم :)). بعدش هم اومدم خونه يک ساعت تمام سانتانا و جو گوش کردم و حسابی رفتم تو گود مود!

دلم نمی‌خواد اين جای خالی رو پر کنم... The tide is turning

Ciao

2004/12/02

احساسم مثل کسيه که دندون‌هاش رو محکم به هم فشار می‌ده و لبخند می‌زنه.

بيننننننننگووووووووووو
يوهاااااا! يافتم! اورکا!
اون سويت ويولن‌سل زيبای منوی بازی Max Payne از يکی از کارهای باخ‌ گرفته شده:
Suite No.2 in D minor 2 - Allemande

اون سلين ديون تنها چيزی که نداره حس خوانندگی و گرماست. وای که چقدر دلم می‌خواد فايل‌هاش رو پاک کنم.

اين دوست ما رو فراموش نکنيد! داره جدی جدی داستان نويس می‌شه، از نوع بدش(منظور حسابی می‌باشد!)

خب می‌تونم بگم اين دفعه سعی می‌کنم ضعف‌ها رو بپوشونم. به هر حال بايد يه پيشرفتی باشه ديگه! حتی اگر اين ترميم به قيمت اعتماد نکردن تموم بشه.

غر هم نمی‌زنم! بايد قوی بود و جلو رفت. پس هورا عمو پت پستچی بامزی!

2004/12/01

اين‌که حالا بفهمی معجزه‌ای در کار نيست، دردناکه. که هيچ‌وقت هيچ معجزه‌ای هيچ‌جا اتفاق نمی‌افته. و همهء معجزه‌ها، خطای ديد و فهم انسان‌هاست. و تموم احساسات باشکوه انسانی دربارهء معجزه، چشم بسته و احمقانه‌ست.

هميشه از چرخش‌های ناگهانی زندگی بدم می‌اومده، چون هيچ‌وقت منطقی و آرامش‌بخش نبوده. اين هم يه چرخش ديگه. يه U-Turn.

انتقال داده می‌خونم. مبحث فوق‌العاده شيرينيه. توصيه می‌گردد.

Ciao

2004/11/28

و هنر هم فقط فقط نزد ايرانيان است و بس! آقای قشنگ اومده اثبات کرده عدد پی، ۳.۱۴ نيست، بلکه ۳.۲ و در ورژن ديگهء حرف‌هاش، ۳.۱۵ می‌باشد. خلاصه طرف به قول معروف، دنيای رياضيات رو ترکوند! اين لينکش از روزنامهء شرق

:)))))))) اين خبر رو بخونيد(اما ايده‌ی اصلی از من بود ها!):

خليج عربى هك شد

بازتاب: سايت اينترنتى «خليج عربى» متعلق به كشور امارات متحده عربى، توسط هكرهاى اينترنتى، هك شد. بنابر اين گزارش، در صفحه اول اين سايت اينترنتى نوشته شده است: «لا خليج المجعول العربى! فقط خليج الباكل الفارسى! انت فهمت؟ لا خليج العربى فى الكل الدنيا و الاخره. ولاكن هنا لك الخليج الفارسى فى الشرق الاوسط هذا الخليج المبين.» اقدام هكرهاى ايرانى در حالى صورت مى گيرد كه دستگاه ديپلماسى ايران، نسبت به استفاده از واژه مجعول «خليج عربى» به جاى «خليج فارس» واكنشى نشان نداده است.

قسمت Recent PlayList رو هم اضافه کردم سمت راست وب‌لاگ. هر بار که PlayList ام چيز خوبی از آب در بياد می‌ذارمش اون‌جا. فقط جای يه هاست خوب با پهنای باند مناسب خالی که خود آهنگ‌ها رو هم آپلود کنم و همهء اون‌ها رو به صورت لينک بذارم.

فعلن به شدت با خودم درگيرم که شک نکنم. همين!

Ciao

2004/11/27


سال گذشته، همين موقع


و...



تولدت مبارک...
همين!
(توضيح: اين عکس بالا منم که اومدم به کيک ناخنک بزنم و دستگير شدم!)

2004/11/26

بعد از صرف ساعات بسيار در تنهايی در خانه، به اين نتيجهء عظيم دست يافتيم که در اين خانه، يا ما بايد turn the page بخوانيم يا bob seger! حال، سوال يا اشکالی؟!!

2004/11/24

هيچ وقت برای فهميدن اين که اشتباه کردی دير نيست
هر زمان که بفهمی، انگار که همون لحظه اشتباه کردی. به همون تلخی.
به همين تلخی.

2004/11/23


Arabian Gulf خليج عربی الخليج العربی

اين لينک رو بذاريد تو وبلاگ‌هاتون:
http://legofish.com/arabian_gulf.htm
به‌ش هم به عنوان Arabian Gulf و چند تا لغت عربی مثل اون هايی که من اين بالا نوشتم لينک بديد(چه ايرادی داره؟ بذاريد برادران عرب‌مون هم استفاده کنن).
اين يه صفحهء خطای ساختگيه که به کليک کننده يادآور می‌شه خليج عربی وجود نداره، و اگر مشکلی داره بهتره بره خودش رو توی نزديک‌ترين درياچه غرق کنه!
وقتی تعداد زيادی از کسانی که صفحه‌هاشون توی گوگل ثبت شده، به اين صفحه تحت عنوان خليج عربی لينک بدن، به اصطلاح موتور جستجو بمباران می شه. يعنی اگر کسی برای خليج عربی سرچ بکنه، اين صفحه جزو اولين نتايجش می آد، که اين البته بستگی به تعداد لينک داره.

اين جريان نشنال جئوگرفيک رو من همچين با تعصب دنبال نمی‌کردم که خليج هميشه فارس و نژاد آريايی و فلان. چون عقيده دارم اونقدر مشکل ديگه هست که اگر قراره به اون ها توجه بشه، ديگه خليج فارس و خليج عربی جزو رتبه های آخر می شن(الان ديدم نگار هم مثل من به همچين نتيجه‌ای رسيده، اما هم امضا کرده هم لينک داده!)، اما خب ... به قول معروف بدون هيچ دليل خاصی، just felt like امضا کردن اون اعتراض‌نامه، و بعد لينک دادن.
به هر حال، توجه کنيد که مشکلات داخل مملکت تحت تاثير اقدامات يه عده نابغه مثل آقای احمدی نژاد(با اون طرح انقلابی مونو ريلش) يا بشردوستان ژنده‌پوش نمايندهء مجلس ايجاد شده، اما مسئولان نشنال جئوگرفيک مسلماً انسان های منطقی و باشعوری هستن.نه؟


الخليج العربی


خليج العربی


Arabian Gulf


يا ايها البرادر العربی و الغير العربی! بيا و هذا الکليک در هذا المکان بکن و فی الذلک الپيج انت خواهی شيرفهم که اون خليج العربی نهی بل خليج فارس هم نهی حالا که هذالطوره، بل خليج پارس می باشد، ان عيونک در بيايد من الحدقه

چه سود از تنهایی را سرود کردن
چه سود از آواز دادن در برهوتِ تاریک
وقتی که می توان بی انتظارِ ِهمراهی
تمامِ یک غروب را گریه کرد.


------

۳ مقالهء عالی از شرق:


جهان در پوست گردو-سياهچاله مو ندارد



نگاهى به تاريخچه تفكر فازى - سايه هاى خاكسترى



بيلی د کيد!

2004/11/21

موسيقی جريان سيالی از اطلاعاته که مستقيماً و بی‌واسطه با مغز رابطه داره. انگار يه جور فيلتر جلو بقيهء ادراک حسی و تحليل‌های ما از شرايط(هر جور شرايطی. از مسائل محيطی تا عميق‌ترين فکرات) هست که موسيقی اون رو کنار می‌زنه و مستقيم با قسمت اصلی مغز مرتبط می‌شه.
اين که من اين روزها با صدای بلند موسيقی گوش می‌کنم، دقيقاً به خاطر اينه که گيرنده‌های حسی مغزم رو مشغول می‌کنه،و جدا از اين پراکنده‌گويی‌ها، خيلی ساده باعث می‌شه کم‌تر فکر کنم.

اين روزها بايد سنگين گوش کرد. بتهوون و پاگانينی و باخ (و البته گوستاو مالر!). يا متاليکا(از اون طرف!) و پينک‌فلويد و RadioHead (و البته راجر واترز!).
اين روزها نه مندلسون جواب می‌ده نه اشتراوس نه R.E.M و لورنا.
خلاصه‌ش که حسابی دارم از زندگی لذت می‌برم!

اون مرحوم هم جايی گفته بود

This thorn in my side
This thorn in my side is from the tree
This thorn in my side is from the tree I've planted
It tears me and I bleed

2004/11/20

بعضی مسائل ذاتاً غير قابل پيش‌بينی هستن، هيچ‌جور نمی‌شه جزو محاسبات و تحليل‌هامون از شرايط قرار بديمش.
اما معمولاً ما چشم‌هامون رو روی واقعيت‌ها و قوانين مشخص می‌بنديم.
يه جور حقهء ذهنی که هيچ‌وقت درکش نمی‌کنيم مگرموقعی که اتفاق افتاده.
و اين‌ مثل يه جور بخت بد، يا موجود مزاحم، يه سايهء ناخواسته هميشه تعقيبت می‌کنه و با تو می‌مونه.
هميشه همين‌طوره ...

2004/11/18

تولد ... تولد ... تولد ...
يعنی چی؟ بی معنيه!
ساعت12 شبه. فردا ساعت 7 صبح بايد از خونه بيرون برم. چشم هام از خستگی جايی رو نمی بينه. از صبح دانشگاه بودم و درس خوندم، بعدش هم اون رسيتال پيانويی که قولش رو به دختر عمو داده بودم. بعد خونهء مادربزرگ و کيک و تولد 6 نفره!
اما حتی همهء اين ها هم نمی تونه توجهم رو از فکرهای دردناک منحرف کنه. نمی شه. خيلی سخته. خيلی خيلی سخت. می دونم غير منطقيه، اما با خودم همدردی می کنم و خودم رو سرزنش نمی کنم، چون شرايط خودم رو می دونم. و همين باعث واقعی تر شدن و جدی تر شدنش می شه. ساعت 12 شب، با وجود تمام خستگيم، باز هم می خوام بيشتر خودم رو غرق کنم. غرق چيزهای کدر نامفهوم ...
Today In History

( Time پينک‌فلويد به هيچ عنوان پخش نمی شود!)

۱۸ نوامبر ۱۳۰۷، ويليام تل(شخصيت افسانه‌ای)، سيبی که بر روی سر فرزندش بود را با تير زد.

۱۸ نوامبر ۱۹۲۳، آلن شپارد جونيور، جزو همراهان نيل آرمسترانگ و از اولين فضانوردان امريکايی، متولد شد.

۱۸ نوامبر ۱۹۲۸، اولين انيميشن ناطق والت‌ ديزنی به نام "Steamboat Willie" با حضور شخصيت "ميکی‌ موس" درنيويورک اکران شد.

۱۸ نوامبر ۱۹۵۹، فيلم بن هور، اثر ويليام وايلر در Loew's Theater نيويورک اکران شد.

۱۸ نوامبر ۱۹۷۰، اولين ماه‌پيمای بدون سرنشين روس‌ها به نام لوناخود ۱، بر روی ماه فرود آمد.

۱۸ نوامبر ۱۹۷۸، خورشيدخانوم متولد شد.

۱۸نوامبر ۱۹۸۲، من متولد شد.

2004/11/17

موجودات کلون ‌شده‌ی ساخته‌ شده از مواد نامرغوب ...

و معمولاً واقعيت‌ها رو بيشتر می‌شه تو بدها و ناخوشايندها پيدا کرد.خيلی بدبينانه به نظر می‌آد اما تا حالا خلافش به من ثابت نشده!

2004/11/15

قالب جديدم چطوره؟

اين يه پست رو لطفاً نظر بديد ديگه!

اين ارتباط من با مخاطب کشته خودم رو! اگر فيلتر نشده باشم، واقعاً کار بزرگی کردم که با حدود بيشتر از 100 ويزيتور در روز، تعداد کامنت ها رو به 0 رسوندم!

2004/11/14

کجايی؟

گم شدی يا من گمت کردم؟

2004/11/13

از دست دادن
معلق بودن
بی حس بودن

2004/11/11

اين "بچه جون" هم بلاخره رويت شد. خوبه که آدم‌ها به دلايل ديگه‌ای غير از نسبت فاميلی قابل احترام باشن و نزديک باشن.
سر شام آواز هم می‌خوند زير لب. ای بابا! ای دل غافل ... :)
وقتی همه چيزت به ... هيچ چيز بند نيست؟
يه چيزی تو اين اوضاع هست که تلخه، هر قدر هم که khob tx.
سرم درد می‌کنه. فکرها می‌رن و برمی‌گردن و سردردم بيشترمی‌شه.

2004/11/10

پی نوشت:می دونستم ... می دونستم....... .... .. ..... ..... هيچی همين!

حس بدی دارم.مثل اتفاق بدی که می‌خواد بيفته، يا افتاده و همه منتظر رو شدنش هستن. عجيبه. نمی‌دونم منبع اين ترس‌ها کجاست. صرفاً احساسات بی‌پايهء احمقانه. يا چيزی که نمی‌بينمش ولی حسش می‌کنم. اما می‌ترسم. حتی حالا. حتی حالا ... . و اين پيچيدگی همه چيز رو بدتر می‌کنه.

همه چيز بدجور پيچيده می‌شه. روندی که خوببه نظرمی‌رسه، يه دفعه می‌خوره به مشکل، يه دفعه می‌ره تو اون حالتی که من اسمش رو گذاشتم عدم‌تعادل. مثل قطرهء آبی که روی سطح محدب قاشق حرکت می‌کنه. هيچ‌وقت نه سرعتش نه مسير حرکتش مشخص نيست.

من نمی‌دونم دليل اين رفت و برگشت شک‌ها و ترديدها چيه. هربار حل می‌شه و دوباره برمی‌گرده. حل می‌شه؟ يا شايد فراموش می‌شه. اما من هنوز هم عقيده دارم که يه چيزهايی ارزش حتی گذاشتن زندگی رو هم داره. و نگه داشتن يه نفر تو سطحی که خيلی فاصله‌اش با ديگران زياد باشه، و خيلی چيزها به‌ش وابسته باشه. شايد هم اشتباه می‌کنم.

و اين "شايد اشتباه می‌کنم" ‌ها هميشه هست. من نمی‌دونم اصلاً چطور می‌شه حرف از قطعيت زد.يا به قطعيت معتقد بود. وقتی همه چيز اين‌قدر ناپايداره، و اين‌قدر متغير. يا شايد فقط من اين‌طورم؟

از عادت‌های عجيب من اين دوش گرفتن‌های روزانه‌ست. صبح بعد از بيدار شدن از خواب. و عصرها. اگر درسبخونم يا ذهنم مشغول باشه، يکی دو بار ديگههم اضافه می‌شه. انگار جريان آب هرچند موقت، نگرانی‌ها رو می‌شوره و می‌بره. موقت!

موقت! چرا آرامش هميشه بايد موقت باشه؟

به کابوس‌های شبانه عادت کردم. نه که عادت، اما می‌تونم تحمل‌شون کنم. اما صبح‌ها که از خواب بيدار می‌شم، حس خيلی بدی دارم.مثل معلق بودن بين دو فضای خالی. يه جور انگار بعد از اين‌که از خواب بيدار می‌شم از خودم پر می‌شم. و اين لحظه‌های پر شدن غير قابل تحمله.

و با تمام سعيم برای منطقیبودن و درست فکر کردن، می‌دونم که گاهی از راه خارج می‌شم.

مثل روی لبهء تاريکی راه رفتن ...زندگی فعلاً همينه.

2004/11/09

جالبه که همه چيز رو به بد و خوب تقسيم کرديم. به مثبت و منفی، بزرگ و کوچک، درست و نادرست. گاهی فکر می‌کنم همهء اين‌ها دو روی سکهء يه چيز به حساب می‌آن. و هر کدوم‌شون در بطن خودشون، نطفهء نابودی و تضادشون رو هم دارن. و نهايت هر کدوم به معکوسش می‌رسه، به منفی‌ش،به متضادش. انگار هر جزئی از اين دنيا، از زمانی که به وجود می‌آد، همزمان که رشد می‌کنه و جلو می‌ره(چه کيفی، چه اگر بخوايم صرفاً در طول زمان بررسیش کنيم) اون بعد نابود کننده‌اش رو هم با خودش جلو می‌بره. و هرجا تعادل يکی از اين‌ها به هم بخوره، همون‌جا يه عدم تعادل هم جای ديگه‌ای به نفع طرف مقابلش خلق می‌شه، ولی تو آينده. مثل سربالايی و سرپايينی. تا زمانی که از سربالايی بالا نرفتی، سرپايينی‌ای وجود نداره، چون ارتفاعی نيست.اما هر قدمی که به سمت بالای سربالايی برمی‌داری، همزمان جلوتر يه سرپايينی برای تو خلق می‌شه.
چه تناقض عجيبی.نمی‌دونم توفکر منه يا واقعاً هست .... اما عجيبه، خيلی عجيب.

2004/11/07

به اين نتيجه رسيدم(برای بار چندم) که تمام روابط ما با اطرافيان‌مون بر اساس نيازها و ضعف‌هامونه. دوستی، عشق، خانواده‌گرايی، مذهب و چيزهايی مثل اين‌ها همه به خاطر وجود نيازه. برعکس، نفرت، دشمنی، خشم، و خيلی مسائل منفی(از نظرعامه) برمی‌گرده به ضعف‌ها. يا بهتره بگم کمبودها.
و می‌شه رابطه‌ای با کسی داشت بدون نياز؟ چون رابطه از روی نياز، خودخواهيه. يعنی برای خودته. زمانی که نيازهات برآورده شد، يا تغييرکرد،هدفت هم تغيير می‌کنه. می‌شه بدون خودخواهی با کسی رابطه داشت؟

2004/11/06

پدرم روضهء رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جوی نفروشم





2004/11/05

تو کابوس،همهء تصميم‌ها اشتباهه، همهء راه‌ها بن بست، همه چيز به سمت وحشت بيشتر.
زندگی واقعی هم همينه. فقط چون تو نوره، متوجهش نمی‌شيم. به نظر احمقانه می آد، چونکابوس بی منطق همه چيز رو خراب می کنه، اما تو جريان زندگی همهء چيز روی خط منطق تبديل به کابوس می شه.

دربارهء اون عوام فريب بزرگ ...
مقالهء آقای قوچانی دربارهء نتيجهء انتخابات دشمن‌شکن! امريکا. بخش سرمقاله رو بخونيد.
عکس بالای صفحه به نظرتون آشنا نمی‌آد؟

2004/11/02

بی قراری رو هم می شه تحمل کرد
می شه؟
می شه!
تو فکر کن که من می تونم
اصل قضيه همينه، نه؟

2004/10/31

باز نزديک زمستون شد و ديوونه‌گی‌های من شروع شد! اين وسعت بی‌واژه هم که نزديکی‌های زمستون فراخوانش رو می‌ده و پاک اوضاع و احوال رو به هم می‌ريزه.

آقا يه ۳-۲ سال زمان رو متوقف کنن که من با خيال راحت بشينم کنترل خطی و VHDL و اين جور مباحث سخت‌افزار رو بخونم ببينم ارزش داره برای کار روشون وقت گذاشت يا نه.

صبح مناظرهء کندی و نيکسون رو توی يکی از کانال های ايتاليا(RAI-نمی‌دونم چی) پخش میکرد، ظاهراً مربوط به سال ۱۹۶۰. خيلی جالب بود. سياه وسفيد ... مدل مو و کت و شلوار قديمی. اين دوتا مغزفندقی(کری و بوش) رومقايسه کنيد با نيکسون و کندی. تفاوت‌شون از زمين تا آسمونه. تازه از نيکسون هم خوشم اومد. حرف‌های جالبی می‌زد. من امريکايی بودم به‌اش رای می‌دادم :))

يه جاش خيلی جالب بود. نيکسون هيجان زده شده بود. بعد داشت می‌گفت ما بايد فِرم بات نمی‌دونم چی باشيم.بعد می‌گفت ما گاردين آو پيس هستيم. درست لحظه‌ای که کلمهء پيس رو می‌گفت چشم‌هاش از شدت هيجان زده بود بيرون. کلی خنديدم!

آخرش اين حجم عظيم ابتذال که به شکل سريال‌های ماه بارک! از تلويزيون پخش می‌شه من رو خفه می‌کنه! به اين می‌گن ابتذال ناب!

وای برمن گر تو آن گم‌کرده‌ام باشی. امير اين رو از کجا می‌گفت؟ يادش به خير. و هنوز هم وای بر من گرچه که چيزی قابل تغيير نيست.

2004/10/30

و به سمتی بروم
که درختان حماسی پيداست
رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند...

2004/10/28

طبيعتاً من سعی می‌کنم اشتباهاتم رو تکرار نکنم. و طبيعتاًتر نمیتونم! اما بسيار طبيعتاً همين که می‌دونم که نبايد تکرارشون کنم هم گاهی باعث می‌شه اصولاً مسير اتفاق‌ها عوض بشه.

وقتی نمی‌تونم چيزی که می‌خوام باشم، منطقيش اينه که اونی که می‌تونم، باشم. و اميدوار باشم که درک بشه.

و وحشتناکه. مثل شرط بستن روی يه شماره ... يه شرط بندی بزرگ.

و هنوز هم فکرمیکنم روزی که راه‌ها جدا بشه، تاريک‌ترين روزه. و فکر می‌کنم به اين‌که شايد نيازی نباشه به اين‌که روزی تاريک‌ترين روز برسه. و می‌دونم که اميدواری بزرگی نيست.

و حتی می‌دونم که خيلی از کارهام عاقلانه نيست، و شايد بی‌ارزشه حتی. اما ... يه باره. تو زندگی يه باره. مطمئنم بار ديگه‌‌ای در کار نخواهد بود. اين‌ها رو به خودم میگم که لااقل يادم نره کدوم چراها هستن، و کدوم جواب‌ها رو جلوشون گذاشتم.

گاهی هم که نمی‌تونم جلو خودم رو بگيرم، بعدش حس بدی پيدا می‌کنم. مثل داد کشيدن توی يه خونهء خالی.

و همون اگرهای هميشگی. و گاهی هم فکر می‌کنم زندگی قبل ازاون اگر هاست(حالا هرقدر ناقص). و بعدش ... مهم نيست.

و گاهی هم می‌خندم. گاهی ...

2004/10/27

اتصال کوتاه
اتصال کوتاه لعنتی
چرا نمی فهمم که احمقانه ست؟
تصورکنيد: يه احمق خوش خيال، يا يه احمق خيالاتی، يا يه احمق هرچی ...

2004/10/25

زيرنويس
اخبار ويژه:
کاسترو سرنگون شد.
به گزارش خبرنگار ما، کاسترو درجريان يک سخنرانی هيجان‌انگيز به شدت بر روی زمين سرنگون شد و احتمالاً از ناحيهء دست و زانو دچار شکستگی شد.
به گفتهء ناظران کاسترو بلافاصله پس از زمين خوردن گفت: آخ! بی پدر ...و بعد از ديدن ناظران باقی حرفش را نگفت.
به گفتهء منابع خبری، او پس از ۸ ساعت دوباره به سخنرانی پرداخت و زبان خود را برای خوشحالان سراسر عالم بيرون آورد!
لازم به ذکر است بلافاصله پس از اين اتفاق ناگوار، روسای جمهور و پادشاهان و نخست‌وزيران و خلفا و ... کشورهای سراسر جهان طی تماس‌های تلفنی جداگانه‌ای ضمن اعلام مراتب همدردی خود، به شدت به او خنديدند.

بدون شرح:


مركز پژوهشي حوزه علميه قم،‌ليست CDهاي سالم را منتشر كرد
مركز مطالعات و پژوهش‌هاي فرهنگي حوزه علميه قم دليل استقبال از CD هايي كه آن را «فراورده‌هاي مبتذل كشورهاي آمريكايي، اروپايي و آسيايي» ناميده، قيمت‌هاي بالاي CDهاي سالم اعلام كرد.
اين مركز در متني كه به شكل مقاله درشماره روز يكشنبه سوم آبان ماه روزنامه رسالت منتشر كرد، با بيان اينكه
«CDهاي مستهجن اعم از شوهاي روز، فيلم‌هاي سكس تازه اكران شده به صورت رايگان و با نازل‌ترين قيمت حداكثر 3000 تا 4000 ريال در دست فرزندان اين مرز و بوم قرار مي‌گيرد» ليست CDهاي سالم با قيمت آنها را به شرح زير اعلام كرد:
سي دي «آموزش تجويد» آموزش كلاسيك تجويد و قرائت قرآن 149000 ريال
سي دي قرآني «آواي ملكوت» بازي و مسابقه ويژه كودكان 50000 ريال
سي دي «اعجاز» معجزات علمي قرآن 69000 ريال
سي دي «بازي‌هاي قرآني» مجموعه بيست بازي جذاب 59000 ريال
سي دي قرآني «صبا» آموزش، روخواني و ... براي كودكان 8000 ريال
سي‌دي «دانشنامه علوي» متن كامل نهج‌البلاغه و ... 100000 ريال
سي‌دي «اهل بيت» درباره اهل بيت-عليهم السلام-50000 ريال
سي‌دي «سيدالشهداء» مجموعه مراثي مداحان 60000 ريال
سي‌دي «استاد شهريار» ديوان كامل و ... 70000 ريال
سي‌‌دي «حماسه 1 و 2» درباره دفاع مقدس 100000 ريال
سي‌دي «صحيفه امام (ره)» مجموعه رهنمودهاي حضرت امام (ره) 70000 ريال
سي‌دي «حديث ولايت» مجموعه رهنمودهاي مقام معظم رهبري كه فعلاً ناياب مي‌باشد
سي‌دي «رنگارنگ» سرگرمي و داسان براي كودكان 50000 ريال
سي‌دي «نورالجنان» متن كامل مفاتيح الجنان همراه با صوت 8000 ريال
سي‌دي «مطهر» مجموعه آثار استاد مرتضي مطهري (ره) 40000 ريال

توضيح: لازم به ذکر است به گفتهء سخنگوی حوزهء علميه، از دست‌اندرکاران و متوليان مرکز انفورماتيک وابسته به حوزهء علميهء قم برای شرکت در پروژهء بزرگ ناسا مبنی بر صدور نادان‌ترين و ابله‌ترين افراد به خارج از فضای منظومهء شمسی و به سياره‌ای در فاصلهء ۳۲۰ سال نوری از زمين استفاده خواهد شد، دعوتبه عمل آمده است.
پايان خبر

2004/10/23

شايد برای نگار

مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونهء چتر
ناتمام است درخت
زير برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
وطلوع سر غوک از افق درک حيات

مانده تا سينی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد
درهوايی که نه افزايش يک شاخه طنينی دارد
و نه آواز پری می‌رسد از روزن منظومهء برف
تشنهء زمزمه‌ام
مانده تا مرغ سر چينهء هذيانی اسفند صدا بردارد
پس چه بايد بکنم
من که در لخت ترين موسم بی چهچهء سال
تشنهء زمزمه‌ام

بهتر آن است که برخيزم
رنگ را بردارم
روی تنهايی خود نقشهء مرغی‌ بکشم

2004/10/22

فرض کن برای عموهه يه ميل‌-باکس درست کنی و نتايج آزمايش مادربزرگ رو به اون ميل-‌باکس بفرستی و يوزر و پسوردش رو برای عموجان بفرستی آمريکا که چی؟ من مطمئنم اين ۴ تا ميلی که زديم و نرسيده رفته تو بالک-ميل‌شون و ايشون چک نکردن! وضعيتيه ها!

و رد هواپيماهای جت توی آسمون تقريباً سفيد که يه گوشه‌اش آبی شده، مثل تار مويی که روی پيشونی‌ می‌افته(اون رد سفيد؟ گوشهء آبی آسمون؟ هر کدوم رو که بخوايد. بستگی داره مسطح و حجم‌دار باشيد يا استوانه‌ای). خيلی وقت‌ها دلم خواسته اون بالا ها راه برم، روی اون ابرها. دور تا دورت هيچ چيز نيست، فقط آفتاب کورکننده و حجم‌های سفيد گول‌زننده.

-ببخشيد که شيفتهء شما شدم!
-ببخشيد که شيفتهء شما نشدم!
-چه خوب!
-چرا؟
-چون نگفتی "ببخشيد که زياد شيفتهء شما نشدم!".
و در اين چند روز که من اينترنت نبودم ...

و دوباره آی-اس-پی! عزيز خراب شده بود. من هم به دليل تنفر از صفحهء فيلتر شده، از جای ديگه اکانت نمی‌گيرم. اين شد که ۴-۳ روز نبودم. نه اتفاق خاصی افتاد، نه من مردم، نه هيچی!

و قالب اين خانم نيلی عزيز رو عوض کرديم که داستان‌هاش رو تو قالب جديد راحت‌تر بنويسه و بيشتر دوست‌شون داشته باشه. معمولاً نويسنده‌ها از خودشون تعريف می‌کنن و منتقدها و خواننده‌ها به‌شون بد و بيراه می‌گن.حالا اين خانم نيلی خودش از همين اول شروع کرده به غر زدن به سر داستانش. اين مدلش رو نشنيده بوديم. البته در تاريخ ديده‌شده که همهء نويسنده‌های بزرگ عادت‌های عجيب و غريب داشتن! :)

و عجيبه که حتی حس دوری و نزديکی هم هست! شايد بهتر باشه بگم ديدن و نديدن. يا بودن و نبودن. اما خبهرچی که هست، حس جالبی نيست. يه جور حالت ناامنی و ... نمی‌دونم.

و درس هم می‌خونم. تا ببينيم ارشد چطور می‌شه.

نمی‌دونم توی اين ۴-۳ ساعت تنهايی آخر هفته چی هست که اين‌قدر لذت بخشه. تو خوردن يه پيتزا و ديدن کارتون با چراغ‌های خاموش. شايد دليلش آخر هفته بودنشه. اما هرچی هست واقعاً آرامش‌بخشه.

فعلاً همين! حس‌های عجيب و تصميم‌های عجيب و سردرگمی يه آدم ... اين‌ها همهء اون چيزيه که می‌تونم بنويسم، ولی نه حالا.

Ciao

2004/10/18

من نمی‌فهمم چرا کسی نمی‌خواد قبول کنه که تلويزيون داره با اين سريال‌های مبتذلش مستقيماً به شعور بيننده‌اش توهين می‌کنه، و ازاون بدتر، اين کار رو آگاهانه انجام می‌ده. از ساعت ۶ تا ۸ در اتاق بسته، هدفن به گوش. حتی از صداش که از تو هال می‌آد متنفرم. از فردا هم که می‌مونم دانشگاه درس می‌خونم که راحتم ديگه.

ای بابا مردم از خنده! نکنيد اين کارها رو! برادران و خواهران بسيجی، نکنيد اين کارها رو. يه اصطلاح چيپ هست که در مورد افراد کم عقل به کار می‌برن. گمونم مثال کاملاً مشخصش شما باشيد. نامه دادن برای دبيرکل سازمان ملل متحد که از ايران چند تا ناظر برن امريکا بر انتخابات امريکا نظارت کنن. آخ عجب صحنه‌ای بشه. ۴-۳ تا از اين آخوند پيرهايی که دم مرگن و گوش‌شون کره و اينا رو ببرن ستاد نظارت بر انتخابات برادر کری و برادر بوش که مثلاً بر روند انتخابات نظارت کنن. يه مشت از اين ريشوها هم، که تو مملکت زياد داريم ازشون، صادرات غير نفتی کنن امريکا به حوزه‌های انتخاباتی مختلف امريکا بع عنوان ناظر که صندوق ها رو دست‌کاری کنن. آخرش هم مثلاً رفسنجانی مثل اون سال از صندوق بياد بيرون :)). آخ چه صحنه‌ای می‌شه. کاروان اسلام در بلاد کفر! روح هدايت شاد :).

حالا جالبه! دليل هم آوردن که اين کار رو به عنوان يه حرکت نمادين انجام دادن که نشون بدن دموکراسی تو آمريکا وجود نداره! آخه يکی نيست بگه زندان روزنامه‌نگاران و مسائل حقوق بشر و تروريسم و انواع نظارت‌های(که تعدادشون حتی! از تعداد انواع مختلف پفک‌ها و ماکارونی‌ها هم بيشتره!) هيچ، عزيز من انتخابات امريکاست شما اون وسط چه‌کاره‌ايد آخه؟ قاطی کردن هم حد داره، از يه جا به بعدش می‌شه "همون اصطلاح چيپ"-بازی! گمونم تونستن با همين يه حرکت نمادين، دوباره از اول، و به طور کامل، تموم حيثيت(در صورت وجود) و موجوديت‌شون رو به گند بکشن.
البته بکشن آقا، بکشن! ما که اعتراض نداريم. می‌شينيم می‌خنديم.

ها ها ها!تازگی‌ها آدم‌هايی که زندگی‌شون تو مارک لباس‌شون و دونستن اسم همهء کافی‌شاپ‌های دنيا و يه سری روابط اجتماعی محدود با افرادی مثل خودشون خلاصه می‌شه، احساس جديت می‌کنن و فکر می‌کنن خيلی انسان‌های بلندنظر و متفکری هستن. می‌شه لطفاً به همون مارک‌های لباس‌هاتون بچسبيد و اين‌قدر همه جا اون علامت "من يک روشنفر اجتماعی هستم، بی زحمت من را تحويل بگيريد، قبلاً از همکاری شما متشکرم." رو بالا نگيريد؟!
تحمل بعضی آدم‌ها جداً سخته!

آقای R.E.M عزيز. احتراماً خواهشمند است، می‌شه بيايد ايران هم تور ضدبوش راه بندازيد همراه بابا ديلن؟ من خودم به شخصه قول می‌دم به اون بوش بی‌‌تربيت رای ندم و برم تو ستاد انتخاباتی برادر کری. تازه برای در شرکت هاليبرتن هم گوجه‌فرنگی پرت می‌کنم. حالا می‌شه لطفاً همراه برادر باب بيايد ايران؟ بعدش هم با برادران بسيجی می‌ريم با هم بر انتخابات رياست جمهوری نظارت می‌کنيم،و مشت محکمی بر دهان آمريکای جهان‌خوار(شامل همهء اهالی آن خطه، ازشخص برادر بوش گرفته تا خود جنابعالی) می‌زنيم.

هرکس اين آلبوم The Pros And Cons Of Hitch Hiking از Roger Waters رو گوشنده نصف عمرش بر فناست. من اين آلبوم رو هزاران بار به Amused to death يا هر آلبوم ديگه‌اش ترجيح می‌دم. فوق‌العاده‌ست.
!Wollen sie danzen mit mir oder drinken mehr Ha Ha Ha Ha

تا ۶ صبح امروز بيدار بودم. بدترين قسمتش اون غلت زدن‌های توی رختخوابه. و فکرهايی که از در و ديوار بالا می‌رن و همهء اتاق رو پر می‌کنن، مثل يه جور ... گاز سمی، يه جور روح، يه سايهء ناخواسته که فقط تو تاريکی خودش رو نشون می‌ده. يا يه کابوس ...

2004/10/15

عجيبه! احساس می‌کنم با عوض شدن فصل، اخلاق من هم عوض میشه. عجيبه!

به هر حال، پاييز و زمستون از بهار وتابستون سنگين‌‌ترن. لااقل برای من.

خب آخرش بعد از کلی کشمکش مهندس موسوی نه رو گفت و نشون داد حماقت جا پای خاتمی گذاشتن رو تکرار نمی‌کنه.آقای خاتمی با مجلس ششمش هيچ‌کار نتونست بکنه، وای به حال اين شرايط و مجلس هفتم. خب پس از اين به بعد، رای ما دکتر معين! اگر دکتر معي نهايتاً رای بياره، فکرنکنم يک ماه هم دووم بياره. هيچ کدوم از وزيرهاش رای اعتماد نمی‌گيرن. خودش هم بعد از يک هفته به خاطر فساد مالی و اخلاقی و کوتاهی و مقابله با ارزش‌ها و اين مسائل کليشه‌ای چرند عزل می‌شه. حيف که کشور خودمونه و سرنوشت خودمونه، وگرنه چقدر سوژه برای خنده‌ داريم! مثل انتخابات آمريکا.

و مناظرهء اول کری و بوش هم خيلی جالب بود. می‌گم من زياد از کری خوشم نيومد. به نظرم آدم با ثبات و زياد قدرتمندی نمی‌آد، امابوش ... خب میشه گفت بوش يه جور استعداد مادرزادی و خدادادی داره که می‌تونه سوژهء بي‌انتهای هر کاريکاتوريست و طنز نويسی باشه :)). اما به نظرم آدم صادقيه.ممکنه ابله باشه، اما به کاری که می‌کنه واقعاً اعتقاد داره.

و از اون مايکل مور هم خوشم نمی‌آد. کاری به اصول اعتقاديش ندارم، اما از نظر اخلاقی صفره. آدم متعصبيه(از نظر من بدترين ناسزايی که می‌شه به يه نفر که میخواد خودش رو منطقی و عاقل نشون بده گفت)، و باورهاش از خوب و بد خيلی محدود و کليشه‌ای هستن، هرچند که دست روی موضوع‌های پيچيده‌ای می‌ذاره.و به راحتی آدم‌هايی که دوست نداره رو خراب می‌کنه. و از همه بدتر، مخصوصاً توی فيلم آخرش سعی کرده از طريق سينما واون فيلم باعجله سرهم‌بندی شده‌اش، مردم رو تشويق کنه به رای ندادن به بوش! اين يعنی سواستفادهء محض از سينما. يعنی احمق فرض کردن مخاطب و تحويل دادن يه سری مطلب جهت دار بهش تا طبق دلخواه سازندهء فيلم رفتار کنه.

و قيافهء چارليز ترون باشکوهه!

و من در ساعت ۲ صبح جمعه، پشت کامپيوتر نشستم و می‌نويسم و Mark Knopfler گوشمی‌کنم و برنامه می‌نويسم و سعی می‌کنم تا جايی که ممکنه کاری رو که اسمشخوابيدنه و برای من اسمش کابوس ديدن، عقب بندازم. و در مورد مايکل مور و بوش و فصل و چارليز ترون، خطابه صادر می‌کنم!

الان کلی نوشتم، بعد کپی کردم که توی اديتور بلاگر Paste کنم. بعد تا صفحهء بلاگر بياد رفتم يه خرده رو برنامه‌هه کار کردم. بعد اومدم تو اديتور بلاگر Paste کنم نوشته‌ام رو اين پايينيه اومد
{
myquery=myquery+" AND (EnqueingDate > '";
myquery=myquery+ comboBox22.SelectedItem.ToString() + "/" + comboBox24.SelectedItem.ToString() + "/" +
comboBox23.SelectedItem.ToString() + "'" +
") AND (EnqueingDate < '" + comboBox19.SelectedItem.ToString() + "/" +
comboBox21.SelectedItem.ToString() + "/" + comboBox20.SelectedItem.ToString() + "')";
}
ظاهراً موقع کار کردن تو ويژوال استوديو اين رو کپی کرده بودم. دوباره نوشتم همه رو! اما کلی دلم سوخت.

اين بچه‌جون هم از يزد رفت تهران بی‌مقدمه. کلی هم از اتوبوس بد گفت. هوا هم که ظاهراً اون‌طرف‌ها رو به راه نبود. کلی حرص خوردم تا رسيد. تازه وقتی فهميدم خونه است، يادم افتاد که غذا نخوردم و زنگ زدم "دو در يک" و يه پيتزا پپرونی تند رو با کلی سس تند بلعيدم!

ديگه همين. عجب پست شلوغی شد. به قول دوپون ازاون هم بالاتر! حتی می‌تونم بگم عجب پست شلوغی شد! اميدوارم امشب يه کابوس خوب ببينم که نه توش خفه بشم نه همه‌جا سبز باشه!

2004/10/12

:)))))) هنوز که يادم می‌آد کلی می‌خندم. يه استاد معادلات هست به اسم او... (ر.ک خانهء عنکبوت‌). اين يه چيزی در مايه‌های آقای مردستون و دلورس آمبريج و خون‌خوار و اينا می‌باشد.
بعد مهدی تعريف می‌کرد که يکی از دوست‌هامون اول ترم گفته "مهدی! من ثابت می‌کنم که نه تنها می‌شه معادلات رو با اورعی پاس کرد، بلکه می‌شه نمرهء بالا هم گرفت". بعدش آخر ترم اومده گفته "مهدی! من دارم مشروط می‌شم اين ۷ نمی‌ده!!" :))))) آخرکمديه!

برنامهء بعد: آهنگ‌ جوادی‌های درخواستی ...
So I say a little prayer
hope my dreams would take me there
where the skies are blue
to see you once again, my love
over seas and coast to coast
to find the place I love the most
where the fields are green
to see you once againg
my looooove

2004/10/10

ديده شده بعضی‌ها تو يزد قوری شکستن و تو تهران، هر وقت حرف قوری شده، سرخ شدن و فوری شروع کردن به سوت زدن وبحث رو عوض کردن!
من افشاگری می‌کنم :))

آهنگ A Wolf At The Door از RadioHead رو گوش می‌کنم و گوش می‌کنم و گوش می‌کنم.

کسی اين آهنگه رو دوست نداشت؟ اسم آهنگ هست Parachutes از ColdPlay.کلش ۴۷ ثانيه است، اما من خيلی دوستش دارم.

ها ها! منطق هم جواب کرده! پس بياييد همه با هم بکوبيم بر طبل بی‌خيالی تا تکه تکه گردد!

2004/10/08

اگر بدونيد پشت در بدون کليد موندن ساعت ۱۲ شب بارونی با پدری که کلی غر می‌زنه چقدررر جالبه!

آقا کليد سازه هم خيلی جالب بود. با بابا اومديم خونه با اقای کليدساز که در رو باز کنه. تا بابا ماشين رو قفلکنه من آقای کليدساز رو بردم بالا.دم در آقایکليد ساز ۲ تا تکه سيم کوچک گرفت دستش در عرض ۵ ثانيه قفل رو باز کرد. بابا تازه. ماشين رو قفل کرده بود و داشت با خوشحالی می‌اومد طرف در که ما اومديم بيرون و آقاهه گفت: تموم شد! واکنش بابا ديدنی بود!!

از سيستم قفل هم خيلی خوشم اومد. کلاً خيلی جالب بود.

پنجشنبه شب که از کنار ماشين‌ها رد می‌شدم، با اون صدای بلند آهنگ‌های ايرانی مبتذل يا تکنوهای بی‌معنی، و پنجره‌های بسته و آدم‌هايی که تو سايه‌روشن داخل ماشين نشستن، احساس میکردم می‌تونم همه‌شون رو حس کنم.تک‌تک ماشين‌ها رو، تک‌تک آدم‌های توی اون ماشين‌ها رو. برای اون‌هايی که توی ماشين‌هاشون نشسته بودن،اگر به پياده‌رو نگاه می‌کردن، من يه عابر بلند قد بودم که دست‌هاش رو تو جيب کاپشنش فرو کرده و سرش رو تا يقه‌اش پايين آورده و تند راه میره. احساس رهايی می‌کردم،و قدرت.

آدم‌ها رو پشت پنجره‌های بالاکشيدهء ماشين‌هاشون، غرق حرف زدن (و ديدزدن بقيه ماشين‌ها شايد!) و صدای بلند آهنگی که از استريوی ماشين‌شون پخش می‌شه ترجيح می‌دم.

و هيچکس به اندازهء من از پاييز و زمستون لذت نمی‌بره.

روزهای ابری سرد، روزهای مرطوب بدون آفتاب، روزهايی که پاييز خودش رو با کمال آرامش نشون می‌ده، زندگی بدجور واقعی به نظر می‌آد.به نظرم خيابون‌ها از هميشه خاکستری‌ترن، و سردتر.

2004/10/06

چند درصد کارهايی که انجام می‌ديم منطقيه؟ يا حداقل چند درصد دلايلیکه برای کارهای غير منطقی‌مون داريم قابل قبوله؟ از نظر احساسی يا با توجه به ضعف‌های عمومی انسانی.
حتی با در نظر گرفتن ظعف‌های انسانی و خطاها و تموم عواملی که باعث انجام يه تصميم يا کار غيرمنطقی می‌شه هم دليل خيلی از کارهايی که انجام می‌ديم رو خودمون هم نمی‌فهميم. اگر از ما برای يه سری کارها دليل بخوان، نمی‌تونيم دليل روشنی بياريم. و تا زمانی که روش تمرکز نشه هم، حتی مشخص نمی‌شه که اين کار بی‌دليل در حال انجام شدنه.
دليلش هم به نظر من يا خطای الگوريتم‌های مغزه، يا ناخوداگاه مرموز و سياه.

2004/10/05

پيشنوشت!: بالاخره بعد از کلی کلنجار با خودم اينجا رو به موسيقی آلوده کردم! گوشکنيأ و نظر بديد لطفاً

و يکی از اصول ثابت زندگيم هم پارادکسه. از در و ديوار پارادکس، همه جا پارادکس، کافيه صبا دستش رو دراز کنه تا يه پارادکس گنده بياد تو دستش!.

"آفتاب گرم تابستان" که نتونست کسی رو اين‌جا گرم کنه، ببينيم "سرمای يک‌دست زمستان" چه میکنه. شايد اقلاً سرما، بخش دراکولايی و اسکيموايی!! من رو به هيجان بياره! بايد ديد...

2004/10/04

آقای ثالث هم مرتب تو گوشم می‌خونه "هی فلانی، زندگی شايد همين باشد".و يه صدای ديگه(که مسلماً صدای آقای ثالث نيست!) می‌گه(در حقيقت اون هم می‌خونه!!) اگر همين باشد، از همه چيزش خسته شدم، باقيش هم مثل همين مدتيه که گذروندم، در نتيجه می‌خوام همينش هم نباشد!.
پس تا اطلاع ثانوی کسی صدای آقای ثالث رو کم کنه، تا من هم فکر کنم زندگی چيز ديگه‌ايه و "نه همين باشد"!.

پی‌نوشت: اصلاً کلمهء زندگی يعنی زنده بودن. چطور منی که دچار سکون و مرگم، از کلمهء زندگی استفاده می‌کنم؟! به قول نگار فقط منظره‌ها عوض می‌شن(يا مثل من پرده‌ها رو می‌کشی و چيزی نمی‌بينی)، اما حرکتی نيست.هيچ‌چيز نيست.

2004/10/03

و اين‌جايی که من الان هستم، نه عقيده جواب می‌ده، نه دين، نه اون خدای دور از دسترسی که به‌ش اعتقاد دارم.
نمی‌دونم. عجيبه که می‌تونم اين‌طور موقعيتم رو ببينم، اما برای بيرون اومدنش هيچ‌کاری نمی‌تونم انجام بدم.
فعلاً که اين راه من رو با خودش جلو می‌بره(اگر اصلاً راهی و جلو رفتنی باشه). راه ما را خواهد برد!!

2004/10/01

هی! من تازه کشف کردم که هيچ چيز واقعی نيست!! نه تصوير آدم‌ها، نه برداشت‌هامون از رفتار ديگران، نه باورهامون در مورد زندگی و خودمون و آدم‌هايی که می‌شناسيم و هر چيز ديگه. حقيقتی هم نيست. حقيقت صرفاً برداشت‌های دلخواه ماست از عناصری که هستند ... از يه سری ثوابت محض، شايد هم يه ثابت. و ما برداشت‌های خودمون رو از اون مجردات داريم. و بر اساس اون برداشت‌ها برداشت‌های ديگه، و بر اساس برداشت‌هامون مجموعه‌ای از رفتار‌ها و واکنش‌ها و خاصيت‌ها تعريف می‌شه و همين اتفاق دربارهء افراد مختلف می‌افته و در نهايت باعث می‌شه اون چيزی رو جلو چشم‌مون ببينيم که اسمش زندگيه. کسی به پشت صحنه نگاه نمی‌کنه.
تموم اختلاف‌ها، فرق‌ها، فکرها، تموم مذهب‌ها، مکتب‌های فکری، تموم فلسفه‌ها، خوب‌ها و بدها، همه برداشت‌های مختلف از يه حقيقت يگانه هستن. خدا و بت فرقی با هم ندارن.

يه کره رو در نظر بگيريد که ميون يه کرهء ديگه‌ است. فضای بين اين دو تا کره تاريکی محضه ... خلا مطلق. و اون کرهء داخلی می‌درخشه. آدم‌ها، پنجره‌هايی روی پوستهء کرهء بيرونی هستن. و هرکدوم از ما تموم زندگی‌ رو، همه چيز رو، همهء فکرها و عقايد و باورهامون رو بر اساس همون چيزی که از اون حجم داخلی می‌بينيم تعريف می‌کنيم، و اون خلا داخلی باعث می‌شه ما انعکاس نور ديگران رو نبينيم، و نفهميم که داريم به حجم بزرگی نگاه می‌کنيم که خارج از گنجايش ديد ماست. و همه يک چيز رو می‌بينيم، فقط تفاوت مکانی‌ ما روی سطح خارجی باعث می‌شه فرق داشته باشيم. يه سطح بالاتر از فکرهای ما، بالاتر از سطح دسترسی فکر انسان، همه چيز، يک چيزه. و هيچ چيزی هم نيست. فقط يکپارچگيه.
شايد اين يکپارچگی همون چيزی باشه که به‌ش خدا گفته می‌شه. و تموم طول زندگی‌مون مثل سگی که دنبال دمش می‌چرخه دنبال حقيقتيم، در حالی که خودمون جزء اون حقيقتيم.

دنبال حقيقت می‌گرديم، حقيقت عشق، حقيقت زندگی، حقيقت چه و چه. و هيچ حقيقتی نيست. فقط سرابه. سرابی که توی اون اولين و گمراه‌ کننده ترين چيزی که می‌بينيم، تصوير خودمونه.

2004/09/30

بی‌کار بودم XP 2004 SP2 نصب کردم. هی می‌گفتن با کلی برنامه مشکل داره و اذيت می‌کنه و بايد يه سرويس پک ديگه برای اين sp2 ريليز بشه(عجب جملهء نغزی!). اما کلی مشعوف شدم وقتی مودم موتورولای من رو(که ساليان سال قبل، وقتی مونيتورها هنوز مونوکروم بودن و کارت پانچ هنوز رايج بودهو اينا، ساخته شده و جزو ميراث‌های خانوادگی‌مونه) شناخت. پس نتيجه می‌گيريم ويندوز اکس-پی ۲۰۰۴ اس-پی-تو(و چه جملهء نغزتری! حوصله ندارم انگليسی کنم اين اديتور رو) با همه چيز سازگاره، خيلی هم ويندوز خوبيه، هرکی هم می‌گه بده از عوامل سان‌ محسوب می‌شه و مهدورالدمه و می‌گم آقای شريعتمداری در خانهء عنکبوت افشا افشا بکندش!

playList ام هم که شاهکاره(هرقدر می‌خوام اين اديتور رو انگليسی نکنم نمی‌شه که!).اول از همه Good ol' Bob Dylan . بعد 4 تا آهنگ از سانتانا( از آلبوم شمن‌اش. بی‌نظيره.). ۴-۳ تا آهنگ از R.E.M. يکی-دو تا از Dido و 15-14 تا از دميس روسس و يه کنسرت کامل Alanis Morisette . آخرش هم يه "تو ای پری کجايی" نمی‌دونم از کجااومده که دلم نمی‌آد پاکش کنم. می‌ذارمش رو shuffle و وقتی مثلاً بعد از سانتانا يهويی "تو ای ..." می‌آد کلی ذوق‌زده می‌شم :)).و باز ليست رو رندمايز می‌کنم و منتظر می مونم تا اتفاق بزرگ بيفته!

فرض کن شب اون قدر کابوست وحشتناک باشه(يه چيزی راجع به زنگ کليسا و آويزون شدن ازش. نمی‌خوام باقيش مرور کنم) که از تخت بيفتی پايين. درسته که نيم‌متر چيزی نيست، اما اگر کسی در حال ديدن کابوس نيم متر هم از تخت سقوط کنه، قبول کنيد که توی اون حالت مسلماً از زندگی لذت نمی‌بره. خوشبختانه(به دو دليل) فريادی که زدم فقط خودم رو بيدار کرد. بايد حتماً با مانسترز اينکورپوريشن تماس بگيرم. بو!

و از تموم اين‌ها کاملاً می‌شه نتيجه گرفت که-به قول دوپون- از اون هم بالاتر! دقيق‌تر بگم اصلاً، اصلاً، اصلاً حالم خوب نيست.
معمولاً کسی تجاوز به واقعيت‌هاش رو تحمل نمی‌کنه.واقعيت‌هاش؟ واقعيت‌های زندگيش. اصل‌ها و قانون‌هايی که برای زندگيش تعريف کرده.
اما اگر اون‌ها رو آگاهانه به خاطر کسی عوض کردی چطور؟ اون‌وقت کارت می‌شه برداشتن يه قدم بزرگ شجاعانه يا صرفاً يه عقب نشينی، همراه با خود-گول-زدن؟ ممکنه که ناخودآگاهت به تو خيانت کنه و تمايلت به عقب نشينی از اصولت رو به صورت بزرگ‌واری و گذشت و باقی اين‌ چيزهای مزخرف نشون بده؟

و ای کسی که anonymouse کامنت می ذاری.خب عزيز من من از کجا بفهمم که دوست جون مشترک مون کيه آخه؟ مشترک من و تو؟ چرا خودت رو معرفی نمی کنی آخه؟!

2004/09/29

اين‌جا هم بدجوری به ابتذال کشيده شده. البته کلاً نه میشه از روزمره به مطلب خاص و مهمی رسيد نه اصولاً ارزش داره.
شايد دليل اين روزمره شدن اين‌جا، پناه‌بردن به روزمره از شر شياطين درون باشه :)).
مساله اينه که زندگی داره در جهت‌های مختلف من رو می‌کشه. من هم سعی می‌کنم به هيچ کدوم از اين جهت‌ها کشيده نشم. و خب، يه مقدار باعث عدم تعادل می‌شه.
عدم تعادل هم هر بار به يه شکل بروز می‌کنه. فعلاً به شکل ابتذال و روزمرگی اين‌جا.

2004/09/28

حرف نمی‌زنم، نمی‌نويسم، تلفن نمی‌زنم، از خونه هم بيرون نمی‌رم.
نمی‌دونم چرا؟ اين گارد، واکنش در مقابل چيه. اما می‌دونم که يه جای کار ايراد داره.

صبح که از خواب بيدار می‌شم فکر می‌کنم تا زمانی که چای صبحم رو نخورم، ذهنم رو می‌بندم، و می‌بندم. يه جور سکوت ذهنی. دوش می‌گيرم. چای می‌خورم، و از سکوت خونهء خالی لذت می‌برم. تا جايی که بتونم سعی می‌کنم فاصلهء ميون خواب و بيداری رو زيادتر کنم.

روزهام کرخه. سرده. ساکته. نه سردی و سکوت ناراحت کننده. يه جور آرامش ... آرامش مرده.

در طول روز به خيلی‌ها فکر می‌کنم، با دليل و بدون دليل. و با فکر هرکس، اين فکر هم هست که اون شخص خاص توی اون لحظه به چی فکر می‌کنه، من کجای ذهنشم ... . فکر می‌کنم از کنار هم می‌گذريم و اثرمون رو روح هم باقی می‌ذاريم و می‌ريم. و چقدر عجيب می‌شد اگر هر کس می‌فهميد رو زندگی بقيه چه اثری می‌ذاره.

با کسی حرف می‌زدم. می‌گفت دوستی داره که برای فرار از فشار تنهايی دنبال دوست‌دختره. گفتم من نمی‌تونم اجازه بدم کسی به من نزديک بشه. و نمی‌تونم. اون لحظه داشتم آهنگی گوش می‌دادم که يادم نمی‌آد چه آهنگی بود. اما صدای ويلنش يادمه. شايد کاپريس ويلن‌های پاگانينی. يه لحظه ميون حرف‌ها، وقتی يه لحظه از حرف زدن با دوستم و گشتن ميون نتيجه‌های(مثل هيشه بی‌نهايت زياد) گوگل راجع به ديتاگريد به فکرم رسيد چطور کسی می‌تونه بفهمه که من از اين لحظات موسيقی گوش‌دادنم چه لذتی می‌برم. چطور ممکنه کسی بفهمه که می‌خوام لحظه‌های تنهايی و لذت شخصی خودم رو از چيزهای شخصیت خودم داشته باشم، از نوشته‌هام و موسيقی‌ای که خودم گوش می‌کنم و فکرهايی که خودم ازشون لبخند می‌‌زنم. با اين وضعيت نزديک شدن اشتباهه، يه اشتباه بزرگ. اونی هم که می‌فهمه اون‌قدر دور از دسترسه (همه با ارادهء خودش و هم به جبر) که ... . تا وقتی نزديکی به معنی از دست دادن خلوت(و نه تنهايی) باشه، من مطمئناً تنهايی رو ترجيح می‌دم.

و با آرامش مردهء خودم زندگی می‌کنم.

و عجيبه، اما از اين فکر که تموم کردن اين دور باطل دست خودمه، کلی انرژی می‌گيرم.

وکابوس‌‌هام هم به همون حالت يکنواخت سابق‌شون برگشتن. سقوط ميون تاريکی. اون قبلی‌ها رو ترجيح می‌دادم. دست کمش تنوع بود. بايد با مانسترز اينکورپوريشن تماس بگيرم. بو!

گاهی اوقات فکر می‌کنم: " زندگی يه مرده". و لبخند میزنم.

پی نوشت: حالا اين وسط اين جری گارسيا هم هی می خونه Knock knock knocing on heaven's doors.
چه ناکی، چه هونی، برو بابا!

2004/09/26

کارهای نيک

با تهديد به قتل پرگلک کلی سرحال اومدم، اون هم به طرز بدجنسانه و خبيثانه‌ای. مصداق آن‌چه از دل برآيد بر دل نشيند و ايناست. البته من نمی‌خوام مادربزرگم رو بکشم، اما خب ... حرفش رو فهميدم :))

يکی از دوست‌های خيلی‌خيلی باهوشم رفته اون لينک تست هوش،تست داده ضريب هوشيش شده ۱۲۱. دپرس شده بود می‌گفت من فارست گامپ بودم خودم خبر نداشتم :)). در راستای اين فارست گامپ بودن بايد عرض کنم اون تست رو بايد در شرايط کاملاً نرمال و با سطح زبان انگليسی خوب امتحان کنيد. مثلاً من اون ۴-۳ تا تستی که مربوط به کلمات بود(۳ تا کلمهء مثل هم) زياد متوجه نشدم. يعنی استدلال کردم، اما اون‌قدر بچه‌گانه بود که مطمئنم غلط بودن. ضمن اين‌که در بهترين شرايط هم، اولاً معلوم نيست اون تست استاندارد باشه، دوماً اصولاً اون عدد ملاک هيچ‌چيز نيست. خلاصه که با اين تست، نه راسل کرو Beautiful Mind می‌شيد نه فارست گامپ.

واقعاً از اين همه توجه و لطف نسبت به پاراالمپيک آدم شاد می‌شه. مقايسه کنيد با المپيک. ببينيد چقدر به اون توجه می‌شه، چقدر به اين. تازه ظاهراً خيلی از اعضای تيم ايران جزو اون‌هايی بودن که تو جنگ آسيب ديدن. واقعاً فکر و توجه و انسانيت تو کشور موج می‌زنه!

به قول عارف دلسوخته، شيخ اسميت(تو قسمت آخر ماتريکس)

!Pupose of life is to end

راستی در همين راستا زنده باد مولتی ويژن!

باز من قاطی کردم اين وب‌لاگ به ابتذال کشيده شد!

2004/09/24

خواب درهای بستهء سياه می‌بينم که نور از زيرشون می‌تابه و توی خواب می‌دونم که اصلاً دلم نمی‌خواد بازشون بکنم.

بين بد و بدتر در نوسانم.

مادر کتاب‌های سارا رو جلد می‌کنه. سال هفدهمه که اين‌کار رو می‌کنه. هفده‌ سال پيش، شبی مثل امشب کتاب‌های کلاس اول من رو جلد می‌کرد.

لينک تست هوش رو تو وب‌لاگ پانته‌آ ديدم. ۱۲۷ تا باهوشم!

Congratulations, Saam!
Your IQ score is 127

This number is based on a scientific formula that compares how many questions you answered correctly on the Classic IQ Test relative to others.

Your Intellectual Type is Precision Processor. This means you're exceptionally good at discovering quick solutions to problems, especially ones that involve math or logic. You're also resourceful and able to think on your feet. And that's just some of what we know about you from your test results.

از اين به بعد به من می‌گيد Precision Processor!

2004/09/22




هی تا حالا کميک به اين توپی ديديد؟ بی نظيره! هولی جيهاد :))

2004/09/20

می‌خواستم زنگ بزنم به اين نگاره، اما نشد. مريضی؟ خوب شدی؟ حالت چطوره؟

حتماً بايد يه لينکی بين قسمت حس و قسمت منطق مغز باشه ديگه. خيلی وقت‌ها حس می‌کنی نمیخوای کاری رو انجام بدی، اما اين حس ظاهراً هيچ دليلی نداره. اما در نهايت دليلش بر‌می‌گرده به استدلال‌های بخش منطق که خروجيش احساسه. جالبه ها!

من می‌دونم که کارهايی که از روی احساس انجام می‌شه و در نهايت به نظر احمقانه می‌آن، احمقانه نيستن. البته خودم هم هيچ‌وقت نتونستم اين قضيه رو برای خودم جا بندازم.

رو چه حسابی به کوير می‌گيد برهوت؟ اين جنگل آهن و بتن که اسمش شهره چه کمی از برهوت داره؟

متاسفم. می‌گه اگر با اين يکی ازدواج نکنم شوهر گيرم نمی‌آد.می‌دونم اين حرف رو فقط به من می‌زنه، اما اون قدر راحت میگه که حالم بد می‌شه. هاه! بش می‌گم من خيلی وقت‌ها که خونه تنهام با خودم حرف می‌زنم. و خيلی هم لذت‌بخشه. خيلی لذت‌بخش‌تر از حرف‌زدن با خيلی آدم‌های ديگه که بايأ خودم رو تکه‌ تکه کنم تا ۲ کلام حرف بزنيم با هم. نفهميد ... . مهم نيست. اين اجبار به ازدواج رو هم تو کله‌مون فرو کردن. به به! چه جامعهء خوب مزخرفی. لذت می‌برم وقتی اين همه آدم فاسد می‌بينم. مگه فساد فقط فساد مالی و اخلاقیه؟ اين هم فساده. از اونهم بدتر. پست شدن. برای يه مشت احساسات احمقانهء اشباع شدهء بدرنگ که به سرعت هم فراموش می‌شه. آدم‌ها اين‌طور کوچک میشن.

و شايد هم من خودبزرگ‌بينم(هستم. شايد هم نداره).

نمی‌فهمم چرا هميشه به جای اين‌که دنبال مشکل بگرديم دنبال مقصر می‌گرديم. کار از اين بيهوده‌تر هست؟

در تمام دوران بيداری يه نفر داره هی توی کله‌ام می‌خونه
They Disembarked on 45
و می ره جلو تا اون جا که
I never had the nerve to make the final cut
لوپ هم بد چيزيه ها! همهء زندگيم شده لوپ!
توجه داشته باشيد اين لوپ يعنی حلقه. و با اونی که تو صورته و می‌کشيدش فرق داره.

2004/09/19

از اون هم بالاتر! من برگشتم.

از "ساعت ۸ پنج‌شنبه شب" دارم در "ساعت ۸ پنج‌شنبه شب" زندگی می‌کنم. ميون همون ۴۵ دقيقه. می‌رم و می‌آم.

و فهميدم که کسی-يک فرد نادان- Behind Blue Eyes رو از رو هاردم پاک کرده. حيف که نمی‌تونم خفه‌اش کنم.

بعضی‌ها برای خودشون هديهء تولد می‌خرن می‌دن من توش بنويسم. بعضی‌ها خيلی خيلی بدجنسن. سری بعد تلافی می‌کنم.

واییییی. يه شکلات گنده هم هديه گرفتم.

و کلی بلاگر ديديم. اميدوارم دفعهء آينده سامش بيشتر باشد.
اما همه يه طرف، دوست نوينده مون يه طرف. کاش می‌شد بيشتر ديدت.

و فکر می‌کرديم که اصحاب کهف در هنگام خواب غلت هم می‌زده‌اند آيا؟

دوستان! عزيزان! منتقدان! هنرمندان! صرف اين‌که فيلم ميهمان مامان دست‌پخت آقای مهرجوييه دليل نمی‌شه الکی براش بميريد. لااقل برای مرگ‌تون يه دليل قانع‌کننده داشته باشيد.

حالا فکرش رو بکن بعد از "ساعت ۸ پنج‌شنبه‌شب" نشستی تو تاکسی و گيج و اينا. بعد آقای راننده شروع می‌کنه تحليل. ۶ ساعت برات حرف می‌زنه که مملکت اينه و شهردارِ خواهر و مادر فلان و فلان می‌خواد لباس تن‌مون کنه و ما هم خواهر و مادرش رو اينا! من هم حرف‌هاش رو نشنيدم به کل. بعدش يه جايی ميون مسير ديدم می‌گه "درست می‌گم آقا؟". گفتم ببخشيد متوجه نشدم چی گفتيد. گفت به! ما رو بگو برا کی روضه خونديم دو ساعته. شما همه‌تون مثل هميد. همينه که به اين‌جا رسيديم ديگه! که آخوندا دارن سه نقطه و سه نقطه می‌کنن و ما هم بيچاره شديم. آخه يکی نيست بگه مردک من اون موقع که انقلاب و اينا شد به دنيا نيومده بودم که!

برای همينه که از اتوبوس به شدت بدم می‌آد. همين‌طور از صندلی جلو تاکسی. از اين همه آدم که همه‌اش شاخک‌هاشون رو طرف هم می‌چرخونن و گير می‌دن به هم خوشم نمی‌آد. يعنی نمی‌تونم تحمل کنم. حالا بيا اين‌ها رو بگو به آقای محمد ميم. که داره موعضه می‌کنه که تو تهران اتوبوس خيلی خوبه و بدون اتوبوس خيلی بده و اين‌جا بايد سوار اتوبوس بشی. حالا هرچی من بگم بابا اون خط ويژه‌اش و اين ترافيک رو ديدم لازم نيست جناب عالی بفرمائيد. کلاً خوشم نمی‌آد از سر و صدا! خيلی بده آدم عقل کل باشه(البته نه خود آدم، اونی که طرف مقابلته).

هاه! اين يه هفته همه اش تو سرم Final Cut پينک فلويد در حا Play بوده. الان دارم گوشش می دم. بالاخره ...

فعلاً ظاهراً همين!

2004/09/07

و پينک فلويد گوش می‌دهيم. و آبجی کوچولو اريان ۳ گوش می‌دهد. و البته ما را خفه کرده می‌باشد.

و برنامه می‌نويسيم، نوشتنی! و امروز نتيجهء کلی سر و کله زدن با يک فقره ComboBox را گرفتيم و AutoComplete اش فعال شد. جالبيش اينه که کل را حلش حتی با کد تو خود MSDN بود و من تمام اينترنت رو گشتم براش. البته آخرش هم مجبور شدم کدهای ويژوال بيسيک رو نبديل کنم به سی‌شارپ. خوبه. سر اين برنامه‌هه هر چی بلد نبودم دارم ياد می‌گيرم! يه دونه ويژوال بيسيک کار نکرده بوديم که اون هم آخر عمری سرمون اومد.

و اين برنامه‌ای که می‌نويسم برای امتياز بندی داروخانه‌های استان خراسانه. خلاصه اگر کسی می‌خواد داروخانه بزنه زودی بياد اين‌جا اعلام کنه تا براش تو کد برنامه يه کاری بکنم. خرجش هم کمه D:.

و دو سه تا آهنگ عجيب هم از ستريانی کشفيدم. يکی The Feeling، يکی Into The Light. اين دوميه بدجور من رو گرفته.

و شب‌ها هم سر ساعت ۴ از خواب بيدار می‌شم. خوبيش اينه که گاهی وسط کابوس‌هام بيدار می‌شم و مجبور نيستم تا آخرش رو ببينم.

و از تهران رفتن می‌ترسم.

و اين امير کچلم رو هم بالاخره می‌بينم فردا. حقشه همون يه ذره مويی که رو کله‌اش مونده رو هم بکنم کلاً خلاص بشه!

و عضويتم تو پن‌لاگ رو هم کنسل خواهم کرد. اون اولش به عنوان يه حرکت جالب و بی‌نظير خيلی علاقه‌مند شدم و بيشتر می‌خواستم بدونم چطور می‌خوان اين قضيه رو جلو ببرن. اما بعد از يه مدت ديدم اولاً مثل تموم کارهای دسته‌جمعی ديگه فقط ظاهرش خوبه. کار جمعی لااقل تو ايران اين‌طوريه. چون کسی به کار کردن و جلو بردن کار فکر نمی‌کنه. هيچ‌کس بقيه رو قبول نداره.همه فقط حرف خودشون درسته. خلاصه که اين‌جا نمی‌شه کار دسته‌جمعی اين‌طوری کرد. ضمن اين‌که اين کار احتياج به پايه‌ء قوی داره. ما داريم؟ چند تا نهاد اين‌طوری داريم؟ چقدر تونستيم از خودمون سر دستگير کرد بلاگر‌ها و فيلترينگ دفاع کنيم؟ از کجا حمايت شديم؟ کدوم قانون از ما دفاع می‌کنه؟ اصولاً حتی اگر قانونی هم باشه چه ضمانت اجرايی داره؟ اين که راجع به ازادی بيان حرف‌های قشنگ بزنيم نهايتاً هيچ ارزش عملی و اجرايی نداره. گيرم که اين انجمن هم تشکيل شد. کی می‌خواد از کی دفاع کنه؟ حسن‌آقا از پت پستچی؟
البته جداً اميدوارم موفق بشن. اما من ترجيح می‌دم اسمم اون‌جا نباشه. اسم کسانی بايأ اون‌جا باشه که به اين قضيه اعتقاد دارن.

سه‌شنبه: و مزخرفات فوق تحرير شد به تاريخ دوشنبه شانزدهم شهريور. و امروز پست می‌شود.

همين.

Ciao

2004/09/05

گاهی وقت‌ها چيزی برای گفتن نيست. نه که چيزی برای نوشتن نباشه. چيزی برای گفتن نيست.

کار می‌کنم و تا آخر هفته بايد اين برنامهء داروخانه‌ها رو تموم کنم، وگرنه می‌افته با بعد از مسافرتم. پنج‌شنبه می‌رم تهران. يک هفته اون‌جام. کلی هم کار دارم برای انجام دادن. کلی هم دوست دارم برای ديدن.

و اون‌قدر سريع صبح‌ها رو شب و شب‌ها رو صبح می‌کنم که با اين‌که به سرعت‌شون عادت کردم، باز هم تعجب می‌کنم.

يه جورايی منتظرم زودتر ترم شروع بشه. از شدت عذاب وجدان دارمی خفه‌ می‌شم. قرار بود تابستون درس بخونم اما هيچ‌کار نکردم. از اول مهر بايد حسابی بخونم. خوبه که يه چيزی ذهن آدم رو مشغول کنه. خيلی خوبه.

و ديشب از خنده مردم. و البته ساعت ۱ خوابيدم. و البته صبح در حال بيرون اومدم از رختخواب کلی ناسزا حواله کردم به کار و داروخانه و ديتابيس و سی‌شارپ و اينا. خوبه‌ها!

و همين.

2004/09/04

The admission to fire
I repeat ... You have the admission to fire ...

2004/09/02

از آدم‌های بزرگ زمخت لعنتی بدم می‌آد.
از آدم‌هايی که تو خيالات‌شون خودشون رو می‌بينن بدم می‌آد.
از خيلی از احساس‌های خوب سطحی احمقانه‌ای که ديگران بر اثر کارهای احمقانه پيدا می‌کنن متنفرم.
از آدم‌هايی که بدون اين‌که بدونن، روی چيزهای باارزش پا مي‌ذارن و از صدای شکستنش لذت می‌برن متنفر می‌شم.
از آدم‌هايی که خيال می‌کنن خوبن و کارهاشون خوبه و زمين و آسمون دور و برشون بايد به‌شون احترام بذارن بدم می‌آد.

همين.

2004/08/31

عجيبه. می‌گم که ... چيزه ... خشن بشم؟ يعنی خشن که نه، واقع‌بين، عاقل. خشانت که از من بر نمی‌آد. حالا بشم؟

نمی‌تونم. همه‌اش ژسته!

به نظرم تب دارم.منظورم تب راستکيه! اين‌قدر استعاری حرف می‌زنيم که اگر يه نفر سکته کنه وداد بزنه ای به دادم برسيد دارم می‌ميرم، می‌شينيم می‌گيم اين بيچاره هم دچار ياس فلسفی شده، عاشق شده، فارغ شده، بالغ شده! اما من راستکی راستکی تب دارم. می‌لرزم و سردرد دارم. ای بابا عجب وضعيه ها! مريض بشی و نتونی تو خونه غر بزنی و لااقل دارويی چيزی بگيری! الان اگر لب تر کنم که مريضم، مادرم که تا خود صبح بيداره. بعدش هم ۳ روز احتمالاً تجويز می‌کنه شال و کلاه کنم موقع بيرون رفتن. کولر هم تعطيل. هربار هم که بخوام دوش بگيرم(روزی ۲ بار اقلاً) دادش در می‌آد که "ببين! همين کارها رو می‌کنی مريض می‌شی ديگه!"
اميدوارم آنفلوانزا نشده باشم. کلی کار دارم. ای بابا! ببين از ترس آنفلوانزا و آنژين به سرماخوردگی نفرت‌انگيز هم راضی شدم.

هاها! مانيتور اين خويشاوند والامقام ما نيز سوخت. میگم بدجنسی هم عالمی داره ها! به جون خودم.

وای جدی جدی حالم بده.

و مسلماً From The Inside باعث شد که اطراف حمام تا شعاع 6-5 متری به مکان غيرقابل سکونت تبديل شود.
و مطمئن باشيد حمام خانهء ما شامل اين قانون نمی باشد. من سوت می زنم. بيشتر هم سرجيو لئونه، يا پاگانينی.

يه نفر داره آرشيو من رو می خونه. همون که از اکانت دانشگاه پزشکی کانکت می شه. همون که شناختمش. چراش رو نمی دونم. اين که چرا الان شروع کرده. همون طورکه قبلاً نمی تونستم بفهمم چرا نمی خوند اين جا رو.

هممم. همه خوابيدن. رفتم درجه رو کش رفتم :)). 38.5 تب دارم. می لرزم به خودم. يه پتو انداختم رو شونه هام و می نويسم. مثل سرخ پوست ها کنار آتش. البته اگر سرخ پوستی باشه که کنار آتش بلاگ نوشته باشه!

جالبه که زن‌های سريال‌های تلويزيون ايران يا احمقن يا غيرقابل تحمل(به قول معروف، bitch). مردهاش هم يا تبهکارو قاتل تشريف دارن، يا "حاجی" و "سيد" و اينا، يا حزب‌اللهی و متدين و از اين نوربالاها، يا لوده و بامزه! و برای نمونه يه "آدم" ميون اين همه سريال پيدا نمی‌شه. حالم به هم می‌خوره.

جالبه که مرحلهء قبل از هذيان رو حس می کنم. ذهنم تيز شده. يه جور انگار رفته تو يه مود غيرعادی. عجيبه. 38.7 ... .

اگر از اين بلاگر تازه‌کارها بودم الان کلی غر می‌زدم که چرا کامنت نمی‌ذاريد و اميدوارم هرکس کامنت نذاره تبديل بشه به يک فقره قورباغهء سبز!

هاها! نيم ساعته فکر می‌کنم ديسکانکت کردم، اما نکردم. نتيجهء اخلاقی: وقتی مريض می‌باشيد، کامپيوتر را خاموش کنيد و دوشاخهء برق و تلفن آن‌را بکشيد.

سرگيجه گرفتم. تبم کم‌تر شده(۳۸.۲). اما نمی‌تونم بشينم. پس هذيون گفتن اين‌جا هيچ دليلی نداره. همين هذيون‌ها رو می‌شه توی رختخواب گفت. هرچی باشه شيک‌ تره!

فقط يه چيزی ... امشب
Put your lights on
Leave your lights on, you better leave your lights on
Cause there's a monster living under my bed
Whispering in my ear
There's an angel, with a hand on my head
She say I've got nothing to fear
There's a darkness deep in my soul
I still got a purpose to serve
So let your light shine, into my home
God, don't let me lose my nerve
Lose my nerve
Hey now, hey now, hey now, hey now
Wo oh hey now, hey now, hey now, hey now
Hey now, all you sinners
Put your lights on, put your lights on
Hey now, all you children
Leave your lights on, you better leave your lights on

2004/08/29

What we've got here is ... failure in communicate

اين اکانت شريف ما هم درمواقع اضطراری يه‌هويی تموم می‌شه.

حرف خاصی نيست. کارآموزی در حال تموم شدنه و کم‌تر از ۲ هفتهء ديگه می‌رم تهران که کلی دوست‌هام رو ببينم. بعدش هم بايد اساساً بشينم پای درس‌ها.

دور و برم هم اتفاق خاصی نمی‌افته. هنوز همون شک‌ها و ترديدهای قديمی. و همون بی‌خوابی‌های شب. و کابوس‌ها.

تنها هم بيرون می‌رم. اين تنها بيرون رفتن و شام خوردن يکی از عجيب‌ترين عادت‌های منه شايد. اما عادت دارم پنج‌شنبه‌شب‌ها شام برم بيرون. اگر از دوست‌هام کسی باشه با اون، اگر نه خودم تنها. تنها شام خوردن هم لذتی دارد. راحت يه ميز برای خودت داری. يه شرق هم می‌خری سر ميز می‌خونی. گاهی هم می‌مونم خونه و زنگ می‌زنم برام از بيرون شام می‌آرن. و شام می‌خورم و کارتون نگاه می‌کنم. کلی آرامش بخشه تنها شام خوردن.

کتاب سمفونی مردگانم رو دادم دست امير. دلم براش تنگ شده :(. سال بلوا رو می‌خوام دوباره شروع کنم. اين عادت دوباره و ده باره خونی کتاب‌ها هم خوبه. لااقل تو ايران که محدودهء نشر و ترجمه‌اش اين‌قدر محدوده و خيلی زود انتخاب‌هات تموم می‌شن. البته فقط برای اين نيست. کتاب‌ها رو برای اين نمی‌خونم که چيز تازه‌ای برام دارن. بيشتر برای فضاشون. و اون دنيای خيالی که فقط موقع خوندن اون کتاب به وجود می‌آد.

و R.E.M گوش می‌کنم.

و تموم حرف‌های قشنگ و فکرهای بزرگ به قول يه نفر به لعنت خدا هم نمی‌ارزه. اين رو تازه کشف کردم(برای هزارمين بار البته).

و البته از صدای گانز هم خوش‌مان نمی‌آيد اما اين آهنگ Civil War شون خدااااااست. مخصوصاً اون قسمت do you wear black armband ش.

ساعت ۱۱:۴۰. الان از بيرون اومدم. شام با امير بيرون بودم. همون که سمفونی مردگان دستشه. و البته يه پياده‌روی دلچسب، قبل و بعد از شام. و احساس می‌کنم ذهنم و روحم از شدت فکر و خستگی فرسوده شده. خستگی بی‌خوابی‌های شب و کابوس‌هايی که تموم اثر خواب رو از بين می‌برن و کار و باز فکر.
چرا اين‌ها رو می‌نويسم؟ نمی‌دونم ...

2004/08/26

"و خداوند انسان‌ها را، فارغ از جنسيت و نژاد و مذهب و مکتب، برابر افريد.
و آنگاه تصميم گرفت محض خنده و شوخی به انسان‌ها توانايی به گند کشيدن برابريشان را بدهد.
و اين‌گونه بود که ... "

-نبايد کم بيارن ديگه!
لاريجانی بعد از مسابقهء فوتبال ايران و آمريکا، سرود مرگ بر آمريکا پخش کرد. جناب تيمسار هم بعد از مدال رضازاده نوحه‌خوانی!
فقط خوشحالم که برنامه‌های رسانهء ملی به خارج از کشور درز نمی‌کنه. که تو دنيا کسی نفهمه کشور ۶۰ ميليونی ايران، مدينهء فاضله، يه قهرمان داره و تمام. که تموم حاصل کار اون همه آدم و اون همه انرژی که ظاهراً صرف می‌شه، يه رضازاده‌ست.
يه عده مردم غيور و شهيدپرور هم تو اردبيل جمع کرده بودن که نشون بدن چه اتفاق مهمی داره می‌افته. بله اتفاق مهمی افتاد. ما يک عدد، تکرار می‌کنم يــــــــــــــــــــــــــــــک عدد مدال آورديم(نمی‌دونم اونورزشکاری که ۶ يا ۷ تا مدال تو شنا آورده بود چی بود پس!).
آقای قشنگ، مجری تلويزيون می‌گه کشورهای ديگه حاضرن مدال‌هاشون رو بدن و اين مدال رو بگيرن. آی دلم می‌خواد "کشورهای ديگه" بشنون حرف آقای مجری اگاه و بااطلاع رو.
يه دوربين هم گذاشته بودن تو خونهء آقای وزنه‌بردار که خونواده‌اش نتونستن جم بخورن جلو دوربين. نمی‌دونم چرا عادت دارن از هر مسالهء کوچکی سيرک بسازن و هر مسالهء بزرگی رو پشت گوش بندازن(البته جز اين انتظاری نيست).

-آخه يکی نيست بگه بشر چرا دوباره رفتی نشستی پای تلويزيون.
يه بار ديگه اعلام می‌کنم من ديگه به هيچ عنوان تلويزيون نگاه نمی‌کنم!
من تلويزيون نگاه نمی‌کنم.
نگاه نمی‌کنم.

-يه چيز ديگه. يه چيزی يه مدت ذهنم رو مشغول کرده. چرا بايد قهرمانی کشورمون اين‌قدر برامون مهم باشه.همه انسانن. همه مثل هم. جدا از فرق‌های سياسی، چه فرق ديگه‌ای هست؟ چرا بايد رو وطن‌مون تعصب داشته باشيم؟ اين‌که چون بقيهء دنيا متعصبن رو کشورشون و اگر ما نباشيم، ما رو لگدمال می‌کنن رو قبول دارم. منتها به جز "اضطرار" و "برای عقب نموندن از دنيا"، چه دليل ديگه‌ای هست؟ نمی‌دونم. شايدهم دارم زياده‌روی می‌کنم. بيش از حد آنتی-تعصب‌ام.
البته بگم بعد از مدت‌ها پای تلويزيون نشستم و وزنه زدن رضازاده رو ديدم. به خاطرهمون وطن‌پرستی. اما نمی‌دونم چرا ... نمی‌دونم چه لزومی داره.

-پيام المپيک انسانيته. و نزديکی آدم‌هايی که به خاطر سياست و زبان (و فرهنگ شايد) از هم جدا موندن. با اين حساب بايد با اين موضع‌گيری هايی که می‌شه(از مسابقه ندادن با اسرائيليه تا اين تاکيدی که ورزشکاران سرافراز[!!!] رو مذهب کردن و اين سيرک‌های تلويزيونی) به مسوولين مقدس کشور(به قول آقای گزارشگر) برای به گند کشيدن پيام انسانيت المپيک تبريک گفت.

-تکرار می‌شود.
من - تلويزيون - نگاه - نمی‌کنم.
همون کانال‌های کارتون برای من خوبه که اقلاً توش مسائل کثيف آدم‌بزرگ‌ها نيست(هرکس بگه Coyote بده، با من طرفه).

2004/08/24

Dead Man Walking!Dead man walking here!

کسی Green Mile يادش مونده؟
جايی که آدم خوب ها، آدم خوبهء اصلی رو آوردن.

Dead Man Walking!Dead man walking here!

2004/08/22

-به اين می‌گن خبر درست و حسابی.بعد از مدت‌ها يه خبر تحريک کننده شنيدم.
می‌خوام اعتراف کنم. می‌خوام اعتراف کنم که يکی از تيپ‌های(متاسفانه فقط سينمايی) که من به شدت تحسين‌شون می‌کنم، دزدهای خفن می‌باشند(و البته اسنايپرها). از اون‌ها که با کت و شلوار می‌رن دزدی و بدون هيچ‌ نشونه‌ای دزدی می‌کنن و آخرش هم کارت ويزيت‌شون رو می‌گذارن برای پليس.
البته اين کسانی که تابلو جيغ رو دزديدن آبروی هرچی دزد آثار هنريه رو بردن. خيلی کارشون ... بی‌ظرافت و ... امممم ... چطور بگم ... اصلاً پاک هيجان کار رو از بين بردن. تو روز روشن و با اسلحه؟ واقعاً که نااميد کننده است. البته همين که يه اثر هنری معروف رو دزديدن باز خودش خوبه.
به اميد روزی که يه روز صبح درموزهء لور رو باز کنن و ببينن به جای موناليزا، يه کارت ويزيته با امضای داوينچی :))

فرهنگی که زنان را وادار به هم‌خوابگی می‌کند. جالبه و دردناک. لينک از اين. لينک خودش هم به ليست دوست‌هام اضافه شد. البته اين ورژن Fake می‌باشد.
به عنوان ادامه اين بحث رو هم بخونيد.خشونت مذکر

-ظاهراً اين پست قراره لينک باشه از اول تا آخرش. پس اين رو هم ببينيد. گفتگو با عباس معروفيه. جالبه.

-تحليل لوموند از بازی‌های المپيک.
... در سطح بين المللي، رويدادهاي ورزشي مانند بازيهاي المپيك يا جام جهاني فوتبال تنها فرصتهايي اند كه در زمان صلح امكان گرد همايي كشورها را به صورت مرتب و ملموس فراهم مي كنند. بازيهاي المپيك اين امكان را براي نمايندگان كشورهاي گوناگون فراهم مي كنند كه بي آن كه يكديگر را بكشند رو در روي يكديگر بايستند.

مثل خوشحال‌ها به لوموند ديپلماتيک لينک دادم.اما گاهی مقاله‌هاشون خيلی جذابه، با اين‌که کاملاً طرز فکرشون قالبيه. اما اين رو هم بخونيد. مقاله‌اش عاليه.شرف بندبازان

ديگه همين! کلی لينک داشتم اين دور و بر. منتها همه‌شون گم شدن زير دست و پا.
انگار غرق می‌شوم، درخيال‌ها و فکرها و دنيایعجيبی که کم‌تر از يک دقيقه پيش، به اين نتيجه رسيدم نمی‌شناسم‌اش.
شايد برای فرو نرفتن نياز به چيزی هست، يا کسی. و نه برای آويختن، ...

2004/08/20

صبح، زود ازخواب بيدار می‌شی. سرت درد می‌کنه. شب ۴ ساعت خوبيدی. کافی نيست، اما بيشتر نمی‌تونی.
طبق معمول به محض اين‌که اون ترس هميشگی اول بيدارشدن که من کی‌ام و اين‌جا کجاست می‌ره، دوباره فکرهات می‌آن سراغت.
از جات بلند می‌شی و طبق معمول هر روزت دوش میگيری.و طبق معمول هر روزفکرمی‌کنی کاش فکرهات اقلاً تو اين راه از رختخواب تا حمام راحتت می‌ذاشتن. يه دوش طولانی و گرم شايد حالت رو بهتر کنه، که البته نمی‌کنه!و اين سردرد لعنتی.
می‌آی پشت کامپيوتر. اين وسيله به چند شکل مختلف به زندگيت گره خورده.
سرت درد میکنه، و چشم‌هات. اما وقتی خبری نداری، بايد بری سراغ نوشته‌هاش. سردرد هم ديگه مهم نيست.
می‌خونی و طبق معمول اين چند روز دلت می‌گيره. و همون فکرهای قديمی کاش من بودم و کاش اين‌طورنبود.
و بعد باز اون دنبالهء ناخوشايندتر افکارت که اگر بودم شايد فرقی نمی‌کرد.
می‌دونی نبايد نگرانيت رو بروز بدی(و اگر هم بايدی باشه، نمی‌تونی). می‌دونی اوضاع بدتر می‌شه.
و تنها چيزی که اين روزها بايد همراهت باشه، اون وسيلهء کوچک زشته که صداش گاه و بيگاه هوا و اعصاب تو رو خراش می‌ده.
و پيغام‌هايی که از هر سه-چهار تا، يکی‌شون جواب می‌گيرن(و تو سعی می‌کنی به اين فکر نکنی که جواب نداشت يا اين‌که جوابش نرسيد). همون خدانگهدارها و سلام‌ها و "مواظب خودت باش"‌هايی که تکرار می‌شن، اما تکراری نه. همون :) های هميشگی. همون‌ها.
فکر می‌کنی بايد چيزی بنويسی. سرت درد می‌کنه و حالت خوب نيست و بايد ساعت ۷ از خونه بری بيرون، اما بايد بنويسی.
فکر می‌کنی الان کسی بيدار نيست. شايد دستگاهش روشن باشه، خسته‌‌ست، خوابه، بيدارش نکنم، اما شايد نتونم تا عصر ... .
می‌شينی و شروع میکنی. و فکر می‌کنی‌ که بايد همهء حرف‌هات رو اين‌جا بنويسی يا نه. لعنت به ارکات. می‌نويسی.
فکر می‌کنی به تموم‌حرف‌ها و فکرهای پشت اين حرف‌های گفته و ناگفتهء روزانه.
شروع می‌کنی به نوشتن:

سلام. خوبی؟ خوب خوابيدی؟
من خوبم. مواظب خودت باش :)

2004/08/18

-سرم به طرز عجيبی درد می‌کنه. تا حالا نشده بود اين‌طور سردرد بگيرم. طرف راست سرم و چشم راستم در حال انفجارن.احساس می‌کنم يه نفر انگشتش رو گذاشته پشت چشم راستم و فشار می‌ده. ۴-۳ روزه دردش از بين نرفته. گاهی آروم می‌شه اما قطع نمی‌شه. فکر کنم بايد برم دکتر. به نظرم دارم می‌ميرم :))

-اين sms هم که ديگه آخرشه. ۶۰۰ تا می‌فرستی يه دونه می‌رسه. بايد بريم مخابرات تظاهرات: مخابرات ايران، آسفالت بايد گردد! تازه اين sms های مهمی که من می‌فرستم و می‌گيرم(درحقيقت نمی‌گيرم!)

-احساس می‌کنم بوی خون توی بينيم می‌پيچه و چشم‌هام پر اشک می‌شه. به جون خودم دراکولا نيستم ها! گمونم بابت اين سردرد عجيبه.

-قضيه خيلی ساده است ديگه:
۱.توی مسابقات المپيک تموم کشورهای غير اسلامی کافر و بی‌دين و -در-آتش-خواهند-سوخته-شده، تيم‌های زنان‌شون رو با مايو فرستادن و هيچ‌کس هم توی تماشاچی‌ها نه حرکت زشتی کرد نه چيز رکيکی نوشت روی پرچم‌ها نه حتی بد نگاه کرد. همه يک‌صدا تشويق می‌کردن قهرمان‌های کشورشون رو، و حتی کشورهای ديگه رو(که رقيب کشور خودشون نبودن البته!). نمی‌گم اصلاً اين‌ مسائل نيست، که هست! اما وقتی به جمعيت نگاه می‌کردی فقط تشويق می‌ديدی و يه عده آدم نرمال.
۲.کشورهای اسلامی همه خانم‌ها رو توی گونی پيچيده بودن و آوردن.
۳.خانم گونی-پيچ ايرانی حتی دور و برش رو نگاه نکرد. ظاهراً کوکش کرده بودن، مثل اون پنگوئن کوکيه که من بچگی‌هام داشتم راه رفت تا ناپديد شد. به نظرم عزت و افتخار دينی و ملی‌مون رو به طور کامل حفظ کرد.
نتيجه‌گيری اخلاقی:
۱.مسيحی‌ها و يهودی‌ها و کافرها و همهء غير مسلمون‌ها، انسان‌های نرمال و عاديی هستند که در کنار انسان‌های معمول‌شون، خب يه عده انسان منحرف هم دارن.
۲. مسلمون‌ها يه عده آدم بی عقلن که از نظر فيزيولوژيکی قسمت پايين بدن‌شون بر قسمت بالا حکومت می‌کنه و به دو دسته تقسيم می‌شن: مردها که يه عده موجود خطرناک هرزه‌ هستن که فقط به سکس فکر می‌کنن؛ کار و سکس، استراحت و سکس، ورزش و سکس، اينترنت و سکس، شوخی و سکس ... . زن‌ها هم تنها و تنها به عنوان موجوداتی برای ارضا کردن غرايز مردها به وجود اومدن که بايد برای محافظت از مردهای هيولا صفت کردشون تو کيسه.
۳. ما از همهء مسلمون‌ها مسلمون‌تريم(با توجه به شروط بالا البته!)

-هرچی بگم دلم آروم نمی‌گيره. يادمه جايی خوندم توی انجيل اومده که زمانی زنی رو در حال زنا گرفتن و آوردن پيش عيسی که مجازاتش کن. عيسی يه مدت صبر میکنه تا اين‌که خيلی بهش اصرار می‌کنن. مجازات اون زن هم سنگسار بوده. عيسی می‌گه هرکسی فکر می‌کنه گناهانش از اين زن کم‌تره اولين سنگ رو بندازه. همه به وجدان‌شون رجوع می‌کنن و می‌رن و هيچ‌کس باقی‌ نمی‌مونه. عيسی هم به اون زن می‌گه "برو و گناه مکن". يا چيزی مثل اين. به نظرم‌ توی انجيل اومده باشه. حالا اين کجا و اخلاق اسلامی کجا!

-با خودم هم درگيرم اين روزها. کاش اون فيلم لعنتی‌ رو نمی‌ديدم. "شب‌های روشن" رو می‌گم. کلی به هم ريختم. خيلی بده که ندونی رفتارت باعث شادی يه نفره يا زنجيره به گردنش. نمی‌دونم. شايد هم اشتباه‌ می‌کنم. شايد ...

-هممممم ... بوی خون می‌آد ... . حرف پاراگراف سوم رو پس می‌گيرم. شايد واقعاً تبديل به کنت دراکولا شده باشم. يوهااااااااا ... بی‌زحمت از من بترسيد. من خيلی خطرناکم.

-آها ... و اما کابوس! مدل جديدش خيلی جالبه. چند شبه‌ تو خواب يه نفر سرم داد می‌کشه و من از صدای فريادش از خواب بيدار می‌شم. يه جور انگار من رو سرزنش می‌کنه يا اين‌که کمک می‌خواد. اما وحشتناکه هرچی که هست. رنگ خواب‌هام هم زرشکی تيره شده.

-فکرکنم خوابم می‌آد. اينقدر خسته‌ام که ديگه نمی‌دونم حتی چه حسی دارم. اين ۴-۳ روزه نهايت مدت خوابيدنم شب‌ها ۴ ساعت بوده. سردرد وحشتناک هم به کابوس‌هام اضافه شده. شبها با يه جور حس تلخ از خواب بيدار می‌شم. بعضی وقت‌ها دنبال يه نفر می‌گردم که نيست. واقعاً می‌گردم ها! دور و برم رو نگاه می‌کنم و فکرمی‌کنم بايد همين دور و برها خوابيده باشه و آروم نفس بکشه و يه دستش افتاده باشه روی سينهء من. و بعد ... تاريک‌ترين لحظه ها. و شکنجهء درد هم که اضافه شده. واقعاً دارم از زندگی لذت می‌برم!!

-دارم‌ می‌ميرم از خستگی ها! اما اين رو نگم نمی‌شه. يه خواننده پيدا کردم David Gray. خودم تا حالا اسمش رو نشنيده بوده. آهنگ Dead in the water ش بی‌نظيره. همين!

-اين نوشته هم شده مثل گزارش‌های مستقيم. هی رفتم و اومدم و نوشتم. به نظرم باز هم جای نوشتن داشتم، اما بايد چشم‌هام رو ببندم. سردرد خفه‌ام کرده. ظاهراً اين چشم و بازبودنش و "ديدن" هيچ‌وقت مايهء آرامش نيست.

Ciao
پشت هر شعر عاشقانه‌ای شاعری ايستاده که می‌خنده
يا به حماقت خودش
يا به سادگی کسی شما.
پشت هر شعر عاشقانه‌ای شاعری ايستاده که می‌خنده
يا به حماقت خودش
يا به سادگی کسی شما.

2004/08/16

منطق کارتون‌ها هميشه غلط نيست. کارتون‌ها هميشه برای خنديدن نيستن.
هميشه فرض کنيد که يکی از اون شخصيت‌های بدشانس کارتونی هستيد: Coyote يا چيزی مثل اون.
و مطمئن باشيد طبق قوانين کارتون به هرکسی که تکيه کنيد، يه اعتماد، آخرش با سر می‌خوريد زمين.
تنها فرق کارتون اينه که بلاهايی که سر شخصيت کارتونی می‌آد برای خنده است و بلاهايی که سر شما می‌آد واقعی.
وگرنه فکر می‌کنيد زندگی کمتر از کارتون مسخره است؟ تنها فرق‌شون اينه که کارتون‌ها بدجنسی شخصيت‌هاشون رو هم معصومانه نشون می‌دن. در حالی که دنيای واقعی در حالت عادی کثيفه. و در بهترين حالت زمخت و خشن.

و باور کنيد اين نوشته رو بدون هيچ‌گونه حس طنز يا شوخ‌طبعی نوشتم. کاملاً جدی.
«اگر زندگي شما بر پايه «يکي و فقط يکي» استوار است،منتظر «هيچکس و تنهايي» باشيد.»
فکر کن سرت درد بکنه، جوری که از شدت سردرد راه نتونی بری. بعد بگيری بخوابی. بعد خواب‌آلود و با چشم‌هايی که از شدت درد باز نمی‌شن بيای ببينی sms داری. و بعد بخونيش و بعد اون‌قدر خوشحال بشی که خون بدوه به سر و صورتت و چشم‌هات يه‌ دست قرمز بشن.
ما خيلی خوب بود. خيلی عالی بود. من که بهت ايمان داشتم، و واقعاً خوشحال شدم که موفق شدی، چون حقت بود.
دوست ندارم تبريک بگم، چون خيلی کليشه‌ايه. فقط می‌تونم يه ذره از اون احساسات رو اين‌جا بنويسم و اميدوار باشم خودت باقيش رو بفهمی :)

2004/08/15

و ظاهراً من مرده‌ای هستم که اتصالی کرده و گاهی به‌ اشتباه زنده می‌شود.

2004/08/14

و من مرده‌ای هستم که به موهايم به دقت ژل می‌زنم و موسيقی ارمنی گوش می‌دهم و برنامه می‌نويسم و هوگو باس دوست می‌دارم و قهوه را تلخ می‌نوشم.

2004/08/12

I.Robot

بلاخره بعد از ۶ سال که اين فيلم I,Robot رو هارد کامپيوترم بود، ديدمش و بايد بگم اصلاً به نظرم جالب نبود!

در درجهء اول فيلم برگرفته از يه داستان کوتاه آسيموف به نام I,Robot بود. راجع به خود فيلم، پايانش خيلی آبکی بود. يعنی اون دست دادن انسان و ربوت به نظرم خيلی کليشه‌ای اومد. همينطور اون دست مصنوعی ويل اسميت که ظاهراً فقط برای يکی-دو تا صحنهء روبوتی گذاشته بودنش تو فيلم‌نامه. ضمن اين‌که هيچ دليل منطقی برای پارانويای ويل اسميت ارائه نشد. اون جريان تصادف هم به نظر من خيلی احمقانه بود. و ممکن بود دليلی برای تنفر از روبوت‌ها بشه، اما پارانويا، نه!
از اون که بگذريم می‌رسيم به قسمت روبوتی فيلم. به عنوان يکی از خوره‌های داستان‌های علمی تخيلی بايد بگم ۲ نوع داستان تخيلی داريم. يکی داستان جدی و آميخته با فلسفه و بر مبنای علميه، يه جورش هم صرف داستان سرگرم کننده که خيلی جاها با داستان ترسناک قاطی می‌شه و هدفش از موضوعش صرفاً تحت تاثير قرار دادن تماشاگره. به طبع اين دو نوع داستان، دو نوع فيلم تخيلی هم داريم. فيلم‌های جدی و فيلم‌های فانتزی درجه‌چندمی که توش پره از آدم‌های مريخی با ۶ تا گوش و موجودات فضايی که بچه‌ها رو مي‌دزدن و معمولاً به شکل انسانی اما وحشتناک يا حشرات عظيم‌الجثه نشون‌ داده می‌شن. جالبی اين‌ فيلم اين بود که از يه سری داستان پايه و کلاسيک که باعث به وجود اومدن چند تا اثر مهم شد، يه فيلم مبتذل ساخته.
ايراد‌های فيلم خيلی زياده. اولاً اين مشخص کردن ربوت‌های بد و خوب بدجوری تو ذوقم زد. هيچ دليلی نداره ربوت‌‌ها با چراغ‌های رنگی دوست يا دشمن بودن‌شون رو ثابت کنن. ديگه اين‌که با وجود اون سيستم پيچيدهء انعطاف چهره‌ای که برای ربوت‌ها در نظر گرفته بودن، اون جالت مکانيکی و تکه-تکهء بدن و اون سيم‌هايی که از گردن‌شون بيرون زده بود، غير قابل تحمل بود. جالب اين‌جاست که تو صحنهء درگيری پايانيش روی ساختار ويکی، ويل اسميت يکی-دو تاشون رو با کندن سيم‌های گردن‌شون می‌کنه.
ديگه اين‌که ديد‌شون از محيط آينده افتضاح بود. اولاً می‌تونستن فيلم رو به آيندهء دورتری منتقل کنن. چون تا سال ۲۰۳۵ که ساليه که ابتدای فيلم می‌نويسدش، حدوداً ۳۰ سال مونده. و با توجه به روند پيشرفت تکنولوژی مطمئناً يه همچين تحولی توی ربوت‌ها غيرممکن خواهد بود. اون ماشين‌های حمل ربوت که توی صحنهء حملهء ربوت‌ها به ماشين ويل اسميت نشون داده شدن ديگه نهايت بچه بازی بودن. با اون شکل آئروديناميک‌شون دقيقاً ۹۰ درجه چرخيدن و به شکل ۲ تا ديوار شروع به حرکت کردن. واقعاً مسخره بود.
خود ربوت‌ها هم مشکل زياد داشتن. اول اين‌که آسيموف توی اکثر داستان‌های کتاب I,Robot اش اسم‌های ربوت‌ها رو از يه ترکيب انگليسی انتخاب کرده بود. مثلاً سری SPD که می شد Speedy هم خوندشون يا سری QT که Cutie هم خونده می شد.سری NS هم تو داستان‌‌ها NS-2 بود که نستور خونده می‌شد. اما تو اين فيلم NS تبديل شده بود به سانی!!! يه ذره خلاقيت يا ظرافت بد نبود. يا لااقل از اسم‌های خود آسيموف استفاده می‌کردن. چهره‌شون هم مشکل داشت. اون همه احساس و تغيير که تو چهرهء يه ربوت ديده می‌شد، واقعاً باور نکردنی بود. مطمئناً ما با سال‌ها و سال‌ها ربوت ساختن هم به همچين پيشرفتی نمی‌رسيم.
ديگه اين‌که ما کلی ربوت داشتيم که از قانون اول پيروی نمی‌کردن. توی يکی از داستان‌های I,Robot سوزان کالوين می‌گه که برای ساختن مغزی که قوانين به اين شکل ۳ قانون داخلش نباشه، احتياج به تحقيقات و تغييرات فوق‌العاده زياديه، و نهايتاً هم بزرگ‌ترين بی‌ثباتی‌ای که می‌بينيم ربوتيه که قانون اولش تضعيف شده( اون ربوتی که بش گفته شده بود خودش رو گم کنه و اون هم خودش رو گم کرده بود).مطمئنم اگر اسيموف زنده بود به همچين برداشتی از داستان‌هاش اعتراض می‌کرد. هميشه توی داستان‌هاش قوانين ثابت و حکم‌فرما بودن، هرچند که تاقص. قوانين آسيموف نقص‌های خودشون رو دارن(مثل ربوت‌های سولاريا تو داستان "امپراتوری ربوت‌ها" که انسان بودن رو مترادف با داشتن لهجهء سولاريايی می‌شناختن و انسان‌های ديگه رو به عنوان اين‌که انسان نيستن، می‌کشتن)، اما من يادم نمی‌آد هيچ‌وقت ربوتی رو بدون پيروی از قوانين ديده باشم.

مشکل ديگهء فيلم سوزان کالوين بزرگه، که از يه زن سرد و شکننده و يه متخصص بزرگ، تبديل شده به يکی از اين دکترهای هاليوودی که فقط به خاطر جذابيت فيلم داخل فيلم‌نامه می‌شنو مسلماً سوزان کالوينی که تو نوشته‌های آسيموف بود خيلی جدی‌تر و باهوش‌تر و اهل عمل‌ تر بود.

فيلم مشکل زياد داشت. اين‌ها چيزهايی بود که من الان به ذهنم رسيد. اما به هر حال، اصلاً فکر نمی‌کردم اين‌طور بودجه رو هدر داده باشن برای ساختن اين فيلم بچه‌گانه.

2004/08/10

-و روزها مثل برق و باد می‌گذرن و ... هيچ. نه چيزی که برام مهم باشه به دست می‌آرم نه می‌تونم خودم رو به چيزهايی که به دست می‌آرم راضی کنم. فقط يادگرفتنه که فراموشی می‌آره. يه فايل pdf گرفتم. يه کتابه از انتشارات مايکروسافت دربارهء ADO.NET. فعلاً به خوندن اون سرگرمم و (درحال حاضر) گشتن اينترنت دنبال مطالب مربوط به رشتهء معماری برای دوستم. رشتهء جالبيه ها! مطالب جالبی پيدا کردم. نشستم ديشب تا ساعت ۲ يه مقالهء خيلی جالب راجع به Green Architecture خوندم. يک و ده و صد و صدها طول عمر هم کافی نيست برای يادگرفتن.

-دراکولا که می‌گن منم ديگه! شک نکنيد. شب‌ها خوابم نمی‌بره. از ساعت ۱۱-۱۰ شب تازه فعاليت من شروع می‌شه. اينترنت و برنامه‌نوشتن و کتاب خوندن. دقيقاً برنامهء فعاليتم با اون مرحوم(دراکولا رو می‌گم) يکيه!

-ای کسی که ناشناس کامنت می‌ذاری. لطفاً خودت رو معرفی کن. برام ميل بفرست به آدرسی که اين‌جا هست، و بگو کی هستی. برام مهمه. معمولاً اهميتی برام نداره اگر آشنايی اين‌جا رو بخونه. اما اين دفعه به دلايلی برام مهمه. لطفاً اين کار رو بکن.

-جامعهء ناهنجار! تحملم داره تموم می‌شه. وحشتناکه. از ماشين‌هايی که با اون تکنوهای سنگين‌ يا آهنگ جوادی‌هاشون تو خيابون جلو دخترها مسخره‌بازی می‌کنن تا اون‌هايی که تو ارکات تو کاميونينی فروغ فرخ‌زاد برای پرسپوليس تبليغ می‌کنن، تا اون احمقی که سر چهارراه دستش رو می‌ذاره روی بوق و اين‌قدر نگه می‌داره تا راهش آزاد بشه، تا ... تا ... تا ... . می‌دونم نبايد اين‌طور باشه. معمولاً سعی می‌کنم قسمت خوب آدم‌ها رو ببينم. اما يه مدته خيلی کشيده شدم. نازک شدم. نمی‌تونم. تموم دنيام شده يه دوست و يه دوست و يه کامپيوتر و هفته‌ای ۴۰-۳۰ ساعت اينترنت و کتاب و برنامه‌نوشتن و همه‌اش هم پشت ميزم. گاهی هم که از ديوارهای اتاقم متنفر می‌شم می‌رم تنها قدم می‌زنم. همه‌اش همين. نه تحرکی نه اوج و فرودی. هيچ. تنها رنگ زندگيم فعلاً صورتيه(و فکر نکنيد که از اين جمله چيزی دستگيرتون می‌شه، چون نمی‌شه[دونقطه زبون]).

همين.

پی‌نوشت: باز هم می‌گم. دوست ناشناسم، بگو کی هستی :).

پی‌نوشت ۲: کسی کتاب برای برنامه‌نويسی ديتابيس برای #c و ASP.NET سراغ نداره؟

2004/08/09

حساب زمان از دستم دررفته بدجور. بش می‌گم ديروز صبح زود، بعدش تغيير می‌دم به امروز صبح زود، آخرش می‌شه امروز بعدازظهر!! هر بار هم با اطمينان کامل از خودم همچين حرف می‌زدم که طرف به خودش و خاطراتش و حافظه‌اش و محور زمانی شک کرد!!

سر کار هم هستم!! صبح‌ها می‌رم يه خرده دور و بر می‌چرخم و چند تا مشکل معمولی رو حل می‌کنم و بعدش ... خونه. نه اون‌قدری که می‌خواستم، اما خب يه چيزهايی ياد گرفتم خوشبختانه.

سيستم اتوماسيون نصب می‌کنيم، صورت‌جلسه امضا می‌کنيم، برنامهء ديتابيس می‌نويسيم، جلسه‌های مهم با معاون و رئيس اداره شرکت می‌کنيم، حامد AntiMemory عصبانی می‌کنيم(اين يکی می‌خواد سر به تن من نباشه)، مودم نصب می‌کنيم، آب حوض خالی می‌کنيم، پيرزن خفه می‌کنيم ... آآآآآآی‌ی‌ی‌ی.

در جواب اون دوست ناشناسی که برای نوشتهء قبل کامنت گذاشته: دوست عزيزم. باور کن اين نوشته‌ها هيچ‌کدوم‌شون اون‌طوری نيست که حتی کسی بخواد به چاپش يا اقدام جدی فکر هم بکنه. اين‌ها نوشته‌های شخصی منه، خيلی شخصی. و راستش هنوز دليل اين‌که اين‌جا می‌نويسم برای خودم هم واضح نيست. اما ... بيش از حد شخصيه که بشه بش فکر کرد. و مطمئن باش اين فکری که تو راجع به نوشته‌های من داری رو خيلی‌ها ندارن. اين‌ها همه‌اش برمی‌گرده به مسائل شخصی و درونی ما که خيلی به هم نزديکن. اما خب ... به هر حال با اون کامنتت کلی چاقالو شدم :).

و در جواب اون دوست مشکوکی که گفته بود اسم واقعيم رو بگم، خب دوست عزيزم خودت اسمت رو بگو :)) يا اسم اون دوست مشترک‌مون رو بگو. بعدش چشم، من چند بار اسمم رو ميون نوشته‌هام اين‌جا آوردم، باز هم سوتی می‌دم. اما دوست دارم ببينم از چه طريق با اين‌جا آشنا شدی :)
باز هم تاکيد می کنم:حتماً بگی ها! من کلی کنجکاو شدم.

يه خرده دير شد، اما از اين به بعد منظم‌تر می‌نويسم.

2004/08/06

مثل راهی که مطمئن باشی شروعش درسته و با اولين قدم حس کنی داری اشتباه می‌کنی.

نمی‌تونم آدم‌ها رو تحمل کنم. خيلی هاشون رو. نه رو حساب بالاتر دونستن و بهتر دونستن. چيزی مثل اين‌که نمی‌تونم يه طعم يا يه بو رو تحمل کنم، يا يه آهنگ‌ رو. حالا فرق نداره برخورد رودررو باشه يا تو برنامه‌های احمقانهء تلويزيون. و قسمت بدترش اينه که می‌دونم نبايد اين‌طور باشم.

2004/08/05

از نصيحت کردن و شدن متنفرم. هميشه سعی کردم فقط نظرات شخصيم رو به کسی که براش ارزش داره بگم، همين. هر توصيه يا "نصيحت"ی که می‌شنوم رو هم نهايتاً همين تلقی می‌کنم. اما ... نصيحت؟ احمقانه‌ست.

2004/08/04

قرار شد هيچ چيز نگم.
اين رو نوشتم که يآدم باشه سکوت کردم.

2004/08/03

گاهی شونه های خودم رو می گيرم و خودم رو تکون می‌دم و می‌گم بفهم لعنتی! اما همون احمقی می‌مونم که بودم.
کاش می شد مثل لنی موش ها و آدم ها گلوی خودم رو بگيرم و خودم رو تکون بدم.
اونقدر تکون بدم ، اونقدر تکون بدم، اونقدر تکون بدم ...
شب نخوابيدم
و تالکين خوندم
و نيما
و تن تن
و سهراب
و حسی دارم مثل بچه ای که مادرش کنارش نيست
و از شدت ترس و ناراحتی به مرز جنون می رسه
!FINAL CUTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTT

2004/08/02

رابطهء خطی و مستقيم به اين می‌گن. هرقدر نزديک‌تر باشی، زنده‌تری و هرقدر دورتر، خالی‌تر.
کاش می‌شد يه بار همهء حرف‌ها رو زد، و بعد اگر خواستی، همه رو پاک کنی؛ از حافظه‌ها و ذهن‌ها و دل‌ها.
گ
مرز بين حماقت و ثبات عقيده چقدره؟من می‌گم خيلی کم. يعنی از طرف مقابل که نگاهش کنی، حماقت همون پايداریه و برعکس و حتی برعکس!

2004/08/01

برای دومين بار تو اين سه چهار روزه خواب دار زدن خودم رو ديدم.
اين بار با بيشتر جزئياتش يادمه. خواب ديدم ميون يه جايی مثل يه سلول زندان خيلی بزرگ و وسيع با سقف بلند ايستادم، جلو ميله‌های سلول. يه طناب از سقف آويزون کرده بودم که دو تار سرش دستم بود. يه سرش يکی از اين گره‌های مخصوص طناب‌های اعدام زده بودن. يه عده هم يه خرده اون‌طرف‌تر رو زمين نشسته بودن. کلی آدم‌های عجيب و غريب. بعضی‌هاشون جزو خاطرات ۱۵-۱۰ سال پيش‌ بودن که مدت‌ها بود از خاطرم رفته بودن. هم‌کلاس سوم دبستانم، ناظم راهنمايی (که اسمش هم يادم نمی‌آد و فقط يادمه هويج صداش می‌کرديم). همهء اين‌ها نشسته بودن زمين و من رو نگاه می‌کردن. يه آدم کچل چاق که شلوارک پوشيده‌ بود و زيرپوش تنش بود، جلو همه نشسته بود و پاهای پشمالوش رو دراز کرده بود و سيب سبز گاز می‌زد. يادمه طناب رو انداختم دور گردنم و کشيدمش تا گره‌اش سفت شد(و يادمه که زبری طناب و شيارهای روش رو حس می‌کردم). بعد ديدم اون يکی سر طناب دستمه(و خب، اون‌طوری نمی‌تونستم خودم رو حلق‌آويز کنم!). به تماشاچی‌ها گفتم "يکی بياد اين طناب رو بکشه". راننده سرويس راهنماييم گفت ما نمیايم. ما می‌خوايم تشويقت کنيم. همه کارش رو خودت بايد بکنی. بعدش يادم نمی‌آد زياد. آها، صدای هارپ و ابوا هم می‌اومد(حالا چه تناسبی داشت نمی‌دونم!). نورش هم مثل نور مهتابی بود با يه ته‌رنگ زرد و سبز. يه جور نور چسبنده و توخالی. ديوارها هم سفيد براق بودن.
عجيب واقعی بود. صبح که بيدار شدم اصلاً تعجب نمی‌کردم اگر طناب رو دور گردنم می‌ديدم.

2004/07/30

سيستمم رو عوض کردم.
از پنتيوم III 500 تبديل شد به پنتيوم IV 2.4.تازه رم هم از 192 شد 512 از نوع DDR.هارد بيچاره هم از 15 تبديل شد به 80.
خلاصه که تازه دارم يه نفسی می کشم. ديگه لازم نيست برای کامپايل شدن يه برنامهء کوچولو 600 ساعت منتظر بمونم.
خلاصه که به خاطر اين بود که غايب بودم-که با استقبال فراوان شما مواجه شد البته!.

حالم هم خوش نيست اصلاً نه روحی نه جسمی.
کار هم به شدت رو سرم ريخته. درس هم که بايد بخونم-اين درس از ابتدای تاريخ هميشه به عنوان قوز بالای قوز محسوب می شده!.
تاااازه. يه پارتيشن 35 گيگابايتی رو هنوز فرمت نکردم که از همه بدتره!

خلاصه که تنها چيز خوب اين روزها اون SMS صبح بود. کلی خوشحال شدم، به دلايل زياد. مهم ترينش همون اسمی بود که وقتی رو صفحه ديدم 10-15 ثانيه خيره اش شده بودم.
مرسی که به فکرم بودی. و خيلی چيزهای ديگه.
اين خاله نگارمون رو هم نگران کرديم. نگران نباش خانم نيلی. هنوز نفسی که ممد حيات و مفرح ذات و ايناست می ره و می آد. من هم مثل استيو مک کوئين آخر فيلم پاپيون هنووووز زنده ام.

2004/07/25

من نفهميدم ايم مهندس موسوی چه صيغه ايه باز!
برای من که به صورت روزمره و غيرجدی مسائل سياسی رو دنبال می کنم شوک بود. يعنی شوکش رو به جامعهء سياسی حس کردم. عجيبه ها. طرف بدون برنامه و بدون هيچ حرکت اشکاری يه دفعه می شه يه گزينهء خيلی قوی! بايد تفکر کرد.

چرا از مردن می ترسيم؟ چون نمی دونيم که چند بار در طول زندگی مون می ميريم. من الان دارم می ميرم. بدون شوخی. جدی جدی.

جايی خوندم که ژنرال مونتگمری زمانی که تو صحرای آفريقا پی شکار رومل بوده، يه عکس از رومل زده بوده به ديوار قرارگاهش و به اون عکس نگاه می کرده و سعی می کرده ذهن طرف رو بخونه.
برای اطلاع ژنرال رومل يکی از بزرگترين مغزهای ارتش آلمان-و نه از اعضای حزب نازی- بوده که در نهايت به هيتلر خيانت کرد و مجبور به خودکشی شد. ژنرال مونتگمری بعد از يه سری عمليات خيلی موفق رومل تو صحرای آفريقا و بعد از يه سری شکست وحشتناک انگليسی ها فرماندهء ارتش آفريقای متفقين می شه-يادم نيست اون موقع امريکا هم وارد جنگ شده بوده يا نه-و بالاخره رومل رو مجبور به عقب نشينی می کنه و هيتلر رو لااقل تو آفريقا شکست می ده.
حالا چرا اين رو اينجا نوشتم دليل خاصی نداره. بگذاريدش به حساب حال بد و اوضاع آشفته ام.