2003/12/31

ايني که نوشتم حساس مي کنم پايانم نزديکه، يه حس 4-3 ماهه ست، نه مربوط به بعد از زلزله!
چندين و چند وقته که حس مي کنم مسافرم ... مسافري که بايد بره!

دورها آوايي ست
که مرا مي خواند

-کريسمس همه مبارک!
همه وقتي کريسمس مي شه ياد درخت کريسمس و بابانوئل و اينا مي افتن!
اما من يآد عشق جاودانم مي افتم.عشق من که خيلي وقته نديدمش و ازش بي خبرم.
کسي که يه زماني هربار مي ديدمش دلم رو مي برد.
اسکروچ!!!!
يادش به خير اون موقع ها که اسکروچ رو نشون مي داد هر سال.
هروقت اون شريکش مي گفت:
بدرووووووود اي خسيييييييييييس من اينطوري مي شدم
اميدوارم هر جا که هست يه عاااالمه پول داشته باشه که از صبح تا شب هي بشمردشون!
و اين بود عاشقانهء من براي اسکروچ!

Ciao

2003/12/30

-برف ميآد، ... سنگين ... پر ... و بي تفاوت.
حتي کج هم نمي شه به دست باد.
اين روزها حس عجيبي دارم.
احساس مي کنم ديگه برف نمي بينم.وقتي از پنجره بيرون رو نگاه مي کنم دلم مي خواد تموم تصوير بيرونش توي ذهنم ثبت بشه.
لايهء برف که روي همه چيز رو پوشونده، نور نارنجي چراغها روي آسفالت خيس، ماشين هايي که با صداي خيسشون مي رن و ميآن.
دلم مي خواد اينجا نباشم.منظورم از اينجا فيزيکي نيست.
دلم مي خواد اينجايي که بعد از 22 سال زندگي بهش رسيدم نباشم.
دلم مي خواد يه شبح باشم، يه سايهء کمرنگ، يه انعکاس.
شايد هم باشم!

-براي اکثر کساني که من ديدم، برف يا ياد آور اون سرما و سوزيه که توي لباسهاي گرمشون هم مي لرزوندشون، يا بخاري گرم و پتوي سنگيني که روي خودشون مي کشن، يا آدم برفي، يا برف بازي ...
اما برف من رو کرخ مي کنه.
احساس مي کنم برف روي من رو هم مي پوشونه.و من رو مخفي مي کنه(از کي؟ از چي؟ نمي دونم ...).
مثل حسي که گاهي شبها وقتي پتو رو تا روي سرم بالا مي کشم و خودم رو مچاله مي کنم، دارم.
يه جور تنهايي مطلق، يه جور هيچ بزرگ که فقط تورو توي خودش راه مي ده و تورو هم تبديل مي کنه به هيچ!
فکر نمي کنم کسي حرف من رو بفهمه، به جز ...
الان دو ساعتي مي شه پشت پنجره ايستاده ... اونطرف خيابون توي يه ساختمون بزرگ 4 طبقهء نوساز که خيلي واحدهاش خاليه، با پنجره هاي لخت و ضربدر هاي سفيدرنگ روي شيشه ها.
نمي دونم کيه، زن يا مرد، چه جوريه، چه شکليه!
من فقط يه شعله مي بينم که يه لحظه خط هاي دور بدن يه آدم رو به شکل مبهمي نشون مي ده، و بعد نقطهء نارنجي رنگي که گاهي گر مي گيره و گاهي ناپديد مي شه.
از زماني که هوا تاريک شده و برف شروع شده، پشت پنجره ست.
فکر کنم اون مي فهمه من چه حسي دارم.
همين الان يه سيگار ديگه روشن کرد!

-اين ماجراي زلزله هم شده بک گراند همهء فکر هاي من.
وقتي تلويزيون مي بينم فکر مي کنم چند نفر کساني که اونجا هستن، الان دارن به هفتهء گذشته شون فکر مي کنن.موقعي که پاي تلويزيون نشسته بودن، داشتن شام مي خوردن . و حالا ... همه چيز تباهه.
الان که برف ميآد مرتب اين فکر ميآد تو ذهنم که خدا کنه اونجا برف نباره چون مطمئنم کسي لذت نمي بره!
نمي دونم ...

-دلم مي خواد يه نفر با دستهاي سرد کوچک، موهام رو نوازش کنه.

و هنوز اون حس غريب با منه
اين حس که پايان دور نيست
اينکه بايد چراغ اتاقم رو خاموش کنم و اين برفها رو ببينم
شايد ...

راستي تازه يادم اومد
ظاهراً بعد از دو سه روز، دوباره نوشتم!

يه چيز ديگه هم راستي يادم اومد
از شعر بالا خوشتون اومد
از احمد شاملو بود.
به قول جبران، خداوند رستگارش کند.

2003/12/29

دوستش دارم
چرا که می شناسمش به دوستی و يگانگی.
...
و در اين هنگام
دحترکی حردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ
در آغوش فشرده باشد
...

2003/12/27

-يعني بايد از ايراني بودن خودم خجالت بکشم؟؟
بايد خجالت بکشم؟
دلم مي خواد يه نفر رو پيدا کنم و سرش داد بکشم:"بايد خجالت بکشم؟؟"

زنان ايراني جزو انسانها به حساب نمي آيند.سازمان هلال احمر اعلام کرده فعلاً فقط امدادگران مرد و مي فرسته و اگر! کمبودي احساس شد امدادگر زن.
من اگر جاي زنها بودم براي همين يک حرف کل سازمانشون رو به اتش مي کشيدم.
مردم بميرند از کمبود امکانات و نفرات که آقايان حضرات روحاني!!!! خيال راحت سر به زمين بگذارن که اسلام بر باد نمي ره!!
اميدوارم خدا لعنت کنه خدايي رو که اينها مي پرستن.بتهاي ابراهيم در برابر خداي اينها خيلي بتهاي نجيب و سربه راه و جنتلمن و آزادي خواهي بودن.همه اش سالي يکي دو قرباني مي گرفتن و تمام.
نوشته بود شايد تعداد قرباني ها به 40000 نفر برسه.
40000،40000،40000


-تلويزيون هم مثل هميشه اعصاب خرد کن و بي مصرف و مزخرف.
آقايان به جاي اون نوار سياهرنگ کنار صفحه، بودجهء يک روز شبکهء جهاني سحر و جام جم رو بدن به زلزله زده ها و براي عرب و انگليسي برنامه پخش نکنن.مطمئناً بينندگان عزيز شاکي نخواهند شد!!!(چون اصولاً بيننده اي وجود نداره!)
پولي که از يک روز تبليغ پتوي گلبافت و چيپس چي توز و هزار محصول پر زرق و برق ديگه مي گيرن اهدا کنند به زلزله زده ها!چطور مي شه؟ها؟
آقاي خاتمي هم که پيامهاي تسليتش رو از تريبون ملي بخونه يا توي صندوقخونهء خونه شون هيچ فرقي نداره چون عملاً براي کسي مهم نيست.
آقاي خاتمي ديگه براي کسي مهم نيست!

-مثل هميشه بي برنامگي و ندونم کاري و دست دست و تموم کارهايي که اين سالها بهش عادت کرديم.
توي سانفرانسيسکو، شهر فوق العاده شلوغ با تراکم جمعيت فوق العاده بيشتر از بم، توي يه زلزله به همين قدرت فقط دو نفر مردن!
مي دونم که شرايط خيلي متفاوته و من هم اطلاعي راجع به اين قضيه ندارم، اما با تمام اين احوال ... فقط دو نفر!
اونقدر دور از دسترسه که به نظر شوخي ميآد!
اگر خدا خداست، چرا همهء اين اراذل و اوباشي که مسبب اين تلفات هستند رو تبديل به سگ و گرگ نمي کنه که توي بيابون ها گلوي هم رو بجون و نتونن اينطور با بي کفايتي هاشون خون مردم رو بريزن.
مقصر زلزله نيست!
مقصر اونهايي هستن که باعث شدن از اينکه بگم ايراني هستم شرمنده باشم!

-اپوزيسيون؟
اپوزيسيون؟
ها ها ها ها!
کلي خنديدم.يه مشت جک و دلقک جمع شدن و اسم خودشون رو گذاشتن اپوزيسيون!
توي شرايط ديگه اي حتماً يه سريال تو مايه هاي دايي جان ناپلئون راجع به آقايان ساخته مي شه!
نوابغ کشف کردن که زلزله نتيجهء آزمايش هسته اي بوده!
نمي دونم براي کي به جز خودشون مهمه؟اصلاً نتيجهء بمب هيدروژني بوده يا پرواز يه پروانه!
فعلاً اقاي وليعهد مي تونن يه مقدار از اون پولي که براي کت و شلوارهاي 3000 دلاريشون خرج مي کنن بدن به زلزله زده ها!
آقاي شبخيز مي تونه يک روز تلويزيونش رو تعطيل کنه و پولش رو اهدا کنه!نه به هلال احمر که به يه سازمان بين المللي با کفايت.
ما مردم فقط بلديم ناراحت بشيم و گريه کنيم!ما مرده پرستيم! ما يه جو اراده و عمل نداريم!
اگر داشتيم اين همه خونه خراب نمي شد! اين همه آدم کشته نمي شد!
ما ايراني هستيم!

-جريان خون از همه جالب تره.
توي مشهد مردم شب جمع شده بودن براي اهداي خون، اما سازمان انتقال خون تا صبح باز نکرده.
جون مردم که مهم نيست، هست؟
کسي بالاي سر مملکت نيست، هست؟
توي مملکت قانون نيست، هست؟
توي مملکت کسي جون آدمها براش مهم نيست، هست؟
توي اين مملکت اصولاً آدمها براي کسي مهم نيستن، هستن؟

-جاي بحث سياسي نيست توي اين شرايط، اما خون تک تک مردمي که توي اين جريان کشته شدن يا آسيب ديدن به گردن کسانيه مسبب اصلي اين جريان بودن.
به گردن کسانيه که باعث عدم نظارت شدن، رو ساخت خونه ها و هزار مسالهء مهم ديگه که توي گينهء بيسائو و جزيرهء دکتر ارنست هم رعايت مي شه!
اگر خدا، هست، به انتقام خون حتي يک نفر از کشته شده ها بايد همهء اين آدم نما ها رو نبديل کنه به سنگ و خاک و خاکستر!

بعنوان حسن ختام برنامه:
ايرج بسطامي در حادثهء زلزله درگذشت.
مقالهء آقاي بهنود.
و عباس معروفي!

اين همه انساني که زجر مي کشن، فرياد مي زنن، اشک مي ريزن، مي ميرن
نبايأ از زلزله گله داشته باشن.
قاتل زلزله نيست
ما قاتليم
دست ما به خون آلوده ست و بايد جواب پس بديم، اگر اصولاً جواب پس دادني باشه!

P.S:نمي دونم اين مردم علم دوست ما چرا اينقدر به درجهء زلزله علاقمند هستن!
طرف درجهء زلزله رو زنگ زده از سازمان زلزله شناسي پرسيده و تا 22 رقم اعشار با دورهء گردش مي دونه، اما خبر نداره که شماره حسابي هست براي کمک
خبر نداره که جايي هست که مي تونه کمک کنه
کمکي بيشتر از ورچيدن لب و نچ نچ کردن!
ايراني هستيم ديگه! با ذوق، دوستدار علم، احساساتي!
ما خيلي خيلي خوبيم! ... بهترين مردم دنيا!
-اگر کسي خدا رو ديد
لطفاً بهش بگه يکي دو ساعت قبل از مرگم خبرم کنه بي زحمت
اگر پرسيد چرا بهش بگيد فلاني مي گه مي خوام برم بيرون پياده روي
بگيد فلاني مي گه قبل از مرگ، يه پياده روي درست حسابي مي چسبه.
نه زير يه خروار آوار
جايي که بايد براي نور و نفس و زندگي و حتي مرگ، تقلا کني ...

-هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد کرد
که پاک پاک شود صورت طلايي مرگ
(سهراب)

2003/12/26

مي خواستم بنويسم
اما حالا ديگه نمي خوام
تمام وقت توي ذهنم يه چيز مي بينم
آدمي که زير آوارها براي نفس کشيدن تقلا مي کنه
و آدمي که بيرون آوارها دعا مي کنه اون هنوز نفس بکشه

P.S:سه تا لينک که دوتا رو سميهء عزيز برام فرستاده و يکی رو هم از ژيوار برداشتم.برای کمک به زلزله زده هاست.
کاری به اونصورت که از دستمون بر نميآد، لااقل می تونيم مالی کمک کنيم.
لينک
لينک2
لينک3
-قابيل زن بود يا مرد؟
هابيل زن بود يا مرد؟
غير از هابيل و قابيل، بايد زني هم مي بود، نه؟
اصلاً زن اونوقت معني داشته؟

-اگر بگم ديوونه ام، از من مي ترسين؟ ولم مي کنين؟ باهام قهر مي کنين که چرا زودتر بهتون نگفته بودم؟ دلتون به حالم مي سوزه؟

-شاهکار خدا اينه که هيچوقت با قطعيت نمي توني بگي هست! اينطوري آزمايشش خيلي سختتر مي شه! همهء اين عشاق سينه چاک خدا و بي قرار ها و علما و فضلا يه جايي ته قلبشون مي دونن که هنوز يه درصد کوچکي به وجود خدا و همهء اون چيزهايي که با تموم وجود تبليغش رو مي کنن، شک دارن.

-براي 4-3 بار گوش دادن، Numb و From The Inside از Linkin Park عاليه!
حتماً گوشش بديد! براي زماني که احتياج به آهنگ خشانت بار هست، عاليه!

2003/12/24

-وقتي مي گم زندگي لعنتيه بگيد نه!
زندگي لعنتيه، و نفرين شده که لعنت شده باقي بمونه.
يکي از دلايل لعنت شدگيش هم اينه که بايد يه عالم کارهايي بکني که دوست نداري.
وقتي بچه اي بايد با اون شلوار خواب گشادت که دور پاهات لق مي زنه از زير پتوي گرم بيآي بيرون و بري مسواک بزني.
وقتي نوجواني بايد لباسهايي که براي تو نيستن رو بپوشي و به جايي بري که تموم خلاقيت و نشاطت رو مي گيره و عدد و رقم تحويلت مي ده: کارخانهء بازپروري انسان آزاد؛ دستگاه جداسازي آفات طبيعي از مغز و روح؛ مدرسه.
دلم مي گيره وقتي پسرها و دخترهايي رو مي بينم که يه کيف سنگين به دوش مي کشن و يا سرشون رو از ته زدن و با کله هاي بي موي کج و کوله و با نمکشون مي دون و بلند بلند دادمي زنن، يا دخترهايي که صورتهاي کوچکشون توي اون مقنعه هاي بلند گم شده و مثل استوانه هاي کوچولوي متحرک توي خيابون آروم آروم مي رن و پشت هرکدومشون هم يه کولهء سرخابي يا سبزه که توش پره از تراشهء مداد قرمز و سياه و مشق هاي خط زده و مهر صد آفرين و بوي دفتر و مداد.
مگه يه پسربچه چند بار موهاش نرم و صاف و بلنده که بايد سرش رو از ته بتراشن؟مگه يه دختر کوچک چه مدت "فرشته کوچولو" مي مونه که بخوان اون مدت رو هم با انواع و اقسام پوشش بپوشونن؟
بزرگتر که مي شي باز هم درس و درس و درس.حالا بايد بزرگ هم بشي:چيزي در حد فاجعه؛يه جور مرگ.بايد به اخلاق و رفتار آدم بزرگها عادت کني.
بزرگتر که شدي به جاي رويا ديدن راجع به دخترها و ماشينهاي مسابقه و مسابقه هاي فوتبال بايد سرت پايين باشه و سعي کني به اون مسير تباهي بري که نهايتاً مي کندت مهندس يا دکتر يا يه چيزي مثل اينها.
بزرگتر از اون که بشي، شروع مي کني به ديدن.البته هرکسي نمي بينه يا نمي خواد که ببينه.اما به هر حال اون دريچهء امنيت باز مي شه و نسيم مهوع دنياي مسخرهء لعنتي پر مي کندت.

يکي از عوارض جانبي بزرگ شدن براي من، اجبار به خوندن چيزهاييه که ازشون متنفرم.
تقريباً هربار که يه سايت سياسي يا خبري رو باز مي کنم، حسرت بچگيي رو مي خورم که توي کتابهاي ايزاک آسيموف و آرتور.سي.کلارک و بقيه گذشت.موقعي که مي تونستم يه گوشهء دنج کنار شوفاژ خونهء مادر بزرگم پيدا کنم و بخونم و بخونم و دنياي خودم رو خلق کنم.
و توي دنياي خودم زندگي کنم و کسي هم نخواد من رو از اونجا بکشه بيرون.به جز پدري که گه گاه نق مي زد که اينها ارزش نداره و تاريخ بخون.
آخه سلسله ها و پادشاه ها و خيانت کارها و قاتل ها و فريب خورده ها و بقيهء آدمهاي پستي که معمولاً توي کتابهاي تاريخ پيدا مي شن چه شانسي در مقابل روباتها و انسان هاي توي کتابهاي من داشتن؟(يادمه وقتي تاريخ بيهقي رو مي خوندم، تازه فهميدم که چقدر شانس آوردم که بچگي هام رو با آدمهاي مردهء بي ارزش پر نکردم؛متاسفم که اين حرف رو مي زنم اما وقتي تاريخ مي خوني، آدمهاي خوبش اونقدر کم هستن که عملاً بين جنون و حرص و شهوت گم مي شن)

گاهي حسرت اون گوشهء دنج کنار شوفاژ رو مي خورم، و اينکه دوباره زير اون تاقچه با نور کمش کتاب بخونم، و گاهي هم سرم رو بي هوا بلند کنم و بکوبم به تاقچهء بالاي سرم.حالا اونقدر بزرگ شدم که هربار که مي خوام برم توي موتورخونهء خونهء مادربزرگم، بايد اين هيکل يک متر و نود سانتي رو تا نيمه خم کنم تا سرم به بالاي در نخوره.
اما خب ... مجبورم. خودم رو وادار کردم به ديدن و گريزي هم ازش نيست.
امروز وقتي براي اولين بار وبلاگ عباس معروفي رو مي خوندم، حسم مثل برگشتن به خونه بود.مثل اينکه از بين ترافيک و نور نئونهايي که وزوز کنان خاموش و روشن مي شن و بوق ماشين ها و بوي آدمها، برگردي به خونهء تاريک امن گرمت.
مجبورم توي اين دنياي لعنتي زندگي کنم، و بايد اونطور که بايد، زندگي کنم نه اونطور که راحتتره.بايد ببينم.و متاسفانه منظرهء خوشايندي جلو چشمم نيست.
خودم رو وادار کردم اينطور توي اين دنياي لعنتي زندگي کنم، اما هنوز حسم راجع به لعنتي بودنش عوض نشده.
بهش عادت نکردم.و از خدا مي خوام که نکنم.
وقتي توي اين درياي کثيف دست و پا مي زني، ديدن کس ديگه اي که تلاش مي کنه تا سرش از آب بيرون بمونه خيلي خوبه.
به هر حال تا اطلاع ثانوي من پاي حرفم هستم: زندگي بدجوري لعنتيه(به اين زودي ها منتظرش نباشيد ... اطلاع ثانوي رو مي گم ...)

2003/12/23

-ديشب کانال Cine Box فيلم Shining رو گذاشت.
کارگردان فيلم استنلي کوبريکه،هنرپيشهء نقش اول جک نيکلسون، بر اساس کتاب استيفن کينگ.
يکي نيست به من بگه خب تو که از کتابش اعصابت خرد مي شد، چرا نشستي فيلمش رو ديدي؟که بعدش مجبور بشي يک ساعت و نيم کارتون ببيني تا اعصابت آروم بشه؟
نمي دونم بيکارم مي شينم فيلمي رو که مي دونم با اعصابم بازي مي کنه مي بينم؟؟
اما جداً جن گير پيش اين فيلم مثل کارتون بچه ها مي مونه.فيلمبرداري فيلم به شدت عاليه، انتخاب هنرپيشه ها از اون عالي تر، لوکيشن بي نظيره، کارگرداني هم که همه مي دونن.
و واي از اين جک نيکلسون.عجب هنرپيشه ايه.انرژي از سر و روش مي باره.مخصوصاً توي اين فيلم که عملاً نقش يه ديوونهء روح زده رو بازي مي کنه، آزاد بوده تا هرچي دلش خواسته دستهاش رو تکون بده و به چشمهاش از اون حالتهاي شيطاني بده.
هنرپيشه اي هم که نقش زنش رو بازي مي کنه مثل آدمي مي مونه که تازه از ماشين رختشويي درش آوردن.خيلي منفعل و بي حرکته.به نظرم بايد هم زيباتر مي بود هم خونسرد تر و مبتکر تر تا اون حالت شيطاني جک تورنس بيشتر توي چشم بزنه، نه اينکه همهء فيلم بترسه و بلرزه.
اون سياه پوسته هم خيلي الکي کشته شد.اون توي کتاب نقشش خيلي موثره، توي فيلم هم يه جورايي توي ذوق زد که همون اول کشته شد.به نظرم بهتر بود لااقل دني و کادرش رو مي ديد و بعد کشته مي شد تا باز هم وحشت بالاتر بره.
اما در کل اگر مي خوايد يه فيلم ترسناک واقعاً باارزش ببينيد، درخشش اولين انتخابه.نه مثل جن گير حالتون به هم مي خوره، نه مثل فيلم هاي ترسناک ديگه خنده داره.و البته فيلم رو به زبون اصلي ببينيد و نسخهء اصلش رو.وقتي جک نيکلسون داد مي زنه بايد صداي خودش باشه نه صداي دوبلور!
خلاصه که ديشب تا 3 خوابم نبرد(از حدود 1)!!
کنار فيلم نوشته بود 12- يعني براي بالاي 12 سال.
به نظرم بايد مي نوشت 40+ يا يه همچين چيزي.من نمي دونم اگر يه بچه اون فيلم رو ببينه چي ازش باقي مي مونه؟؟!!

باز هم مي خواستم بنويسم اما کار دارم.بماند براي بعد!

Ciao

-يه صحنهء فيلم هست، جايي که ديوونگي جک تورنس علني مي شه.
جک تورنس داستان نويسه.بعد تا قبل از اين صحنه نشون مي ده که مرتب پشت ماشين تايپش مي شينه و تايپ مي کنه.
توي اين قسمت فيلم، زنش مي ره پشت ميز و مي بينه توي تموم کاغذهايي که اونجاست(حدود 300-200 صفحه) روي همه شون نوشته:
All works and no play makes jack a dull boy.
اين رو به شکل هاي مختلف و توي پاراگرافهاي مختلف نوشته.اينجا اوج فيلمه.بايد اون صحنه رو بينيد!

All works and no play makes jack a dull boy.

2003/12/22

حتماً حتماً حتماً اين مقالهء مسعود بهنود رو بخونيد.بدجور به دلم نشست.
نمي دونم حالا مي شه اين حرفها رو باور کرد يا نه.الان به وضعي رسيدم که حرفهاي هيچکس رو باور نمي کنم، حتي يه مورخ.
اما اين چيزهايي که اينجا نوشته يه جور عجيبي با حس من جور در ميآد.


و اين آبجي کوچولو جيمبوي ما هم آپديت شده دو-سه روزه.سر بزنيدش.

يه نفر براي من بمونه ديگه!چرا همه Fade شدن؟چرا همه دور شدن؟
قبلاً فکر مي کردم مشکلي توي رفتارم دارم و يه همچين چيزهايي.
اما حالا فهميدم ... مشکل من اينه که آدمها رو بيشتر از اوني که بايد، دوست دارم، و آدمها من رو اونقدري که دوست دارم، دوست ندارن.
آي شماهايي که بهتون مي گم دوست! شمايي که بهتون لينک مي دم، براتون کامنت مي ذارم، اسمتون رو مي ذارم تو 4ديواري، يا ...
من شماها رو بيشتر از اوني که فکرش رو بکنيد دوست دارم.
کاش بفهميد ...

-از دست خودم خسته شدم! حوصله ام از دست خودم سر رفته.دلم مي خواد يکي ديگه بشم!

-در عشق توام نصيحت و پند چه سود؟       زهراب چشيده ام مرا قند چه سود؟
گويند مرا که بند بر پاش نهيد                   ديوانه دل است، پام بر بند چه سود؟
هياهوي بسيار براي هيچ!!!

-بچه که بودم برنامه هاي علمي تلويزيون رو خيلي دوست داشتم.
يادمه يکيش يه سوسماره بود که کاراگاه بود با يه آقاهه که توي يه آزمايشگاه کار مي کرد.سوسماره کارتوني بود و بقيه اش زنده.
يا اينکه دو تا شخصيت کارتوني بودن، فکر کنم سنجاب و يه چيز ديگه مثل سنجاب که از هم سوال هاي علمي مي پرسيدن.
يا حتي برنامه هايي که توي خود ايران ساخته شده بود.
يادمه اون موقع که خبري از اين آهنگهاي عجيب و غريب الکترونيک نبود که!از طرفي هر آهنگي رو نمي تونستن پخش کنن چون ايمان مردم به باد مي رفت!!
در نتيجه موسيقي خيلي از اين برنامه ها موسيقي کلاسيک بود.
يادمه يکي از اين برنامه ها که ايراني هم بود، موسيقيش از چهار فصل ويوالدي بود.
اين حس هاي بچگي هم بدجوري توي کلهء آدم حک مي شه؛عميق و نمي شه بهش بي توجه بود.
يادمه سال دوم دبيرستان بودم که چهارفصل ويوالدي رو خريدم.تا مدتها بعد هر وقت گوشش مي کردم(اينقدر گوشش دادم که با اينکه الان مدتها از آخرين باري که گوشش دادم مي گذره، تقريباً اکثرش رو حفظم) ياد و برنامه هاي کوچولوي علمي تلويزيون مي افتادم و اون لوله هاي آزمايش و بقيهء چيزهايي که به چشم اون پسر کوچولويي که با کمتر از نيم متر فاصله از تلويزيون مي نشست اونقدر جذاب نشون مي داد.
هيچوقت نتونستم واقعاً لذت ببرم از موسيقي ويوالدي، چون مرتب تمرکزم از موسيقي مي رفت به اون خاطره هاي ظاهراً بي اهميت.
ديشب طبق روال عادي، مديا پلير کلهء ما داشت برا خودش به صورت شافل موسيقي پخش مي کرد.
به خودم که اومدم ديدم چهارفصله.از اولش حدود يک ربع گوش کردم(توي مغزم؛ از همون کرم هاي مغزي) اما ديگه اون حس بدجنس برنگشت.
به خودم تبريک مي گم که بالاخره مي تونم با خيال راحت چهارفصل رو گوش کنم.
امروز بايد برم بگردم بين نوارهام و پيداش کنم.

همين ديگه ... تموم شد!

-بابا لااقل يه دونه کامنت ناقابل بذاريد که دلم نسوزه ديگه!

2003/12/21

-زندگي بيخودي شده!
همه چيز سرد و بيحاصل!
گاهي اوقات احساس مي کنم همه چيز تار و کدر و بي مفهوم مي شه، مثل وقتي که پيشونيت رو مي چسبوني به پنجرهء يخ کرده و نفست روي شيشه يخ مي بنده، و دنياي پشت شيشه بي شکل و تار مي شه!
گاهي اوقات زندگي براي من هم همينطور مي شه!
اونوقته که ديگه نه کسي برام مهمه نه چيزي.
فقط يه جور حس خالي بودن تا بينهايت.
و وقتي توي آينه به خودم نگاه مي کنم نگاهم خاليه
وهرقدر بيشتر دنبال خودم مي گردم، کمتر پيدا مي کنم.
فقط اون دوتا چشم سرد، مثل دوتا حفرهء بي جان قهوه اي تيره به من نگاه مي کنن و برق مي زنن.
زندگي مسخره نيست؟
اينطوري حس مي کنم زير ثانيه هايي که مي رن و ديگه بر نمي گردن دفن مي شم.
حس زنده به گور شدن ...

2003/12/20

اين خاله سوسکه هه هست اينجا! حتماً همگي سر مي زنيد به وبلاگش.
اين آدرس قصه شه.قصهء خاله سوسکه!

2003/12/19

-توي کامنتهاي اين چندتا پست آخر چيزي که جالب بود اين بود که چند نفر به انسجام فکري اشاره کرده بودن.
من هميشه همينطوري بودم.نه اينکه خط فکري مشخصي نداشته باشم.اما گاهي به خاطر اتفاقي که مي افته يا چيزي که مي بينم، حالا کوچک يا بزرگ، مهم يا بي اهميت يه فکري ميآد توي ذهنم که بعضي از اين فکرها رو اينجا مي نويسم.
بيشتر چيزهايي که مي نويسم چيزهاييه که به نظرم ارزش نوشتن رو داشته باشه.يعني ارزش اين رو داشته باشه که اينجا ثبت بشه.
به هر حال اگر آشفتگي فکري اينيه که شما مي گيد، هميشه بوده.
چون آشفتگي فکري نتيجهء مستقيم شرايط نامتعادله.آشفتگي فکري دقيقاً وقتي به وجود ميآد که محيط به شما چيزهاي متضادي رو تحميل مي کنه.
براي من هميشه اينطور بوده.يعني از زماني که وارد دنياي آدم بزرگها شدم.گرچه بزرگ نشدم و سعي کردم که بزرگ نشم، اما خب ... به هر حال هر محيطي يه سري شرايطي رو بهت تحميل مي کنه.
کلاً به نظرم اين پراکندگي طبيعيه!

-به نظرم اينکه خودم ناراحت باشم راحتتره.
چون تحمل ناراحتي تو برام سختتر از اينه که خودم ناراحت باشم.
فقط اميدوارم حرفهام و شرايطم رو فهميده باشي.

-ديشب کساني که توي مشهد حوالي سجاد و ملک آباد و بهار زندگي مي کنن صداي انفجار خيلي بزرگي رو شنيدن و خيلي ها توي خونه موج انفجار رو حس کردن.جوري که اطراف خونهء ما دزدگير تموم ماشينها شروع کرد به سر و صدا.
کسي نمي دونه ماجرا چي بوده؟چون تا جايي که مي دونم اخبار چيزي نگفته!

-چند روز ديگه تفلت اين فک و فاميل ماست.
فک و فاميل عزيز ... تفلتت خيلي مبارک!

Ciao

2003/12/18

من اگر جاي خدا بودم
وقتي آدمها مي مردن، دوباره زنده شون مي کردم
و اينبار تجربيات زندگي گذشته شون رو هم مي گذاشتم توي وجودشون بمونه
و بعد مي نشستم و تماشا مي کردم که چطور اشتباهات زندگي قبليشون رو با جرات و اعتماد به نفس تمام تکرار مي کنن
و لذت مي بردم
و دوباره اينکار رو تکرار مي کردم
و دوباره ... و دوباره ...

-آهنگهاي گروه پينک فلويد رو مي شه به عنوان شاهکارهاي خدا حساب کرد.
کنسرت P.U.L.S.E شون رو گرفتم.و الان در ميان ابرها قدم مي زنم.
فقط Comfortably Numb رو خراب کردن.اون رو بايد مي گذاشتن براي راجر واترز.

-به نظر شما وقتي کمرم محکم خورد به صندوق صدقه، قر شدم يا غر شدم؟

-به نظر شما، اينکه کمرم محکم خورد به صندوق صدقه، يه پيام اخلاقي با خودش نداشت؟
داشت ديگه! پيامش هم اين بود که توي اين صندوقها پول نندازيد وگرنه پررو مي شن!

-با امير شام رفتيم بيرون.
پيتزاي يولو خورديم، به عبارتي صدف!
خوشمان آمد! از اين به بعد مي خوريم!

-يه تکه نور افتاده بود روي تنم.خيال کردم سسه که توي پيتزا فروشي ريخته روي من.
خواستم پاکش کنم.بعدش ديدم نوره، فقط نور.نور بي رمق چراغ توي يه کوچهء خلوت.
همينطوري مي شه خوبترين چيزها رو خراب کرد ... وقتي که از روي اشتباه بخواي نور رو پاک کني!

همين ديگه!

Ciao

2003/12/17

-دوست داشتن مثل خوردن سيبه .
دليلش رو نپرسيد چون نمي دونم!!

-خيلي وقتها از خيلي چيزها بدم ميآد.
و به خاطر اين بد اومدن از خودم بدم ميآد.

-اينطور نوشتن هم خوبه ها
مثل اون درويشه که تبرزين شکسته مي اندازه رو دوشش و توي کوچه موقع ظهر، وقتي پاهاي يخ کرده ات رو دادي زير پتو و داري وارد اون خلسهء قبل از خواب مي شي، مي خونه!

-يه ديوونه هه هست تو دانشگاه.فکر کنم از کارگر ها باشه.اکثراً طرف پارکينگ ادبيات مي بينمش(احتمالاً اونهايي که زياد مي رن طرف ادبيات هم مي بيننش، حالا بگذريم از دندان. دونقطه دي)
امروز امتحانه رو دادم و خوب هم شد و داشتم خوشحال مي اومدم خونه.
همين آقاي ديوانه اومد از کنارم رد شد.هميشه يه چيزايي برا خودش مي بافه که اکثراً قابل فهم نيست.اما از کنار هرکس که رد مي شه بهش يه چيزي مي گه.
امروز از کنار من که رد شد، گفت :"خوش باش".
رد شد.من هم اومدم از اين حس خوبها بگيرم که آخيييي!! ديوونه هه هم به فکر منه و اينا.
يه دفعه احساس کردم يکي شونه ام رو گرفت و به شدت چرخوند.برگشتم ديدم همون آقاي ديوونهء دندون خرگوشي خودمونه.
با يه حالت قلدري و خشانت گفت:"مي گم خوش باش!"
من شونه ام رو از دستش در آوردم و گفتم باشه.ممنون از لطفت
بعدش هم تند کردم و اومدم.
اي بابا عجب وضعيه ها!خوشي هم زورکي شده.تازه ديوونهء مملکت هم به عموي مملکت گير مي ده!

-يه چيز جالب کشف کردم:
ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد و اينا!

-هميشه از اصطلاح شب تار خوشم مي اومده.يه حس خوبي داشته.
اما هيچوقت نفهميدم چرا مي گن شب سياه و قيرگون و اينا.اصلاً هم اين اصطلاح ها رو دوست ندارم.
آخه هر موقع سال که به آسمون شب نگاه کني، در بدترين حالتش باز هم آسمون سورمه اي تيره ست.هيچوقت سياه سياه نمي شه.
فقط ممکنه تو قطب آسمون کاملاً سياه بشه.اما کساني که معمولاً اين اصطلاح ها رو به کار مي برن، هيچکدومشون اسکيمو نيستن.
پس از اين به بعد به جاي شب سياه بگيد شب سورمه اي!!!

Ciao

2003/12/16

دو ساعت آرامش ...
و دوباره ... هياهوي بسيار براي هيچ.
هياهويي که فقط با صداي پيانويي که راپسودي هاي برامس رو مي نوازه کم و محو مي شه...
مرسي که هستي!

ببينيد ... بالاخره يه دليلی برای کامنت نذاشتنتون بايد باشه ديگه... ها؟
می خوام اين دليل رو بدونم.اينکه حدود 35 نفر از اينجا رد شدن(حداقل) اما دو نفر کامنت گذاشتن.

2003/12/15

-کساني که مي کشند درنده و وحشي نيستند.
کساني که سر لاشه و مردار مي جنگند شايستهء اين لقبند.

-اين هم يکي ديگه از عادت هاي من که کساني رو که دوستشون دارم اونقدر به خودم فشار مي دم که له بشن.
يا به قول تو خفه شون مي کنم.
فقط يه چيزي هست!
ببين من هر کسي رو له نمي کنم.
براي له شدن بايد وقت قبلي گرفت.تازه تا الان تو دومين يا سومين نفري هستي که له شدي(يا حداقل پتانسيل له شدن رو داشتي).
بعدش هم هي مي گفتي رابطه مون اينطوري نيست و اونطوري نيست.من هم قبول دارم نيست.اما .. عادي هم نيست.دقيقتر بخوام بگم، يه جوراييه!
حالا اين جور ها چه جورين خودم هم نمي دونم اما خب ... يه جوراييه ديگه!

-If you love some body
You should set them free
But sure it's hard to do

-چقدر ناراحت مي شم که به دوست داشتن من مي گي لطف کردن!
اگر هم لطفي باشه، لطفيه که من به خودم مي کنم، وگرنه براي تو که چيزي به جز حس خفگي نداشته )):
مي دونم که اون جريان ترس باز هم از همون تيپ هايي بود که آزاديت رو مي گيره و اعصابت رو خرد مي کنه.
اما واقعاً اين دفعه گفتنش خيلي فرق داشت.يه حقيقت ساده بود که قرار نيست از اين به بعد روي تو تاثير بذاره!
مثل اينکه گفته باشم اگر امروز خيس شدي بدون که بارون اومده!

-به خاطر همين غافلگيري هاي شيرين هم که شده بايد به آقاي عبدي، مسئول ترياي مهندسي مدال طلا بدن.
از همونا که مي دادن به معاون کلانتر، بعد پرده مي افتاد روي پاش!
اينکه يه لحظه بين تموم اون منظرهء جلوت فقط دو تا چشم مي بيني که مي خندن و مي درخشن.
خدا با من خيلي مهربونه.و من همينجا ازش تشکر مي کنم.

-باز زدم تو مايه هاي احساس شاعرانه!

-يه بار رفتم جلوي پنجرهء باز تو هواي سرد.
قبلش اصلاح کرده بودم و ژل افترشيو زده بودم و حسابي پوست صورتم صاف و خنک بود.
رفتم صورتم رو گرفتم تو هواي سرد.گذاشتم اون خنکاي هوا با اون سرماي مخصوص ژل ترکيب بشه.بعد تيغ خشک رو کشيدم به صورتم.
هنوز هروقت صبحهاي سردف بعد از اصلاح از خونه مي رم بيرون، دقيقاً اون تيغ رو روي صورتم حس مي کنم.
گاهي اوقات احساس کلي ام هم همينطور مي شه.مثل اون حس تيغي که روي پوست سرد صاف ديگه خرت خرت هم نمي کرد.يه جور صداي صاف مي داد.
الان هم حسم همونه.

-صدام رو ديديد؟با اون ريش و اون قيافه.توي اينترنت عکسش رو انداخته بود که داشتن بازديد پزشکيش مي کردن و يه نفر داشت با چراغ قوه پزشکي توي دهنش رو نگاه مي کرد.
با اون وضع به نظرم اومد اونقدر محکم از اون بالا خورده زمين که همهء دنيا صداش رو شنيدن!
يه لحظه با تموم جناياتش دلم به حالش سوخت.دلم خواست با يه بمب بدون اينکه حتي بفهمه، همون لحظه که غرق در اون تصورات جنون آميزش بوده مرده بود.
بعضي تصوير ها نبايد بشکنه، حتي اگر تصوير يه ديکتاتور قاتل و يه جنايتکار کم نظير باشه!
براي همين چيزهاست که گاهي از دنيا متنفر مي شم.
اين عدالت چرخ گردون نيست، پستي و مسخره بازي تلخشه!
همهء اين کارهاش يه بازيه براي خنديدن تا سرحد مرگ!

-اول بگم من مدتهاست مطلقاً تلويزيون نگاه نمي کنم.به دليل برنامه هاي مبتذل و بي محتوا و البته نفرت عجيب من از آقاي لاريجاني!
امشب داشتم از جلو تلويزيون رد مي شدم يه سريال فکر کنم داشت نشون مي داد.يه مادر سنتي با اون قيافهء احمقانه داشت به پسرش با يه تيپ قيافهء نور بالاي مملو از ريش پيشنهاد مي داد که بره و يه دختره رو ببينه براي پسند و ازدواج و اينکه اين يکي مثل اون 20 تاي قبلي که ديده نيست و اينا!پسره هم در اومده بود که نه! اصلاً نمي خوام! و اينا(خيلي دلت هم بخواد! بي مزهء لوس!)
در راستاي اين صحنهء مبتذل چند نکته قابل ذکر است:
يکي اينکه من گير دادم به کلمهء مبتذل!
دوم اينکه ببينم! مگه دختر ها جنس تو بقالين که مادر محترم و سنتي و با IQ به غايت پايين و با اون لحن احمقانه برگرده بگه رفتم برات يه دختر پسنديدم.
من نمي فهمم اين چه طرز فکريه که دخترها رو به عنوان جنس پشت ويترين نشون بدن که هر پسري که خواست بره ببينه و برشون داره يه خرده دستماليشون کنه آخر اگر خوشش نيومد بندازدش کنار و بره؟؟دختره هم فقط بلد باشه در حدود اسلامي و کاملاً رعايت شده عشوه بياد و بله بگه و گلدوزي کنه و از هر انگشتش يه هنر بريزه!
من نه فمينيستم نه از اين تيپ هاي فمينيستي خوشم ميآد اما اين ديگه حرف حقه!

بعدش من فکر مي کردم گذشت اون دوره اي که بچه هه مي رفت پي خل بازيهاش.مادره هم توي در و همسايه پرس و جو مي کرد برا يه عروس خوب و خونه دار و "از هر انگشتش چندين هنر مي ريزه".
فکر مي کنم تموم شده دوره اي که آقايون محترم به محض اينکه 30 سالشون شد و شروع کردن به ميانسال شدن يا اينکه موهاشون شروع کرد به ريختن، يا يه خونه و يه ماشين خريدن، راه بيفتن دوره و اينقدر خواستگاري کنن تا آخر يکي راضي بشه دخترش رو بهشون بده!
ناسلامتي عصر ارتباطات و دهکدهء جهانيه ها!
اون 100 سال پيش بود که پدره تا پسرش 16 سالش شد فوري يه عروس براش دست و پا مي کرد و پسره هم تا برا خودش کسي مي شد و حاج آقايي، ميرزايي چيزي مي شد مي رفت 4-3 تا زن ديگه مي گرفت.
الان تا جايي که من مي بينم اکثراً قبل از ازدواج با هم آشنان و دوستن و يه چيز کوچک واقعاً بي اهميتي! به نام عشق هم هست اين وسطها.نه مثل 100 سال پيش که طرف ازدواج مي کرد و چون هيچ راهي نداشت مجبور مي شد عاشق زنش بشه! آخرش هم يا ديوونه مي شد يا توي زندگي کرم مانندش اينقدر وول مي خورد که تو روزمرگيش فسيل مي شد.
فکر کنم گذشت دورهء اين تفکرات مبتذل(باز هم مبتذل!)
اما ظاهراً هنوز اين تو کلهء اقايون محترم فرو نرفته!
چه، تا زماني که فکرشون مشغول کشتن و غارت کردن و استثمار کردن مردمه، ديگه اين حرفها کيلويي چنده؟!!

اه اه! واقعاً حالم به معناي ولقعي به هم مي خوره از اين جعبهء جادو!

-در راستاي جعبهء جادو!
مثل اينکه بلاخره مخ باباهه خورد و قراره در روزهاي آتي ماهواره بگيريم.
بلاخره مثل اينکه يه خرده از اصول اخلاقيش کوتاه اومد.
البته يه شايعه هست که علت کوتاه اومدن شخص شخيص بابا خان ما فوتبالهاي داغ آتي ست.من که نمي دونم، گردن هرکسي که گفته!
خلاصه از اين به بعد فقط Vox و MutiVision و بهتر از همه Tv-5 فرانسه و BBC International.

2003/12/14

-نمي دونم تا حالا دقت کرديد که تکيه کلام من به هر حاله؟
مي تونم از فرهنگ لغاتم برش دارم، اما نمي خوام.يه حس خوبي داره.
به هر حال...

-يه مد جديد که ميآد رنگ در و ديوار عوض مي شه.همه همون رنگي مي شن.
آدم هاي بي رنگ بد!!

-بوي سيگار ميآد!!
کي داره سيگار مي کشه؟

-آقا يکي هست وبلاگش خصوصيه.اون رو کاري ندارم.
اما شمايي که برا وبلاگت نظر خواهي گذاشتي و توي مطلبهات شما، يعني مايي که وبلاگت رو مي خونيم رو خطاب مي کني.شما دي"ه خصوصي نمي نويسي.مي نويسي که بقيه بيآن و بخونن نظراتت رو.
حالا من نمي دونم اين آهنگ Non Stop چه صيغه ايه!
بابا همهء اين آهنگ هاي معروف رو که شما با فرمت MiDi يا احياناً Real مي ذاريد تو وبلاگتون، همه شنيدن.
آهنگ شيپ آو ماي هارت استينگ و سمفوني شمارهء 5 بتهوون و بقيهء آهنگهاي مورد علاقهء بلاگر ها يه جوريه که اگر آهنگ رو شنيده باشي که ديگه احتياجي نيست وسط وبگرديت يه دفعه ورژن MiDiش شروع کنه به ابراز وجود.
اگر هم کسي نشنيده باشدش که با اون کيفيت بد چيزي نمي فهمه.
حالا بعضي آهنگها اعصاب خرد کن نيست.مثلاً آهنگ وبلاگ آبجي اين جوجوهه.يا آهنگي که خودش گذاشته بود.
يه آهنگ ساده و آروم.نهايتاً يه استاپ مي زدي قطع مي شد.
اما بعضي اوقات واقعاً اين قضيه اعصاب خرد کن مي شه.مي ري 4 تا صفحه باز مي کني هر کدوم يه سازي مي زنن.
خب اگر مي خوايد آهنگ بذاريد تو وبلاگتون يه پلير بذاريد جلو دست که هر کس خواست خودش آهنگ رو فعال کنه يا غير فعال.
اينطوري مستقيماً داريد به حريم شخصي کسي که وبلاگتون رو مي خونه تجاوز مي کنيد.نهايتاً هم باعث مي شه يه نوشتهء خوب، نخونده يا نيمه کاره رها بشه با يه ناسزاي زير لب به صاحب وبلاگ.
مخصوصاً آدمهايي مثل من که دائم صداي آهنگ از کامپيوترشون بلنده.فکرش رو بکنيد، وسط آهنگ Haggard دقيقاً جايي که وسط صداي سازهاي کلاسيک يهو گيتار برقيه ميآد وسط، يه مرتبه مثلاً يه آهنگ از يکي از اين لس آنجلسي ها شروع بشه.اونوقت ببينيد چه حس ناراحت کننده اي داره.
و بدتر از اون اينکه با افتخار هم گوشهء وبلاگش نوشته باشه.
آهنگ:نمي دونم چي(اسمش فراموشم شد) از اميد.آهنگ رو نان استاپ کردم.هه هه هه!!!
خب کاري نداره.مي شه يه کليک کوچولو کرد اون بالا سمت راست و صفحهء سبز وبلاگت رو بست و بعدش هم يه لبخند زد به تويي که خوشحالي!

-يه کلک کوچولو.براي اينکه آهنگ وبلاگهايي که نان استاپ گذاشتن رو خاموش کنيد(فقط اونهايي که بدون پلير، فقط لوپ گذاشتن) بعد از لود شدن کامل صفحه، کافيه فقط يه کليک کوچک روي اون دکمه استاپ توي تول بار اينترنت اکسپلورر يا نتسکيپ بکنيد.آهنگش قطع مي شه(بابا همون دکمهه رو مي گم که علامتش يه ضربدر سرخرنگه)

-Elton John داره مي خونه

It seems to me
you've lived your life
like a candel in the wind

البته اين رو براي پرينسس دايانا خونده.مسلماً من هم انگلند روز نيستم.اما مي شه لطفاً يه بار همين تکه رو فقط براي من بخونه؟

-دوستان! عزيزان! حالا من يک کلمه گفتم ترسناک شدم، قرار نبود شما بر حرف من صحه بگذاريد و بترسيد که!
نهايتاً يه خرده تيز شدم، همين!

-مرکز آموزش مديران صنايع براي بابا کلاس گذاشته که بيشتر بلت بشه!
اميدوارم ازشون امتحان بگيرن و بابا بيفته!

-همين ديگه! چقدر غر بزنم؟!!

-کاش همهء کساني که دوست داشته مي شدند، مي فهميدند که چه کسي دوستشون داره و چقدر.
اونوقت هميشه اميد بود... هميشه!

2003/12/13

-دريادار شمخاني گفته مي خواد قايق پرنده درست کنه.
هرکس يوگي يا دوستان رو ديد لطفاً بهش بگه.سلام من رو هم برسونه بگه دلم براي اون و سرنديپيتي تنگ شده.همينطور هم براي اون آقا شيره که تو باغچهء حيوانات بود و اسمش بود جعفري!

-پست قبل رو اصلاح مي کنم.
اصلاً چه ارزشي داره که شاعر باشي يا فيلسوف.چه ارزشي داره شعر بفهمي يا فلسفه؟ چه ارزشي داره؟
اصلاً ارزش يعني چي؟
گاهي اوقات از کلمهء ارزش بدم ميآد.چون بي ارزش ترين و مبتذل ترين کلمهء دنياست.
مهم خوب يا بده.حالا چه خوبي يه بدي نمي دونم.فقط حس خوب يا حس بد.شايد هم حس نه خوب نه بد.حس معلق بودن، حس بي وزني!
به هر حال هيچ کدومشون هيچي نيستن.نه شاعر نه فيلسوف.
سهراب هميشه سهراب بوده نه شاعر.هيچوقت شاعر نديدمش.يا مثلاً مولوي تو ديوان شمس رو.يا حتي حافظ رو.
شاعر مي شه به اين هايي گفت که تازه اومدن.استعداد دارن، خيلي هم زياد.اما فقط بلدن شعر بگن.
حالا اگر يکي بپرسه سهراب چکار مي کرده، من نمي تونم جواب بدم.فقط مي دونم شعر نمي گفته.
اصلاً شعر گفتن با اراده ست.اما سهراب از خودش اراده اي براي نوشتن هشت تا کتابش نداشته.فقط يه نفر بهش گفته برو بنويس.
شايد نور مي خورده، اما شعر نمي گفته.

-ديشب سرد بود.من هم الکي لج کردم که بخاري نذارم تو اتاق.مادرم گفت 2 تا پتو بکش.اما به خاطر ترس از خفگي نکشيدم.
صبح ساعت هفت ابجي کوچولو بيدارم کرد ديدم کله ام رو کردم زير پتو دارم مثل سگ مي لرزم!

-اصلاً چه ايرادي داره بگم مثل سگ مي لرزيدم؟؟
مطمئناً موقع حرف زدن اينطوري صحبت نمي کنم، اما خب .. وقتي اينجا هستم بايد با کلمه ها احساسم رو رو اين ديواره ثبت کنم و هيچ چيز بهتر از اين اصطلاح مفهوم رو نمي رسونه!.
پس همون که گفتم.تا صبح مثل سگ لرزيدم.

-اين خط تيره ها که من اول پاراگراف ها مي ذارم شما رو ياد چي مي اندازه؟ من رو که ياد چوب ته پشمک مي اندازه.البته مطمئناً تا حالا پشمک تلخ و تند نداشتيم!

-حالا فهميديد چرا دير به دير پست مي کنم.
حالا شايد از اين به بعد زود به زود هم پست کردم.
اما خب ... انتظار هرگونه اتفاق محير العقول رو اينجا داشته باشيد.
اگر قرار باشه اينجا هم خودم نباشم، اونوقت واقعاً مايزربل هستم.

-آخري:
رفتم وبگردي ببينيد چي پيدا کردم.
شکلات تلخ.شايد هم قهوه با کافئين زياد.
به هر حال
Elle est amere

Ciao

-چی شده؟از من ترسيديد؟ چرا کسی کامنت نمی ذاره؟؟

2003/12/12

-يه شاعر با يه فيلسوف چه فرقي داره؟؟!!
نه ... منظورم دقيقاً اين نيست!
بهتره اينطوري بگم:
شاعري که فيلسوف نباشه چه ارزشي داره؟ يا فيلسوفي که شاعر نباشه؟

-اين روزها گاهي اوقات از اون حس هاي شاعرانهء غليظ بهم دست مي ده و با دنيا مهربون مي شم.
گاهي حس فلسفه و فيلسوف بودن دارم و به همه چيز از پشت پنجرهء ذهنم نگاه مي کنم و همه چيز رو کوچک مي بينم.
اما اکثراً سفت و سختم، مثل سنگ.نه احساسي نه رنگي نه بويي.مثل منظرهء يه روز برفي از پشت پنجره که به جز پردهء برف که يکنواخت و بي شکل ميآد چيزي ديده نمي شه.دنيا هست، اما يه جسد مبهم زير کفن برف.
نمي دونم ... اما تجربه ثابت کرده معمولاً قالب هايي راديکالي که مي گيرم با احساسم نسبت عکس داره.
مثلاً وقتي به صورت راديکال بي نياز و مطمئن و متکي به نفس نشون مي دم، دارم مي شکنم.موقعي که به شدت خونسردم، دارم از بي تابي مي ترکم.موقعي که بي مقدمه مي زنم به در شوخي، بي نهايت ناراحتم.
حالا نمي دونم اين معنيش چيه!
شايد معنيش ديوونگي باشه.البته بهتره بگم ديوونگي بيشتر يا ديوانگي کامل.

-اين آبجي کوچولوي ما هم بلاخره آپديت کرد.
فقط اگر کسي رفت و خوند، حواسش باشه که اولين نوشتهء يه بچهء 14 ساله ست که هنوز راهنمايي مي ره و عشقش حبس کردن همشاگرديهاش توي دستشوييه و زياد اهل کتاب هم نيست.

2003/12/11

-واي برف ... واي برف ... واي برف
هيچ وقت توي زندگيم اينقدر از ديدن برف پشت پنجره ها خوشحال نشده بودم.هميشه برف و روزهاي برفي رو دوست داشتم، اين 3 سالي که دانشگاه مي رم(امسال سال چهارمه) هر سال زمستون کلي به خودم خوش مي گذرونم.روزهاي برفي تا عصر که عملاً شب زودرسه، دانشگاه مي مونم و بعد مي رم توي راههاي خالي و ساکت دانشگاه پياده روي.خيلي وقتها برف سنگيني هم مي اومده که صحنه رو تکميل مي کرده.
اين داشنگاه ما هم که اينقده پهناوره که مي شه اوردش توي نقشه.مثلاً کوير فردوسي.آخه اکثر جاهاش ساخته نشده و برهوته(همه اش تقصير اين مهندس هاي عمرانه ديگه!).يه جاي دشت مانند هست بين دانشکدهء ما و دانشکدهء علوم.توي اين به اصطلاح دشت، هر جور جونوري بگيد پيدا مي شه.از مار و خرگوش بگير تا سنجاب.حتي شايعهء تاييد نشده اي از وجود يک ماموت غول پيکر در دشت مذکور حکايت دارد!!
کلي هم جونور عجيب و غريب اونطرف ها هست که اختمالاً از تاثير دستپخت مهندس هاي شيمي روي جانورهاي عادي به وجود اومدن.واقعاً که!
خلاصه که من روزهاي برفي رو خيلي خيلي دوست دارم.يه حس عجيبي دارم توي اين روزها.انگار که طبيعت اون روي قدرتمندش رو نشون مي ده و ما مثل موجودات کوچک بي اهميتي که حتي ردپاهامون رو هم يه برف سبک مي پوشونه، زير برف سنگين تقلا مي کنيم.
خلاصه امروز خيلي خوش گذشت.خيلي خيلي خوش گذشت.

-يکشنبه امتحان آمار دارم.خداوند به خير بگذرونه.

-ديشب بالاخره تولد گرفتم.يه عمو گارفيلد و يه آقاي اسب آبي هديه گرفتم با دو تا کتاب "هنک، سگ گاوچران".کلي تولدم مبارک شد.يوهووووو .... من خيلي دوست ندارم، اما دوستهام خيلي دوستن و من خيلي دوستهام رو دوست دارم(و اگر شما فهميديد من چي گفتم، نابغه ايد!!)

-دارم مي رم بيرون.دوربينم رو هم با خودم مي برم.اگر جاي مناسبي ديدم حتماً چند تا عکس حسابي مي گيرم!!

2003/12/10

مسابقهء وبلاگ برتر.

اين آدرس سايتشه.بايد عضو بشيد و راي بديد.
مي دونم که همگي به من راي مي ديد.
به هر حال به اصلح!! راي بديد!!!

2003/12/09

-امروز قدم رنجه فرمودند و با انصار و خواص تشريف آوردند گروه محقر ما و برگ سبزيست و اينا!
اصلاً از ديروز رفته رو سيستم غافلگيري.اون از تلفن، اين هم از اين ديدار غير منتظره.
حالا من هم امروز بعد از دوهفته مي خواستم برم آرايشگاه.صبح موهام رو ژل نزده بودم و همينطور اين جنگل استوايي رو ولش کرده بودم روي کله ام که هرج و مرج و خرابي وضعيتش رو بيشتر از هميشه نشون بده.تازه حواسم به چيز ديگه اي بود و اصلاً آمادگيش رو نداشتم که برگردم و ببينمش که تند تند داره پشت سرم ميآد.خلاصه کلي شوکه شدم و خوشحالم.

-هيچي ديگه! يک کلمه گفتم بارون و اينا، بعدش کلاً بند اومد.امروز هوا اونقده گرم بود که رسماً آتيشسوزي شدم و بچه ها من رو خاموش کردن(با لگد و بيل و اينا!!)

-ديشب فاينال کلاس زبان بود.بابا اين فرنسوي ها هم با اين حرف زدنشون.اينقده تند تند حرف مي زنن که آدم هيچي نمي فهمه.
سوالها از تهران ميآد.همراه سوال يه نواره که روش خود استادهاي کانون تهران چند تا متن ليسنينگ ضبط کردن و بايد بعد از گوش کردنشون به سوالها جواب بديم.
يه استادي داشتيم قبلاً مي گفت ما ايرانيها وقتي انگليسي يا کلاً زبان ديگه اي ياد مي گيريم لهجه هامون تقريباً بي نقصه، بس که مي خوايم براي همه کس و همه جا افه بيآيم.
حالا امتحان هم ليسنينگش همينطوري بود.فرانسه رو همينطوري تند حرف مي زنن، بعدش اون اقاهه که خونده بود، اينقدر درهم و برهم و ناجور متنش رو خونده بود که 4 بار پخش کردن عوض 3 بار، باز هم هيچکس جواب کامل نداد.فکر نکنم بيشتر از 91-92 بشم.کلي غصه دار شدم :((

-بلاخره بعد از قرني امتحانهاي ميان ترم داره شروع مي شه! آخييييش.داشتم مي مردم از عذاب وجدان.اخه همينطور با دستهاي درون جيب راه مي رفتم، در حاليکه همه به شدت درگير امتحان دادن بودند.اما خودمونيم اصلاً حال آمار خوندن رو ندارم.آمار رو بايد با بچه هاي خوابگاه بخونم که آمارشون قويتره!!!

-يه خبر خنده دار.مقتدي صدر توي عراق گفته اگر يارانش رو آزاد نکنن اعتصاب غذا مي کنه.فرماندهء آمريکايي بغداد هم گفته:
براي مقتدا کوچولو اعتصاب غذاي خوبي رو آرزو مي کنم
من اگر جاي مقتدي کوچولو بودم فکم هنوز درد مي کرد از شدت برخوردم با ديوار!!
مي گم اين آمريکايي ها هم از نظر ژانگولر بازي مثل خودمونن ها!!

-فيلم French Kiss رو ديدم.بعد از مدتها دوباره فيلم ديدم و واقعاً اين فيلم چسبيد.
داستانش راجع به يه آدم جواد بي تربيت نادونه که دوست مگ رايانه و ولش مي کنه و مي ره سراغ يه خانومهء وحشتناک فرانسوي.مگ رايان کوچولو هم راه مي افته دنبالش با هواپيما مي ره فرانسه.اونجا با يه آقا دزده آشنا مي شه و عاشق هم مي شن.يه فيلم رمانتيک خوب.به شدت توصيه مي شود!!! جاذبهء مگ رايان اجتناب ناپذيره! من نمي دونم وقتي هنرپيشه به اين شيريني هست، چرا باز يه عده کشته و مردهء مثلاً جنيفر لوپز هستن؟؟!!

-همين ديگه!! مگه جه خبره! همينقدر چرند نوشتم خيلي زياده!

فعلاً Ciao

2003/12/08

آقا کار و زندگيتون رو ول کنيد بريد اين وبلاگه
روزهاي آبي من

وبلاگ آبجي کوچولوي منه.هنوز اسمش قطعي نيست.
پس لطفاً با توجه به فضاي روحاني وبلاگ يه اسم مناسب براش پيدا کنيد، باشه؟

مرسي از همه.

Ciao

-يا اينجا کامنت بذاريد يا اونجا! به هر حال نيازمند ياري سبز و آبي و حتي بنفش کمرنگتان هستيم.

2003/12/06

-تلفن دوباره زده به سرش.مخابرات مي گه تلفنتون از داخل مشکل داره، ما هم به مخابرات مي گيم خودش مشکل داره.و اين وسط اين تلفن ماست که کماکان پا در هوا مونده و خوشحاله.
ميخواستم 5شنبه برم کافي نت اما نشد چون خيلي شلوغ بود.

-اين روزها خيلي قشنگ و باشکوه ميآن و مي رن.آسمون گرفتهء خاکستري و گاهي نم نم بارون(و گاهي حتي بيشتر از نم نم!، و آدم رو خيس مي کنه!!)
اين شبها براي پياده روي عاليه.ساعت 10 شب، وقتي آدمها از باد سرد و آسمون سياه و صداي خيسي آسفالت زير چرخ ماشينها، به خونه هاشون پناه مي برن، بيآي بيرون و توي پياده روهاي خيسي که به کفش برگهاي خيس چسبيده قدم بزني.
حتي زمين خوردن هم يه کيف ديگه اي داره! زمين خوردن توي يه پياده روي پر از برگ قشنگ، وقتي پات روي يکي از برگهاي خيس سر بخوره، حتي اگر يه طرف لباس سورمه ايت تقريباً سياه رنگ بشه خيلي رومانتيکه، نه؟!!!

-زندگي دوباره آروم و کند شده.نه اين که خوب شده باشه يا بد، صرفاً ساکن شده و بي تحرک.اين 3-2 هفته اينقدر اتفاق بد و ناخوشايند برام افتاده که حتي يادم نميآد آخرين باري که اينقدر ناراحت بودم کي بوده.اين 3-4 هفته حسابي افسرده شده بودم.پر از فکر هاي ناخوشايند.البته الان هم اتفاق چندان خوبي نيفتاده.فقط اينکه يه فرصتي بين حوادث پيدا کردم که خودم رو پيدا کنم.يه 10 روزي مي شه که همه چيز تا جايي که ممکنه عاديه.همين شايد به من فرصت داد تا دوباره تقريباً خودم بشم.حالا که فکرش رو مي کنم مي بينم اين يک ماهه به شدت ادم غرغرويي شده بودم، و بداخلاق و زودرنج و خلاصه مجموعه اي از اخلاق مزخرف و تحمل نکردني.
باورتون نمي شه مي تونيد از دخترم بپرسيد.حيف که من باباشم، وگرنه با يک شوت محکم من رو پرت مي کرد يه طرفي که چشمش هم به من نيفته(بچه هاي سال دوهزارن ديگه، چه مي شه کرد.)
آقا خلاصه که عموتون برگشته و خوشحاله.در حقيقت اگر بخوام به قول دوپون ها دقيقتر بگم از اينکه برگشته خوشحاله و خوشحاله.حتي بالاتر از اون، دوباره چرخهاي مغزش داره مي چرخه، با سرعت و دقيق.
به عموتون خوش آمد بگيد.

-يه خبر مهم.من طي يک عمل خائنانه و خبيثانه دارم آبجي کوچيکه رو هم به ورطهء هولناک و حتي دهشتناک و ايناي وبلاگ نويسي مي کشونم.خدا ازم نگذره!!!!فکر کنم جوانترين وبلاگ نويس وبلاگستان باشه با 14 سال سن.
به محض درست شدن تلفن قالبش رو مي ذارم توي پرشين بلاگ.قالبش خييييييلي ماه شده.بعدش هم نيازمند ياري سبزتان براي انتخاب يه اسم براي وبلاگش هستيم.
من پيشنهاد کردم " روزهاي آبي من " باشه(شبيه اسم يکي از وبلاگهاي فقيد قبليم).گرچه که خودش از رنگ بنفش کمرنگ خوشش ميآد!!!خلاصه راه رو باز کنيد که آبجي کوچيکهء عمو پت وارد مي شود.!!!

-از دست اين هواي مزخرف مشهد.ديشب نوشته بودم که چقدر پياده روي خيس و اينا خوبه، امروز يه آفتابي شده که همهء در و پنجره ها رو باز گذاشتم!! درهر حال بهتون بعنوان کسي که تجربهء 12 سال زندگي در مشهد رو داره توصيه مي کنم وقتي ميآيد مشهد به جاي ساعت به دستتون هواسنج ببنديد.مطمئن باشيد که خيلي بيشتر براتون مفيد خواهد بود.

هنوز تحت تاثير شديد عقايد يک دلقک هستم.حيف که به شدت درگيرم وگرنه حتماً مي رفتم بقيهء کتابهاي هاينريش بل رو هم مي خريدم.

-دلم براي يک فقره جوجو و ويک فقره شخص شخيص "خودش مي دونه"!! و ليلي و خانم داستان نويس محبوب و مشهور و خالهء مهربونم و بارانه و بقيه تنگ شده.بي صبرانه منتظر درست شدن تلفن هستم!!

-راستي يه چيز ديگه.براي کريس دي برگ اون Mail کذايي رو فرستادم.برام جواب فرستاده:
کدوم دخترم؟؟!! مگه من دختر دارم؟؟ جريان چيه؟!!
من هم بي خيال شدم!!!

-يوهوووووو تلفن درست شد!!!

2003/12/02

-آقا يه خبر خنده دار.دختر کريس دي برگ خواننده، Miss World شده.توي Yahoo News نوشته بود.
حالا من کار ندارم، اما از Spanish Train و Crusader و يکي دوتا آهنگ ديگه که بگذريم، آخه چطور از کريس دي برگ با اون قيافه اش دختري زاييده شده که Miss World شده؟؟!!
من همين روزها مي خوام براش يه Mail بفرستم ازش بپرسم مطمئنه دختره(همون Rosana که اون آهنگه رو براش خونده)دختر خودشه؟؟!!
خلاصه اگر ديديد يه دفعه توي خبر ها اومد کريس دي برگ زنش رو طلاق داده، و حتي قتل هاي ناموسي و اينا، بدونيد کار من بوده.
خدا رو چه ديديد؟شايد رفت خونه ديد اون يکي بچه اش هم مثلاً سياه پوسته يا مثلاً از اين ژاپني هاي چشم بادومي.

و از اين انشا نتيجه مي گيريم که خباثت شاخ و دم نداره.
نداره ديگه!!

اين هم عمو کريس دي برگ!!

Ciao

-اشتياق عجيبي براي رسيدن اولين برف زمستوني دارم.
نمي دونم چرا... يه جور حس عجيبي دارم انگار ... انگار توي يه قطار نشستم که داره حرکت مي کنه و مي خوام آخرين نگاهم رو به منظره اي که دوستش دارم بندازم.
الان توي Cappucino چند تا عکس از برف تو جمشيديه ديدم.
واقعاً دلم هواي برف کرد.
نمي دونم چرا اينطور شدم.احساس مي کنم قبل از اينکه دير بشه بايد ببينم، اما نمي دونم قراره چي دير بشه و چرا ... فقط يه حس قويه که يکي دوماهيه با منه و هر روز قويتر مي شه.
نمي دونم ...

2003/12/01

-دوستاني که با بلاگر کار مي کنن.بلاگر خودش يه سرويس Stat و اين برنامه ها راه انداخته.خيلي خوبه به نسبت اين سرويسي که من استفاده مي کنم.البته بعنوان کانتر کاربرد نداره اما بعنوان آمار و مخصوصاً کساني که بهتون رفرنس دادن خيلي عاليه.
به اين آدرس بريد:
http://Stats.Blogger.com

بعدش با User و PassWord خود بلاگرتون لاگين کنيد.بعدش وبلاگتون رو از اون منوي سمت راست انتخاب کنيد.بعدش توي صفحهء جديد روي لينک
Let's Do It Now
کليک کنيد.
بعدش توي صفحهء جديد روي اون دکمهء آبيرنگ پايين صفحه کليک کنيد.(Insert Code In My Template)
بعد به صفحهء اديتور بلاگر بريد و کل بلاگتون رو ريپابليش کنيد.
حالا هروقت بخوايد مي تونيد با رفتن به آدرسي که بالا نوشتم و لاگين کردن به آمار وبلاگتون دسترسي پيدا کنيد.

Ciao

اگر کسي از روي نوشتهء بالا چيزي رو متوجه نشد اينستراکشن هاي خود بلاگر به اندازهء کافي واضحه.فقط کافيه به اون آدرس بريد و لاگين کنيد و بعد وبلاگتون رو انتخاب کنيد.بقيهء مساله حله.چون وقت نداشتم و خيلي سريع اين رو نوشتم.

-راستي حال و روزم هم زياد مناسب نيست.هيچي همينطوري، گفتم شايد بخوايد بدونيد!!