2006/11/07

می‌گم که من همین‌طور پیش برم قطعن ظرف مدت کوتاهی ورشکست می‌شم و کارتن-خواب، و باید عینک آفتابی بزنم و ویلن-به-دست تو خیابون‌ها به شغل شریف تکدی‌گری مشغول بشم. نشد من از جلو کتاب‌فروشی رد بشم و نرم تو. نشد من برم تو کتاب فروشی و کتاب نخرم.
دیروز صبح دنبال یه کاری بیرون رفته بودم از محل کارم. یه کتاب فروشی هست، به اسم انتشارات امام. من این ۱۳-۱۲ سالی که مشهدیم از تمام کتاب‌فروشی‌های این‌جا خرید کردم به جز همین یکی. فقط هم به خاطر اسمش. حالا ۳-۲ ماهه کشفش کردم دیدم چه کتاب‌های خوبی می‌آره. این هم از عاقبت ظاهربینی(تصمیم گرفتم از ظاهربینی به سمت ظاهرگوشی برم. چطوره؟).
سری قبل پشت ویترینش "داستان‌های کوتاه کافکا" رو گذاشته بود. خیلی جلو خودم رو گرفتم که نخرمش. البته پول هم همراهم نبود(و این هم مساله مهمیه، اما مهم‌تر این‌که من بعد از این‌که خودم رو کشون‌کشون از جلو کتاب فروشی بردم، فهمیدم که حاوی یک عدد دویست تومانی و یک عدد ۵۰ تومانی بیش نیستم. این کارت تجارت رو هم بس که سرویس بانک‌ها خوبه، اصلن پرش نمی‌کنم چون یا شبکه شتاب قطعه یا ای‌تی‌ام اش پول نداره یا خرابه، یا این‌که این‌قدر شلوغه که از خیر پول گرفتن می‌گذری). این سری برای کاری مجبور شدم برم همون‌ طرف‌ها(قبلن هم گفتم! خب شاید شما هم مثل من فراموش‌کار باشید، ها؟). از جلو در کتاب‌فروشی که رد شدم دیدم یار مهربان داره به زبان بی‌زبان می‌گه "بیا من رو بخر! دیگه گیرت نمی‌آد ها!". همین‌طور زل زده بود به من. من هم دیگه طاقت نیاوردم. یک لحظه جلو ویترین بودم. لحظه‌ای بعد آقای کتاب‌فروش داشت پشت و روی کتاب دنبال قیمت می‌گشت. این هم شگرد جدیده(حالا می‌گم چیه). خلاصه یه خرده کتابه رو بالا-پایین کرد، بعد برگشت گفت ۸۲۰۰! فکر کن، کتاب ۶۰۰-۵۰۰ صفحه‌ای، ۸ هزار و دویست تومان! انگار یه چیزی محکم خورد تو سرم(مثل اون کتاب "لولی خیگانته" که وقتی از در می‌رفتم بیرون، داشت می‌گفت "دفعه بعد، نوبت منه"). دنیا جلو چشم‌هام تیره و تار شد. هیچی دیگه. با دست لرزان پول کتابه رو دادم و به جز اجداد اون مرحوم(کافکا منظورمه!دلم نیومد. بی‌تقصیر بود) به انتشارات و مملکت و فرهنگ و (به اصطلاح) ارشاد و وزیرش ناسزا گفتم. خیلی گرونه. فرض کن قبلن هر بار می‌رفتیم کتاب‌فروشی به راحتی ۳-۲ تا کتاب می‌شد خرید. حالا همون یک دونه رو هم باید با احتیاط بخری. انتشاراتی‌ها هم که قیمت کتاب رو یه جایی چاپ می‌کنن که فقط فروشنده بی‌رحم ببینه.
و ببینید که این یوگی و دوستان چقدر به ما ضرر زدن. بحث فرهنگ و سیاست و جنگ و باقی قضایا به کتار، هر بار تو کتاب‌فروشی کتاب خوبی می‌بینم، با خودم فکر می‌کنم این رو هم بخرم که ممکنه دیگه به این زودی‌ها گیرم نیاد. فکر می‌کنم تا چند وقت دیگه تنها کتاب‌هایی که منتشر می‌شه(یا قیمتش جوریه که بشه خریدش) کتاب‌های فاطمه رجبیه. از اون طرف قیمت کتاب‌ها هم با سرعت سرسام‌آوری داره بالا می‌ره. گمونم برنامه‌شون اینه که این سرانه پایین مطالعه تو ایران رو به صفر برسونن!
خلاصه سری بعد که از جلو کتاب‌فروشی رد شدید و دیدید یه کتاب داره میگه "من رو بخر..من رو بخر" هرچه سریع‌تر از اون محل فرار کنید.

این رو ببینید. یاد چی می‌افتید؟ من که از ژول ورن تا آرتور.سی.کلارک و حتا جرج لوکاس رو یاد کردم.

No comments: