2006/12/31

ای بابا! آخرش این بازی یلدا به من هم رسید. خیالم راحت بود که کسی این کار سخت را به دوش من نگذاشت و تبش خوابید، اما خب... کسی که بارانه را از محاسبات یلدایی کنار بگذارد، باید مثل حالای من بنشیند پشت کامپیوتر و هی فکر کند که امت وب‌لاگ‌خوان و وب‌لاگ‌نویس مشتری پست‌خانه‌ی مبارکه، کدام ۵ نکته را در مورد شخص شخیص پستچی نمی‌دانند.
می‌رویم ساعتی فکر می‌کنیم و بر می‌گردیم ببینیم ۵ نکته قابل نوشتن پیدا می‌کنیم یا خیر؟

خب رفتیم فکر کردیم دیدیم بزرگ‌سالی‌مان که جذابیتی برای کسی ندارد، مگر چیزی از طفولیت‌مان بنویسیم.

یکم این‌که ما در بچگی بسیار ترسو تشریف داشتیم. از انواع و اقسام چیزهای مربوط و نامربوط می‌ترسیدیم. راهنمایی که بودیم، هر شب بدون استثنا با فکر ناراحت‌ کننده‌ی دزد می‌خوابیدیم. در ذهن‌مان تصور می‌کردیم که به پشت غلت بزنیم و یک عدد دزد قد بلند را با صورت سفید و چشمان دریده و دهانی بسیار گشاد ببینیم که روی ما خم شده و به طرز کریهی لبخند می‌زند(دزد هم نبود که! مجموعه‌ای بود از خون‌آشام و نوسفراتو و طالع نحس و اینا). از یک نمایش عروسکی تلویزیونی "شنگول و منگول و غیره" هم به شدت می‌ترسیدیم(گرگش غیب و ظاهر می‌شد. بالاخره انسان باید همیشه جانب احتیاط را داشته باشد. شاید آقا گرگه اشتباهن شب در اتاق ما ظاهر می‌شد، ها؟). آهان! از مثلث برمودا هم می‌ترسیدیم. یک کتاب داشتیم پر از افسانه‌های مدرن بی‌اساس درباره مثلث برمودا. روی جلدش هم عکس یک جمجمه‌ی بسیار زشت بود. البته هنوز روشن نشده از چه‌اش می‌ترسیدیم. شاید می‌ترسیدیم نیمه‌های شب، مثلث به آن گندگی بلند شود از آن سر دنیا بیاید ما را بخورد و برگردد سر جایش.
اصولن تخیل بسیار قوی‌ای داشتیم. تا قبل از دبستان ۲ دوست خیالی داشتیم که هیچ‌کدام‌شان اسم نداشتند. حرف هم نمی‌زدند. یکی‌ پسر بود. همیشه تی‌شرت آستین‌کوتاه سفید با یک راه پهن در وسط به رنگ آبی روشن می‌پوشید. دومی همیشه پشت به ما می‌نشست، و هیچ چیز درباره‌اش نمی‌دانستیم، اما یکی از آن آدم‌آهنی‌هایی داشت که جلو سینه‌شان تلویزیون دارد و همیشه هم با من و دوست دیگرم بازی می‌کرد. از زمانی که یادمان می‌آید، کتاب‌های علمی-تخیلی مورد علاقه شدید‌مان بود. آرتور.سی.کلارک و آسیموف. گمان می‌کنیم تمام کتاب‌های ترجمه شده‌شان را خریده باشیم. این روزها کمی از آن علاقه کم شده، اما آتشش خاموش نشده و نمی‌شود. کلن سیستمی بودیم برای خودمان!

دوم این‌که ما در بچگی بسیار خراب‌کار تشریف داشتیم. اصولن هرگونه وسیله‌ای که به نظر ما جذاب می‌آمد، هدف بالقوه‌ای برای تجزیه شدن بود. البته تقصیر خودمان نبود ها! می‌خواستیم بدانیم هر چیز و همه چیز چطور کار می‌کند. بیرون کشیدن دل و روده انواع اسباب‌بازی از تخصص‌های ویژه‌مان بود. یک کلکسیون بزرگ از کنترل ماشین‌های کنترلی که خراب کرده بودیم، داشتیم.

سوم این‌که بسیار بسیار زیاد به موسیقی علاقه داشتیم. قبل از به حرف آمدن، انواع و اقسام آهنگ را زمزمه می‌کردیم، آهنگ مورد علاقه‌مان هم One way ticket to the blues بوده ظاهرن(اصولن از همان بچگی دپرس بودیم). و در همین راستا، قبل از این‌که راه بیفتیم، بلد بودیم به طور کامل با ضبط صوت کار کنیم(و آن را خراب کنیم البته!). همچنین بسیار به مطالعه‌ علاقمند بودیم و شاهکارهای ادبی دنیا مانند "قصه‌های من و بابام" و "فیل کوچولو دماغت کو" را در عنفوان کودکی از حفظ بودیم. اصولن کتاب جزو اصلی‌ترین قسمت‌های زندگی‌مان است. در کتاب غرق می‌شویم. پتانسیل‌اش را هم داریم که پشت سر هم و بی‌وقفه بخوانیم. ترم دوم سال اول دبیرستان، دقیقن در طول ۸ روز، ۱۸ جلد "قبل از طوفان" و "ژوزف بالسامو" و "غرش طوفان" را خواندیم. رکوردمان را هم گمان می‌کنیم زمان خواندن چهارگانه‌ی "راما"ی کلارک شکسته باشیم.

چهارم این‌که شخصیت تلویزیونی محبوب‌مان تا مدت‌ها موجودی کارتونی به نام "میکروبین" بود(کسی یادش می‌آید؟). جزو شغل‌های مورد علاقه‌مان، جدا از خلبانی و کتاب‌فروشی، پاسبان سر چهارراه شدن بود. یکی از الگوهای زندگی‌مان هم "داداش" بود(آقای داداش، یک فقره تعمیرکار ماهر و بسیار مجرب رنو بود. مخصوصن وقتی در آن چاه مستطیل شکل زیر ماشین‌ها کار می‌کرد، خیلی حرفه‌ای به نظر می‌رسید).

پنجم این‌که بسیار بی دست و پا بودیم. مرتبن پای‌مان را به در و دیوار و پایه صندلی می‌کوبیدیم. انگشت‌های پای‌مان مثل شاخه‌های جارو همیشه کج و معوج بود بس که به انواع جسم سخت کوبیده شده بودند. اگر لیوان آبی روی زمین می‌گذاشتید، مثل آهنربا و آهن، پای‌مان را جذب می‌کرد.
هاها! روز اول مدرسه سر صبح سر صف، دستشویی-لازم شدیم. رفتیم دستشویی، وقتی بار بزرگ از دوش‌مان برداشته شد، هرکاری کردیم نتوانستیم زیپ فلان فلان شده شلوارمان را بالا بکشیم. همان‌طور با شلوار نیمه بالا کشیده، جلو آن‌ همه پدر و مادر و کلاس اولی روز اولی،رفتیم وسط حیاط که مادرمان زیپ &*^$#٪$ را بالا بکشد.

همین! بالاخره افشاگری تمام شد. ماندانا جان مرسی که به فکرم بودی و دعوتم کردی. من در فکرش بودم که پرگل و نگار و سولوژن و ماندانا و باغ بی‌برگی را دعوت کنم. اما وقتش که گذشته، نگار و پرگل هم که در اعتصابند. پس برویم Californiacation گوش بدهیم و بر سر و کله‌ی SQL Server 2k5 بکوبیم، شاید بتوانیم سرتیفیکیتی چیزی جور کنیم و رستگار شویم.

No comments: