قاصد: پنجههاش از هر تیغی تیزتره.
چشمهای ترسناکش برق میزنه.
صداهایی که از میون دندونهای تیزش بیرون میآد، مو رو بر تن هر موشی راست میکنه.
از باد تندتر میدوه. همه جا میگرده، میچرخه، بو میکشه.
واااای، واااااااااای. هیچ موشی از دستش جون سالم به در نمیبره.
موش ناشناس بدنساز(همونی که اول تو زورخونه بود): این جونور کیه؟ بگو تا خودم حسابش رو برسم.
قاصد: هوووووممممم،هوووووووووووووومممم، گربهی سیااااااه.
موش ناشناس بدنساز غش میکند.
:)))) داشتم به اینشکلی که در زیر میبینید(البته موقع عکس گرفتن تکیه دادم) query مینوشتم و میفرستادم برا سرور عزیز، یهو به خودم اومدم دیدم دارم آهنگ قاصد رو زمزمه میکنم(البته زمزمه که چه عرض کنم!): آهای... به گوش... همگی به گوش-آهای اهالی شهر- خبر دارم خبر، بیاین میدان شهر(وسطش هم آشپزباشی میآد میگه: آقا معلم! آقا تعطیل کنید. آقا معلم: چی شده آشپزباشی؟ آشپزباشی: همه باید بریم میدون شهر بابام جان! قاصد خبر مهمی آورده). بعدش هم کاملن به صورت خودجوش این رو نوشتم.
جالبه که بعد از این همه سال هنوز نوار این فیلم بینظیر رو کلمه به کلمه حفظم.
پ.ن: الان یادم اومد. یکی دو هفته پیش، یه روز جمعه از صبح تا شب برای آبجی کوچولو "ای خروس سحری" میخوندم(همهی ورژنها رو، مربوط به قبل از همهی خروسرباییها!). همهی این الهامها هم موقع کار هجوم میآرن ها! فکر کن! داری سبک-سنگین میکنی که از tableadapter استفاده کنی یا datareader، یهو ناخوداگاه صدات بره بالا که " این دفعه پسته دارم، پستهی سربسته دارم، فندق نشکسته دارم، انار بیهسته دارم..." :)))))))))
2007/04/21
2007/04/17
کازینو رویال رویت شد. خیلی بهتر از جیمز باندهای قبلی بود. خوشمان آمد. البته بهتر بود بین Coffee & Cigarettes(جدیدن DVD اش رو گرفتم) و Pan's Labyrinth دیده نمیشد.
تا ساعت ۲:۳۰ (صبح طبیعتن!)"گتسبی بزرگ" رو تموم کردم. به چشمهای دردناک و خوابآلودگی شدید روز بعدش میارزید(گرچه اگر همون روز از من میپرسیدید، جواب دیگهای میدادم). کتاب، عالی بود. ترجمهی آقای امامی هم نه بینقص، ولی خوب بود. کلن از خواندنش بسی لذت بردیم.
درباره کتاب: The Great Gatsby - MSN Encarta(+) و The Great Gatsby:Novel Guide:Theme Analysis(+) و البته Wikipedia(+)
تا ساعت ۲:۳۰ (صبح طبیعتن!)"گتسبی بزرگ" رو تموم کردم. به چشمهای دردناک و خوابآلودگی شدید روز بعدش میارزید(گرچه اگر همون روز از من میپرسیدید، جواب دیگهای میدادم). کتاب، عالی بود. ترجمهی آقای امامی هم نه بینقص، ولی خوب بود. کلن از خواندنش بسی لذت بردیم.
درباره کتاب: The Great Gatsby - MSN Encarta(+) و The Great Gatsby:Novel Guide:Theme Analysis(+) و البته Wikipedia(+)
2007/04/14
"شب با هم فیلم چشمان تاریک اثر نیکیتا میخالکوف را دیدند و صبح روز بعد، در حالی که در خواب بود، جان سپرد." -از مقدمه کتاب فاصله، مجموعه داستانهای ریموند کارور
زمان خوندن این جمله حس عجیبی داشتم. خیلی ساده درباره مرگ نوشته. خیلی ساده رو روشن. انگار که مردن صبح بعد از شبی که در آغوش همسرت فیلم میخالکوف رو ببینی، خیلی طبیعی، و حتا به طرز باشکوهی پیش پا افتاده است. انگار زندگی کارور، به سادگی تموم شدن همون فیلم و بیرون اومدن گریزناپذیرش از دستگاه، تموم شده.
زمان خوندن این جمله حس عجیبی داشتم. خیلی ساده درباره مرگ نوشته. خیلی ساده رو روشن. انگار که مردن صبح بعد از شبی که در آغوش همسرت فیلم میخالکوف رو ببینی، خیلی طبیعی، و حتا به طرز باشکوهی پیش پا افتاده است. انگار زندگی کارور، به سادگی تموم شدن همون فیلم و بیرون اومدن گریزناپذیرش از دستگاه، تموم شده.
2007/04/09
2007/04/07
برگشتیم. مسافرت بدی نبود. بهترین جنبهاش همین جدا شدن از زندگی روزمرهی این شهر وحشتناک بود.
شمال چیزی هست که اینجا(لااقل؛ و مطمئنم خیلی جاهای دیگهی ایران) اثری ازش نیست. من اسمش رو میگذارم شخصیت طبیعت. انگار طبیعت هم جزوی از خانواده و زندگی روزمره مردمه. کاملن حضورش حس میشه.
الان تو صفحه مربوط به Horcrux در Wikipedia خوندم که ممکنه یکی از Horcrux ها، زخم هری باشه. البته تئوری کاملی نیست، مگر اینکه ولدمورت زمانی که اقدام به کشتن هری میکنه و نفرینش به خودش برمیگرده، ناخواسته یک Horcrux از مرگ لیلی پاتر درست میکنه.منطقی هم هست. و ارتباط ذهنی هری و ولدمورت رو توضیح میده. و اینکه هری نزدیک بودن ولدمورت رو حس میکنه. و کلن ارتباط مرموز هری و ولدمورت به واسطهی وجود زخم پیشانی هری قابل توضیح میشه.
و اگر اینطور باشه، علت تاکید زیاد کتابها به اینکه چشمهای هری مثل چشمهای مادرشه مشخص میشه(و البته اینکه خانم رولینگ چندبار گفته که اینکه چشمهای هری شبیه چشمهای مادرشه خیلی مهمه).
و البته اگر اینطور باشه، حتا اگر ولدمورت کشته بشه هم، تا زمانی که هری زندهست، کاملن نابود نمیشه، مگر اینکه خود هری هم بمیره. البته تو پیشگویی گفته شده که یکی از این دو نفر به دست دیگری کشته میشه، اما هیچجا گفته نشده که حتمن هردو نفر باید زنده بمونن. جالبه، و البته به نظر من نامحتمل.
فیلم 36Quai des orfevres رو دیدم. بد نبود. شاهکار نبود به نظر من، اما به یکبار دیدنش میارزید. به هر حال دیدن ژرار دپاردیو و دنیل اتوی در کنار هم جالب بود. دیشب هم آبجی کوچیکه رو بردم اخراجیها. فیلم مبتذلی بود. خیلی سطحی، با کاراکترهای کلیشهای و شوخیهای تکراری. مخصوصن چون شنیده بودم که با "لیلی با من است" مقایسه شده، تفاوت دو فیلم خیلی بیشتر به نظر میاومد(بگذریم از جنجالسازیهای دهنمکی.البته انتظار دیگهای هم نمیرفت. آقای دهنمکی ممکنه بخواد به سرعت خودش رو به عنوان فیلمساز و "هنرمند" جا بندازه، اما ما گذشته رو فراموش نمیکنیم. میشه تلاش فیلمساز رو با کنارگذاشتن ذهنیت قبلی ما نسبت بهاش بررسی کرد، اما خاستگاه و سابقهی آقای دهنمکی فراموش شدنی نیست) . به هر حال از اینکه برای این فیلم وقت گذاشتم متاسفم.
شمال چیزی هست که اینجا(لااقل؛ و مطمئنم خیلی جاهای دیگهی ایران) اثری ازش نیست. من اسمش رو میگذارم شخصیت طبیعت. انگار طبیعت هم جزوی از خانواده و زندگی روزمره مردمه. کاملن حضورش حس میشه.
الان تو صفحه مربوط به Horcrux در Wikipedia خوندم که ممکنه یکی از Horcrux ها، زخم هری باشه. البته تئوری کاملی نیست، مگر اینکه ولدمورت زمانی که اقدام به کشتن هری میکنه و نفرینش به خودش برمیگرده، ناخواسته یک Horcrux از مرگ لیلی پاتر درست میکنه.منطقی هم هست. و ارتباط ذهنی هری و ولدمورت رو توضیح میده. و اینکه هری نزدیک بودن ولدمورت رو حس میکنه. و کلن ارتباط مرموز هری و ولدمورت به واسطهی وجود زخم پیشانی هری قابل توضیح میشه.
و اگر اینطور باشه، علت تاکید زیاد کتابها به اینکه چشمهای هری مثل چشمهای مادرشه مشخص میشه(و البته اینکه خانم رولینگ چندبار گفته که اینکه چشمهای هری شبیه چشمهای مادرشه خیلی مهمه).
و البته اگر اینطور باشه، حتا اگر ولدمورت کشته بشه هم، تا زمانی که هری زندهست، کاملن نابود نمیشه، مگر اینکه خود هری هم بمیره. البته تو پیشگویی گفته شده که یکی از این دو نفر به دست دیگری کشته میشه، اما هیچجا گفته نشده که حتمن هردو نفر باید زنده بمونن. جالبه، و البته به نظر من نامحتمل.
فیلم 36Quai des orfevres رو دیدم. بد نبود. شاهکار نبود به نظر من، اما به یکبار دیدنش میارزید. به هر حال دیدن ژرار دپاردیو و دنیل اتوی در کنار هم جالب بود. دیشب هم آبجی کوچیکه رو بردم اخراجیها. فیلم مبتذلی بود. خیلی سطحی، با کاراکترهای کلیشهای و شوخیهای تکراری. مخصوصن چون شنیده بودم که با "لیلی با من است" مقایسه شده، تفاوت دو فیلم خیلی بیشتر به نظر میاومد(بگذریم از جنجالسازیهای دهنمکی.البته انتظار دیگهای هم نمیرفت. آقای دهنمکی ممکنه بخواد به سرعت خودش رو به عنوان فیلمساز و "هنرمند" جا بندازه، اما ما گذشته رو فراموش نمیکنیم. میشه تلاش فیلمساز رو با کنارگذاشتن ذهنیت قبلی ما نسبت بهاش بررسی کرد، اما خاستگاه و سابقهی آقای دهنمکی فراموش شدنی نیست) . به هر حال از اینکه برای این فیلم وقت گذاشتم متاسفم.
Subscribe to:
Posts (Atom)