2008/11/19

-سوالی که ممکن است برای انسان، خصوصن از نوع پستچی، پیش بیاید این است که "تسلی ناپذیر" ایشی‌گورو چرا این‌طوریه؟ حدود 100 صفحه خوانده‌ایم و هنوز گیجیم که "جریان چیه؟".

در راستای کتاب‌خوانی، عروس "فریب‌کار" مارگارت آتوود را هم مطالعه فرمودیم. خوب بود. نه شاهکار، ولی خوب بود.

در همان راستای سابق‌الذکر، یک جلد "از پاریز تا پاریس" دکتر باستانی پاریزی چاپ 1351 از بساطی ابتیاع نمودیم به 7000 تومان. خود کتاب که ظاهرن در جنگ جهانی دوم شرکت کرده و دچار جراحات جدی شده است. برگ‌هایش هم زردند و شکننده، می‌ترسیم سفت ورق بزنیم خرد شوند. آقای کتاب-کنار-خیابان-فروش گفت نسخه‌های جدید شامل مهرورزی هرندی شده و حذفیات دارند در حد تیم ملی. کسی خبر دارد که صحیح است یا خیر؟ و این‌که ما در حال حاضر نسخه نایابی در اختیارمان است یا این جنازه‌ی نیمه‌جان با نسخه‌های چاپ جدید فرقی ندارد و کلاهی بر سرمان رفته-علاوه بر کلاه خودمان- به این گشادی؟

-Poets of Fall گوش می‌کنیم و علی‌رضا قربانی.

پ.ن: نه! می‌خواهیم بدانیم از سربازی که تمام وقتی که پادگان نیست-و حتا اگر آرامشی و سکوتی اتفاقن برقرار شود، در پادگان-با تئوری اطلاعات و رمزنگاری سر و کله می‌زند-بخوانید سعی می‌کند همان ذره‌ای مغز را به طرز فجیعی منفجر کند- چه انتظاری دارید؟ بیاییم مقاله تحلیلی در باره اوباما و محصولی و سینما جمهوری و استعفای جری ینگ و رکود اقتصادی و روسای 6 دانشگاه معتبر دنیا در دانشگاه شریف و اینا بنویسیم(چند مشت عوض خروار حواله نمودیم که بدانید مثل عقاب اوضاع دنیا را زیر نظر داریم)؟ آقاجان! بدانید و آگاه باشید عجالتن حوصله‌مان به بیش‌تر و پیچیده‌تر از "ماداگاسکار 2" و "فرندز" قد نمی‌دهد.

2008/08/21








ROBOTECH
کسی یادشه این کارتون رو؟ این سری کارتون من رو در کودکی نابود کرد. منهدم کرد. بیچاره کرد. نمی‌تونم توضیح بدم که چه کرد با من. برای هیچ کارتونی این اندازه هیجان‌زده نمی‌شدم و لحظه‌شماری نمی‌کردم.

2008/08/10

-کافکا در ساحل رو تموم کردم. خوندنش رو توصیه می‌کنم.

-اولین کتابی بود که از موراکامی می‌خوندم. به غیر از چند فصل آخر، که کتاب افت کرد، کتاب جالبی بود.

-کافکا به نسبت سنش خیلی مسن‌تر و پخته‌تر به نظر می‌آد. علی‌رغم تاکید پسری به نام کلاغ به این‌که "جان‌سخت‌ترین ۱۵ ساله دنیاست"، نمی‌شه ۱۵ ساله تصورش کرد.

-بعضی از خطوط داستان رها شده، مثل داستان اون گزارش‌های ارتش و اون شی ناشناس و بی‌هوش شدن بچه‌ها. فلسفه وجود اون دهکده آخر کتاب رو نفهمیدم. واقعن روشن نمی‌شه که خانم سائکی مادر کافکا هست یا نه. نسبتش با ساکورا هم مشخص نمی‌شه و ساکورا هم به نظر من یکی از رهاشده‌هاست. و این که آیا کافکا واقعن از طریق ناکاتا پدرش رو کشت؟ اون موجود کرم‌ مانند رو هم که از دهان ناکاتا بیرون اومد اصلن دوست نداشتم(گرچه، خب کی یه موجود کرم مانند رو که از دهن ناکاتا بیرون بیاد دوست داره؟ :))‌‌

-دلیل وجود اون ۲ ارجاع به کلنل سندرز و جانی واکر رو درک نکردم(این هم یکی از آثار جانبی زندگی در ایران. نویسنده‌ی ژاپنی به فرهنگ عامه غرب ارجاع می‌ده. ترجمه کتابش برای خواننده اروپایی یا امریکایی قابل درکه. ولی من، خواننده ایرانی باید روی ویکی‌پیدیا دنبال این دو بگردم و آخر هم اون درکی که مثلن یه اروپایی یا حتا ژاپنی از کلنل سندرز داره رو نداشته باشم). در همین راستا، جالبه که هوشینو به جای کوروساوا یا مثلن ایمامورا، از تروفو فیلم می‌بینه.

-کتاب، چه در نریشن‌های کافکا، چه در فصل‌های ناکاتا، آرامش و سکون و سردی خاصی داره که من ازش لذت بردم.

-صحنه سر بریدن گربه‌ها و قتل پدر کافکا به طرز عجیبی خشنه. کاملن غیر منتظره و بی‌مقدمه.

-من ترجمه گیتا گرگانی رو خوندم. کتاب چاپ انتشارات کاروانه.

2008/07/18

من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم

از خواندن خبر رفتن خسرو شکیبایی به هم ریختم. انگار دوست نزدیکی را از دست دادم. انگار قسمتی از خاطراتم، قسمتی از احساساتم مرد.
خدانگهدار آقای شکیبایی عزیز. فراموش نخواهید شد.

پ.ن: راستی آقای شکیبایی! آن قبای کذایی را کجای این شب تیره آویختید؟

2008/06/20

Vienna

-حرف هست، اما حس حرف زدن باید باشه.

-و اسپانسر حس حرف زدن امروز را معرفی می‌نماییم: آقای بیلی جوئل و آهنگ Vienna. آقای جوئل رو تازه کشف کردم، حدود 4-3 روز. وقتی شروع می‌کنه به خوندن که Slow down you crazy child، احساس می‌کنی دنیا آرومه. سم یک هفته پادگان رو از ذهنت می‌کشه بیرون.

-آقا جان من این 8 ساعت رو اشتباه حساب کرده بودم. 4 جلسه‌ی 3 ساعته می‌شه به عبارتی 12 ساعت. و به عبارتی می‌شه گفت خیلی زیاده! اما چه‌کارش می‌شه کرد. بالاخره یکی باید ملت رو گمراه کنه دیگه! :))

 

-فکر کن هر روز صبح این راه 20 دقیقه‌ای رو از میون شالیزارها بری پادگان و برگردی. هر روز به این فکر می‌کنم که چقدر گوش دادن کانتری میوزیک تو این مسیر آرام‌بخشه. متاسفانه تاکسی‌ها نهایتن به رادیو جوان گوش می‌دن که معمولن سر صبح به حالت شکم‌پرستانه‌ای تمام راه رو از صبحانه حرف می‌زنه و آهنگ‌های پاپ درجه 2 پخش می‌کنه.

و البته حساب کن تو راه به Rock My World Little Country Girl گوش بدی و بعد بری پادگان با اون سیستم و اوضاع :)). نهایت تناقضه. گمونم همون صحبت خوردن و کله‌پاچه برای راه پادگان مناسب‌تر باشه.

پ.ن: در مورد آقای جوئل، She's Always a Woman رو هم گوش بفرمایید.

2008/06/11

-آقا جان نمی‌شه نوشت! عزیز من دل نوشتن نیست. نصف روزت با جنگ اعصاب می‌گذره، نیم دیگرش هم که با یه برنامه‌ مطالعه‌ی وقت‌گیر و سنگین و یکی دو تا کار کوچک پر می‌شه. در کنار این‌ها، حدود دو هفته‌ی دیگه هم کلاس‌هام شروع می‌شه و هفته‌ای ۸ ساعت تدریس دارم که اون‌ هم انرژی می‌بره و از همین الان مشغول آماده‌ کردن مطلب برای کلاس‌هام هستم.
تازه این برنامه فقط برای تابستونه و احتمالن از پاییز برنامه‌ام سنگین‌تر هم می‌شه.

-اما نشد که نگم. اول بگم که من علاقه‌ی شدیدم رو به اسباب‌بازی از دوران کودکی تا به امروز حفظ کردم و هیچ‌وقت سنگر رو خالی نکردم. حالا در زمان طفولیت صد(و بلکه هم بیشتر) قافله دل ما به دنبال اون آدم‌آهنیه بود که روی سینه‌اش تلویزیون داشت و روی شونه‌اش موشک، الان که به قواره‌ی یک عدد گریزلی بیر گنده درآمده‌ایم، از دیدن هرگونه اسباب‌بازی تکنولوژیک یا گجت دل‌مان ضعف می‌رود(و طبیعتن دومین کارآگاه بزرگ دنیا، بعد از شرلوک هلمز و قبل از کارآگاه مورس، کارآگاه گجت می‌باشد).

-اما غرض از این همه طول و تفصیل؛ ما مدتی‌ست به دنبال خرید یک فقره پی-دی-ای می‌باشیم. البته بهانه‌ی رسمی‌مان برای خرید، این‌ است که تجربیات(در شرف تجاری شدن‌)مان را در زمینه‌ی برنامه نویسی دات‌نت برای دیوایس‌های ویندوز موبایل، عملن تجربه کنیم، اما خب طبیعتن دلیل اصلی همانا آن می‌باشد که دل‌مان از این اسباب‌بازی‌ها می‌خواهد.
اما بدانید و آگاه باشید که حتا تری-جی آی-فون ۱۹۹ دلاری انگیزه‌ی این نوشته نیست، بلکه این است:

HTC Touch Pro
خلاصه دوست و دشمن بدانند که این، تا اطلاع ثانوی در بالاترین نقطه ویش‌لیست ما قرار دارد، شاید سنگی از آسمان بر سر کسی فرود آمد و خواست اولین آیتم ویش‌لیست را برای ما بخرد.

همین!

پ.ن: تازه می‌فهمم فشار روحی چیه. تو پادگان کارم برنامه نوشتنه(دارم براشون یه سیستم جامع می‌نویسم، اگر اذیت نکنن و بذارن تمومش کنم چیز خوبی می‌شه. برای خودم هم تجربه‌ی جالبیه-تا حالا کار به این بزرگی رو تنها انجام نداده بودم- برای همین هم واقعن براش وقت می‌ذارم). یه اتاق اختصاصی دارم + کامپیوتر با کلیه تجهیزات + سکوت و آرامش در اغلب اوقات و کسی کاری به کارم نداره. اما ظهر که می‌رسم خونه تا حد مرگ خسته‌ام، و این در حالیه که قبل از سربازی روزی ۱۲ ساعت کار می‌کردم و وقتی می‌رسیدم خونه خسته نبودم. اما همین که تو پادگانی فشار به‌ت می‌آره. از دژبان دم در گرفته تا احترام گذاشتن و کلی مسائل دیگه که جای گفتنش این‌جا نیست.

پ.پ.ن: این موزیک ویدیو را ببینید: Damien Rice - Unplayed Piano یا از این‌جا. بی‌نهایت زیباست.

2008/05/13

به عنوان یه پیشنهاد به خدا یا پیمان‌کار پروژه‌ی داروین: در مواقع لازم، یکی از این ابرها بالای کله‌ی آدم باز بشه و توش بنویسه "مخاطب یا مخاطب‌های عزیز! این نگاه، نگاه عاقل اندر سفیه است. این سکوت، ادامه‌ی منطقی نگاه مذکور است".

2008/05/07

تا حالا صدای آژیر حمله هوایی شنیدید؟ مثل این می‌مونه که یه آدم غول‌آسا کله‌ی بزرگش رو بکنه تو یه قابلمه‌ی بزرگ و جیغ بکشه، بعد از صدای خودش خوشش بیاد و هی کشش بده تا جایی که نفس داره.

پ.ن: حمله‌ای در کار نبود. گمونم داشتن امتحانش می‌کردن. و جالب بود که کسی کوچک‌ترین توجهی نکرد. از این جهت می‌گم جالب که من شخصن داشتم به شیرجه زدن و دنبال پناه‌گاه گشتن فکر می‌کردم. من اصولن از همون اول کمی دراماتیک بودم

2008/05/06

- این آدم‌ها، این موجودات، این مخلوقات عجیب، مثل پرنده‌ها رفتار می‌کنند. باور کنید نه اغراق نمی‌کنم. توضیح دادنش آسان نیست، یعنی نیاز به حوصله و انرژی دارد که فعلن موجود نمی‌باشد. ولی هر روز بیشتر به این فکر می‌کنم که رفتارشان مثل دسته‌ای پرنده‌ است. نه عمیق و نه پیچیده، با نوعی غریزه و حیله‌گری حیوانی.

- از پرنده‌ها متنفرم.

پ.ن: تا اطلاع ثانوی تحمل آدم‌های کند و احمق را ندارم.

2008/04/09

شیخنا میت‌لف می‌فرماید:

what about your future
It's defective, you can shove it up your ass

آقا البته مقادیری بی‌ادبی فرمودند، اما به هر حال نقل ایشان حکیمانه بود.

پ.ن: سریال لبه تاریکی یادتونه؟ اون‌جایی که زباله‌های اتمی رو توش نگه می‌داشتن اسمش چی بود؟ یادتونه(بدون استفاده از اینترنت. فقط به کمک حافظه)؟ اسم اون سایت یا هر چی که بود. چند شبه اریک کلاپتن گوش می‌کنم و سعی می‌کنم اسم اون جای لعنتی یادم بیاد. و قبل از این که بپرسید یا پیشنهاد بدید، نه، می‌خوام برای یک بار مستقیم نرم سراغ ویکی‌پیدیا، ببینم این خرد جمعی به چه دردی می‌خوره.

پ.پ.ن: رادیو می‌گفت مردم امروز صبح به مناسبت هسته‌ و اینا زنجیره انسانی خودجوش ۱۸ کیلومتری تشکیل دادن. خودجوش؟ یعنی کله سحر ۱۸ کیلومتر آدم بی‌کار تو خواب راه افتادن(احتمالن مثل خواب‌گرد تیپیکال دست‌هاشون رو هم دراز کرده بودن جلوشون) رفتن زنجیر تشکیل دادن؟ فکر کن که آی‌کیو شنونده رو چقدر فرض کردن(از "صدف‌های کف اقیانوس" هم پایین‌تر :)) این روزها به شدت از استفاده از فرهنگ لغات کاپیتان هادوک لذت می‌برم. راه می‌رم و تو دلم به این آدم‌های عجیب و غریب می‌گم "خیار دریایی". بچه‌گانه‌ست، اما مهم نیست، حس خوبی داره. شما هم اگر قرار بود زورکی ۲ سال تو پادگان باشید این رو امتحان کنید. مطمئن باشید با من و کاپیتان پادلاک هم‌عقیده می‌شید-غلط املایی مربوط به من نیست، این رو کاستافیوره گفت).

2008/04/02

خب سال نو مبارک دوستان. تعطیلات خوش گذشت؟ البته از اون‌جایی که مثل من ۱۰ روز پادگان نبودید و موقع سال تحویل با لباس نظامی و پوتین و تشکیلات، پشت کامپیوتر Mobile database systems آقای(یا خانم) ویجی کومار رو نمی‌خوندید و Sweet home alabama(می‌خواستم Get your filthy hands off my desert رو شروع کنم و تا آخر آلبوم رو بخونم، اما تحمل آیرونی‌ش رو نداشتم :)) ) زمزمه نمی‌کردید(زمزمه که چه عرض کنم، مثل روباهه تو خروس‌زری صداتون رو انداخته بودید به سرتون!)، می‌تونیم فرض کنیم که عید رو خوش گذروندید(لااقل موقع سال تحویل پوتین پاتون نبوده).
خب از پوتین پاتون که بگذریم، واقعیت اینه که من ترجیح می‌دم موقع تحویل سال تنها باشم. تحمل روبوسی‌ها و تبریک و این برنامه ها رو ندارم. همین قضیه در مورد تولد هم صادقه. البته خب، تحویل سال تو پادگان با لباس نظامی و این برنامه ها دقیقن اون خلوتی نبود که تو ذهن من بود اما خب...

موسیقی پیشنهادی:
Oasis - The MasterPlan
Noel Harrison - Windmills of Your Mind
اگر هم دنبال ایزی لیسنینگ هستید این یکی شاهکاره: Honey Bus - I Can't Let Maggie Go

2008/03/16

می‌دونی؟ بحث اینه که شخصیت شکل گرفته، هدف مشخص شده، با ایده‌آل گرایی و پرفکشنیسم مفرط کنار اومدی، و در کنارش می‌دونی رنگ و طعم زندگی چطور باید باشه. بعد اومدن یکی از این ژاکت‌‌های ثابت تنت کردن، بندش رو هم محکم بستن، و هلت می‌دن این‌طرف و اون‌طرف. بحث اینه، و این که چطور می‌شه خودت رو به این شرایط تحمیل کنی و زیر بارش خم نشی.

پ.ن: از ۲۸ اسفند تا ۸ فروردین پست دارم تو پادگان. ۹ روز ممنوع‌الخروج. عید امسال تو پادگانم.

2008/03/14

لباس پوشیدن به رسم انسان‌های متمدن یادمان رفته است. بعد از ۱۰ روز، از خونه بیرون رفتم بدون لباس سربازی. تمام مدت احساس گناه می‌کردم که کلاه روی سرم نیست. ۱۵ بعد از بیرون اومدن، یادم افتاد کیف پولم توی جیب اورکت زشت سربازی جا مونده و مجبور شدم تمام راه رو پیاده برگردم. بعدش هم، داشتم راه می‌رفتم یه لحظه سرم رو از روی Film International بلند کردم و با اجازه شما چشم‌مان به دیدار دژبان کل، که پشت موتورش مثل عقاب نشسته بود و هیچ کار خاصی نمی‌کرد، روشن شد. کاملن غیر ارادی چک لیست پوشش ظاهری رو تا آخر رفتم دیدم ای وای! هیچ‌‌چیز سر جاش نیست. نه کلاه، نه اورکت، نه گتر شلوار، نه سنگینی پوتین. رد الرت اعلام شد و تو همون یک لحظه چشم‌هایم مثل جیم کری ماسک، با دو تا فنر پشتش از حدقه زد بیرون و گوش‌هام سوت زد و از توش بخار بیرون اومد. و آن‌گاه پی بردیم که با سرباز شدن چه بلایی بر سرمان آمده.

2008/03/08

-۲ ماه و ۱۷ روزه که سربازم. نمی‌شه گفت بد بوده(کافی نیست)، سنگین و طولانی و تاریک و افتضاح بوده. ۲ ماه آموزشی شیراز بودم، حالا هم تهرانم. مطلقن هیچ چیز زندگی‌م مشخص نیست. همه چیز، تکرار می‌کنم همه چیز متغیر و مبهمه: این‌که تهران می‌مونم یا نه، محل اقامتم، کارم، هیچ‌چیز! فقط برنامه‌ی این ۳-۲ هفته این بوده که حدود ساعت ۴ می رسم خونه و سعی می کنم پروژه‌ی بیمه رو از این جا تکمیل کنم و بفرستم مشهد برای همکارم و روی این پروژه‌ی جدید هم کار کنم ببینم ارزش داره قبولش کنیم یا نه. وقت مطالعه فنی‌ روزانه‌ام شده ۴۵ دقیقه به طور متوسط. شرایط بسیار بسیار سختیه. آرامشی وجود نداره.

-آرامشی وجود نداره. چرا؟ چون باید برای هماهنگ کردن خودت با یه دنیای کاملن جدید و به شدت مزخرف تلاش کنی. ضمن این‌که بیرون از پادگان هم آرامش ندارم. توی محل اقامت موقتم هم از طرف آدم کوچکی، به شدت تحت فشارم. خوابم هم مجموعه‌ای از کابوس‌های کوتاه به شدت تکان‌دهنده‌ست، یا رویا‌های خیلی عمیق و طولانی و عجیبی که به قدری جزئیات دارن و به قدری پیچیده و واضحن که مدت‌ها بعد از بیدار شدن اثرشون مثل یه طعم بد گس، به کام روح می‌مونه.

-توی محل اقامت موقتم از طرف آدم کوچکی، به شدت تحت فشارم. عجیبه. این آوارگی ۲.۵ ماهه باعث شده برداشتم نسبت به مفهوم خونه کاملن عوض بشه. می دونستم که می تونم با محیط جدید، هرچند سخت، سازگار بشم. اما حالا خونه، معنای خیلی شدیدتر و عمیق‌تری برام داره. برداشتم نسبت به مفهوم خونه- پناهگاه، جایی که از جریان وحشی و بی‌رحم زندگی به‌ش پناه می بری- خیلی واضح تر شده و عمیق تر. الان خونه تو ذهنم مترادف با کلمه‌ی "آرام‌گاه"ه. و با این معنی، من فعلن خونه ندارم.

-من فعلن خونه ندارم، اما از پس شرایط برمی‌آم. فقط کافیه منطقی به همه‌چیز نگاه کنی، مشکلاتت رو دسته‌بندی کنی، راه‌حل‌ها رو بسنجی و انتخاب کنی، اراده‌ت آهنین باشه و پای تصمیمت بایستی و بری جلو. و در تمام این پروسه، تعادلت رو حفظ کنی.

-آقا جان من یه "اون روی سگ"ی داشتم(روی سگ نه ها! رویی که مانند سگ پارس می‌کند و گاز می‌گیرد) که خیلی‌ها از وجود بی‌مانندش بی‌خبر بودن(نه که انسان خوش‌اخلاقی باشم ها! اما معمولن همه چیز رو توی خودم نگه می‌دارم و چیزی بروز نمی‌دم، مگر در موارد خاص و در مورد آدم‌های خاص)، اون‌هایی هم که از وجود(باز هم بی‌مانند)ش خبر داشتن، می‌دونستن که یکی هالیه، یکی هم "اون روی سگ" من! اون یکی هر ۷۶ سال یک بار ظهور می‌کنه، این یکی هم تقریبن با همون پریود بالا می‌آد.
حالا این مدته، اون روی سگ من ۲۴ ساعته active بوده و گاز می گرفته و پارس می کرده. امضا:ستوان سوم وظیفه مستر هاید(لیسانس‌ها ستوان دوم می‌شن، اما از "معاف از رزم"ها-کسانی که تو دوره آموزشی برگه معافیت پزشکی داشتن و یه سری آموزش رزمی رو ندیدن- یک درجه کم کردن).

-هیچی، داشتم به این "رو"م فکر می‌کردم، گفتم محض خالی نبودن عریضه بنویسمش، و چنان که افتد و دانی، این نوشته، نوشته شد.

همین...

-پ.ن: الان شمالم و طبیعتن "اون رو"ی من بالا نیست. گفتم طبیعتن چون یو نو، "اون رو"ی من اصولن زیاد اهل نوشتن نیست. زیاد می‌خونه(نه آواز البته! آواز رو همه‌ی "رو"هام در حمام زیر دوش می‌خونن-حتا گاهی اوقات با هم هم‌خوانی می‌کنن)، زیاد فکر می کنه، اما کلمه‌ها و جمله‌ها از دستش سر می خورن و فید تو بلک می شن. انرژی برای نوشتن نداره.

-پ.پ.ن: و طبیعتن فردا(شنبه) همین موقع(ساعت ۱۷:۴۴)، چون شب رو باید تو پادگان به عنوان افسر گردان کشیک بدم، می تونید اون روی من رو ملاقات کنید، بار عام هم دادم، فقط دم در وسایل‌تون رو به دژبان تحویل بدید.

-موسیقی پیشنهادی:

Damien Rice & Lisa Hannigan - Unplayed Piano
Hungarian Gipsy Orchestra - Tsardash
آهان الان یادم افتاد. دیروز تو تاکسی آقای راننده یه آهنگ گذاشته بود. توش یه آقاهه‌ای هی می‌گفت "گیتارو با خودت نبر" و اینا. از خنده روده‌بر شدم.