آدمها دو دستهاند: اصیل و هیجانانگیز.
آدمهای هیجانانگیز زود کهنه میشوند.
2006/07/29
2006/07/24
سفر
یکم: در آن به سر میبرم(منظور مسافرته!)
دوم: قطار به دلایل زیادی به نسبت وسایل نقلیه عمومی دیگه وسیله مطمئنتر و کم دردسرتریه. اما با این اخلاق عجیب من بدترین انتخاب، قطاره. این که ۱۲-۱۰ ساعت رو با ۳ نفر غریبه توی یه فضای بسته کوچک(هرچند به نسبت راحت) بگذرونم برام غیرقابل تحمله. جدا از اون به هیچ وجه اخلاقم جوری نیست که بشه به اصطلاح سر صحبت رو با من باز کرد و همین بحثهای عادی غریبهها رو(صحبت از گرمای هوا، خدمات قطار، تجربهی مسافرتهای قبل، و بعد از تموم شدن موضوعهای تازه و مشترک-که خیلی هم کم هستن- بحث و تحلیل عمیق! سیاسی و ورزشی و اجتماعی) پیش کشید و وقت گذروند. وقتی قطار راه افتاد تنها همسفرم توی کوپه(یه مرد حدود ۳۰ ساله با پوست تیره و چشمهای سیاه براق و لبهای کلفت و سبیل سیاه کوچک و موهای سشوار شده و چشمهای سیاه ریز. پیراهن صورتی و شلوار سیاه پارچهای مستعمل. کفش خاک گرفته) بعد از دو-سه بار تلاش برای باز کردن سر صحبت و گرفتن جوابهای خشک و کوتاه ترجیح داد کتابش رو بخونه(گزارش لحظه به لحظه از ازدواج فاطمه زهرا. باور نکردنیه؟ خیر! کاملن باور کردنیه. عنوان کتاب دقیقن همین بود. فقط من نفهمیدم سانسورچیای که همیشه آماده است تا از نامربوط ترین و عمیقترین جملهها سطحیترین برداشتهای اروتیک یا ضد دین یا ضد حکومت بکنه چطور به یه همچین مزخرفی اجازه چاپ داده؟!). موقع خواب هم آقای همسفر عزیز یه استریپتیز جالب برای من اجرا کرد و بعد از تموم شدن نمایش جالب توجهش با پیزامه راهراه آبی و سفید و زیرپوش رکابی زرشکی خوابید و تا میتونست خرخر کرد. من هم شب رو نشسته روی صندلی میون خواب و بیداری صبح کردم. خلاصه که سفر بدی بود. چیزی به نام حریم شخصی تو قطار وجود نداره، و این برای من غیر قابل تحمله.
سوم: بد نیست که از محل کارم دورم چند روزی. به دلایل زیادی اصلن محیط کارم رو دوست ندارم(مهمترینش هم برخورد هر روزه با آدمهای سطحی کند منفعتطلب کوچکه).
چهارم: به رابطه از طریق email و sms و باقی میانبرهای امروزی عادت کردیم، اما برای من هنوز خوشایند نیست. برای دو نفر از دوستهام sms فرستادم که تهرانم و دوست دارم چند دقیقهای ببینمشون اما هیچکدوم جواب ندادن. جالب نبود. البته قضاوت نمیکنم. ممکنه هزار دلیل داشته باشه، اما به هر حال ...
پنجم: اگر نمایشگاه بینالمللی سالانه کامپیوتر و IT ایران که ظاهرن باید عصاره توانایی و خلاقیت ایران- که کم نیست- در زمینه الکترونیک و انفورماتیک و ICT و باقی قضایا باشه اینه که واقعن باید تبریک گفت به عموم دست(و پا، و باقی اعضا)-اندر-کاران! اگر ذرهای خلاقیت و ابتکار و کار سطح بالا و باارزش توی نمایشگاه بود هم من ندیدم! سالهای پیش نمایشگاه یس-دی فروشی بود، به همراه کمی کارهای جالب و هیجانانگیز. امسال نمایشگاه به کل شده بود سی-دی فروشی و ال-سی-دی فروشی. گمونم غرفه سونی- وایو و ال-سی-دی و دوربینهای دیجیتال و باقی gadgetها - به اندازه تمام غرفههای دیگه نمایشگاه بازدید کننده داشت. باقی غرفهها هم تقریبن همه خدماتی بودن. نمایشگاه پر بود از سیستمهای اتوماسیون و Paperless اداری.
به طور کلی اصلن برای من جالب نبود. به هر حال نمایشگاهی که جالبترین و سطحبالاترین ورکشاپش درباره RUP باشه بهتر از این نمیشه!
ششم: دوستهای قدیمیام رو دیدم. حس عجیبی بود بودن با آدمهایی که میفهمن. یه بعد از ظهر کامل "راحت" بودم. توضیح بیشتری نمیدم. کاملن شخصیه. فقط نوشتم که ثبت بشه و کمکی باشه برای حافظه بسیار ضعیفم.
هفتم: استراحت خوبی بود، هرچند تهران شلوغ و پر از دود و ترافیک، اصلن با روحیه من سازگار نیست(بگذریم از سرعت زندگی که لااقل فعلن خوشاینده) اما از نظر سطح فرهنگ مردم و درک مردم از شهر نشینی، زندگی اونجا خیلی راحتتر و بدون استرستره. ضمن اینکه... خب خیلی از امکانات فرهنگی(به خصوص) و علمی فقط تو تهران هست و نه جای دیگه(به عنوان مثال تئاتر).
هشتم: چیزی به نام جذابیت و زیبایی اصیل کلن از بین رفته. فقط جلب توجهه. این همه دختر و پسر هم سن و سال من، همه با مدل موهای عجیب و آرایشهای خیلی-زیاد-غلیط ... نمیدونم، برای من قابل درک نیست. به شهر بزرگ و کوچک هم بستگی نداره. هر جا میری همینه. حالا حرف ما که زیبایی و اصالته و نهایتن جامعه هرطور که باشه ما هوای خودمان را مینوشیم، فکر کن برادران و خواهران متعهد و ارزشی چه زجری میکشن :))
نهم: دلتنگی دائم...
دهم: کلی کار عقبمونده دارم. کلی نامه جواب نداده.
پی نوشت: یه قسمتی از این نوشتهها رو در جریان مسافرت نوشتم، یه قسمتی رو هم همین الان. ضمن اینکه قسمتهای نوشتهشده در زمان مسافرت رو هم بازنویسی کردم جاهاییش رو. خلاصه اگر بند به بند نوشته، زمان فعلها با هم فرق داره بدونید دلیلش چیه.
یکم: در آن به سر میبرم(منظور مسافرته!)
دوم: قطار به دلایل زیادی به نسبت وسایل نقلیه عمومی دیگه وسیله مطمئنتر و کم دردسرتریه. اما با این اخلاق عجیب من بدترین انتخاب، قطاره. این که ۱۲-۱۰ ساعت رو با ۳ نفر غریبه توی یه فضای بسته کوچک(هرچند به نسبت راحت) بگذرونم برام غیرقابل تحمله. جدا از اون به هیچ وجه اخلاقم جوری نیست که بشه به اصطلاح سر صحبت رو با من باز کرد و همین بحثهای عادی غریبهها رو(صحبت از گرمای هوا، خدمات قطار، تجربهی مسافرتهای قبل، و بعد از تموم شدن موضوعهای تازه و مشترک-که خیلی هم کم هستن- بحث و تحلیل عمیق! سیاسی و ورزشی و اجتماعی) پیش کشید و وقت گذروند. وقتی قطار راه افتاد تنها همسفرم توی کوپه(یه مرد حدود ۳۰ ساله با پوست تیره و چشمهای سیاه براق و لبهای کلفت و سبیل سیاه کوچک و موهای سشوار شده و چشمهای سیاه ریز. پیراهن صورتی و شلوار سیاه پارچهای مستعمل. کفش خاک گرفته) بعد از دو-سه بار تلاش برای باز کردن سر صحبت و گرفتن جوابهای خشک و کوتاه ترجیح داد کتابش رو بخونه(گزارش لحظه به لحظه از ازدواج فاطمه زهرا. باور نکردنیه؟ خیر! کاملن باور کردنیه. عنوان کتاب دقیقن همین بود. فقط من نفهمیدم سانسورچیای که همیشه آماده است تا از نامربوط ترین و عمیقترین جملهها سطحیترین برداشتهای اروتیک یا ضد دین یا ضد حکومت بکنه چطور به یه همچین مزخرفی اجازه چاپ داده؟!). موقع خواب هم آقای همسفر عزیز یه استریپتیز جالب برای من اجرا کرد و بعد از تموم شدن نمایش جالب توجهش با پیزامه راهراه آبی و سفید و زیرپوش رکابی زرشکی خوابید و تا میتونست خرخر کرد. من هم شب رو نشسته روی صندلی میون خواب و بیداری صبح کردم. خلاصه که سفر بدی بود. چیزی به نام حریم شخصی تو قطار وجود نداره، و این برای من غیر قابل تحمله.
سوم: بد نیست که از محل کارم دورم چند روزی. به دلایل زیادی اصلن محیط کارم رو دوست ندارم(مهمترینش هم برخورد هر روزه با آدمهای سطحی کند منفعتطلب کوچکه).
چهارم: به رابطه از طریق email و sms و باقی میانبرهای امروزی عادت کردیم، اما برای من هنوز خوشایند نیست. برای دو نفر از دوستهام sms فرستادم که تهرانم و دوست دارم چند دقیقهای ببینمشون اما هیچکدوم جواب ندادن. جالب نبود. البته قضاوت نمیکنم. ممکنه هزار دلیل داشته باشه، اما به هر حال ...
پنجم: اگر نمایشگاه بینالمللی سالانه کامپیوتر و IT ایران که ظاهرن باید عصاره توانایی و خلاقیت ایران- که کم نیست- در زمینه الکترونیک و انفورماتیک و ICT و باقی قضایا باشه اینه که واقعن باید تبریک گفت به عموم دست(و پا، و باقی اعضا)-اندر-کاران! اگر ذرهای خلاقیت و ابتکار و کار سطح بالا و باارزش توی نمایشگاه بود هم من ندیدم! سالهای پیش نمایشگاه یس-دی فروشی بود، به همراه کمی کارهای جالب و هیجانانگیز. امسال نمایشگاه به کل شده بود سی-دی فروشی و ال-سی-دی فروشی. گمونم غرفه سونی- وایو و ال-سی-دی و دوربینهای دیجیتال و باقی gadgetها - به اندازه تمام غرفههای دیگه نمایشگاه بازدید کننده داشت. باقی غرفهها هم تقریبن همه خدماتی بودن. نمایشگاه پر بود از سیستمهای اتوماسیون و Paperless اداری.
به طور کلی اصلن برای من جالب نبود. به هر حال نمایشگاهی که جالبترین و سطحبالاترین ورکشاپش درباره RUP باشه بهتر از این نمیشه!
ششم: دوستهای قدیمیام رو دیدم. حس عجیبی بود بودن با آدمهایی که میفهمن. یه بعد از ظهر کامل "راحت" بودم. توضیح بیشتری نمیدم. کاملن شخصیه. فقط نوشتم که ثبت بشه و کمکی باشه برای حافظه بسیار ضعیفم.
هفتم: استراحت خوبی بود، هرچند تهران شلوغ و پر از دود و ترافیک، اصلن با روحیه من سازگار نیست(بگذریم از سرعت زندگی که لااقل فعلن خوشاینده) اما از نظر سطح فرهنگ مردم و درک مردم از شهر نشینی، زندگی اونجا خیلی راحتتر و بدون استرستره. ضمن اینکه... خب خیلی از امکانات فرهنگی(به خصوص) و علمی فقط تو تهران هست و نه جای دیگه(به عنوان مثال تئاتر).
هشتم: چیزی به نام جذابیت و زیبایی اصیل کلن از بین رفته. فقط جلب توجهه. این همه دختر و پسر هم سن و سال من، همه با مدل موهای عجیب و آرایشهای خیلی-زیاد-غلیط ... نمیدونم، برای من قابل درک نیست. به شهر بزرگ و کوچک هم بستگی نداره. هر جا میری همینه. حالا حرف ما که زیبایی و اصالته و نهایتن جامعه هرطور که باشه ما هوای خودمان را مینوشیم، فکر کن برادران و خواهران متعهد و ارزشی چه زجری میکشن :))
نهم: دلتنگی دائم...
دهم: کلی کار عقبمونده دارم. کلی نامه جواب نداده.
پی نوشت: یه قسمتی از این نوشتهها رو در جریان مسافرت نوشتم، یه قسمتی رو هم همین الان. ضمن اینکه قسمتهای نوشتهشده در زمان مسافرت رو هم بازنویسی کردم جاهاییش رو. خلاصه اگر بند به بند نوشته، زمان فعلها با هم فرق داره بدونید دلیلش چیه.
2006/07/12
سید برت به ملکوت اعلا پیوست.
هرچی خاک اونه عمر راجر واترز باشه(درست نوشتم اصطلاحش رو؟).
اصل خبر از CNN(+)
مدخل سید برت در ویکیپدیا(+)
وبسایت اصلی(+)
در سایت رسمی پینکفلوید(+)
هرچی خاک اونه عمر راجر واترز باشه(درست نوشتم اصطلاحش رو؟).
اصل خبر از CNN(+)
مدخل سید برت در ویکیپدیا(+)
وبسایت اصلی(+)
در سایت رسمی پینکفلوید(+)
2006/07/10
Poor professor goddard :))
"Professor Goddard does not know the relation between action and reaction and the need to have something better than a vacuum against which to react. He seems to lack the basic knowledge ladled out daily in high schools."
--1921 New York Times editorial about Robert Goddard's revolutionary rocket work.
More quotes(+)
"Professor Goddard does not know the relation between action and reaction and the need to have something better than a vacuum against which to react. He seems to lack the basic knowledge ladled out daily in high schools."
--1921 New York Times editorial about Robert Goddard's revolutionary rocket work.
More quotes(+)
2006/07/08
نکته: هنگام برقراری ارتباط جدید با فرد ناشناس، فکر کنید(البته بارها توصیه شده که به صورت کلی فکر کردن قبل از هر کاری، کمی سخت اما بسیار مفید است، و اطرافیان را از شر شما در امان نگه میدارد). نگذارید استفاده از تلفن و نبود رابطهی رو در رو، از نقاب ظاهری شما عبور کند و شخصیت مزخرفتان را بروز دهد. صدای آن سوی خط تلفن، صدای یک انسان است، حتا اگر او را نبینید.
و البته شما گنجایش فکر کردن در مورد کنترل رفتار ناخوداگاه را نداشتهاید و نخواهید داشت، اما میتوانید گهگاه نکاتی را از دیگران بیاموزید، هرچند عمق و پایه آن فرسنگها دور از دسترستان باشد.
پ.ن: تحمل حماقت جاری به مراتب دشوارتر از تحمل انفجارهای لحظهای حماقت است. البته اصولن تحمل حماقت در هر حالتی دشوار است، خصوصن در مورد انسانهای کند بیعمقی که رفتارشان عمیقن تاثیر گرفته از نوعی حیلهگری ذاتی و خام است.
و البته شما گنجایش فکر کردن در مورد کنترل رفتار ناخوداگاه را نداشتهاید و نخواهید داشت، اما میتوانید گهگاه نکاتی را از دیگران بیاموزید، هرچند عمق و پایه آن فرسنگها دور از دسترستان باشد.
پ.ن: تحمل حماقت جاری به مراتب دشوارتر از تحمل انفجارهای لحظهای حماقت است. البته اصولن تحمل حماقت در هر حالتی دشوار است، خصوصن در مورد انسانهای کند بیعمقی که رفتارشان عمیقن تاثیر گرفته از نوعی حیلهگری ذاتی و خام است.
2006/07/04
-ای وای اون همه کد نوشته بودم همهاش رفت! پرید! از اون بدتر، کتابهای +network که اون همه دنبالشون گشتم پرید. از اون بالاتر، کتاب ژنتیک الگوریتم نابود شد. از اون بدتر... انتظار دارید از این هم بدتر بشه؟
تا من باشم از این به بعد از همه چیز حتا فایلهای temporary هم بکآپ بگیرم!
سازگاری و درک کردن بقیه خیلی خوبه، اما خب... با تحمل فرق میکنه. من ممکنه علت رفتار عامیانه و دخالتهای بی جا یا رفتار بیملاحظه و زمخت کسی رو درک کنم، اما دلیل نمیشه که اون آدم رو تحمل کنم. یا به شوخیهای احمقانهاش بخندم، یا وقتی پشت سر کسی حرف میزنه سر موافقت تکون بدم.
نتیجه اخلاقی: تو محل کارم به بداخلاقی معروف شدم.
توضیح: تمام این افرادی که ذکر خیرشون رفت با این اخلاق درخشانشون، شاگرد اولهای رشته پزشکی هستن، با کلی بار علمی و مقادیر زیادی غرور بی جا و احساس "همین-الان-از-آسمان-به-زمین-هبوط-کردگی". نه از نظر بهرههوشی کمبود دارن نه از نظر محیط و امکانات برای رشد اجتماعی و فرهنگی. فقط نمیدونم چرا از هوششون به جای ظرافت کار و رفتار، برای یه جور زرنگی و رندی به شدت عامیانه و عوامانه استفاده میکنن تا به بقیه از نظر کاری و شخصیتی ضربه بزنن و به چیزهایی برسن به کوچکی سرویس بهتر یا حتا اشانتیونهای کارخونههای مواد غذایی(باور نمیکنید آقایون و خانمهای میانسال به ظاهر محترم پزشک موفق برای یه جور ساک که توش چند جور نمونه زعفران و نوشابه و خشکبار بوده چطور دعوا راه انداختن)
این جا هم تبدیل به همون روزنگار سابق میشه. اگر هم تغییری بخوام بدم در همون راستای روزنگاری می دم. مسائل جدیتر رو هم از وبلاگ می ذارم کنار. فعلن برای من این وبلاگ کارکردش همینه!
تا من باشم از این به بعد از همه چیز حتا فایلهای temporary هم بکآپ بگیرم!
سازگاری و درک کردن بقیه خیلی خوبه، اما خب... با تحمل فرق میکنه. من ممکنه علت رفتار عامیانه و دخالتهای بی جا یا رفتار بیملاحظه و زمخت کسی رو درک کنم، اما دلیل نمیشه که اون آدم رو تحمل کنم. یا به شوخیهای احمقانهاش بخندم، یا وقتی پشت سر کسی حرف میزنه سر موافقت تکون بدم.
نتیجه اخلاقی: تو محل کارم به بداخلاقی معروف شدم.
توضیح: تمام این افرادی که ذکر خیرشون رفت با این اخلاق درخشانشون، شاگرد اولهای رشته پزشکی هستن، با کلی بار علمی و مقادیر زیادی غرور بی جا و احساس "همین-الان-از-آسمان-به-زمین-هبوط-کردگی". نه از نظر بهرههوشی کمبود دارن نه از نظر محیط و امکانات برای رشد اجتماعی و فرهنگی. فقط نمیدونم چرا از هوششون به جای ظرافت کار و رفتار، برای یه جور زرنگی و رندی به شدت عامیانه و عوامانه استفاده میکنن تا به بقیه از نظر کاری و شخصیتی ضربه بزنن و به چیزهایی برسن به کوچکی سرویس بهتر یا حتا اشانتیونهای کارخونههای مواد غذایی(باور نمیکنید آقایون و خانمهای میانسال به ظاهر محترم پزشک موفق برای یه جور ساک که توش چند جور نمونه زعفران و نوشابه و خشکبار بوده چطور دعوا راه انداختن)
این جا هم تبدیل به همون روزنگار سابق میشه. اگر هم تغییری بخوام بدم در همون راستای روزنگاری می دم. مسائل جدیتر رو هم از وبلاگ می ذارم کنار. فعلن برای من این وبلاگ کارکردش همینه!
2006/07/02
هیچی آقا جان! میخواستم تولید محتوا کنم اما هارد ۱۲۰ کامپیوتر محل کارم بدون هیچ دلیل خاصی دیگه هیچ کدوم از درایوها رو نمیشناسه. لااقل ۶۰ گیگ اطلاعاتم رفت+ویندوز+لینوکس+۲تا پروژه و یه جزوه که داشتم آماده میکردم. اعصابم خرده. بدترین اتفاق ممکن در بدترین زمان ممکن به بدترین شکل ممکن افتاد. پنداری حرفهام هم با اطلاعات پرید. عجیبه که تموم درایوها رو یا فرمت شده و کاملن خالی نشون میده یا فرمت نشده. حالا با Easy Recovery کار می کنم شاید درست شد اما بعید می دونم. اگر شانس منه که این یکی هارده هم که موقت گذاشتم رو سیستم پودر می شه.
جالبه تازه وقتی این اتفاق میافته میبینی چقدر چیز ریز و درشت داشتی رو سیستمت. حتا فکر کردن به اون صفحههایی که بوکمارک کرده بودم هم حالم رو بد میکنه.
پروژه و جزوهای که گفتم از قبل بکآپ داشتم. اما ۳-۲ روز یادم میرفت فلشم رو ببرم و ... .
هیچی دیگه. فعلن همین تا من برم ببینم چه بلایی میتونم سر این زبوننفهم بیارم.
پ.ن: بارها از خودم پرسیدم زندگی در عصر حجر راحتتر نبود؟ لااقل هیچکس نگران بکآپ و اینها نبود دیگه!(به این میگن غر زدن کلیشهای! همه کارت با تکنولوژی جدیده، بعد تا یه ذره اذیتت میکنه فوری نوستالژی اجدادت رو میگیری که انسانهای اولیه بودن و غیر از شکارکردم و البته زیر دست و پای ماموتها له نشدن هیچ مشغله دیگهای نداشتن! بعدش هدفون mp3 player رو میذاری به گوشت و ری چارلز گوش میدی تا اعصابت آروم بشه!)
جالبه تازه وقتی این اتفاق میافته میبینی چقدر چیز ریز و درشت داشتی رو سیستمت. حتا فکر کردن به اون صفحههایی که بوکمارک کرده بودم هم حالم رو بد میکنه.
پروژه و جزوهای که گفتم از قبل بکآپ داشتم. اما ۳-۲ روز یادم میرفت فلشم رو ببرم و ... .
هیچی دیگه. فعلن همین تا من برم ببینم چه بلایی میتونم سر این زبوننفهم بیارم.
پ.ن: بارها از خودم پرسیدم زندگی در عصر حجر راحتتر نبود؟ لااقل هیچکس نگران بکآپ و اینها نبود دیگه!(به این میگن غر زدن کلیشهای! همه کارت با تکنولوژی جدیده، بعد تا یه ذره اذیتت میکنه فوری نوستالژی اجدادت رو میگیری که انسانهای اولیه بودن و غیر از شکارکردم و البته زیر دست و پای ماموتها له نشدن هیچ مشغله دیگهای نداشتن! بعدش هدفون mp3 player رو میذاری به گوشت و ری چارلز گوش میدی تا اعصابت آروم بشه!)
Subscribe to:
Posts (Atom)