2005/11/05

تراژدی

- از خواب بيدار می​شم. برای چند لحظه چشمم هيچ​جا رو نمی​بينه. هنوز از رويا بيرون نيومدم. می​دونم که هنوز يه قسمت از ذهنم درگيره. از رختخواب می​آم بيرون و پرده​ها رو می​زنم کنار. اين روزها پرده​ها رو باز نمی​کنم. صبح​ و شب پشت پارچه​ی ضخيم سورمه​ای می​مونن. فقط گاهی، ديروقت شب، وقتی تنها صدايی که شنيده می​شه صدای خش​خش جاروی رفتگر بيرون کنار بلواره، پرده​ها رو می​زنم کنار و محو نور نارنجی چراغ​ها روی آسفالت می​شم. قدم می​زنم تا ذهنم پاک بشه. با بدخلقی فکر می​کنم کاش می​شد يه​جوری از دست اين​ روياهای قوی و ناخوشايند خلاص شد. sms صبح رو می​فرستم. برام مثل يه جور مراسم دراومده. قبل از اين​که از اتاق بيام بيرون و برم طرف حمام. به تو فکر می​کنم و آروم می​شم.

- بعد از کنکور کانون پياده می​آم خونه. حس می​کنم ذهنم خالی شده. درصدهام بد نشد، اما انگار همه​چيز دور از من اتفاق می​افته. انگار زياد مهم نيست. به محض اين​که به يه جای کم سر و صداتر می​رسم زنگ می​زنم. فکرم مغشوشه. حس​هام رو درک نمی​کنم. هنوز صدای وحشتناک بلوار مزاحمه. قطع می​کنم و احساس می​کنم خالی شدم. حس​هام رو نمی​فهمم.

- خسته​ام. تمام راه احساس می​کردم چيزی غير از خستگی جسمی من رو پايين می​کشه.

- بعد از يه صحبت طولانی حس بهتری دارم. توی اتاق بالا و پايين می​رم و به کارهای باقی​مونده فکر می​کنم. ۴ روزه می​خوام برای نگار ميل بزنم اما نمی​شه. ۳ روزه نتونستم حتا اين​جا رو چک کنم. کلی کار عقب​مونده دارم. و امروز فرصت خوبيه برای تموم کردن​شون.

- هيچ کار نکردم. دراز کشيدم و مجله خوندم و به سقف نگاه کردم. همون​جايی که قراره بالاخره سوراخ بشه! فکر می​کنم به​ت زنگ بزنم اما می​دونم يا کار می​کنی يا خوابيدی. پس دراز کشيدم و به سقف نگاه کردم. دو ساعت ميون خواب و بيداری ...

- عصر و شب رو هم همين​طور گذروندم. بدون حس. بدون حس قابل درک. اين روزها همه​چيز تاريکه.

پ.ن: يه نقطه​ی روشن ميون همه​ی اين اتفاق​ها و اوضاع هست. و اين​طور که مشخصه، شما(که همه​تون بدجنسيد!) نقطه​ی روشن رو بيشتر از من تحويل می​گيريد. واقعن که! اون موقع من ۱۰ تا ۱۰ تا پست می​کردم اين​جا دريغ از يه کامنت. حالا هی برای نوشته​های نقطه​ی روشن کامنت بذاريد.

پ.ن ۲: نگار عجالتن يه چند تا فحش درست حسابی به من بده تا امشب بالاخره ميلی که ۴ روزه شروعش کردم رو برات بفرستم.

پ.ن ۳: اون آقاهه که عکسش رو گذاشتم درويشه. اونی هم که دستشه تبرزينه(يه جور سلاح سرد!). به نگاهش دقت کنيد. "دری ديگر نمی‌داند رهی ديگر نمی‌گيرد" رو می​بينيد.

No comments: