"سفر مرا به باغ چندسالگيم برد
و ايستادم تا دلم قرار بگيرد،
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقيقت به خاک افتادم"
اول اولش می خوام اعتراف کنم.من دست راستم را بالا می گیرم و اعتراف می کنم که خیلی حافظه ام ضعیفه.وحشتناکه.مثل الک سوراخ شده.حالا چه ربطی داره می گم.دیروز داشتم دنبال یه نوار می گشتم بین نوارهام.اینجا من باز هم دست راستم رو بالا می گیرم و می گم اتاقم به
شدتبه هم ریخته است.البته برای خودم یه نظمی داره ها، چون خیلی راحت همه چیز رو توش پیدا می کنم هااا، اما نمی دونم چرا پدرم زبونش نمی گرده بگه اتاقت،همیشه یا می گه لانهء جاسوسی یا اگر از دستم ناراحت باشه می گه زباله دان تاریخ
.خلاصه من حالا می خواستم بین اون همه نوار(یه چیزی حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ تا کاست)دنبال یه نوار بگردم، یکی از نوارهای Old Song بابام اینها.از اونا که بابام وقتی همسن من بوده گوش می کرده و همهء مردها و زنها صداشون از صدای Pavarrotti هم کلفت تره
خلاصه.من یه چیز حدود یک ربع ساعت گشتم تا اینکه یه نوار خیلی قدیمی پیدا کردم.بردمش عقب و گذاشتمش توی ظبط و ......
یه نوار ایرانی بود، خیلی خیلی قدیمی.مال همون موقع ها.از اون نوارها که روشون نوشته آونگ و جلدشون زرده(احتمالاً خیلیها یه همچین نوارهایی رو دیدن).من اصولاً آهنگ ایرانی خیلی خیلی کم گوش می کنم، بیشتر کلاسیک، بعدش به صورت خیلی انتخابی پاپ و راک و یه مقداری هم موسیقی سنتی خودمون.اون آهنگهای ایرانی هم که دارم،از مرحوم فروغی و فرهاد، بصورت Mp3 روی هاردمه.خلاصه نواره شروع شد.یه آهنگ سیاوش قمیشی بود
"میشه هیچی رو ندید فقط نگاه کرد
روزای مقدس و خوب رو فدا کرد
اما عشق فریاد یک درد عمیقه
لبهای عشق رو نمی شه بی صدا کرد"
میخکوب شده بودم.خدای من، چقدر از این نوار خاطره داشتم.از تک تک آهنگهاش.همین آهنگه، یه زمانی، اون موقع که من ۴ یا ۵ سالم بود، با یکی از دوستان پدرم که من بهش می گفتم عمو حمید، رفته بودیم دریا.یه روز گرم.رفتیم خانهء دریا.اون موقع ها خانهء دریا مثل الان جولانگاه ماکسیما ها و مرسدس های ML نبود.یه جای ساکت و بکر بود.خلاصه.ما اول یه راه شنی که می رفت می رسید به دریا پیاده شدیم.من بودم و علیرضا و نسرین(این دو تا بچه های عمو حمید بودن)البته مطمئن نیستم حافظه ام درست یاریم کنه اما حداقلش اینه که از بودن خودم مطمئنم
.ما از ماشین پیاده شدیم.خب من هم که مجهز به انواع سلاح(بخوانید سطل و بیلچه) بودم.قبل از رفتن به طرف دریا کفشهام رو در آوردم که شن نره داخلش.این راهه یه جور بود که اولش از اون شنهای خشک خاکستری-قهوه ای بود تا جایی که به دریا نزدیک می شد و تبدیل می شد به اون ماسه های خیس که راه رفتن روشون اونقدر لذت بخشه.
این تیکهء راه رو من بدون کفش یا دمپایی رفتم.یادمه از زیر شنها یه جور صدای مثل فش فش می اومد و من فکر می کردم ممکنه مار باشه، آخه من خیلی از مار می ترسم(هنوز هم واقعاً نفهمیدم صدای چی بود).خلاصه من مثل بز از دم در ماشین تا کنار دریا بالا پایین پریدم چون هم پاهام به شدت می سوخت هم اینکه از وجود مار می ترسیدم.دقیقاً اون صحنه یادمه:
منظرهء دریا که جلو چشمهام بالا و پایین می رفت و کج و راست می شد
کف پاهام که وقتی حتی یه لحظه شنهای داغ رو لمس می کردن، می سوختن.
شنهای داغ و خشک بين انگشتهای پاهام.
وصدای دریا که انگار با بالا پایین پریدن من اون هم بالا پایین می پرید.
همینطور که از ماشین دور می شدم صدای نوار و جیغ و داد بقیه دورتر و دورتر می شد و صدای دریا، یه جور انگار دور من می پیچید.و آهنگی که از توی ماشین صداش می اومد همین آهنگ بود
"بی صدا شکستنم صدای شعرهای منه"
بی حرکت روی صندلیم نشسته بودم و تموم این خاطرات، این خاطرات فراموش شده مثل یه موج از ذهنم عبور می کرد.
آهنگ تموم شد.یه آهنگ بعدش بود مال نوش آفرین که از اون هم یه خاطرهء بد دارم
"پرم از بوی رسیدن، پرم از بوی پرنده
تو پر از بوی تنفر، تو مثل سم کشنده"
حالا این رو بعدها می گمش.و بعد.......و بعد........آهنگ لالایی داریوش.خدای من.
نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم.نمی دونم برای چی اشک ریختم.غصه؟دریغ؟یا صرفاً به قول سهراب "هجوم حقیقت" بود.ما تا یکی دوسالگی من تهران زندگی می کردیم، اما بعدش به خاطر جنگ از تهران رفتیم.من که بچه بودم از اون بچه بغلی ها بودم، یعنی همش توی بغل مادرم بودم.ضمن اینکه بر عکس حالا که خیلی از دوستام بهم می گن یه مشت استخون
، خیلی تپلی بودم
.بعدش مادرم همیشه برام این آهنگ داریوش رو می خوند تا خوابم ببره.صداش توی گوشمه.از صدای الانش لطیف تر و جوون تر بود.موهاش هم سیاه سیاه بود.تنها تصویری که توی ذهنمه یه منظره است از موهای مادرم(انگار من سروم رو روی شونه هاش گذاشته بودم) و بعد، صدای قشنگش که می خوند
"لالا می گم برات خوابت نمی آد
بزرگت می کنم یادت نمی آد"
خاطراتم از اون موقع ها مثل یکی از اون عکس های قدیمیه.اونا که قهوه ای شدن و آدمهای توی اونها همه موهاشون بلنده و شلوارهای دمپاگشاد می پوشن.خاطراتم خیلی محوه.بیشتر از اینکه واقعیت باشه یه مجموعه ایه از رنگ و نور و بو و صدا و احساس.گاهی با شنیدن یه بوی خاص، یا با دیدن یه منظرهء خیلی خاص یکی از این خاطره های دفن شده می آد بالا.
خیلی دلم می خواست برای یه روز بر می گشتم به همون روزها.
یاد حمید مصدق گرامی.امیدوارم اونجایی که الان هست، خوب باشه و شاد.
"میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگار کودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها
به چشمم نقش می بندد
زمانی دور، همچون هالهء ابهام ناپیدا
در آن رویا
به چشن خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
در آن دوران
نه دل پرکین
نه من غمگین
نه شهر اینگونه دشمنکام
دریغ از کودکی
-آن دورهء آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
....
نبودم اینچنین تنها
و مادر در دل شبها برایم داستان می گفت...."