2003/04/28

....و خاصيت عشق اين است



با یک اتفاق ساده شروع می شود.یک نگاه.یک برخورد.یک "سلام".با احتیاط نزدیکش می شوی،وراندازش می کنی،ور اندازت می‌ کند.آرام آرام به او نزدیک می شوی.صمیمی تر می شوی.نگاههای بیشتر،سلامهای گرمتر.و بعد احساس.دوست داشتن،محبت.وارد زندگیت می شود،وارد زندگیش می شوی.احساس بیشتر،محبت بیشتر.گرمتر، پرشورتر.و بعد وابستگی.وابسته اش می شوی.ابتدا وابستهء یک سلام،وابستهء یک نگاه.و بعد، وابستهء وجودش،وابستهء بودنش.وابسته به عشقش، به محبت و علاقه و توجهش.بیشتر و بیشتر.با خود می اندیشی جور دیگری دوستش داری.می فهمیش.احساس می کنی تو را می فهمد.درد و رنج و سرخوردگی ها و ناامیدی های ناشی از زندگی روزمره که در خود می ریزی،با یک اشاره، یک تماس، یک نگاه، یک لبخند محو می شود.زخم های روحت، زخم هایی که بر اثر درک نشدن ها، بر اثر برخوردهایت با کسانی که نمی فهمندت،کسانی که بی رحمانه به تو نگاه می کنند، بی رحمانه در بارهء تو قضاوت می کنند،زخمهایی بر اثر کمبود ها، زمین خوردنها، بیهوده شدنها، و بر اثر گذر سخت و بی رحم و بی توقف سنگ آسیای زندگی بر جانت می نشیند،با یک حس، با دیدن یک نگاه، با دیدن یک لبخند، با شنیدن یک صدا، با شنیدن یک لبخند، با لمس یک دست، با لمس یک نگاه، با لمس یک لبخند، مرهم می پذیرند و به نشانه هایی از عشق تبدیل می شوند،نشانه های محبت، نشانه های او.وبعد نیاز.بیشتر و بیشتر.بیشتر و بیشتر.دلت می خواهد موهایش را لمس کنی،آرام،مثل نسیمی که از سبزه زاری گذر می کند و رایحهء خوش خاک و سبزه را به همراه می برد.می خواهی موهایش را، موهای زیبایش را، موهایی که مانند آبشاری سیاه بر شانه های ظریفش فرو می ریزند،با انگشتانت، با لبانت لمس کنی.می خواهی صورتت را بر بر موهایش بگذاری و لطافتشان را با تک تک اجزاء چهره ات احساس کنی.رایحهء خوش موهایش را ببویی.و مخمل نرم گیسوانش را بر پلکهایت، بر چشمانت حس کنی.حس کنی شب پر ستاره ات را.می خواهی صورتش را لمس کنی، با دستانت، با لبانت.می خواهی با تک تک سلول های انگشتانت حسش کنی.دل در سینه ات قرار نمی گیرد که آن صورت زیبا را، زیبایت را، در میان دستانت بگیری و حسش کنی.حس کنی که خیال نیست.هست.از گوشت و خون.زنده.می خواهی صدای نفسهاش را بشنوی، و حس کنی بازدمی را که از عمق وجودش مانند نسیم صحرا، روحت را گرم می کند.فکر می کنی تمام حواس بدنت در انگشتانت جمع شده اند.می توانی با انگشتانت ببوئی، ببینی، بشنوی، بیاشامی.و چشمانش.در نگاهش غرق می شوی.در عمق چشمان شیرینش.نگاهش لطیف است، و قدرتمند.تمام وجودت را روشنی می بخشد.زیباست.در چشمان تو زیباست.زیبای تو.زیبایی را به چشمان تو آورده.آرام حرف می زند.صداش، گوشهایت را نوازش می دهد.آرام می خندد.لبخندش بزرگترین شادی دنیاست، برای تو.از دور ترین فاصله های دنیا می بینیش.از دور ترین فاصله های دنیا می شنویش.از نزدیکترین فاصله های دنیا دوستش داری.دلت می خواهد در آغوشش بگیری.در کنارت.و ساعتها و ساعتها در سکوت، تنها به صدای نفسهاش گوش فرا دهی.که فقط به حرکت خفیف لبانش به هنگام دم و بازدم چشم بدوزی.و جریان خون در بدنش را در دستانش، در دستان کوچکش که در دستانت گم شده اند، حس کنی.می خواهی جریان زندگیش را حس کنی.دلت می خواهد سرش را، تکیه کرده بر شانه هایت احساس کنی.می خواهی تکیهء بدنش را بر بدنت حس کنی.می خواهی تکیه گاهش باشی و تکیه گاهت باشد.وقتی دور می شود، چشمانت تا لحظهء آخر تنهایش نمی گذارند.هر بار که نگاهش می کنی، نیازت، عشقت، احساست، غرورت از وجود او،در میان لایهء نازک اشکی که چشمانت را فرا می گیرد به رنگهای رنگین کمان تجزیه می شوند.روزهایت بدون او خالیست، و سرد.بی روح و کسل کننده.گرمای زندگیت است، شوق زندگیت.مثل خون در رگانت جاریست.زندگی تو است.به خاطر او زندگی می کنی، برای او.

چرا اینها رو نوشتم؟به قول سهراب "زنبوری در خیالم پر زد!!"!!!

"دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب لیک از ژرفای دریا بی خبر"

"صدا کن مرا، صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهء آن گیاه عجیبیست
که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش،
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
وتنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است"

No comments: