2003/04/27
ملاحضات آماری زندگی!!!
بنگر ز جهان چه طرف بربستم، هيچ
وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم، هیچ
امروز سر کلاس آمار نشسته بوديم و طبق روال عادی دزسهای پايه،استاد برای خودش اون جلو حرف می زد و هر کسی سرش به کار خودش بود که......يه دفعه من دلم بدجور گرفت،آمپرم رفت بالا.داشتم يه چيزی راجع به عشق می نوشتم توی سررسیدم که بیام اینجا واردش کنم.دوستم سلمان هم کنارم نشسته بود.سلمان يه سال از من کوچيکتره.ورودی سال بعد از منه.اما آدم پريه.و يه دوست خوب.يه دفعه خودکار رو ازدستم گرفت و مطالب زير بين ما رد و بدل شد.بدون شرح،عيناْ می نويسمشون.
سلمان-انگيزهء زنده موندنت چيه؟
من-مدتهاست انگيزه ام رو از دست دادم.هر روز بهش فکر می کنم.روز های خالی و تکراری که پشت سر هم رد می شن.روزهای بی خاطره،بی خوشی.من هدفم رو گم کردم و انگيزم رو از دست دادم.
سلمان-خب انگيزهء بقيه چی می تونه باشه؟من که هيچ چيز به ذهنم نمی رسه
من-آدمها دوست دارن که عادت...
(اینجا خودکار رو از دست من گرفت و زير اون کلمهء انگيزهء بالا خط کشيد و نوشت "هیچ وقت انگیزه نداشتی، فقط تا حالا بهش فکر نکرده بودی،سرت گرم بوده" که مسلماْ اشتباه می کرد چون خيلی وقتها تقريباْ سر اين قضيه با خودم دست به يقه می شم.)
من-نه اشتباهه.تا قبل از قبول شدن توی کنکور،خب انگيزهء زندگيم قبوليم بود که شدم.بعدش وارد دانشگاه شدم و حسابی سرخورده شدم.از محيط غير واقعی که از دانشگاه توی ذهنم داشتم.بعدش انگيزهء زندگيم شد يه نفر.يه کسی که يک سال به خاطر اون زندگی کردم، اما اون رو هم از دست دادم.گاهی احساس می کنم يه چيزی رو از دست دادم.يا يه کسی رو.يا اينکه گم شدم و يه نفر بايد پيدام کنه.و وقتی پيدا شدم،اون وقت همهء کارهای عادی و روزمره،حتی وقت تلف کردن سر کلاس آمار معنی پيدا می کنه.
سلمان-من هم يه حسی شبيه اين داشتم.ولی حتی قبول شدن کنکور هم برام اهميت نداشت و فقط می خواستم مسير آينده ام رو مشخص کنم.اما عشق و علاقه و پيداکردن گم شده و ... اینها رو قبول دارم،ولی فکر می کنم باز هم يه چيزی کمه.چون بر فرض که گمشده ات رو هم داشته باشی،باز اينقدر درگير مشغوليات زندگی می شی که لذت بدست آوردنش يادت می ره.می دونم اين چيزها آدم رو شاد می کنه و به آدم انگيزه می ده اما هدف زندگی نبايد اين باشه.احمقانه ست
من-نه ببين.تا زمانی دنبال يه کس يا يه چيز گم شده می گردی که چيزی برای گشتن وجود داشته باشه.من حس می کنم وقتی اون آدم رو پيدا کنی،اون وقت همه چيز سر جای درستش قرار می گيره.يه زمانی دنبال درس بودم، يه زمانی دنبال کامپيوتر، يه موقع دنبال مثلاً خريدن یه چيزی يا.... هر چيز ديگه ای که فکرش رو بکنی.يه قسمتايی از زندگيم رو با اينا پر کردم.اما الان هيچ چيز برام ارزش نداره.من الان دنبال بالا ترين چيز ممکن هستم.دنبال....شايد يه کسی که من رو اونطور که سزاوارشم دوستم داشته باشه.شايد هم وقتی اون رو پيدا کردم برم دنبال يه چيز ديگه[اینجا خودکار رو ازم گرفت و نوشت"پس باز هم هدف زندگی نیست"]اما فعلاً(ببین صبر نکردی ادامه بدم)احساس می کنم تا زمانی که اون فرد خاص پیدا نشه زندگیم تغییر آنچنانی نمی کنه.اصلاً شاید زندگی همش یه جستجوی بزرگ باشه.یعنی همیشه دنبال یه چیزی باشی.چیزی که شاید از نظر خودت مهمه اما از نظر دیگرون بی اهمیته.شاید اصلاً ندونی چیه و فقط بخوای اون رسالت جستجوت رو ادامه بدی.شاید....
-سلمان-آخه با پیدا کردن اون هم آدم ارضا نمی شه.تازه اصلاً معلوم نیست پیدا بشه یا نه[اینجا طاقت نیاوردم و گفتم"یا شاید اون پیدا بشه و تو پیدا نشی.همینه که داره من رو می سوزونه"]اصلاً یه جور دیگه نگاه کن.روزهات رو با هم مقایسه کن ببین که چه چیزی بهت امید داده که شب رو راحت بخوابی و با شوق انتظار فردا رو بکشی؟هیچ چیز.لااقل هیچ چیز ثابتی نیست.هدفهای کوچیک روزهای ما رو سپری می کنه.و در کل نگاه کنی عید امسال هیچ چیز نداشتی که سال پیش نداشته باشی.یا لااقل ارزش یک سال رو داشته باشه....
من-درسته.دقیقاً چیزهایی رو نوشتی که خود من بارها بهش فکر کردم.دقیقاً با همین کلمات و جمله بندی.....شاید هم فقط یک سال از بهترین دوران زندگیمون رو از دست داده باشیم.زمانی که دیگه بر نمی گرده...می دونی ... گاهی اوقات به خودم که نگاه می کنم می بینم که ضعف و کمبود زیاد دارم.مثل هر آدم دیگه.شاید همیشه سعی کردم بزرگترین کمبودهام رو برطزف کنم . یه زمانی موقعیت تحصیلی بود و دانشگاه...هر زمان یه چیزی.الان بزرگترین چاله ای که توی روحم می بینم تنهاییه.دارم دنبال یه نفر می گردم که برام پرش کنه.شاید اصلاً وقتی که پر شد یه چالهء بزرگتری سر باز کنه اما ....
(اینجا باز خودکار رو از دستم گرفت و نوشت)
سلمان-یه نگاهی به بابات، یا نه، آدم هایی که چند سال بزرگترن و گمشده شون رو پیدا کردن بکن ببین اونا خوشبختن؟
من-اونا خودشون رو یادشون رفته [اینجا خودکار رو گرفت و نوشت "ما هم همینطور می شیم.مطمئن باش.زندگی و تاریخ تکرار می شه.این رسم زندگیه"]خوشبخت هستن اما زندگیشون اون کیفیتی رو که باید داشته باشه، نداره.
سلمان-اونا خوشبخت نیستن، فقط فکر می کنن که خوشبختن.اونا روزمره شون، تمام اتفاقای روزمره، زندگیشون رو تشکیل می ده.
من-خب تصور خوشبختی هم خودش یه جور خوشبختیه.حداقلش اینه که مثل من و احتمالاً تو، خسته و دلزده و افسرده نمی شن!!!...من خودم تا جایی که بتونم دنبال چیزایی می رم که کیفیت زندگیم رو بالا ببره.از اون روزمرگی و عادت فرار می کنم.و می دونم زمانی که دچار این روزمرگی و یکنواختی و عادت بشم، خودم هم متوجهش نمی شم.به این می گن مرگ بی درد.
سلمان-من به همهء اینها فکر کردم اما آدمهای زیادی رو دیدم که احساس خوشبختی می کنن.نمونه ش داداش خودم.چون هر کاری رو که تا حالا خواسته انجام داده.همیشه دنبال خوشی بوده.کم کم دارم به این نتیجه می رسم که انگیزهء گذروندن زندگی(نه هدفش)خوش بودنه.می خوام سعی کنم نهایت خوشی ام رو تجربه کنم(ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد)اگر بشه، و اینطوری لا اقل وقتی ۳۰ سالم شد و به عقب نگاه کردم و دیدم چیزی به دست نیاوردم، لا اقل دلم خوش باشه که بد نگذروندم.
من-شاید.......شاید.همیشه فکر کردم بهترین چیز توی زندگی آرامشه.وقتی آرامش داشته باشی همه چیز داری، و اگر آرامشت ازت گرفته بشه هیچی نداری.شاید آرامش مورد نظر من همون خوشی باشه که تو می گی.اما.....واقعاً می تونی؟بعضی ها می تونن اما در مورد خودم مطمئنم که نمی تونم.بستگی به حساسیت آدم داره.اگر آدم حساسی باشی نمی تونی.اگر بخوای خوش بگذرونی باید راحت دل ببندی(به هر چیز یا هر کس)و راحتتر دل بکنی.می تونی؟
سلمان-خوشی محدود نیست.هر کسی هر جوری می تونه خوش باشه.لازم نیست به روش آدم های محکم خوشگذرونی کنی!!
من-می دونی، یه زمانی به این نتیجه هم رسیدم.با قاطعیت.حرفهای بالات رو هم قبول دارم اما...فکر نکنم حال و روز این روزهای من رو بشه به به خوشی،از هر نوعش، تعبیر کرد.
سلمان-ورونیکا رو خوندی؟(حرکت سر من به نشانهء تایید و یه "اوهومممممممم")دیدی چطور سعی کرد ناهنجاری بکنه؟هیجان داشته باشه؟شرایط غیر عادی داشته باشه؟من الان فکر می کنم زندگی همینه.همیشه کنار خیابون که بودم، می دیدم این ماشین های جوادی رد می شن.توش چند تا جوون نشسته ان، عربده می کشن و مستن و توجه همهء خیابون رو به خودشون جلب می کنن.براشون تاسف می خوردم و می گفتم بی فرهنگ اند، اما شاید این مرز شکنی، این بی توجهی تموم زندگی باشه.حالا هر چیزی که هستن و هر کار که می کنن وهر چقدر این کار بی ارزش باشه.
من-شاید.....شاید......
سلمان-شاید یه روانشناس بتونه به همهء اینها جواب بده.
من-چند وقت پیش به یه دوست[بین خودمون باشه، همون دوست اینترنتیم]گفتم اگر جراتش رو داشتم حتماً می رفتم پیش یه روانشناس
خندید و روی روانشناس خط کشید و نوشت روانپزشک.
وبعد...حظور و غیاب...و بعد...من موندم و سوال های بی جواب دو نفر آدم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment