پی نوشت:می دونستم ... می دونستم....... .... .. ..... ..... هيچی همين!
حس بدی دارم.مثل اتفاق بدی که میخواد بيفته، يا افتاده و همه منتظر رو شدنش هستن. عجيبه. نمیدونم منبع اين ترسها کجاست. صرفاً احساسات بیپايهء احمقانه. يا چيزی که نمیبينمش ولی حسش میکنم. اما میترسم. حتی حالا. حتی حالا ... . و اين پيچيدگی همه چيز رو بدتر میکنه.
همه چيز بدجور پيچيده میشه. روندی که خوببه نظرمیرسه، يه دفعه میخوره به مشکل، يه دفعه میره تو اون حالتی که من اسمش رو گذاشتم عدمتعادل. مثل قطرهء آبی که روی سطح محدب قاشق حرکت میکنه. هيچوقت نه سرعتش نه مسير حرکتش مشخص نيست.
من نمیدونم دليل اين رفت و برگشت شکها و ترديدها چيه. هربار حل میشه و دوباره برمیگرده. حل میشه؟ يا شايد فراموش میشه. اما من هنوز هم عقيده دارم که يه چيزهايی ارزش حتی گذاشتن زندگی رو هم داره. و نگه داشتن يه نفر تو سطحی که خيلی فاصلهاش با ديگران زياد باشه، و خيلی چيزها بهش وابسته باشه. شايد هم اشتباه میکنم.
و اين "شايد اشتباه میکنم" ها هميشه هست. من نمیدونم اصلاً چطور میشه حرف از قطعيت زد.يا به قطعيت معتقد بود. وقتی همه چيز اينقدر ناپايداره، و اينقدر متغير. يا شايد فقط من اينطورم؟
از عادتهای عجيب من اين دوش گرفتنهای روزانهست. صبح بعد از بيدار شدن از خواب. و عصرها. اگر درسبخونم يا ذهنم مشغول باشه، يکی دو بار ديگههم اضافه میشه. انگار جريان آب هرچند موقت، نگرانیها رو میشوره و میبره. موقت!
موقت! چرا آرامش هميشه بايد موقت باشه؟
به کابوسهای شبانه عادت کردم. نه که عادت، اما میتونم تحملشون کنم. اما صبحها که از خواب بيدار میشم، حس خيلی بدی دارم.مثل معلق بودن بين دو فضای خالی. يه جور انگار بعد از اينکه از خواب بيدار میشم از خودم پر میشم. و اين لحظههای پر شدن غير قابل تحمله.
و با تمام سعيم برای منطقیبودن و درست فکر کردن، میدونم که گاهی از راه خارج میشم.
مثل روی لبهء تاريکی راه رفتن ...زندگی فعلاً همينه.
No comments:
Post a Comment