تولد ... تولد ... تولد ...
يعنی چی؟ بی معنيه!
ساعت12 شبه. فردا ساعت 7 صبح بايد از خونه بيرون برم. چشم هام از خستگی جايی رو نمی بينه. از صبح دانشگاه بودم و درس خوندم، بعدش هم اون رسيتال پيانويی که قولش رو به دختر عمو داده بودم. بعد خونهء مادربزرگ و کيک و تولد 6 نفره!
اما حتی همهء اين ها هم نمی تونه توجهم رو از فکرهای دردناک منحرف کنه. نمی شه. خيلی سخته. خيلی خيلی سخت. می دونم غير منطقيه، اما با خودم همدردی می کنم و خودم رو سرزنش نمی کنم، چون شرايط خودم رو می دونم. و همين باعث واقعی تر شدن و جدی تر شدنش می شه. ساعت 12 شب، با وجود تمام خستگيم، باز هم می خوام بيشتر خودم رو غرق کنم. غرق چيزهای کدر نامفهوم ...
No comments:
Post a Comment