2005/03/15
هميشه بايد آدمها رو با سايههاشون ديد.
عجيبه اين چندروزه نتونستم چيزی اينجا پست کنم. نه که حرفی نباشه، اما اين ۴-۳ مطلب آخر رو يه جوری سختم بود پست کنم. الان از روی هارد پاکشون کردم. گاهی اوقات شک میکنم به قضاوتهای خودم.
از سوتفاهم متنفرم. بدترين اتفاقی که ممکنه بعد از انجام دادن يه کار خاص بيفته اينه که بدبرداشت بشه يا قضاوت بشه. اينکه کاری رو با انگيزهی خوب شروع کنی و نتيجهاش برعکس باشه. عجيبه.
نمیدونم. قبلن فکر میکردم سايهی کسی رو تمام زندگيم افتاده. يه جور حضور مداوم. يه جور پسزمينه. حالا ديگه مثل سايه بهش فکر نمیکنم. حالا سايه نيست، رنگه. يه جور رنگ فراگير.
اين دو روزه از طريق sms پيشنهاداتی مبنی بر نفس کشيدن و قدم زدن و زندگی کردن زير بارون به من شد! ما آدمها هر نوع رابطهای که با هم داشته باشيم، از طريق يه سری وابستگی و بند به هم پيوند میخوريم. يکی از اين بندها بين دونفر انسان میتونه حس مشترک نسبت به يه اتفاق خاص باشه، مثل بارون. عجيبه. ديروز بعدازظهر رفتم دانشکده برای کاری. بارون شروع شد قبل از رسيدنم. وسوسه شدهبودم با ماشين يکی از بچهها بيام اما ديوانگی هميشگی زد به سرم و پياده تا خونه اومدم. از سر تا پام آب میچکيد. حتی سويشرت زير کاپشنم هم خيس شده بود. اما کلی خوشگذشت. مخصوصن با اون آهنگ Put your lights on.
زندگی همين نيست؟ پرکردن روز و هفته و ماه و سال با آدمها و اتفاقها. بعضی از اتفاقها و بعضی آدمها زودگذرن. بعضیها دامنهدار.
از تبريک گفتن خوشم نمیآد. گفتن تشريفاتی يه جمله بدون اينکه حتا به معنيش فکر کنی. اگر بخوام برای عيد چيزی برای دوستهام بخوام(!) اينه که اين ۳-۲ هفته خستهکننده نباشه!
حرفی نيست. احتمالن اين ۳-۲ هفته که يستم از کافینت سرمیزنم اينطرفها. تا ببينيم بعد چی میشه.
Ciao
پ.ن: صد باد صبا اين جا، با سلسله می رقصند اين است حريف ای دل، تا باد نپيمايی
از سوتفاهم متنفرم. بدترين اتفاقی که ممکنه بعد از انجام دادن يه کار خاص بيفته اينه که بدبرداشت بشه يا قضاوت بشه. اينکه کاری رو با انگيزهی خوب شروع کنی و نتيجهاش برعکس باشه. عجيبه.
نمیدونم. قبلن فکر میکردم سايهی کسی رو تمام زندگيم افتاده. يه جور حضور مداوم. يه جور پسزمينه. حالا ديگه مثل سايه بهش فکر نمیکنم. حالا سايه نيست، رنگه. يه جور رنگ فراگير.
اين دو روزه از طريق sms پيشنهاداتی مبنی بر نفس کشيدن و قدم زدن و زندگی کردن زير بارون به من شد! ما آدمها هر نوع رابطهای که با هم داشته باشيم، از طريق يه سری وابستگی و بند به هم پيوند میخوريم. يکی از اين بندها بين دونفر انسان میتونه حس مشترک نسبت به يه اتفاق خاص باشه، مثل بارون. عجيبه. ديروز بعدازظهر رفتم دانشکده برای کاری. بارون شروع شد قبل از رسيدنم. وسوسه شدهبودم با ماشين يکی از بچهها بيام اما ديوانگی هميشگی زد به سرم و پياده تا خونه اومدم. از سر تا پام آب میچکيد. حتی سويشرت زير کاپشنم هم خيس شده بود. اما کلی خوشگذشت. مخصوصن با اون آهنگ Put your lights on.
زندگی همين نيست؟ پرکردن روز و هفته و ماه و سال با آدمها و اتفاقها. بعضی از اتفاقها و بعضی آدمها زودگذرن. بعضیها دامنهدار.
از تبريک گفتن خوشم نمیآد. گفتن تشريفاتی يه جمله بدون اينکه حتا به معنيش فکر کنی. اگر بخوام برای عيد چيزی برای دوستهام بخوام(!) اينه که اين ۳-۲ هفته خستهکننده نباشه!
حرفی نيست. احتمالن اين ۳-۲ هفته که يستم از کافینت سرمیزنم اينطرفها. تا ببينيم بعد چی میشه.
Ciao
پ.ن: صد باد صبا اين جا، با سلسله می رقصند اين است حريف ای دل، تا باد نپيمايی
2005/03/11
گاهی فکر میکنم اين روزانه نوشتن يه مقدار با اون چيزی که از خودم انتظار دارم، و توانايیهايی که از خودم سراغ دارم فرق میکنه. اما هنوز هم فکر میکنم روزانه نوشتن به معنی روزمرهشدن(و بیارزششدن) نيست.
ظاهرن تو زندگی میتونيم ۲ نقش داشته باشيم: برنده يا بازنده. برنده بودن به معنی بردن مداوم نيست و بازنده بودن به معنی باختهای پيوسته. مساله يه جور حس درونيه. اينکه بخوای به همهچيز غلبهکنی و شکست رو برای خودت قبول نداشته باشی. نه اينکه بخوای شکستناپذير باشی. از نظر من آدم باهوش کسیه که بتونه بفهمه کجا بايد همهچيز رو رها کنه، که بفهمه کجا بازندهست. اينطور میتونی اشتباهاتت رو بفهمی و دفعهی بعد بازنده نباشی.
اصلن دوست ندارم قضايا رو اينطور روبروی هم قرار بدم. برنده و بازنده، شکست و پيروزی. اولن خيلی سياه-سفيد میشه که قابل قبول نيست. دوم اينکه تو اين مورد خاص، اصولن شکست و پيروزیای وجود نداره. يه جور دور باطله که نهايت هر موفقيتی شکسته و برعکس.بيشتر منظورم به تسليم نشدن و جنگيدنه. اينکه تسليم چيزی نشی. نه قضاوتهای ديگران نه موج اتفاقات زندگيت رو بشوره و ببره نه حتا تسليم احساسات بیارزش و مبتذل خودت بشی. من اسم اين رو میذارم برنده بودن.
بزرگترين جنگی که تا حالا داشتيد چیبوده؟ با کی بوده؟ به نظرم بزرگترين جنگ که نه، کشمکش من با خودم بوده، برای خودم بودن. مسخرهست که بزرگترين منتقد خودت باشی، و بزرگترين گاهی دشمن. و بزرگترين ناقض.
همهچيز توی يه دايره میگرده. شياطين درون يه طرف، اونهايی هم که بالای سرشون از اون دايرههای روشن دارن يه طرف، من هم اون وسط. و زندهباد سرجيو لئونه، و کلينت ايستوود(و البته انيو موريکونهی بزرگ)!
Ciao
ظاهرن تو زندگی میتونيم ۲ نقش داشته باشيم: برنده يا بازنده. برنده بودن به معنی بردن مداوم نيست و بازنده بودن به معنی باختهای پيوسته. مساله يه جور حس درونيه. اينکه بخوای به همهچيز غلبهکنی و شکست رو برای خودت قبول نداشته باشی. نه اينکه بخوای شکستناپذير باشی. از نظر من آدم باهوش کسیه که بتونه بفهمه کجا بايد همهچيز رو رها کنه، که بفهمه کجا بازندهست. اينطور میتونی اشتباهاتت رو بفهمی و دفعهی بعد بازنده نباشی.
اصلن دوست ندارم قضايا رو اينطور روبروی هم قرار بدم. برنده و بازنده، شکست و پيروزی. اولن خيلی سياه-سفيد میشه که قابل قبول نيست. دوم اينکه تو اين مورد خاص، اصولن شکست و پيروزیای وجود نداره. يه جور دور باطله که نهايت هر موفقيتی شکسته و برعکس.بيشتر منظورم به تسليم نشدن و جنگيدنه. اينکه تسليم چيزی نشی. نه قضاوتهای ديگران نه موج اتفاقات زندگيت رو بشوره و ببره نه حتا تسليم احساسات بیارزش و مبتذل خودت بشی. من اسم اين رو میذارم برنده بودن.
بزرگترين جنگی که تا حالا داشتيد چیبوده؟ با کی بوده؟ به نظرم بزرگترين جنگ که نه، کشمکش من با خودم بوده، برای خودم بودن. مسخرهست که بزرگترين منتقد خودت باشی، و بزرگترين گاهی دشمن. و بزرگترين ناقض.
همهچيز توی يه دايره میگرده. شياطين درون يه طرف، اونهايی هم که بالای سرشون از اون دايرههای روشن دارن يه طرف، من هم اون وسط. و زندهباد سرجيو لئونه، و کلينت ايستوود(و البته انيو موريکونهی بزرگ)!
Ciao
2005/03/10
فکر کن شب ساعت ۱۱ هوس کنی فيلم ببينی. اول بری سراغ جيم کری و فيلم دروغگو، دروغگو رو ببينی، که کلی مثبتت میکنه.
بعد حدود ساعت ۱ احساس کنی احتياج داری ي] فيلم سنگينتر هم ببينی. پس بری سراغ محلهی چينیها. جک نيکلسون و فی داناوی و کارگردان هم رومن پولانسکی.
فيلم عالی بود. بعدن مفصلتر در موردش مینويسم. بعدش هم حدود نصف کتاب "نامها و سايهها" رو خوندم. بايد تمومش کرد تا بشه راجع بهش نظر داد.
خلاصه حسابی جوگيرم.
ديشب هم رو حساب اذيت و آزار زنگ زدم خونهی اين دوستمون ببينم امتحان رانندگی رد شده يا نه، اما در دسترس نبود. اميدوارم امروز بتونم مقادير معتنابهی بخندم!
يه کتاب گرفتم راجع به زبان بدن يا Body language. کتاب رو از همون دوست عاقلم گرفتم که دو-سه پست پيش نوشته بودم. بحثش کلن خيلی جالبه و من قبل از اين کتاب هم از طريق اينترنت يه چيزهايی گرفته بودم در مورد اين زبان بدن. اما اين کتاب کاملن ريز کرده قضيه رو. مثلن اگر شما به پشتی صندلی تکيه داده باشيد و سرتون رو کمی به عقب متمايل کرده باشيد و يه دستتون روی شونهتون باشه و چشمهاتون نيمهبسته باشه و يه پاتون رو هم تکون بديد، داريد به خوراک ماهی هفتهی گذشته فکر میکنيد که چقدر خوشمزه بوده!
از اين دوست عاقلم يه کتاب ديگه هم گرفتم. "وضعيت آخر" تامس هريس. خيلی دلم میخواست کتاب علمی نويسندهی "سکوت برهها" و دنبالههاش رو بخونم و ببينم زبان علميش چطوره. خلاصه برای اين ۲ هفته بیکاری و بیکامپيوتری اجباری عيد دارم مصالح کافی جمع میکنم.
آلبوم اسکناس رو هم اتفاقی شنيدم. اين مدته شايد 2 تا کار ايرانی باارزش شنيدم. يکی کارهای اوهام بوده. دومی هم اين. جدا از رپ خوندنش، آهنگ سازيش عاليه. به شدت توصيه می شود. درخشان نيست و راحت فراموش می شه، اما تو اين بازار افتضاح موسيقی ايرانی به يه بار گوش دادنش می ارزه.
Ciao
بعد حدود ساعت ۱ احساس کنی احتياج داری ي] فيلم سنگينتر هم ببينی. پس بری سراغ محلهی چينیها. جک نيکلسون و فی داناوی و کارگردان هم رومن پولانسکی.
فيلم عالی بود. بعدن مفصلتر در موردش مینويسم. بعدش هم حدود نصف کتاب "نامها و سايهها" رو خوندم. بايد تمومش کرد تا بشه راجع بهش نظر داد.
خلاصه حسابی جوگيرم.
ديشب هم رو حساب اذيت و آزار زنگ زدم خونهی اين دوستمون ببينم امتحان رانندگی رد شده يا نه، اما در دسترس نبود. اميدوارم امروز بتونم مقادير معتنابهی بخندم!
يه کتاب گرفتم راجع به زبان بدن يا Body language. کتاب رو از همون دوست عاقلم گرفتم که دو-سه پست پيش نوشته بودم. بحثش کلن خيلی جالبه و من قبل از اين کتاب هم از طريق اينترنت يه چيزهايی گرفته بودم در مورد اين زبان بدن. اما اين کتاب کاملن ريز کرده قضيه رو. مثلن اگر شما به پشتی صندلی تکيه داده باشيد و سرتون رو کمی به عقب متمايل کرده باشيد و يه دستتون روی شونهتون باشه و چشمهاتون نيمهبسته باشه و يه پاتون رو هم تکون بديد، داريد به خوراک ماهی هفتهی گذشته فکر میکنيد که چقدر خوشمزه بوده!
از اين دوست عاقلم يه کتاب ديگه هم گرفتم. "وضعيت آخر" تامس هريس. خيلی دلم میخواست کتاب علمی نويسندهی "سکوت برهها" و دنبالههاش رو بخونم و ببينم زبان علميش چطوره. خلاصه برای اين ۲ هفته بیکاری و بیکامپيوتری اجباری عيد دارم مصالح کافی جمع میکنم.
آلبوم اسکناس رو هم اتفاقی شنيدم. اين مدته شايد 2 تا کار ايرانی باارزش شنيدم. يکی کارهای اوهام بوده. دومی هم اين. جدا از رپ خوندنش، آهنگ سازيش عاليه. به شدت توصيه می شود. درخشان نيست و راحت فراموش می شه، اما تو اين بازار افتضاح موسيقی ايرانی به يه بار گوش دادنش می ارزه.
Ciao
2005/03/07
کارگاه اتومکانيک؟! آزمايشگاه الکترونيک و کارگاه عمومی و تربيت بدنی ۲ رو گذاشتم برای اين ترم که جلو درس خوندنم رو برای کنکور نگيرن. اما ظاهرن همين يه کارگاه برای خراب کردن يه ترم کافيه. اولين بخش کارگاه ما اتومکانيک بود که من ۲ جلسهی اولش رو که تئوری بود به خاطر کنکور نرفتم. جلسهی سوم عملی بود که هفتهی پيش بود و اين هفته هم امتحان! امتحان تئوريش بد نشد. سوالها رو جواب دادم کم و بيش. اما ۵ تا قطعه نشون داد گفت اسمشون رو بنويسيد. من هم که نبودم سر کلاسها که بدونم چی به چيه. يه قطعهی مربوط به روغن رو نوشتم رينگ! پولی سر ميلنگ رو هم نوشتم درب رادياتور! فکر کنم دفعهی بعد که طرف من رو ببينه، هر چی شاسی و کاسهنمد و سوپاپ و اينا جلو دستشه برام پرت کنه.
بعدش هم که امتحان عملی بود که حتی از اون هم بالاتر! افتضاح بود! اولش که پلاتين لعنتی تنظيم نمیشد و هی میچسبيد. اون که درست شد چکش برق درست زير خروجیهای دلکو نبود. آخرش هم معلوم شد جهت چرخش موتور رو اشتباه کردم. طرف اومد گفت سيمچينيت غلطه، دلکو درست تنظيم نشده، سوپاپها درست تنظيم نشدن! محض رضای پروردگار عالم يه کار درست هم انجام نداده بودم! هيچی ديگه، افتضاح شد رفت!
و اما لينک!
-چرا به فلسفه پرداختم - برتراند راسل ... يك بار به من مى گفت كه اگر بتواند دليلى پيدا كند كه من پنج دقيقه ديگر خواهم مرد، البته از مرگ من متاسف خواهد شد، ولى لذت پيدا كردن دليل بر تاسفش چربيد.
-همه ما دروغگو هستيم؟ - دكتر اولريش كرافت ... نتيجه تحقيقات دانشمندان در اين مورد، جنبه منفى دروغگويى را كمرنگ تر مى كند. بسيارى از محققين تكامل (انسان) عقيده دارند كه اين استعداد شگرف انسان براى تحريف ظريف كارانه واقعيت، آنقدرها جاى تاسف ندارد، چرا كه در بيشتر موارد اين دروغگويى ها دليل بر گرايش ما به بدى نيست، بلكه بيشتر بخشى از هوش اجتماعى ما است.
-آيا انقلاب هاى علمى توماس كوهن روى مى دهند؟ - ارنست ماير ... در تاريخ فلسفه علم كمتر اثرى به اندازه «ساختار انقلاب هاى علمى» كوهن سروصدا كرده است. بسيارى از نويسندگان مى توانستند نتيجه گيرى هاى او را تاييد كنند، اما شايد ديگرانى كه نمى توانستند چنين كنند بيشتر بودند.
-ضرورت جهاني چند زبانه براي نجات از ديکتاتوري زبان انگليسي و ضميمه: همگرائي کهکشاني زبان ها - Bernard CASSEN ... طبقه متوسط از اعتبار و شخصيت نوابغ صنعتي و اقتصادي ( قلمروئي که به اندازه کافي از آن صحبت نمي کنيم ) تقليد کرده و از اين روست که مي خواهد زبان انگليسي را بياموزد.
-بردگان تلفن همراه - Dan SCHILLER ... در جامعه اي که سرگرمي و کار به شيوه اي نا برابر بين طبقات اجتماعي تقسيم شده است و افزايش مدت کار، بويژه در ايالات متحده، بيکاري و از بين رفتن خدمات دولتي زندگي شهر وندان را دشوارتر مي سازد، افراد با گرايش به ارتباط هايي مانند تلفن همراه تلاش مي کنند به تنهائي مشکلات روزمره و خرد کننده را حل نمايند.
-ديوار ننگ - Matthew BRUBACHER ... اسرائيل با کشيدن حصاري که ارتفاعش سه برابر ديوار برلين و پهنايش دو برابر آن است – ديواري که آلمان شرقي آن را «ديوارصلح» مي ناميد و آلمان غربي آن را ديوار ننگ – به طور يک جانبه بخش قابل توجهي از ساحل غربي را به خود ملحق کرده و موانع نظامي دور شهرهاي فلسطيني را تنگ تر ساخته و در نتيجه اهالي را کاملا محبوس کرده است.
-کلاهبرداري اي به نام جايزه نوبل اقتصاد - Hazel HENDERSON ... ارائه رياضي مفاهيم ، معمولا سعي دارد جنبه ايدئولوژيکي نهفته در آن ها را بپوشاند و از فهم عامه خارج سازد، تا حتي براي نمايندگان مردم نيز مسائل خيلي « فني » جلوه کند. به اين ترتيب نه تنها کارشناسان اقتصاد در راس نهاد هايي که آنها را بکار ميگيرند داراي نفوذ مي شوند ، بلکه مثل بقيه مشاغل تحت ارزيابي و وارسي حرفه اي نيز قرار نمي گيرند، يک پزشک چنانچه داروي اشتباهي را براي بيمار تجويز کند، محاکمه مي شود، اما يک کارشناس اقتصادي اگر کشوري را با توصيه هايش بيمار سازد، بدون مجازات به کار خود ادامه مي دهد.
درباره دميس روسس: بازگشت به موسيقى ... در سال ۱۹۷۵ سه آلبوم سولوى دميس «براى هميشه و هميشه»، My Only Fascination و Souvenirs توانست براى مدتى طولانى در بالاى ليست آلبوم هاى پرفروش انگلستان باقى بمانند تا جايى كه بى بى سى به دميس لقب «پديده اى به نام دميس» را داد.
بعدش هم که امتحان عملی بود که حتی از اون هم بالاتر! افتضاح بود! اولش که پلاتين لعنتی تنظيم نمیشد و هی میچسبيد. اون که درست شد چکش برق درست زير خروجیهای دلکو نبود. آخرش هم معلوم شد جهت چرخش موتور رو اشتباه کردم. طرف اومد گفت سيمچينيت غلطه، دلکو درست تنظيم نشده، سوپاپها درست تنظيم نشدن! محض رضای پروردگار عالم يه کار درست هم انجام نداده بودم! هيچی ديگه، افتضاح شد رفت!
و اما لينک!
-چرا به فلسفه پرداختم - برتراند راسل ... يك بار به من مى گفت كه اگر بتواند دليلى پيدا كند كه من پنج دقيقه ديگر خواهم مرد، البته از مرگ من متاسف خواهد شد، ولى لذت پيدا كردن دليل بر تاسفش چربيد.
-همه ما دروغگو هستيم؟ - دكتر اولريش كرافت ... نتيجه تحقيقات دانشمندان در اين مورد، جنبه منفى دروغگويى را كمرنگ تر مى كند. بسيارى از محققين تكامل (انسان) عقيده دارند كه اين استعداد شگرف انسان براى تحريف ظريف كارانه واقعيت، آنقدرها جاى تاسف ندارد، چرا كه در بيشتر موارد اين دروغگويى ها دليل بر گرايش ما به بدى نيست، بلكه بيشتر بخشى از هوش اجتماعى ما است.
-آيا انقلاب هاى علمى توماس كوهن روى مى دهند؟ - ارنست ماير ... در تاريخ فلسفه علم كمتر اثرى به اندازه «ساختار انقلاب هاى علمى» كوهن سروصدا كرده است. بسيارى از نويسندگان مى توانستند نتيجه گيرى هاى او را تاييد كنند، اما شايد ديگرانى كه نمى توانستند چنين كنند بيشتر بودند.
-ضرورت جهاني چند زبانه براي نجات از ديکتاتوري زبان انگليسي و ضميمه: همگرائي کهکشاني زبان ها - Bernard CASSEN ... طبقه متوسط از اعتبار و شخصيت نوابغ صنعتي و اقتصادي ( قلمروئي که به اندازه کافي از آن صحبت نمي کنيم ) تقليد کرده و از اين روست که مي خواهد زبان انگليسي را بياموزد.
-بردگان تلفن همراه - Dan SCHILLER ... در جامعه اي که سرگرمي و کار به شيوه اي نا برابر بين طبقات اجتماعي تقسيم شده است و افزايش مدت کار، بويژه در ايالات متحده، بيکاري و از بين رفتن خدمات دولتي زندگي شهر وندان را دشوارتر مي سازد، افراد با گرايش به ارتباط هايي مانند تلفن همراه تلاش مي کنند به تنهائي مشکلات روزمره و خرد کننده را حل نمايند.
-ديوار ننگ - Matthew BRUBACHER ... اسرائيل با کشيدن حصاري که ارتفاعش سه برابر ديوار برلين و پهنايش دو برابر آن است – ديواري که آلمان شرقي آن را «ديوارصلح» مي ناميد و آلمان غربي آن را ديوار ننگ – به طور يک جانبه بخش قابل توجهي از ساحل غربي را به خود ملحق کرده و موانع نظامي دور شهرهاي فلسطيني را تنگ تر ساخته و در نتيجه اهالي را کاملا محبوس کرده است.
-کلاهبرداري اي به نام جايزه نوبل اقتصاد - Hazel HENDERSON ... ارائه رياضي مفاهيم ، معمولا سعي دارد جنبه ايدئولوژيکي نهفته در آن ها را بپوشاند و از فهم عامه خارج سازد، تا حتي براي نمايندگان مردم نيز مسائل خيلي « فني » جلوه کند. به اين ترتيب نه تنها کارشناسان اقتصاد در راس نهاد هايي که آنها را بکار ميگيرند داراي نفوذ مي شوند ، بلکه مثل بقيه مشاغل تحت ارزيابي و وارسي حرفه اي نيز قرار نمي گيرند، يک پزشک چنانچه داروي اشتباهي را براي بيمار تجويز کند، محاکمه مي شود، اما يک کارشناس اقتصادي اگر کشوري را با توصيه هايش بيمار سازد، بدون مجازات به کار خود ادامه مي دهد.
درباره دميس روسس: بازگشت به موسيقى ... در سال ۱۹۷۵ سه آلبوم سولوى دميس «براى هميشه و هميشه»، My Only Fascination و Souvenirs توانست براى مدتى طولانى در بالاى ليست آلبوم هاى پرفروش انگلستان باقى بمانند تا جايى كه بى بى سى به دميس لقب «پديده اى به نام دميس» را داد.
2005/03/06
هرجا رفتم جريان اين جلسهی پلتاک رو ديدم. راستش خبر داشتم. با اينکه تا حالا افتخار استفاده از پلتاک رو نداشتم، اون هم مشکلی نبود. اما به دلايل هميشگی از اومدن منصرف شدم، و راستش يه خرده پشيمونم حالا. دلم میخواست صدای خورشيد خانوم و پانتهآ و مجيد زهری و خصوصن نقطه ته خط رو بشنوم. و همينطور بعضی صحبتها که توی نوشتههای بچهها خوندم. البته میشه فايل صوتيش رو گرفت اما ترجيح میدم گوش نکنم و جلسهی بعد رو بيام. گوش کردن فايل صوتی مثل فيلم ديدن با چشم بستهست.
پروژه هم داره مثل درخت لوبيا رشد میکنه. هر روز بيشتر به ابعاد عظيمش(ابعاد عظيم هچلی که خودم رو با خوشحالی پرت کردم توش!) پی میبرم. البته خودم قبل از اينکه پروژه رو بردارم به دوستی که میگفت خيلی سخته و برندار، گفتم به عنوان دانشجوی کامپيوتر بايد از پس همهجور کار کامپيوتر بر بيای. يعنی مسالهی تونستن و نتونستن نيست، فقط بحث زمانه. حالا هم برای اينکه حرف خودم تکذيب نشه بايد بتونم، اما فکر کنم آخرش هم يه خانمحنا از بالای درخته بيفته رو سرم و باقی قضايا.
برای بار هزارم، در جواب دوستی که میگفت تو وبلاگت خودت نيستی و خيلی روزنگاری شده و اين بحثها، من قبل از ديوارنوشتهها يه وبلاگ خيلی جدیتر داشتم، مخاطبش هم فرق میکرد، نوشتنش هم برام جالب بود. اون رو بعد از ۹-۸ ماه پاک کردم چون احساس میکردم کشش ادامه دادنش رو ندارم. اينکه هر روز بخوای با نظريات آدمهايی که بیتحملن و بیدقت و بیمهابا(لااقل در مورد حملهکردن به نظرات ديگران با نظريات تند و آتشين و گاهی هم با سنگپرونی) سر و کله بزنی، نه از تحملم که از حوصلهام خارج بود. ضمن اينکه فکر میکردم(و هنوز هم فکر میکنم) همهی ما داريم دور خودمون میچرخيم و به هزار گويش، يه حرف رو ميزنيم و شايد حتی حرفی هم نمیزنيم.
پس اون وبلاگ رفت و اين به جاش اومد. تجربهی اين يکی برام جالبتر بود. تصمي گرفتم کاملن تجربهی قبليم رو بذارم کنار و دوباره شروع کنم. چند روز پيش اتفاقی به مطالب اولم سر زدم، و برای خودم خام بودنشون جالب بود. کاملن حرفهای يه بچه بودن. سعی کردم حرفهای بچهگانهام رو بريزم بيرون. اما کمکم اينجا شخصيت خودش رو پيدا کرده. چيزی بين من تلخ و بچهای که تو وجودمه(به هرحال، من غير از اينجا، هيچ جور نمیتونستم عشق جاودانهام رو به دوپونها و کايوت-دامت مقاماته- ابراز کنم!). به هر شکل، اينجا نه من واقعيه نه حتی الگوی جالبيه برای شناختن نويسنده. فقط يه جور تعادله بين چند شخصيت درونی. البته فکر کنم ۳-۲ نفری که من رو خوب میشناسن با اين نظر من راجع به فاصلهی وبلاگم با خودم مخالف باشن، اما برای نظر دادن راجع به اين قضيه بايد من روخوب شناخت.
Ciao
پروژه هم داره مثل درخت لوبيا رشد میکنه. هر روز بيشتر به ابعاد عظيمش(ابعاد عظيم هچلی که خودم رو با خوشحالی پرت کردم توش!) پی میبرم. البته خودم قبل از اينکه پروژه رو بردارم به دوستی که میگفت خيلی سخته و برندار، گفتم به عنوان دانشجوی کامپيوتر بايد از پس همهجور کار کامپيوتر بر بيای. يعنی مسالهی تونستن و نتونستن نيست، فقط بحث زمانه. حالا هم برای اينکه حرف خودم تکذيب نشه بايد بتونم، اما فکر کنم آخرش هم يه خانمحنا از بالای درخته بيفته رو سرم و باقی قضايا.
برای بار هزارم، در جواب دوستی که میگفت تو وبلاگت خودت نيستی و خيلی روزنگاری شده و اين بحثها، من قبل از ديوارنوشتهها يه وبلاگ خيلی جدیتر داشتم، مخاطبش هم فرق میکرد، نوشتنش هم برام جالب بود. اون رو بعد از ۹-۸ ماه پاک کردم چون احساس میکردم کشش ادامه دادنش رو ندارم. اينکه هر روز بخوای با نظريات آدمهايی که بیتحملن و بیدقت و بیمهابا(لااقل در مورد حملهکردن به نظرات ديگران با نظريات تند و آتشين و گاهی هم با سنگپرونی) سر و کله بزنی، نه از تحملم که از حوصلهام خارج بود. ضمن اينکه فکر میکردم(و هنوز هم فکر میکنم) همهی ما داريم دور خودمون میچرخيم و به هزار گويش، يه حرف رو ميزنيم و شايد حتی حرفی هم نمیزنيم.
پس اون وبلاگ رفت و اين به جاش اومد. تجربهی اين يکی برام جالبتر بود. تصمي گرفتم کاملن تجربهی قبليم رو بذارم کنار و دوباره شروع کنم. چند روز پيش اتفاقی به مطالب اولم سر زدم، و برای خودم خام بودنشون جالب بود. کاملن حرفهای يه بچه بودن. سعی کردم حرفهای بچهگانهام رو بريزم بيرون. اما کمکم اينجا شخصيت خودش رو پيدا کرده. چيزی بين من تلخ و بچهای که تو وجودمه(به هرحال، من غير از اينجا، هيچ جور نمیتونستم عشق جاودانهام رو به دوپونها و کايوت-دامت مقاماته- ابراز کنم!). به هر شکل، اينجا نه من واقعيه نه حتی الگوی جالبيه برای شناختن نويسنده. فقط يه جور تعادله بين چند شخصيت درونی. البته فکر کنم ۳-۲ نفری که من رو خوب میشناسن با اين نظر من راجع به فاصلهی وبلاگم با خودم مخالف باشن، اما برای نظر دادن راجع به اين قضيه بايد من روخوب شناخت.
Ciao
2005/03/04
همانا به البرز و Cache مزخرفش لعنت بفرستيم، باشد که بترکد(منظور البرز است)! صفحههاش هفته به هفته آپديت نمیشن. جالبه زنگ هم که میزنی ساپورتشون مثل بچههای ۷ ساله با تو حرف میزنه. خلاصه مرگ بر البرز. مرگ بر فيلترينگ. مرگ بر Cache.
خب يه خرده "مرگ بر" گفتيم سبک شديم. اصولن اين اصطلاح "مرگ را بر سر کسی نازل کردن" رو من فقط تو زبان فارسی ديدم. از تظاهرات دشمنشکنمون تا ناسزاهای روزانه مرتب داريم از کيسهی مرگ به اين و اون میبخشيم. و انسانهای بسيار باعاطفه و اينايی هستيم!
قلممان هم نمیگردد. مثل کسی که لکنت زبان دارد و هی زور میزند که بگويد ... هرچه بخواهد بگويد نمیتواند! البته میگردد قلممان، اما روی کاغذ. اينجا دستمان به کیبرد نمیرود!
روز و شبمان هم قابل تشخيص نيست. روزها شيشههای عينکمان را سياه نموده مثل آدمهای کور قدمهای بلند عمودی برمیداريم، داد هم نمیزنيم، عصا هم برنمیداريم. کوريم، اما احمق که نيستيم. اين بيابان صاف خشک نه عصا میخواهد نه فرياد. فقط بايد بروی. شبهامان هم که شده "شبهای روشن". نه خوابمان میبرد نه میتوانيم پشت اين علاج موقت بنشينيم. بيچاره آل پاچينو چه زجری میکشيد! آخر میدانيد؟ او هم "شبهای روشن" بود!
"لوليتا"ی آدرين لين را ديديم. اعتراف مینماييم که خوشمان نيامد. جرمی آيرونز نقش را زمينی کرده بود. و هنرپيشهی لوليتا غيرواقعی بود. بههرحال کسی با لوليتا همذات پنداری نمیکند(به قول مرحوم دوپون، دقيقتر بگم، پدر و مادر "کسی" نمیگذارد که "کسی" لوليتا ببيند که همذاتش را پنداری بکند يا نکند) اما ممکن است بخواهد با جرمی آيرونز همذات پنداری بکند. و بعد فکر کند دربارهی همهی قانونهايی که به حجاب تبديل میشوند و همهی بايدها و نبايدهايی که در نهايت ذات انسان را مخفی میکنند تا زمانی که لوليتايی نوشته شود و جرمی آيرونزی نقش هامبرتی را بازی کند و "کسی"، فکر کند. و البته نهايت هر حجابی برافتادن است، آمين!
و هنوز در حال سقوط(نه چندان آزاد) به سر میبريم و نمیدانيم که کی و چگونه و کجا و به چه زمينی(گرم؟ سرد؟) میخوريم. البته با توجه به تجربيات گذشته احتمال میدهيم نهايتش ۲ قدم، بگير ۳ قدم آنطرفتر از خودمان میخوريم زمين. به همين زمين. در همين ارتفاع. البته آن موقع اين را نخواهيم دانست. پس برای خودمان اينجا يادداشت میگذاريم. نه! يادداشت هم جواب نمیدهد. به هر حال به ياد داشتن و به ياد نداشتن هم علیرغم تلاش آقای شکسپير، جزو "مسئله اين است"ها بود است. فکر کنيم در نهايت همينجا روی زمين برای خودمان يادگاری بنويسيم. بله! همينجا يادگاری مینويسيم. لطفن قلمتراشتان را به من قرض بدهيد. اسم خودمان را مینويسيم و تاريخ و ساعت و يک فقره علامت تعجب و سوال هم کنارش میکشيم و بعد میرويم. میرويم تا وقتی که آنجا، سهقدم دورتر به زمين اصابت نموديم(اصابت شکوهش بيشتر است، نه؟)، سر پای هيچ کداممان نشکند.
Ciao
آه ببخشيد. قلمتراشتان را فراموش کردم. واقعن ممنون. وقتی سه قدم دورتر هبوط کردم، هميشه قلمتراشتان را به ياد خواهمداشت. شما کمک بزرگی به بشريت(حتی دقيقتر بگم، بشريت من!) کرديد.
خب يه خرده "مرگ بر" گفتيم سبک شديم. اصولن اين اصطلاح "مرگ را بر سر کسی نازل کردن" رو من فقط تو زبان فارسی ديدم. از تظاهرات دشمنشکنمون تا ناسزاهای روزانه مرتب داريم از کيسهی مرگ به اين و اون میبخشيم. و انسانهای بسيار باعاطفه و اينايی هستيم!
قلممان هم نمیگردد. مثل کسی که لکنت زبان دارد و هی زور میزند که بگويد ... هرچه بخواهد بگويد نمیتواند! البته میگردد قلممان، اما روی کاغذ. اينجا دستمان به کیبرد نمیرود!
روز و شبمان هم قابل تشخيص نيست. روزها شيشههای عينکمان را سياه نموده مثل آدمهای کور قدمهای بلند عمودی برمیداريم، داد هم نمیزنيم، عصا هم برنمیداريم. کوريم، اما احمق که نيستيم. اين بيابان صاف خشک نه عصا میخواهد نه فرياد. فقط بايد بروی. شبهامان هم که شده "شبهای روشن". نه خوابمان میبرد نه میتوانيم پشت اين علاج موقت بنشينيم. بيچاره آل پاچينو چه زجری میکشيد! آخر میدانيد؟ او هم "شبهای روشن" بود!
"لوليتا"ی آدرين لين را ديديم. اعتراف مینماييم که خوشمان نيامد. جرمی آيرونز نقش را زمينی کرده بود. و هنرپيشهی لوليتا غيرواقعی بود. بههرحال کسی با لوليتا همذات پنداری نمیکند(به قول مرحوم دوپون، دقيقتر بگم، پدر و مادر "کسی" نمیگذارد که "کسی" لوليتا ببيند که همذاتش را پنداری بکند يا نکند) اما ممکن است بخواهد با جرمی آيرونز همذات پنداری بکند. و بعد فکر کند دربارهی همهی قانونهايی که به حجاب تبديل میشوند و همهی بايدها و نبايدهايی که در نهايت ذات انسان را مخفی میکنند تا زمانی که لوليتايی نوشته شود و جرمی آيرونزی نقش هامبرتی را بازی کند و "کسی"، فکر کند. و البته نهايت هر حجابی برافتادن است، آمين!
و هنوز در حال سقوط(نه چندان آزاد) به سر میبريم و نمیدانيم که کی و چگونه و کجا و به چه زمينی(گرم؟ سرد؟) میخوريم. البته با توجه به تجربيات گذشته احتمال میدهيم نهايتش ۲ قدم، بگير ۳ قدم آنطرفتر از خودمان میخوريم زمين. به همين زمين. در همين ارتفاع. البته آن موقع اين را نخواهيم دانست. پس برای خودمان اينجا يادداشت میگذاريم. نه! يادداشت هم جواب نمیدهد. به هر حال به ياد داشتن و به ياد نداشتن هم علیرغم تلاش آقای شکسپير، جزو "مسئله اين است"ها بود است. فکر کنيم در نهايت همينجا روی زمين برای خودمان يادگاری بنويسيم. بله! همينجا يادگاری مینويسيم. لطفن قلمتراشتان را به من قرض بدهيد. اسم خودمان را مینويسيم و تاريخ و ساعت و يک فقره علامت تعجب و سوال هم کنارش میکشيم و بعد میرويم. میرويم تا وقتی که آنجا، سهقدم دورتر به زمين اصابت نموديم(اصابت شکوهش بيشتر است، نه؟)، سر پای هيچ کداممان نشکند.
Ciao
آه ببخشيد. قلمتراشتان را فراموش کردم. واقعن ممنون. وقتی سه قدم دورتر هبوط کردم، هميشه قلمتراشتان را به ياد خواهمداشت. شما کمک بزرگی به بشريت(حتی دقيقتر بگم، بشريت من!) کرديد.
2005/03/02
معمولن وقتی در مورد يک اشتباه، پسوند "به اين بزرگی؟!" به کار برده میشه(با علامت سوال و تعجب) حتمن اتفاق بزرگی افتاده، که معمولن خوب هم نيست.
مسئلهی خيلی جالبی که چندباری به من ثابت شده اينه که وقتی همهچيز اشتباهه و جای آسمون و زمين عوض میشه (و خلاصه اوضاع خرابه!)، بهترين کاری که میتونی بکنی حرف زدن با يه دوست عاقله. باعث میشه مسائل رو خيلی بهتر بفهمی و چيزهايی که برات ذهنی و تا حدی غيرواقعی بودن، کاملن جا بيفتن.
تنها مشکلی که توی دانشگاه اذيتم میکنه(جدا از مسائل معمول اجتماعی که هميشه هست) اينه که اين مجموعهی آدمهای باهوش قالبهايی که خودشون توی اون قالب جا افتادن رو به عنوان بهترين قالب در نظر میگيرن. و مرتب در حال قضاوت دربارهی بقيه هستن!
روانشناسی فرهنگ عامه میخونم و لذت میبرم. خوندن ديدگاههای کسی که نسبت به اين قضيه حرفهای نگاه کرده برای من لذتبخشه. گرچه که هنوز هم معتقدم برای فهميدن درست رفتار اجتماعی، فقط روانشناسی کافی نيست. البته چون بحث اين کتاب دامنهاش خيلی وسيعه، به نظرم خوب تونسته بحث رو جمع کنه. اما فکر میکنم، علیرغم جالب و شايد درست بودن مطالبش، برای به دست آوردن يه ديدگاه کافی نيست.
جالبه که مرتب داره به تعداد دوستهايی که قراره تو تهران ببينم اضافه میشه.
يه نفر موبايلش رو گذاشته کنار و سعی میکنه به روش گذشتههای دور(۳-۲ سال پيش!) زندگی کنه. فکر کنم ۳-۲ بار ديگه بهش بگم رابينسون کروزو مدرن، گياهخوار بشه و کلن از تمدن ببره!
و هنوز خواب رويايی دستنيافتنیست...
Ciao
مسئلهی خيلی جالبی که چندباری به من ثابت شده اينه که وقتی همهچيز اشتباهه و جای آسمون و زمين عوض میشه (و خلاصه اوضاع خرابه!)، بهترين کاری که میتونی بکنی حرف زدن با يه دوست عاقله. باعث میشه مسائل رو خيلی بهتر بفهمی و چيزهايی که برات ذهنی و تا حدی غيرواقعی بودن، کاملن جا بيفتن.
تنها مشکلی که توی دانشگاه اذيتم میکنه(جدا از مسائل معمول اجتماعی که هميشه هست) اينه که اين مجموعهی آدمهای باهوش قالبهايی که خودشون توی اون قالب جا افتادن رو به عنوان بهترين قالب در نظر میگيرن. و مرتب در حال قضاوت دربارهی بقيه هستن!
روانشناسی فرهنگ عامه میخونم و لذت میبرم. خوندن ديدگاههای کسی که نسبت به اين قضيه حرفهای نگاه کرده برای من لذتبخشه. گرچه که هنوز هم معتقدم برای فهميدن درست رفتار اجتماعی، فقط روانشناسی کافی نيست. البته چون بحث اين کتاب دامنهاش خيلی وسيعه، به نظرم خوب تونسته بحث رو جمع کنه. اما فکر میکنم، علیرغم جالب و شايد درست بودن مطالبش، برای به دست آوردن يه ديدگاه کافی نيست.
جالبه که مرتب داره به تعداد دوستهايی که قراره تو تهران ببينم اضافه میشه.
يه نفر موبايلش رو گذاشته کنار و سعی میکنه به روش گذشتههای دور(۳-۲ سال پيش!) زندگی کنه. فکر کنم ۳-۲ بار ديگه بهش بگم رابينسون کروزو مدرن، گياهخوار بشه و کلن از تمدن ببره!
و هنوز خواب رويايی دستنيافتنیست...
Ciao
Subscribe to:
Posts (Atom)