همانا به البرز و Cache مزخرفش لعنت بفرستيم، باشد که بترکد(منظور البرز است)! صفحههاش هفته به هفته آپديت نمیشن. جالبه زنگ هم که میزنی ساپورتشون مثل بچههای ۷ ساله با تو حرف میزنه. خلاصه مرگ بر البرز. مرگ بر فيلترينگ. مرگ بر Cache.
خب يه خرده "مرگ بر" گفتيم سبک شديم. اصولن اين اصطلاح "مرگ را بر سر کسی نازل کردن" رو من فقط تو زبان فارسی ديدم. از تظاهرات دشمنشکنمون تا ناسزاهای روزانه مرتب داريم از کيسهی مرگ به اين و اون میبخشيم. و انسانهای بسيار باعاطفه و اينايی هستيم!
قلممان هم نمیگردد. مثل کسی که لکنت زبان دارد و هی زور میزند که بگويد ... هرچه بخواهد بگويد نمیتواند! البته میگردد قلممان، اما روی کاغذ. اينجا دستمان به کیبرد نمیرود!
روز و شبمان هم قابل تشخيص نيست. روزها شيشههای عينکمان را سياه نموده مثل آدمهای کور قدمهای بلند عمودی برمیداريم، داد هم نمیزنيم، عصا هم برنمیداريم. کوريم، اما احمق که نيستيم. اين بيابان صاف خشک نه عصا میخواهد نه فرياد. فقط بايد بروی. شبهامان هم که شده "شبهای روشن". نه خوابمان میبرد نه میتوانيم پشت اين علاج موقت بنشينيم. بيچاره آل پاچينو چه زجری میکشيد! آخر میدانيد؟ او هم "شبهای روشن" بود!
"لوليتا"ی آدرين لين را ديديم. اعتراف مینماييم که خوشمان نيامد. جرمی آيرونز نقش را زمينی کرده بود. و هنرپيشهی لوليتا غيرواقعی بود. بههرحال کسی با لوليتا همذات پنداری نمیکند(به قول مرحوم دوپون، دقيقتر بگم، پدر و مادر "کسی" نمیگذارد که "کسی" لوليتا ببيند که همذاتش را پنداری بکند يا نکند) اما ممکن است بخواهد با جرمی آيرونز همذات پنداری بکند. و بعد فکر کند دربارهی همهی قانونهايی که به حجاب تبديل میشوند و همهی بايدها و نبايدهايی که در نهايت ذات انسان را مخفی میکنند تا زمانی که لوليتايی نوشته شود و جرمی آيرونزی نقش هامبرتی را بازی کند و "کسی"، فکر کند. و البته نهايت هر حجابی برافتادن است، آمين!
و هنوز در حال سقوط(نه چندان آزاد) به سر میبريم و نمیدانيم که کی و چگونه و کجا و به چه زمينی(گرم؟ سرد؟) میخوريم. البته با توجه به تجربيات گذشته احتمال میدهيم نهايتش ۲ قدم، بگير ۳ قدم آنطرفتر از خودمان میخوريم زمين. به همين زمين. در همين ارتفاع. البته آن موقع اين را نخواهيم دانست. پس برای خودمان اينجا يادداشت میگذاريم. نه! يادداشت هم جواب نمیدهد. به هر حال به ياد داشتن و به ياد نداشتن هم علیرغم تلاش آقای شکسپير، جزو "مسئله اين است"ها بود است. فکر کنيم در نهايت همينجا روی زمين برای خودمان يادگاری بنويسيم. بله! همينجا يادگاری مینويسيم. لطفن قلمتراشتان را به من قرض بدهيد. اسم خودمان را مینويسيم و تاريخ و ساعت و يک فقره علامت تعجب و سوال هم کنارش میکشيم و بعد میرويم. میرويم تا وقتی که آنجا، سهقدم دورتر به زمين اصابت نموديم(اصابت شکوهش بيشتر است، نه؟)، سر پای هيچ کداممان نشکند.
Ciao
آه ببخشيد. قلمتراشتان را فراموش کردم. واقعن ممنون. وقتی سه قدم دورتر هبوط کردم، هميشه قلمتراشتان را به ياد خواهمداشت. شما کمک بزرگی به بشريت(حتی دقيقتر بگم، بشريت من!) کرديد.
No comments:
Post a Comment