تراژدی
- از خواب بيدار میشم. برای چند لحظه چشمم هيچجا رو نمیبينه. هنوز از رويا بيرون نيومدم. میدونم که هنوز يه قسمت از ذهنم درگيره. از رختخواب میآم بيرون و پردهها رو میزنم کنار. اين روزها پردهها رو باز نمیکنم. صبح و شب پشت پارچهی ضخيم سورمهای میمونن. فقط گاهی، ديروقت شب، وقتی تنها صدايی که شنيده میشه صدای خشخش جاروی رفتگر بيرون کنار بلواره، پردهها رو میزنم کنار و محو نور نارنجی چراغها روی آسفالت میشم. قدم میزنم تا ذهنم پاک بشه. با بدخلقی فکر میکنم کاش میشد يهجوری از دست اين روياهای قوی و ناخوشايند خلاص شد. sms صبح رو میفرستم. برام مثل يه جور مراسم دراومده. قبل از اينکه از اتاق بيام بيرون و برم طرف حمام. به تو فکر میکنم و آروم میشم.
- بعد از کنکور کانون پياده میآم خونه. حس میکنم ذهنم خالی شده. درصدهام بد نشد، اما انگار همهچيز دور از من اتفاق میافته. انگار زياد مهم نيست. به محض اينکه به يه جای کم سر و صداتر میرسم زنگ میزنم. فکرم مغشوشه. حسهام رو درک نمیکنم. هنوز صدای وحشتناک بلوار مزاحمه. قطع میکنم و احساس میکنم خالی شدم. حسهام رو نمیفهمم.
- خستهام. تمام راه احساس میکردم چيزی غير از خستگی جسمی من رو پايين میکشه.
- بعد از يه صحبت طولانی حس بهتری دارم. توی اتاق بالا و پايين میرم و به کارهای باقیمونده فکر میکنم. ۴ روزه میخوام برای نگار ميل بزنم اما نمیشه. ۳ روزه نتونستم حتا اينجا رو چک کنم. کلی کار عقبمونده دارم. و امروز فرصت خوبيه برای تموم کردنشون.
- هيچ کار نکردم. دراز کشيدم و مجله خوندم و به سقف نگاه کردم. همونجايی که قراره بالاخره سوراخ بشه! فکر میکنم بهت زنگ بزنم اما میدونم يا کار میکنی يا خوابيدی. پس دراز کشيدم و به سقف نگاه کردم. دو ساعت ميون خواب و بيداری ...
- عصر و شب رو هم همينطور گذروندم. بدون حس. بدون حس قابل درک. اين روزها همهچيز تاريکه.
پ.ن: يه نقطهی روشن ميون همهی اين اتفاقها و اوضاع هست. و اينطور که مشخصه، شما(که همهتون بدجنسيد!) نقطهی روشن رو بيشتر از من تحويل میگيريد. واقعن که! اون موقع من ۱۰ تا ۱۰ تا پست میکردم اينجا دريغ از يه کامنت. حالا هی برای نوشتههای نقطهی روشن کامنت بذاريد.
پ.ن ۲: نگار عجالتن يه چند تا فحش درست حسابی به من بده تا امشب بالاخره ميلی که ۴ روزه شروعش کردم رو برات بفرستم.
پ.ن ۳: اون آقاهه که عکسش رو گذاشتم درويشه. اونی هم که دستشه تبرزينه(يه جور سلاح سرد!). به نگاهش دقت کنيد. "دری ديگر نمیداند رهی ديگر نمیگيرد" رو میبينيد.
No comments:
Post a Comment