2006/03/31

- فردا برمی‌گردیم.

- آخرش این مجله فیلم تمام شد. شماره عید مجله فیلم را هم دوست دارم. بهاریه‌هایش حس خوبی دارد. این ۸ سالی که مجله را می‌خوانم تا حالا نشده فاصله بین خریدن و خواندن مجله این‌قدر طولانی شود. امسال پروژه اما باعث شد بیشتر وقت مفیدم را(که چشمم خسته نبود و سردرد نداشتم و هنگ نکرده بودم) خم شده و با چشمان دردناک پشت این لپ‌تاپ فلان‌فلان شده به شادی و خوشی! بگذرانم(و نتیجه این که دیشب در رویا{کابوس البته} می‌خواستم «گل صدبرگ» ناظری را در ویژوال استودیو باز کنم و باز نمی‌شد و کسی به من می‌گفت هیچ کدام از کارهای ناظری دات‌نت نیست! چند شب پیش هم{خیلی مبهم به خاطر دارم ولی} می‌خواستم کسی را دیباگ کنم).

- در همین راستا مصاحبه امیر نادری را بخوانید، و پرونده فیلم «چهارشنبه‌سوری» را(از خواندن یادداشت امیر پوریا لذت بردم).

2006/03/29

آقا جان این‌جا نه آثار باستانی دارد که درباره‌اش قلم‌فرسایی کنیم، نه بخش دیدنی و توریستی و نه اصولن چیز خاصی. دریا و جنگل را هم که باید باشید و نسیم شور و بوی خاص و قابل تشخیص جنگل را حس کنید(برای خالی نبودن عریضه، جای‌تان هم خالی!). در نتیجه به من برچسب غرغر و این‌ها نزنید اگر بحث کشیده شد به ...
پشه! پشه معمولی نه که! خفاش خون‌آشام! هیچ‌کارشان هم نمی‌توانی بکنی. یک بار با اسپری به‌شان حمله کردم. نصف قوطی اسپری را بی‌رحمانه و با چشمان خون‌بار به هوا و سقف و کف و همه‌جا پاشیدم. و اثر کرد البته، ولی به خودم! نصف روز نتوانستم پایم را داخل اتاق بگذارم. پشه‌های عزیز هم در حال لذت‌بردن از بوی دل‌نشین اسپری حشره‌کش، انواع و اقسام مانورها را به افتخار من اجرا کردند. این روزها هم که روی پروژه کار می‌کنم، هر از چندوقتی که احساس می‌کنم صدای وزوز خیلی زیاد شده، با دست پس‌شان می‌زنم. آخر شب‌ها کلی پشه می‌بینید که مورد لطف دست من قرار گرفته‌اند و با بال‌های کج و کوله و چشم‌های چپ‌شده این اطراف تلوتلو می‌خورند!

فعلن همین.

2006/03/26

-ای آقا چه تبریکی؟ چه جشنی؟ هیچ حس خاصی نسبت به عید ندارم. از این عادت‌های جمعی بی‌محتوا خوشم نمی‌آید. به خاستگاه نوروز و چهارشنبه‌سوری و مانند آن کاری ندارم، اما وقتی چیزی تبدیل به عادت ‌شد و از درون خالی، به نظر من رنج‌آور می‌شود و بی‌ثمر. به هر حال من به بهانه‌هایی مثل این برای شاد بودن نیاز ندارم.

-و این نشان دادن عملی محبت هم دردسری‌ست. راستش این بوس و کنار! در مناسبت‌های مختلف را دوست ندارم. اصلن دوست ندارم. از زمانی که حافظه ضعیف و(به روایتی!) نیم‌سوزم جواب می‌دهد، همیشه بوسه‌های رسمی برایم کار سخت و به شکل بیمارکننده‌ای ناخوشایند بوده. در حقیقت تا حالا فقط یک نفر بوده که بوسیده‌ام‌اش و حس ترس و میل به فرار نداشته‌ام. و البته بوسه‌های‌مان هم بوسه‌ی رسمی نبوده! بگذریم.
و قسمت بدتر قضیه این که ما جماعت ایرانی همه‌چیز را تهدید و توهینی نسبت به خود در نظر می‌گیریم. حالا بیا و توضیح بده که من تحمل بوسه و آغوش ندارم. از نزدیک شدن به دیگران خوشم نمی‌آید. می‌ترسم. همین! نمی‌شود! محبت زورکی!(در حاشیه: گمانم این ترس از نزدیکی نشانه نوعی بیماری باشد، نه؟)

-و این تبریک‌های گروهی یک-به-خیلی! که جدیدن باب شده و از طریق سایت‌هایی مثل ارکات می‌فرستند از نظر من یعنی: دوست عزیز! ارزش چیزی حدود ۳۰ ثانیه از وقتم را نداشتی که برایت تبریک جداگانه بفرستم. همین!

- الان دوباره این چند خط بالا که نوشته بودم را خواندم. گمانم اگر کسی برای بار این‌جا را بخواند، من در نظرش موجود خودخواه خودبزرگ‌بین متکبر فراری-از-اجتماعی بیایم. از آن شخصیت‌های منفی سریال‌ها و فیلم‌های درجه ۳ تلویزیون. Mad doctor insanooooo :)))

- به سبیل عالیجناب کورویتاش قسم این پورت سریال اعصابم را به هم ریخت! GMail هم مشکل دارد! چه زندگی معرکه‌ای!

2006/03/23

در مسافرت به سر می‌بریم.
افاضات ما(قبلی و فعلی و بعدی تا ۱۳ فروردین) را نیز از همین‌جا خواهید خواندن.

و بابل، به فاصله‌ی ۲۰ کیلومتر از بابلسر، شهری‌ست استثنایی، از مجاورت جنگل و دریا کاملن بی‌بهره! و قلب اقتصاد آن در نمایشگاه‌های ماشین می‌تپد. و سرگرمی مردمانش، پراکندن جدیدترین اخبار مرگ و میر و البته مقادیر زیادی شایعه ‌پراکنی و غیبت و به اصطلاح عامیانه، خاله‌زنک و عمومردک بازی!
و البته این شهر دل‌نشین کتاب‌فروشی‌های بسیار خوبی نیز دارد، که فروشندگان‌شان از سال‌های دور، هنوز پست‌چی-بعد-از-این را به‌خاطر دارند که کتاب‌هایی هم‌وزن خودش می‌خواند.
همچنین مکان مذکور و مزبور یک فقره مادربزرگ عزیزتر از جان دارد که باغچه خانه‌اش گل شمعدانی دارد و یاس، و پشه و مارمولک(دو مورد اخیر گیاه نمی‌باشندی!)، و یک عدد دایی بی‌نظیر(و البته چند عدد خاله). البته دو مورد اخیر متعلق به پستچی نویسنده این سطور می‌باشند(محض روشنگری عرض شد البته!).

و فرمود: نحن آمدیم به هذالمکان. و فعلن فی هذالچندروز، نذهب تا نوشهر و محمودآباد و نور. و یرائون خیلی چیزها، مثل البحر و الجنگل و التوریست و الصنایع دستی(که مهم نبود اصلا و ابدا)، اما لا بلال خوشمزه فی آب‌نمک(که خیلی مهم بود اصلا و ابدا) متاسفانه! و لا چیز خوش‌مزه‌تر من‌البلال فی آب‌نمک!

و باز خواهیم نوشتن!
همه ما از دنیایی که می شناسیم(یا حتا نمی شناسبم، اما تصور محو و نیمه‌خودآگاهی از وجودش داریم)به دنیای خودساخته‌مون پناه می بریم. بیشتر شاید چون می‌دونیم(یا شاید بیشتر حس می‌کنیم‌؛ و هنوز به عقیده من، ناخودآگاه) که از سربازهای بی‌ارزش فراموش‌شدنی(و حتا فراموش‌شده) به خدای مورد عشق یا تنفر(در مجموع، مورد توجه) تبدیل می‌شیم.
و راه فراری که انتخاب می‌کنیم، تا جایی که من دیدم و می‌دونم، فراموشیه؛ چشم‌پوشی آگاهانه...

2006/03/20

ذهن ضعیف و پذیرنده، مبتلا به توهم ذهن منتقد...

هیچی! خطرناکه، و بی‌نهایت ناراحت کننده.

2006/03/08

انسانيت؟!!

+ باتوم برقی در یک آن آدم را به جنبش‌های زنان در تمام جهان وصل می‌کند
زنان رسانا هستند


+ نیروهای انتظامی در پاسخ به پرسش های عابرین در مورد علت تجمع عنوان می کردند که در حال پاکسازی توزیع کنندگان ترقه های چهارشنبه سوری هستند .

+ گوشه‌ باتومي هم حواله پشت دست من مي‌شود تا از اين فيض عظيم بي بهره نباشم و مانند ديگران سالم به خانه برنگردم.

+ بهبهانی رو مثل وحشی ها کتک می زدند و فریبا مهاجر رو تهدید می کردند .شادی صدر رو با باتوم سعی داشتند ساکت کنند و مرتاضی لنگرودی رو هم .

+ به مامور نيروی انتظامی می گم آقا ما برای حقوق خواهر شما اين جا جمع شديم، چرا می زنی؟ می گم می دونی اگه بخواد طلاق بگيره چه بلايی سرش مياد؟ می گه اگه خواهر من بخواد طلاق بگيره، خودم ميذارمش همين وسط، سرش رو بيخ تا بيخ می برم

+ امروز روز بزرگیه برای من. چون بالاخره با باتوم مورد مهرورزی قرار گرفتم.

+ می گوییم این سیمین بهبهانی است، افتخار ایران است، پیشکسوت و تاج سر همه ایران است...غولی از میانشان می گوید: خوب باشه! من هم حسینم!

لينک ها از خورشيد خانم و زن نوشت