2005/12/18

گاهی مطلبی به طرز عجيبی می‌گيردت، تکونت می‌ده ... نمی‌دونم. از صبح ۱۰۰۰ بار اين مطلب رو خوندم و هربار همون حس عجيب رو داشتم.

خواهرم اینجاست
او مدام ورجه ورجه می کند
من اما نای تکان خوردن ندارم
انگشتان داغش را می گذارد روی پلکهای من
و آسمان ریسمان می بافد
من گوش نمی دهم
توی سرم آواز می خوانم

خواب میبینم
خواب جورابهایی که خودشان را گم می کنند
خواب می بینم کتابخانه ام کش می آید و زن همسایه بچه هایش را توی آن می گذارد
بیدار که می شوم او را می بینم که متفکرانه کتابهایم را زیر و رو می کند
با یک کتاب کوچک خودش را می سراند کنار من
او کتاب می خواند
من گوش نمی دهم
توی سرم آواز می خوانم


دفعه بعد که بیدار می شوم
یادم می آید که خواب یک جزیره دیده ام

Soie

No comments: