ساعت 5 صبح شنبه
تموم شب رو بيدار بودم. چرا؟ نمي دونم.
حس مي کنم يه چيزي، مثل يه وزنهء سنگين روي سينه امه.
2 ساعت تموم خودم رو گلوله کرده بودم زير پتو و به ديوار خيره شده بودم.
هزار فکر از سرم گذشت، فکر هزار نفر.
يه چيزي کمه.
يه چيزي توي زندگيم کمه.
خدا؟ عشق؟ هدف؟ اصلاً اين ها به هم مربوطند يا جدا از هم؟
نمي دونم. اما ديگه از حد تحملم خارج شده.
ترکي برداشتم که مرتب داره وسيع تر و عميق تر مي شه.
فقط گوش هام رو تيز کردم ببينم کي صداي شکستن مي شنوم.
سرم رو گرفتم بين دست هام و زل زدم به کي برد که با نور سفيد مونيتور روشن شده.
و آرزو دارم، بي فايده هر چند، که يه مدت سرم رو از هر فکري خالي کنم.
No comments:
Post a Comment