حس صبح بيدار شدنم وحشتناکه. وحشتناک وحشتناک.
شايد به خاطر کابوس هايی که تقريباً هر شب می بينم. و چه کابوس هايی! درجهء يک!!
ديشب خواب می ديدم(ببخشيد، کابوس می ديدم!!) از روی بالکن خم شدم پايين و تعادلم رو از دست دادم و دارم می افتم اون پايين وسط بلوار. توی تموم خوابه همينطور آويزون بودم روی لبهء بالکن به حالت تعادل و هی تعادله به هم می خورد و باز بنا به قانون "بقای تعادل در خواب" نيوتن، دوباره برقرار می شد.
صبح که با صدای زنگ ساعت از خواب پريدم حال کسی رو داشتم که در عرض يه لحظه از بالکن افتاده پايين و خرد و خمير شده و بعدش خودش رو جمع کرده و دويده و دوباره اومده بالا توی رختخوابش، اون هم در کمتر از يه ثانيه!
البته دوش صبحگاهی يه خرده بهترش کرد، اما نه اونقدر ها! و البته الان آخرين مطلب" آدم نصفه نيمه" بهتر ترش هم کرد، اما هنوز بده.
و اين برنامهء مزخرف درسی من! ساعت 10-8 گرافيک، ساعت 6-4 سيگنال-سيستم، و 8-6 معارف 2 با اون اقا خفنه!
تازه بايد اون پاورپوينت .NET رو هم کاملش کنم برای 3 شنبه.
تاااااازه ترش هم، 4 شنبه و شنبه 2 تا امتحان ميان ترم دارم، هر کدوم 7 نمره. زندگی از اين بدتر؟؟!
فقط اميدوارم مايهء خوشحالی رو دانشگاه ببينمش. :))
No comments:
Post a Comment