وسط حرف ها، يه دفعه دچار خود اکانت تمام شدگي شدم. اين دو روز هم اکانت نداشتم. :(
طرف با کمال پر رويي برگشته مي گه با پيشرفت تمدن، زندگي انسان خيلي راحت تر شده و انسان متمدن خيلي خوشبخت تر از انسان نامتمدنه.
حيف که 4-3 نفر دست و پام رو گرفتن وگرنه مي خواستم به شيوهء انسان هاي نامتمدن ناخوشبخت، حساب خودش و اون لحن فيلسوفانه اش رو برسم!!!
خوشبخت تر!! خوشبخت تر!! به قول کاپيتان هادوک، خيار دريايي نمي فهمه خوشبختي چيه!!
(ازم ترسيديد؟ راست راستکي از خشانت و ايناي من ترسيديد؟ آخ جون!! :)) )
خواب يه اتاق تاريک با پرده هاي قرمز تيرهء ضخيم ديدم که توش پر از صندلي هاي قديمي عتيقه است.
و يه بخاري برقي خيلي بزرگ نارنجي کنار ديوار. از اونها که دو تا المنت داره و وقتي مي زني به برق المنت هاش نارنجي مي شن.
و من کنار اون بخاري نشسته بودم و با يه مجسمهء مسي رنگ حرف مي زدم. يه مجسمهء بلند قد به شکل يه آدم که صورت نداشت.
يادمه توي خواب يه مدت خيلي زيادي با مجسمه هه حرف مي زدم. بحث خوبي بود. اونطور که يادم ميآد مجسمهء بافکر و خوش صحبتي بود!!
حرفم رو نمي فهمي.
حرفم رو نمي فهمي.
حرفم رو نمي فهمي.
مي توني براي من همه چيز باشي، اما نمي خواي براي من هيچ چيز باشي.
جالبه، نه؟
هيچکس حرف من رو نمي فهمه.
اين جديد ترين کشفمه.
من اصولاً کاشف به دنيا اومدم.
اسم مغازه هه توي بابلسر بود خورشيد خليج.
بعدش به انگليسي اسمش رو نوشته بود:
Sun of the beach
آي خنديدم آي خنديدم. دلم درد گرفته بود کتار خيابون. هنوز هم که يادم مي افته کلي مي خندم.
آذم ها مثل ليوان هاي خالي مي مونن. به همون سکون و بي حرکتي، و بي حاصلي، و با همون صداي مبهم زنگ دار وقتي که بهشون تلنگر مي زني.
يه حسي دارم تو مايه هاي انفجار.
تا وقتي که من هستم، دريا با هيچ خانم دکتري روي هم نمي ريزه و اون رو با خودش نمي بره!
دلت بسوزه!!!!
حس عجيبي دارم، مثل يه کوچهء خاکي خلوت وسط هيچ کجا. که ذره هاي غبار روش پرواز مي کنن و برق مي زنن.
همون آرامش تو خالي رو دارم، و همون ابهام، و همون رخوت رو.
No comments:
Post a Comment