2004/03/09

-جالبه که زماني که به زندگي وابسته اي، از خيلي چيزها فرار مي کني. يکيشون ارتفاعه. اما به محض اينکه زندگي رو رها مي کني و به مرگ به عنوان چيزي که هميشه همراهته فکر مي کني، يه سري موانع رواني از بين مي رن. و مي توني از يه سري چيزها لذت ببري. يکيش راه رفتن روي لبهء پرتگاهه.
يه مدته دوباره اومدم جايي که توي ذهنم بهش مي گم پرتگاه. در حقيقت به لبهء پرتگاه نزديک شدم، خيلي نزديک. اما اين بار فرار نمي کنم. راستش فقط دارم از ارتفاع لذت مي برم.

-وسوسه چيز جالبيه ... واقعاً جالب. وقتي يه سري موانع ذهني و روحي مي شکنن، يه سري تابو ها برات قابل انجام مي شن. اون تابويي براي من شکسته، مرگه. ديگه از فکر تموم شدن زندگيم، يا تموم کردنش فرار نيم کنم. راستش يه جورايي بهم اميد مي ده ... اينکه مي تونم هر موقع که بخوام زندگيم رو تموم کنم، بدون پشيموني يا حسرت يه ترس. خوبه هاااااا !!! البته ترجيحاً سعي کنيد به اينجا نرسيد، چون مقابله با اين وسوسه خيلي سخته :)).
در حقيقت بر مي گرده به همون پرتگاهه که گفتم. وسوسهء پرواز خيلي شديده و خيلي اراده مي خواد که از اين بالا نپرم پايين. اين هم يه جورشه. که تموم انرژي و اراده ات رو بذاري که زنده باشي، و خودت رو نميروني :)))))))

-زندگي شده مثل يه تابلو نقاشي که يه قسمتهاييش رنگ نداره، پر از خط هاي بي معني و خشک. يه قسمتيش هم اينقدر پر رنگه که غيرقابل تحمله، مثل تابلو هاي نئون.

-به سايه ام حسودي مي کنم.

-تلفن هنوز قطعه.

-يه آلبوم جديد Live از Loreena McKennit گرفتم. فوق العاده ست. زيباست. بي نظيره.

همين ...

Ciao

No comments: