2004/03/14

-هنوز تلفن قطعه.
جالبه! من به علت قطع شدن يه سوئيچ توي يه مرکز مخابرات پر از سيم و سوئيچ که شب و روز با نور نارنجي و سبز دستگا هاي مختلف روشنه و توي ساکت ترين ساعت ها هم مي توني صداي "هام" ضعيف دستگاه هاي مختلفش رو بشنوي، نمي تونم با کساني که نزديکترين آدمها از نظر فکري با من هستن، کساني که واقعاً بينشون احساس توي خونه بودن مي کنم، رابطه برقرار کنم.
احتمالاً اگز من يکي دو قرن پيش دنيا اومده بودم از اون مخالف هاي سرسخت انقلاب صنعتي مي شدم، البته از نوع فلسفيش. همون ها که اسم فرانکشتاين تنشون رو مي لرزوند.

-پس بنابر احساس در خانه بودن من که در بالا ذکر شد، يه تابلو مي زنيم بالاي وبلاگ روش مي نويسيم:
Home, Sweet home

-من از همينجا اعلام مي کنم روزهاي عيد براي من هيچ فرقي با اين جمعه هاي بي مزهء دلگير ناجور بدجنس بي تربيت ندارن. البته به جز يه تفاوت کوچک. اينکه وقتي روز تموم مي شه مي دونم که نبايد فردا صبحش ساعت 8 برم سر کلاس گرافيک.

-دلم نمي خواد برم مسافرت عيد. دلم مي خواد همينجا بمونم. اما نمي شه متاسفانه. راستي چهارشنبه مي رم و از پنجشنبه نوشته هام رو از بابل پست مي کنم(راهنمايي: استان مازندران. بيست کيلومتر با بابلسر فاصله داره. راهنمايي بيشتر: يه شهر کوچک شمالي نزديک دريا، همين).

-نمي دونم به کجا رسيدم. اينقدر فکر کردم و اينقدر فکرهاي وحشتناک لعنتي من رو اينجا و اونجا کشوندن که عملاً حساب کار از دستم در رفته. اينکه کجام و از کجا اومدم اينجا و به کجا مي خوام برم.
فقط مي دونم اين جايي که هستم خيلي پايينه. در حد مرکز زمين(روح ژول ورن شاد).
راستي مي دونستيد من از اون طرفدارهاي پر و پا قرص ژول ورن هستم؟ البته وقتي بزرگتر شدم آرتور سي کلارک و ايزاک آسيموف به طرز کاملاً غير منصفانه اي با اون پشتوانهء علمي عجيبي که توي اين قرن داشتن جاي ژول ورن رو براي من گرفتن. اما خب ... هنوز خوندن کتاب سفر به ماه ژول ورن يه کيف ديگه اي داره.

-به سلمان گفتم شايد مجبور بشه پروژه هه رو خودش تنهايي ادامه بده. و کاملاً جدي بودم.
شايد يه جور Saint peter's gate بود. البته مي تونه کاملاً بي ربط باشه.
و به اين نتيجه رسيدم که يارو قرصه توي آب خيلي بد حل مي شه. پدرم در اومد! بايد آب با گنجايش بالا بسازن. ساختار ملکوليش رو عوض کنن ... من نمي دونم. اما اينطوري هيچي هيچي توش حل نمي شه. اصلاً من اعتراض دارم.يعني چي؟؟

-اين نوشتهء بالا رو فقط به اين دليل نوشتم که ثبت بشه به کجا رسيدم و يادم باشه. و اگر دوباره به اينجا رسيدم يادم باشه که يارو قرصه تو آب حل نمي شه :))

- طرف برگشت به دوستش گفت: پدرم وقتي مي خواد با اون لحن مسخره اش من رو نصيحت کنه و به بهانهء نصيحت هرچي از دهنش مي آد بيرون به من مي گه، رو اعصابم تکنو مي رقصه(يه چيزي با همين مضمون). توي خيابون داشتم مي مردم از خنده. اين فرهنگ لغات نسل ما ممکنه زياد دلپذير نباشه، اما کاملاً رسا و واضحه :)).

-اگر موسيقي کشيش داشت، بر همهء کشيش هاي موسيقي دنيا واجب بود هر جا امينم رو ديدن، همونجا بسوزونندش و خاکسترش رو هم به باد بدن.
مردک چندين و چند ژانر مختلف موسيقي رو به گند کشيد. فقط کم مونده يه رپ-کلاسيک هم بياد و با رقص هاي مجار برامس رپ بخونن. اين يک کار رو هم بکنن سيرکشون تکميل مي شه.

-اي بابا! دقيقاً زماني که در نهايت حس بد و اينا به سر مي بري، خيلي اتفاقي توي ليست اهنگهاي WinAmp 4-3 تا از آهنگ هاي کني.جي مي آد و بعدش هم Michael learns to rock(به جون خودم اسم خواننده هه ست.) و همينطوري الکي کلي به زندگي اميدوار مي شي. به قول دوپون از اون هم بالاتر! زندگي عجيبيه. حتي مي تونم بگم خيلي عجيبه!! :))

-الان تلويزيون روشن بود. داشت برنامهء کودک پخش مي کرد. بامزي رو ديدم. بعدش يه برنامه اي نشون داد به اسم "بچه ها مواظب باشيد". نمي دونم يادتون مي آد يا نه؟ اين رو زمان بچگي هاي ما نشون مي داد.
اولش چند تا بچه مي اومدن مي گفتن " بچه ها مواظب باشيد". بعدش چند تا از اين بچه شيطون ها رو نشون مي داد که مثلاً داشتن ترقه بازي مي کردن. بعدش صحنه کات مي شد به صحنه اي که برج هاي دوقلو ريختن پايين. يا مثلاً زماني که قارهء آتلانتيس رفت زير آب. بعدش يه آقاي پليس يا دکتر مي اومد مي گفت ايني که ديديد نتيجهء بي احتياطي همين بچه هايي بود که با ترقه بازي مي کردن. بعدش چند نفر رو به عنوان عبرت نشون مي دادن. اوليش يه کسي بود که با بمب هسته اي-گرمايي منفجرش شده بودن. طرف 6 تکه شده بود. دو تا دست و دو تا پا و يه کله و تکه آخرش هم بقيهء بدنش. بعدش دوربين مي رفت با کلهء طرف که از بدنش جدا شده بود و روي زمين قل مي خورد مصاحبه مي کرد. بعدش کله هه مي گفت که من ترقه بازي کردم و بي احتياطي کردم و بچه هاجون لطفاً شما مواظب باشيد. بعدش با يه نفر ديگه مصاحبه مي کرد که با اره برقي از وسط نصف شده بود. دوربين مي رفت با يکي از نصفه هاش مصاحبه مي کرد. نصفه هه از گوشهء دهنش مي گفت بچه ها مواظب باشيد ديگه، دهه!!
آخرش هم ديگه خيلي خشن مي شد. مثلاً آخري يه نفر بود که رفته بود توي چرخ گوشت. دوربين مي رفت با يه توده گوشت چرخ شده مصاحبه مي کرد و طرف مي گفت پدرسوخته ها مواظب باشيد!! آخرش هم براي پايان بندي تصاوير انفجار و خون و اينا نشون مي دادن.
همين بود که ما بچه بوديم اينقدر مواظب بوديم ديگه :).

-دوستان! اين گروه Anathema را دريابيد! کلي اين روزها گوششون دادم و کلي کيف کردم.

-يکي از چيزهايي که خيلي دوست دارم، اينه که نيمه هاي شب پشت پنجره بايستم و نور نارنجي چراغ ها رو روي آسفالت بلوار نگاه کنم. واقعاً لذت بخشه که اون منبع سر و صدا رو که تموم روز با صداش مثل يه عضو خونواده حاضره(و حضورش رو به بهترين شکل نشون مي ده!!) اينطور آروم ببيني. دلم مي خواد برم اون پايين قدم بزنم اما نمي شه.

-فيلم فارست گامپ رو ديدم. حالا هي من به شما بگم اين فيلم رو نبينيد از دستتون رفته مگه شما گوش مي کنيد؟؟!! کارگردانش رابرت زمه کيس و هنرپيشهء نقش اولش تام هنکس. تا جايي که يادم ميآد چند سال پيش اسکار هم گرفت. حتماً حتماً حتماً ببينيدش. حالا هيچ کس هم نديد دزيره خاتون تو ببين، روي من رو زمين ننداز(مرامي :)) ). از همون دوست کندذهنمون فيلمش رو گرفتم.

-And still my fragile dreams ...

-ديگه برم. مي دونم اگر بيشتر بنويسم اين حس خوبي که گرفتم مي ره. دلم براي همه تون تنگ شده. از دانشگاه نمي تونم هيچ وبلاگي رو بخونم. حتي وبلاگ خودم رو. کامنت ها رو از توي سايت Haloscan نگاه مي کنم. فقط گاهي که اين سايت فيلتره راه مي ده، وبلاگ يه نفر رو مي خونم که از حالش با خبر بشم، همين.
به هر حال ممنون از کامنت ها. راستي! خواب ديدم برام 38 تا کامنت گذاشتيد :)).
فعلاً ...

Ciao

No comments: