2004/03/15

الرسالهَ الغوليه
يا چگونه ياد گرفتم دست از نگراني بردارم و غول باشم
يا غول نامهء شيخ پستچي
يا چند تا چيز ديگر


يه نفر خيال مي کرد من غولم. هر چي گفتم من غول نيستم گوش نکرد.
خب من هم خوردمش.

يه نفر خيال مي کرد من غولم.
بهش گفتم غول نيستم.
حرفم رو باور کرد.
و غول شد و مي خواست من رو بخوره.
در رفتم.

يه نفر فکر مي کرد هيچ وقت نمي تونه غول باشه.
بهش نشون دادم که چطور غول بشه.
غول شد و مي خواست من رو بخوره.
خوردمش.
از پس يه غول تازه کار که بر ميآم که ...!!

يه نفر دلش نمي خواست غول باشه.
بهش گفتم من هم نمي خواستم غول باشم، اما مجبور شدم.
ناراحت شد.
رفت.
مجبور شد غول بشه.

يه غول خيلي دلش مي خواست غول نباشه.
من هيچ کاري نمي تونستم بکنم.
اما دلم خواست کمکش کنم.
و همين باعث شد ديگه غول نباشه.
ولي من ضعيف شدم، تا حد مرگ.

يه نفر خيال مي کرد من هيچ وقت نمي تونم غول بشم.
من هم هيچ وقت نمي تونستم براي اون غول باشم.
و هيچ وقت هم نخواستم بخورمش.

يه نفر مي دونست که من غولم.
اما باهام دوست شد.
و من هيچ وقت وسوسه نشدم بخورمش.
مثل يه غول خوب مودب باکلاس اصيل گل.

يه غولي ناراحت بود که چرا من توي دهنش جا نمي شم که من رو بخوره.
هر غولي که نمي تونه هر ناغولي!! رو بخوره.

يه غولي ديدم شکمو بود.
هر کسي دم دستش مي رسيد درسته مي خورد.
حتي نگاه نمي کرد که غذاش رو دوست داره يا نه.
شايد حتي گاهي عاشق غذاش بود.
اما مي خوردش.

يه روز يه غولي ديدم راه مي رفت و مي خوند: لايف هز بتريد مي وانس اگن.
گمونم اون هم Anathema گوش مي داد.

يه روز يه غوله فکر کرد هيچ کس ازش نمي ترسه.
براي همين رفت وسط ناغول ها.
ناغول ها هم چون ازش مي ترسيدن زدن و تکه تکه اش کردن.
از اون روز به بعد غول ها از ناغول ها مي تر سن و ناغول ها، غول ها رو افسانه مي دونن و حتي نمي تونن يه غول رو از ناغول تشخيص بدن.

غوله به اين نتيجه رسيد که همهء ناغول ها، غولند و همهء غول ها، ناغول.
و با خودش گفت: "کار دنيا بر عکسه".
و بدين ترتيب بود که ضرب المثل فوق اختراع شد.

پی نوشت: تلفن درست شد :)

No comments: