-همهکار شده از روی عادت. فکر کردنهامون، ابراز عقيدههامون، واکنشهامون، تصديق و تکذيبهامون، همه از روی عادته. و بدبختانه حتی نمیتونی خودت تنها اين عادتها رو کنار بذاری، چون باعث لطمهزدن به ديگران میشی. ناراحتی و خوشحالی از روی عادت ديگه واقعاً غير قابل تحمله. يا حتی دوستی؟ يا عشق؟
اعصابم هم به شدت کشيدهشده. کوچکترين چيزی باعث میشه مرتعش بشه، و چه ارتعاش درد آوری. و تمام مدت فکرهايی مثل اين راحتم نمیگذارن.
هميشه فکر میکردم شجاعت تغيير زندگيم رو ندارم. اينکه برم دنبال چيزی که میخوام. اينکه عادت کردم به همين روند زندگی. يه مدتيه دارم فکر میکنم اشتياق من به ترک اين زندگی و حسرت من از گير کردن توی اون بچهگانه اشت. فکر میکنم هرجا و در هر شرايطی میشه اونطور که میخوای و برات باارزشه زندگی کنی. اما نمیشه. اين قيد و بند اطرافيان بدجور دست و پام رو بسته. و کسانی که نمیشه احساساتشون رو جريحهدار کرد.
چاره چيه؟
پ.ن:-میبينم که دل همگی مقادير زيادی از بابت شرک(و ظاهراً بيشتر بابت گيلاس!) سوخت! :))
پ.ن۲: ای بابا اين زلزله نمیخواد دست از سر تهران برداره؟ يه بار که ما رو کلی نگران کرد، حالا هم که بحث پيشبينی باب شده و متاسفانه جنبهء مشترک همهء اين پيشبينیها حتمی بودن وقوع زلزله ست. وضعيتيه ها! اون دفعه که زلزله اومد، شايد ۲ روز داشتم تلاش میکردم يه شماره موبايل و يه شمارهء خونه(خونههه، خونهء اين اميرحسين خان بدجنس بیمعرفت بود) رو بگيرم، مگه میشد؟ موبايل خودم هم که قطعه فعلاً. هی میرفتم تلفن کارتی، به هيچ عنوان راه نمیداد که نمیداد. حالا اگر فقط موبايل بود میگفتم خب طرف بايد گوشی پاناسونيکش رو بندازه دور يه سامسونگ بخره :)). اما با وجود تلفن خونه ... .
No comments:
Post a Comment