-امشب مثلاً جشن فارغالتحصيلی گرفتيم. ورودی کامپيوتر ۷۹ فردوسی. گرچه خيلیهامون اين ترم فارغ نمیشيم، اما خب به هر حال رسماً اينجا فارغالتحصيل میشيم.
حس بدی دارم. به خاطر ۵-۴ نفر از بچهها میرم، وگرنه ترجيح میدادم بشينم خونه و يه خرده گرافيک بخونم، يا مطالب ارائهام رو جمع و جور کنم، يا ASP بخونم، يا کارتون ببينم، يا هر کار ديگهای به جز رفتن به جايی که "جشن" فارغالتحصيل شدنمه.
اگر اسمش میبود مثلاً آخرين جمع دوستانهء کامپيوتر ۷۹ به نظرم بهتر بود، اما خيلیها اونجا واقعاً میخوان "جشن" بگيرن. چه لغت عجيبی و چه استفادهء عجيبی.
امشب شب دوربينهای فيلمبرداری و نگاههای نوستالژيک و عکسها و خونوادههاييه که اومدن اونجا به بچههاشون "افتخار" کنن.
نمیدونم چرا بيش از حد کل قضيه برام بیمزه و لوس میآد که بخوام حتی اين حس بدم رو خفه کنم.
تنها چيز خوبش ديدن اون چند نفريه که واقعاً از بودن کنارشون لذت میبرم؛ نويد و امير و وحيد و فريد و ۳-۲ تای ديگه.
نمیدونم. اما به نظرم کل قضيه يکی از همون کارهای بیمعنی تکراری زندگی میآد.
اما خب ... به خاطر بچهها هم که شده بايد برم و سعی کنم خوش باشم.
No comments:
Post a Comment