عجيبه. میگم که ... چيزه ... خشن بشم؟ يعنی خشن که نه، واقعبين، عاقل. خشانت که از من بر نمیآد. حالا بشم؟
نمیتونم. همهاش ژسته!
به نظرم تب دارم.منظورم تب راستکيه! اينقدر استعاری حرف میزنيم که اگر يه نفر سکته کنه وداد بزنه ای به دادم برسيد دارم میميرم، میشينيم میگيم اين بيچاره هم دچار ياس فلسفی شده، عاشق شده، فارغ شده، بالغ شده! اما من راستکی راستکی تب دارم. میلرزم و سردرد دارم. ای بابا عجب وضعيه ها! مريض بشی و نتونی تو خونه غر بزنی و لااقل دارويی چيزی بگيری! الان اگر لب تر کنم که مريضم، مادرم که تا خود صبح بيداره. بعدش هم ۳ روز احتمالاً تجويز میکنه شال و کلاه کنم موقع بيرون رفتن. کولر هم تعطيل. هربار هم که بخوام دوش بگيرم(روزی ۲ بار اقلاً) دادش در میآد که "ببين! همين کارها رو میکنی مريض میشی ديگه!"
اميدوارم آنفلوانزا نشده باشم. کلی کار دارم. ای بابا! ببين از ترس آنفلوانزا و آنژين به سرماخوردگی نفرتانگيز هم راضی شدم.
هاها! مانيتور اين خويشاوند والامقام ما نيز سوخت. میگم بدجنسی هم عالمی داره ها! به جون خودم.
وای جدی جدی حالم بده.
و مسلماً From The Inside باعث شد که اطراف حمام تا شعاع 6-5 متری به مکان غيرقابل سکونت تبديل شود.
و مطمئن باشيد حمام خانهء ما شامل اين قانون نمی باشد. من سوت می زنم. بيشتر هم سرجيو لئونه، يا پاگانينی.
يه نفر داره آرشيو من رو می خونه. همون که از اکانت دانشگاه پزشکی کانکت می شه. همون که شناختمش. چراش رو نمی دونم. اين که چرا الان شروع کرده. همون طورکه قبلاً نمی تونستم بفهمم چرا نمی خوند اين جا رو.
هممم. همه خوابيدن. رفتم درجه رو کش رفتم :)). 38.5 تب دارم. می لرزم به خودم. يه پتو انداختم رو شونه هام و می نويسم. مثل سرخ پوست ها کنار آتش. البته اگر سرخ پوستی باشه که کنار آتش بلاگ نوشته باشه!
جالبه که زنهای سريالهای تلويزيون ايران يا احمقن يا غيرقابل تحمل(به قول معروف، bitch). مردهاش هم يا تبهکارو قاتل تشريف دارن، يا "حاجی" و "سيد" و اينا، يا حزباللهی و متدين و از اين نوربالاها، يا لوده و بامزه! و برای نمونه يه "آدم" ميون اين همه سريال پيدا نمیشه. حالم به هم میخوره.
جالبه که مرحلهء قبل از هذيان رو حس می کنم. ذهنم تيز شده. يه جور انگار رفته تو يه مود غيرعادی. عجيبه. 38.7 ... .
اگر از اين بلاگر تازهکارها بودم الان کلی غر میزدم که چرا کامنت نمیذاريد و اميدوارم هرکس کامنت نذاره تبديل بشه به يک فقره قورباغهء سبز!
هاها! نيم ساعته فکر میکنم ديسکانکت کردم، اما نکردم. نتيجهء اخلاقی: وقتی مريض میباشيد، کامپيوتر را خاموش کنيد و دوشاخهء برق و تلفن آنرا بکشيد.
سرگيجه گرفتم. تبم کمتر شده(۳۸.۲). اما نمیتونم بشينم. پس هذيون گفتن اينجا هيچ دليلی نداره. همين هذيونها رو میشه توی رختخواب گفت. هرچی باشه شيک تره!
فقط يه چيزی ... امشب
Put your lights on
Leave your lights on, you better leave your lights on
Cause there's a monster living under my bed
Whispering in my ear
There's an angel, with a hand on my head
She say I've got nothing to fear
There's a darkness deep in my soul
I still got a purpose to serve
So let your light shine, into my home
God, don't let me lose my nerve
Lose my nerve
Hey now, hey now, hey now, hey now
Wo oh hey now, hey now, hey now, hey now
Hey now, all you sinners
Put your lights on, put your lights on
Hey now, all you children
Leave your lights on, you better leave your lights on
2004/08/31
2004/08/29
What we've got here is ... failure in communicate
اين اکانت شريف ما هم درمواقع اضطراری يههويی تموم میشه.
حرف خاصی نيست. کارآموزی در حال تموم شدنه و کمتر از ۲ هفتهء ديگه میرم تهران که کلی دوستهام رو ببينم. بعدش هم بايد اساساً بشينم پای درسها.
دور و برم هم اتفاق خاصی نمیافته. هنوز همون شکها و ترديدهای قديمی. و همون بیخوابیهای شب. و کابوسها.
تنها هم بيرون میرم. اين تنها بيرون رفتن و شام خوردن يکی از عجيبترين عادتهای منه شايد. اما عادت دارم پنجشنبهشبها شام برم بيرون. اگر از دوستهام کسی باشه با اون، اگر نه خودم تنها. تنها شام خوردن هم لذتی دارد. راحت يه ميز برای خودت داری. يه شرق هم میخری سر ميز میخونی. گاهی هم میمونم خونه و زنگ میزنم برام از بيرون شام میآرن. و شام میخورم و کارتون نگاه میکنم. کلی آرامش بخشه تنها شام خوردن.
کتاب سمفونی مردگانم رو دادم دست امير. دلم براش تنگ شده :(. سال بلوا رو میخوام دوباره شروع کنم. اين عادت دوباره و ده باره خونی کتابها هم خوبه. لااقل تو ايران که محدودهء نشر و ترجمهاش اينقدر محدوده و خيلی زود انتخابهات تموم میشن. البته فقط برای اين نيست. کتابها رو برای اين نمیخونم که چيز تازهای برام دارن. بيشتر برای فضاشون. و اون دنيای خيالی که فقط موقع خوندن اون کتاب به وجود میآد.
و R.E.M گوش میکنم.
و تموم حرفهای قشنگ و فکرهای بزرگ به قول يه نفر به لعنت خدا هم نمیارزه. اين رو تازه کشف کردم(برای هزارمين بار البته).
و البته از صدای گانز هم خوشمان نمیآيد اما اين آهنگ Civil War شون خدااااااست. مخصوصاً اون قسمت do you wear black armband ش.
ساعت ۱۱:۴۰. الان از بيرون اومدم. شام با امير بيرون بودم. همون که سمفونی مردگان دستشه. و البته يه پيادهروی دلچسب، قبل و بعد از شام. و احساس میکنم ذهنم و روحم از شدت فکر و خستگی فرسوده شده. خستگی بیخوابیهای شب و کابوسهايی که تموم اثر خواب رو از بين میبرن و کار و باز فکر.
چرا اينها رو مینويسم؟ نمیدونم ...
اين اکانت شريف ما هم درمواقع اضطراری يههويی تموم میشه.
حرف خاصی نيست. کارآموزی در حال تموم شدنه و کمتر از ۲ هفتهء ديگه میرم تهران که کلی دوستهام رو ببينم. بعدش هم بايد اساساً بشينم پای درسها.
دور و برم هم اتفاق خاصی نمیافته. هنوز همون شکها و ترديدهای قديمی. و همون بیخوابیهای شب. و کابوسها.
تنها هم بيرون میرم. اين تنها بيرون رفتن و شام خوردن يکی از عجيبترين عادتهای منه شايد. اما عادت دارم پنجشنبهشبها شام برم بيرون. اگر از دوستهام کسی باشه با اون، اگر نه خودم تنها. تنها شام خوردن هم لذتی دارد. راحت يه ميز برای خودت داری. يه شرق هم میخری سر ميز میخونی. گاهی هم میمونم خونه و زنگ میزنم برام از بيرون شام میآرن. و شام میخورم و کارتون نگاه میکنم. کلی آرامش بخشه تنها شام خوردن.
کتاب سمفونی مردگانم رو دادم دست امير. دلم براش تنگ شده :(. سال بلوا رو میخوام دوباره شروع کنم. اين عادت دوباره و ده باره خونی کتابها هم خوبه. لااقل تو ايران که محدودهء نشر و ترجمهاش اينقدر محدوده و خيلی زود انتخابهات تموم میشن. البته فقط برای اين نيست. کتابها رو برای اين نمیخونم که چيز تازهای برام دارن. بيشتر برای فضاشون. و اون دنيای خيالی که فقط موقع خوندن اون کتاب به وجود میآد.
و R.E.M گوش میکنم.
و تموم حرفهای قشنگ و فکرهای بزرگ به قول يه نفر به لعنت خدا هم نمیارزه. اين رو تازه کشف کردم(برای هزارمين بار البته).
و البته از صدای گانز هم خوشمان نمیآيد اما اين آهنگ Civil War شون خدااااااست. مخصوصاً اون قسمت do you wear black armband ش.
ساعت ۱۱:۴۰. الان از بيرون اومدم. شام با امير بيرون بودم. همون که سمفونی مردگان دستشه. و البته يه پيادهروی دلچسب، قبل و بعد از شام. و احساس میکنم ذهنم و روحم از شدت فکر و خستگی فرسوده شده. خستگی بیخوابیهای شب و کابوسهايی که تموم اثر خواب رو از بين میبرن و کار و باز فکر.
چرا اينها رو مینويسم؟ نمیدونم ...
2004/08/26
"و خداوند انسانها را، فارغ از جنسيت و نژاد و مذهب و مکتب، برابر افريد.
و آنگاه تصميم گرفت محض خنده و شوخی به انسانها توانايی به گند کشيدن برابريشان را بدهد.
و اينگونه بود که ... "
-نبايد کم بيارن ديگه!
لاريجانی بعد از مسابقهء فوتبال ايران و آمريکا، سرود مرگ بر آمريکا پخش کرد. جناب تيمسار هم بعد از مدال رضازاده نوحهخوانی!
فقط خوشحالم که برنامههای رسانهء ملی به خارج از کشور درز نمیکنه. که تو دنيا کسی نفهمه کشور ۶۰ ميليونی ايران، مدينهء فاضله، يه قهرمان داره و تمام. که تموم حاصل کار اون همه آدم و اون همه انرژی که ظاهراً صرف میشه، يه رضازادهست.
يه عده مردم غيور و شهيدپرور هم تو اردبيل جمع کرده بودن که نشون بدن چه اتفاق مهمی داره میافته. بله اتفاق مهمی افتاد. ما يک عدد، تکرار میکنم يــــــــــــــــــــــــــــــک عدد مدال آورديم(نمیدونم اونورزشکاری که ۶ يا ۷ تا مدال تو شنا آورده بود چی بود پس!).
آقای قشنگ، مجری تلويزيون میگه کشورهای ديگه حاضرن مدالهاشون رو بدن و اين مدال رو بگيرن. آی دلم میخواد "کشورهای ديگه" بشنون حرف آقای مجری اگاه و بااطلاع رو.
يه دوربين هم گذاشته بودن تو خونهء آقای وزنهبردار که خونوادهاش نتونستن جم بخورن جلو دوربين. نمیدونم چرا عادت دارن از هر مسالهء کوچکی سيرک بسازن و هر مسالهء بزرگی رو پشت گوش بندازن(البته جز اين انتظاری نيست).
-آخه يکی نيست بگه بشر چرا دوباره رفتی نشستی پای تلويزيون.
يه بار ديگه اعلام میکنم من ديگه به هيچ عنوان تلويزيون نگاه نمیکنم!
من تلويزيون نگاه نمیکنم.
نگاه نمیکنم.
-يه چيز ديگه. يه چيزی يه مدت ذهنم رو مشغول کرده. چرا بايد قهرمانی کشورمون اينقدر برامون مهم باشه.همه انسانن. همه مثل هم. جدا از فرقهای سياسی، چه فرق ديگهای هست؟ چرا بايد رو وطنمون تعصب داشته باشيم؟ اينکه چون بقيهء دنيا متعصبن رو کشورشون و اگر ما نباشيم، ما رو لگدمال میکنن رو قبول دارم. منتها به جز "اضطرار" و "برای عقب نموندن از دنيا"، چه دليل ديگهای هست؟ نمیدونم. شايدهم دارم زيادهروی میکنم. بيش از حد آنتی-تعصبام.
البته بگم بعد از مدتها پای تلويزيون نشستم و وزنه زدن رضازاده رو ديدم. به خاطرهمون وطنپرستی. اما نمیدونم چرا ... نمیدونم چه لزومی داره.
-پيام المپيک انسانيته. و نزديکی آدمهايی که به خاطر سياست و زبان (و فرهنگ شايد) از هم جدا موندن. با اين حساب بايد با اين موضعگيری هايی که میشه(از مسابقه ندادن با اسرائيليه تا اين تاکيدی که ورزشکاران سرافراز[!!!] رو مذهب کردن و اين سيرکهای تلويزيونی) به مسوولين مقدس کشور(به قول آقای گزارشگر) برای به گند کشيدن پيام انسانيت المپيک تبريک گفت.
-تکرار میشود.
من - تلويزيون - نگاه - نمیکنم.
همون کانالهای کارتون برای من خوبه که اقلاً توش مسائل کثيف آدمبزرگها نيست(هرکس بگه Coyote بده، با من طرفه).
و آنگاه تصميم گرفت محض خنده و شوخی به انسانها توانايی به گند کشيدن برابريشان را بدهد.
و اينگونه بود که ... "
-نبايد کم بيارن ديگه!
لاريجانی بعد از مسابقهء فوتبال ايران و آمريکا، سرود مرگ بر آمريکا پخش کرد. جناب تيمسار هم بعد از مدال رضازاده نوحهخوانی!
فقط خوشحالم که برنامههای رسانهء ملی به خارج از کشور درز نمیکنه. که تو دنيا کسی نفهمه کشور ۶۰ ميليونی ايران، مدينهء فاضله، يه قهرمان داره و تمام. که تموم حاصل کار اون همه آدم و اون همه انرژی که ظاهراً صرف میشه، يه رضازادهست.
يه عده مردم غيور و شهيدپرور هم تو اردبيل جمع کرده بودن که نشون بدن چه اتفاق مهمی داره میافته. بله اتفاق مهمی افتاد. ما يک عدد، تکرار میکنم يــــــــــــــــــــــــــــــک عدد مدال آورديم(نمیدونم اونورزشکاری که ۶ يا ۷ تا مدال تو شنا آورده بود چی بود پس!).
آقای قشنگ، مجری تلويزيون میگه کشورهای ديگه حاضرن مدالهاشون رو بدن و اين مدال رو بگيرن. آی دلم میخواد "کشورهای ديگه" بشنون حرف آقای مجری اگاه و بااطلاع رو.
يه دوربين هم گذاشته بودن تو خونهء آقای وزنهبردار که خونوادهاش نتونستن جم بخورن جلو دوربين. نمیدونم چرا عادت دارن از هر مسالهء کوچکی سيرک بسازن و هر مسالهء بزرگی رو پشت گوش بندازن(البته جز اين انتظاری نيست).
-آخه يکی نيست بگه بشر چرا دوباره رفتی نشستی پای تلويزيون.
يه بار ديگه اعلام میکنم من ديگه به هيچ عنوان تلويزيون نگاه نمیکنم!
من تلويزيون نگاه نمیکنم.
نگاه نمیکنم.
-يه چيز ديگه. يه چيزی يه مدت ذهنم رو مشغول کرده. چرا بايد قهرمانی کشورمون اينقدر برامون مهم باشه.همه انسانن. همه مثل هم. جدا از فرقهای سياسی، چه فرق ديگهای هست؟ چرا بايد رو وطنمون تعصب داشته باشيم؟ اينکه چون بقيهء دنيا متعصبن رو کشورشون و اگر ما نباشيم، ما رو لگدمال میکنن رو قبول دارم. منتها به جز "اضطرار" و "برای عقب نموندن از دنيا"، چه دليل ديگهای هست؟ نمیدونم. شايدهم دارم زيادهروی میکنم. بيش از حد آنتی-تعصبام.
البته بگم بعد از مدتها پای تلويزيون نشستم و وزنه زدن رضازاده رو ديدم. به خاطرهمون وطنپرستی. اما نمیدونم چرا ... نمیدونم چه لزومی داره.
-پيام المپيک انسانيته. و نزديکی آدمهايی که به خاطر سياست و زبان (و فرهنگ شايد) از هم جدا موندن. با اين حساب بايد با اين موضعگيری هايی که میشه(از مسابقه ندادن با اسرائيليه تا اين تاکيدی که ورزشکاران سرافراز[!!!] رو مذهب کردن و اين سيرکهای تلويزيونی) به مسوولين مقدس کشور(به قول آقای گزارشگر) برای به گند کشيدن پيام انسانيت المپيک تبريک گفت.
-تکرار میشود.
من - تلويزيون - نگاه - نمیکنم.
همون کانالهای کارتون برای من خوبه که اقلاً توش مسائل کثيف آدمبزرگها نيست(هرکس بگه Coyote بده، با من طرفه).
2004/08/24
Dead Man Walking!Dead man walking here!
کسی Green Mile يادش مونده؟
جايی که آدم خوب ها، آدم خوبهء اصلی رو آوردن.
Dead Man Walking!Dead man walking here!
کسی Green Mile يادش مونده؟
جايی که آدم خوب ها، آدم خوبهء اصلی رو آوردن.
Dead Man Walking!Dead man walking here!
2004/08/22
-به اين میگن خبر درست و حسابی.بعد از مدتها يه خبر تحريک کننده شنيدم.
میخوام اعتراف کنم. میخوام اعتراف کنم که يکی از تيپهای(متاسفانه فقط سينمايی) که من به شدت تحسينشون میکنم، دزدهای خفن میباشند(و البته اسنايپرها). از اونها که با کت و شلوار میرن دزدی و بدون هيچ نشونهای دزدی میکنن و آخرش هم کارت ويزيتشون رو میگذارن برای پليس.
البته اين کسانی که تابلو جيغ رو دزديدن آبروی هرچی دزد آثار هنريه رو بردن. خيلی کارشون ... بیظرافت و ... امممم ... چطور بگم ... اصلاً پاک هيجان کار رو از بين بردن. تو روز روشن و با اسلحه؟ واقعاً که نااميد کننده است. البته همين که يه اثر هنری معروف رو دزديدن باز خودش خوبه.
به اميد روزی که يه روز صبح درموزهء لور رو باز کنن و ببينن به جای موناليزا، يه کارت ويزيته با امضای داوينچی :))
فرهنگی که زنان را وادار به همخوابگی میکند. جالبه و دردناک. لينک از اين. لينک خودش هم به ليست دوستهام اضافه شد. البته اين ورژن Fake میباشد.
به عنوان ادامه اين بحث رو هم بخونيد.خشونت مذکر
-ظاهراً اين پست قراره لينک باشه از اول تا آخرش. پس اين رو هم ببينيد. گفتگو با عباس معروفيه. جالبه.
-تحليل لوموند از بازیهای المپيک.
... در سطح بين المللي، رويدادهاي ورزشي مانند بازيهاي المپيك يا جام جهاني فوتبال تنها فرصتهايي اند كه در زمان صلح امكان گرد همايي كشورها را به صورت مرتب و ملموس فراهم مي كنند. بازيهاي المپيك اين امكان را براي نمايندگان كشورهاي گوناگون فراهم مي كنند كه بي آن كه يكديگر را بكشند رو در روي يكديگر بايستند.
مثل خوشحالها به لوموند ديپلماتيک لينک دادم.اما گاهی مقالههاشون خيلی جذابه، با اينکه کاملاً طرز فکرشون قالبيه. اما اين رو هم بخونيد. مقالهاش عاليه.شرف بندبازان
ديگه همين! کلی لينک داشتم اين دور و بر. منتها همهشون گم شدن زير دست و پا.
میخوام اعتراف کنم. میخوام اعتراف کنم که يکی از تيپهای(متاسفانه فقط سينمايی) که من به شدت تحسينشون میکنم، دزدهای خفن میباشند(و البته اسنايپرها). از اونها که با کت و شلوار میرن دزدی و بدون هيچ نشونهای دزدی میکنن و آخرش هم کارت ويزيتشون رو میگذارن برای پليس.
البته اين کسانی که تابلو جيغ رو دزديدن آبروی هرچی دزد آثار هنريه رو بردن. خيلی کارشون ... بیظرافت و ... امممم ... چطور بگم ... اصلاً پاک هيجان کار رو از بين بردن. تو روز روشن و با اسلحه؟ واقعاً که نااميد کننده است. البته همين که يه اثر هنری معروف رو دزديدن باز خودش خوبه.
به اميد روزی که يه روز صبح درموزهء لور رو باز کنن و ببينن به جای موناليزا، يه کارت ويزيته با امضای داوينچی :))
فرهنگی که زنان را وادار به همخوابگی میکند. جالبه و دردناک. لينک از اين. لينک خودش هم به ليست دوستهام اضافه شد. البته اين ورژن Fake میباشد.
به عنوان ادامه اين بحث رو هم بخونيد.خشونت مذکر
-ظاهراً اين پست قراره لينک باشه از اول تا آخرش. پس اين رو هم ببينيد. گفتگو با عباس معروفيه. جالبه.
-تحليل لوموند از بازیهای المپيک.
... در سطح بين المللي، رويدادهاي ورزشي مانند بازيهاي المپيك يا جام جهاني فوتبال تنها فرصتهايي اند كه در زمان صلح امكان گرد همايي كشورها را به صورت مرتب و ملموس فراهم مي كنند. بازيهاي المپيك اين امكان را براي نمايندگان كشورهاي گوناگون فراهم مي كنند كه بي آن كه يكديگر را بكشند رو در روي يكديگر بايستند.
مثل خوشحالها به لوموند ديپلماتيک لينک دادم.اما گاهی مقالههاشون خيلی جذابه، با اينکه کاملاً طرز فکرشون قالبيه. اما اين رو هم بخونيد. مقالهاش عاليه.شرف بندبازان
ديگه همين! کلی لينک داشتم اين دور و بر. منتها همهشون گم شدن زير دست و پا.
انگار غرق میشوم، درخيالها و فکرها و دنيایعجيبی که کمتر از يک دقيقه پيش، به اين نتيجه رسيدم نمیشناسماش.
شايد برای فرو نرفتن نياز به چيزی هست، يا کسی. و نه برای آويختن، ...
شايد برای فرو نرفتن نياز به چيزی هست، يا کسی. و نه برای آويختن، ...
2004/08/20
صبح، زود ازخواب بيدار میشی. سرت درد میکنه. شب ۴ ساعت خوبيدی. کافی نيست، اما بيشتر نمیتونی.
طبق معمول به محض اينکه اون ترس هميشگی اول بيدارشدن که من کیام و اينجا کجاست میره، دوباره فکرهات میآن سراغت.
از جات بلند میشی و طبق معمول هر روزت دوش میگيری.و طبق معمول هر روزفکرمیکنی کاش فکرهات اقلاً تو اين راه از رختخواب تا حمام راحتت میذاشتن. يه دوش طولانی و گرم شايد حالت رو بهتر کنه، که البته نمیکنه!و اين سردرد لعنتی.
میآی پشت کامپيوتر. اين وسيله به چند شکل مختلف به زندگيت گره خورده.
سرت درد میکنه، و چشمهات. اما وقتی خبری نداری، بايد بری سراغ نوشتههاش. سردرد هم ديگه مهم نيست.
میخونی و طبق معمول اين چند روز دلت میگيره. و همون فکرهای قديمی کاش من بودم و کاش اينطورنبود.
و بعد باز اون دنبالهء ناخوشايندتر افکارت که اگر بودم شايد فرقی نمیکرد.
میدونی نبايد نگرانيت رو بروز بدی(و اگر هم بايدی باشه، نمیتونی). میدونی اوضاع بدتر میشه.
و تنها چيزی که اين روزها بايد همراهت باشه، اون وسيلهء کوچک زشته که صداش گاه و بيگاه هوا و اعصاب تو رو خراش میده.
و پيغامهايی که از هر سه-چهار تا، يکیشون جواب میگيرن(و تو سعی میکنی به اين فکر نکنی که جواب نداشت يا اينکه جوابش نرسيد). همون خدانگهدارها و سلامها و "مواظب خودت باش"هايی که تکرار میشن، اما تکراری نه. همون :) های هميشگی. همونها.
فکر میکنی بايد چيزی بنويسی. سرت درد میکنه و حالت خوب نيست و بايد ساعت ۷ از خونه بری بيرون، اما بايد بنويسی.
فکر میکنی الان کسی بيدار نيست. شايد دستگاهش روشن باشه، خستهست، خوابه، بيدارش نکنم، اما شايد نتونم تا عصر ... .
میشينی و شروع میکنی. و فکر میکنی که بايد همهء حرفهات رو اينجا بنويسی يا نه. لعنت به ارکات. مینويسی.
فکر میکنی به تمومحرفها و فکرهای پشت اين حرفهای گفته و ناگفتهء روزانه.
شروع میکنی به نوشتن:
سلام. خوبی؟ خوب خوابيدی؟
من خوبم. مواظب خودت باش :)
طبق معمول به محض اينکه اون ترس هميشگی اول بيدارشدن که من کیام و اينجا کجاست میره، دوباره فکرهات میآن سراغت.
از جات بلند میشی و طبق معمول هر روزت دوش میگيری.و طبق معمول هر روزفکرمیکنی کاش فکرهات اقلاً تو اين راه از رختخواب تا حمام راحتت میذاشتن. يه دوش طولانی و گرم شايد حالت رو بهتر کنه، که البته نمیکنه!و اين سردرد لعنتی.
میآی پشت کامپيوتر. اين وسيله به چند شکل مختلف به زندگيت گره خورده.
سرت درد میکنه، و چشمهات. اما وقتی خبری نداری، بايد بری سراغ نوشتههاش. سردرد هم ديگه مهم نيست.
میخونی و طبق معمول اين چند روز دلت میگيره. و همون فکرهای قديمی کاش من بودم و کاش اينطورنبود.
و بعد باز اون دنبالهء ناخوشايندتر افکارت که اگر بودم شايد فرقی نمیکرد.
میدونی نبايد نگرانيت رو بروز بدی(و اگر هم بايدی باشه، نمیتونی). میدونی اوضاع بدتر میشه.
و تنها چيزی که اين روزها بايد همراهت باشه، اون وسيلهء کوچک زشته که صداش گاه و بيگاه هوا و اعصاب تو رو خراش میده.
و پيغامهايی که از هر سه-چهار تا، يکیشون جواب میگيرن(و تو سعی میکنی به اين فکر نکنی که جواب نداشت يا اينکه جوابش نرسيد). همون خدانگهدارها و سلامها و "مواظب خودت باش"هايی که تکرار میشن، اما تکراری نه. همون :) های هميشگی. همونها.
فکر میکنی بايد چيزی بنويسی. سرت درد میکنه و حالت خوب نيست و بايد ساعت ۷ از خونه بری بيرون، اما بايد بنويسی.
فکر میکنی الان کسی بيدار نيست. شايد دستگاهش روشن باشه، خستهست، خوابه، بيدارش نکنم، اما شايد نتونم تا عصر ... .
میشينی و شروع میکنی. و فکر میکنی که بايد همهء حرفهات رو اينجا بنويسی يا نه. لعنت به ارکات. مینويسی.
فکر میکنی به تمومحرفها و فکرهای پشت اين حرفهای گفته و ناگفتهء روزانه.
شروع میکنی به نوشتن:
سلام. خوبی؟ خوب خوابيدی؟
من خوبم. مواظب خودت باش :)
2004/08/18
-سرم به طرز عجيبی درد میکنه. تا حالا نشده بود اينطور سردرد بگيرم. طرف راست سرم و چشم راستم در حال انفجارن.احساس میکنم يه نفر انگشتش رو گذاشته پشت چشم راستم و فشار میده. ۴-۳ روزه دردش از بين نرفته. گاهی آروم میشه اما قطع نمیشه. فکر کنم بايد برم دکتر. به نظرم دارم میميرم :))
-اين sms هم که ديگه آخرشه. ۶۰۰ تا میفرستی يه دونه میرسه. بايد بريم مخابرات تظاهرات: مخابرات ايران، آسفالت بايد گردد! تازه اين sms های مهمی که من میفرستم و میگيرم(درحقيقت نمیگيرم!)
-احساس میکنم بوی خون توی بينيم میپيچه و چشمهام پر اشک میشه. به جون خودم دراکولا نيستم ها! گمونم بابت اين سردرد عجيبه.
-قضيه خيلی ساده است ديگه:
۱.توی مسابقات المپيک تموم کشورهای غير اسلامی کافر و بیدين و -در-آتش-خواهند-سوخته-شده، تيمهای زنانشون رو با مايو فرستادن و هيچکس هم توی تماشاچیها نه حرکت زشتی کرد نه چيز رکيکی نوشت روی پرچمها نه حتی بد نگاه کرد. همه يکصدا تشويق میکردن قهرمانهای کشورشون رو، و حتی کشورهای ديگه رو(که رقيب کشور خودشون نبودن البته!). نمیگم اصلاً اين مسائل نيست، که هست! اما وقتی به جمعيت نگاه میکردی فقط تشويق میديدی و يه عده آدم نرمال.
۲.کشورهای اسلامی همه خانمها رو توی گونی پيچيده بودن و آوردن.
۳.خانم گونی-پيچ ايرانی حتی دور و برش رو نگاه نکرد. ظاهراً کوکش کرده بودن، مثل اون پنگوئن کوکيه که من بچگیهام داشتم راه رفت تا ناپديد شد. به نظرم عزت و افتخار دينی و ملیمون رو به طور کامل حفظ کرد.
نتيجهگيری اخلاقی:
۱.مسيحیها و يهودیها و کافرها و همهء غير مسلمونها، انسانهای نرمال و عاديی هستند که در کنار انسانهای معمولشون، خب يه عده انسان منحرف هم دارن.
۲. مسلمونها يه عده آدم بی عقلن که از نظر فيزيولوژيکی قسمت پايين بدنشون بر قسمت بالا حکومت میکنه و به دو دسته تقسيم میشن: مردها که يه عده موجود خطرناک هرزه هستن که فقط به سکس فکر میکنن؛ کار و سکس، استراحت و سکس، ورزش و سکس، اينترنت و سکس، شوخی و سکس ... . زنها هم تنها و تنها به عنوان موجوداتی برای ارضا کردن غرايز مردها به وجود اومدن که بايد برای محافظت از مردهای هيولا صفت کردشون تو کيسه.
۳. ما از همهء مسلمونها مسلمونتريم(با توجه به شروط بالا البته!)
-هرچی بگم دلم آروم نمیگيره. يادمه جايی خوندم توی انجيل اومده که زمانی زنی رو در حال زنا گرفتن و آوردن پيش عيسی که مجازاتش کن. عيسی يه مدت صبر میکنه تا اينکه خيلی بهش اصرار میکنن. مجازات اون زن هم سنگسار بوده. عيسی میگه هرکسی فکر میکنه گناهانش از اين زن کمتره اولين سنگ رو بندازه. همه به وجدانشون رجوع میکنن و میرن و هيچکس باقی نمیمونه. عيسی هم به اون زن میگه "برو و گناه مکن". يا چيزی مثل اين. به نظرم توی انجيل اومده باشه. حالا اين کجا و اخلاق اسلامی کجا!
-با خودم هم درگيرم اين روزها. کاش اون فيلم لعنتی رو نمیديدم. "شبهای روشن" رو میگم. کلی به هم ريختم. خيلی بده که ندونی رفتارت باعث شادی يه نفره يا زنجيره به گردنش. نمیدونم. شايد هم اشتباه میکنم. شايد ...
-هممممم ... بوی خون میآد ... . حرف پاراگراف سوم رو پس میگيرم. شايد واقعاً تبديل به کنت دراکولا شده باشم. يوهااااااااا ... بیزحمت از من بترسيد. من خيلی خطرناکم.
-آها ... و اما کابوس! مدل جديدش خيلی جالبه. چند شبه تو خواب يه نفر سرم داد میکشه و من از صدای فريادش از خواب بيدار میشم. يه جور انگار من رو سرزنش میکنه يا اينکه کمک میخواد. اما وحشتناکه هرچی که هست. رنگ خوابهام هم زرشکی تيره شده.
-فکرکنم خوابم میآد. اينقدر خستهام که ديگه نمیدونم حتی چه حسی دارم. اين ۴-۳ روزه نهايت مدت خوابيدنم شبها ۴ ساعت بوده. سردرد وحشتناک هم به کابوسهام اضافه شده. شبها با يه جور حس تلخ از خواب بيدار میشم. بعضی وقتها دنبال يه نفر میگردم که نيست. واقعاً میگردم ها! دور و برم رو نگاه میکنم و فکرمیکنم بايد همين دور و برها خوابيده باشه و آروم نفس بکشه و يه دستش افتاده باشه روی سينهء من. و بعد ... تاريکترين لحظه ها. و شکنجهء درد هم که اضافه شده. واقعاً دارم از زندگی لذت میبرم!!
-دارم میميرم از خستگی ها! اما اين رو نگم نمیشه. يه خواننده پيدا کردم David Gray. خودم تا حالا اسمش رو نشنيده بوده. آهنگ Dead in the water ش بینظيره. همين!
-اين نوشته هم شده مثل گزارشهای مستقيم. هی رفتم و اومدم و نوشتم. به نظرم باز هم جای نوشتن داشتم، اما بايد چشمهام رو ببندم. سردرد خفهام کرده. ظاهراً اين چشم و بازبودنش و "ديدن" هيچوقت مايهء آرامش نيست.
Ciao
-اين sms هم که ديگه آخرشه. ۶۰۰ تا میفرستی يه دونه میرسه. بايد بريم مخابرات تظاهرات: مخابرات ايران، آسفالت بايد گردد! تازه اين sms های مهمی که من میفرستم و میگيرم(درحقيقت نمیگيرم!)
-احساس میکنم بوی خون توی بينيم میپيچه و چشمهام پر اشک میشه. به جون خودم دراکولا نيستم ها! گمونم بابت اين سردرد عجيبه.
-قضيه خيلی ساده است ديگه:
۱.توی مسابقات المپيک تموم کشورهای غير اسلامی کافر و بیدين و -در-آتش-خواهند-سوخته-شده، تيمهای زنانشون رو با مايو فرستادن و هيچکس هم توی تماشاچیها نه حرکت زشتی کرد نه چيز رکيکی نوشت روی پرچمها نه حتی بد نگاه کرد. همه يکصدا تشويق میکردن قهرمانهای کشورشون رو، و حتی کشورهای ديگه رو(که رقيب کشور خودشون نبودن البته!). نمیگم اصلاً اين مسائل نيست، که هست! اما وقتی به جمعيت نگاه میکردی فقط تشويق میديدی و يه عده آدم نرمال.
۲.کشورهای اسلامی همه خانمها رو توی گونی پيچيده بودن و آوردن.
۳.خانم گونی-پيچ ايرانی حتی دور و برش رو نگاه نکرد. ظاهراً کوکش کرده بودن، مثل اون پنگوئن کوکيه که من بچگیهام داشتم راه رفت تا ناپديد شد. به نظرم عزت و افتخار دينی و ملیمون رو به طور کامل حفظ کرد.
نتيجهگيری اخلاقی:
۱.مسيحیها و يهودیها و کافرها و همهء غير مسلمونها، انسانهای نرمال و عاديی هستند که در کنار انسانهای معمولشون، خب يه عده انسان منحرف هم دارن.
۲. مسلمونها يه عده آدم بی عقلن که از نظر فيزيولوژيکی قسمت پايين بدنشون بر قسمت بالا حکومت میکنه و به دو دسته تقسيم میشن: مردها که يه عده موجود خطرناک هرزه هستن که فقط به سکس فکر میکنن؛ کار و سکس، استراحت و سکس، ورزش و سکس، اينترنت و سکس، شوخی و سکس ... . زنها هم تنها و تنها به عنوان موجوداتی برای ارضا کردن غرايز مردها به وجود اومدن که بايد برای محافظت از مردهای هيولا صفت کردشون تو کيسه.
۳. ما از همهء مسلمونها مسلمونتريم(با توجه به شروط بالا البته!)
-هرچی بگم دلم آروم نمیگيره. يادمه جايی خوندم توی انجيل اومده که زمانی زنی رو در حال زنا گرفتن و آوردن پيش عيسی که مجازاتش کن. عيسی يه مدت صبر میکنه تا اينکه خيلی بهش اصرار میکنن. مجازات اون زن هم سنگسار بوده. عيسی میگه هرکسی فکر میکنه گناهانش از اين زن کمتره اولين سنگ رو بندازه. همه به وجدانشون رجوع میکنن و میرن و هيچکس باقی نمیمونه. عيسی هم به اون زن میگه "برو و گناه مکن". يا چيزی مثل اين. به نظرم توی انجيل اومده باشه. حالا اين کجا و اخلاق اسلامی کجا!
-با خودم هم درگيرم اين روزها. کاش اون فيلم لعنتی رو نمیديدم. "شبهای روشن" رو میگم. کلی به هم ريختم. خيلی بده که ندونی رفتارت باعث شادی يه نفره يا زنجيره به گردنش. نمیدونم. شايد هم اشتباه میکنم. شايد ...
-هممممم ... بوی خون میآد ... . حرف پاراگراف سوم رو پس میگيرم. شايد واقعاً تبديل به کنت دراکولا شده باشم. يوهااااااااا ... بیزحمت از من بترسيد. من خيلی خطرناکم.
-آها ... و اما کابوس! مدل جديدش خيلی جالبه. چند شبه تو خواب يه نفر سرم داد میکشه و من از صدای فريادش از خواب بيدار میشم. يه جور انگار من رو سرزنش میکنه يا اينکه کمک میخواد. اما وحشتناکه هرچی که هست. رنگ خوابهام هم زرشکی تيره شده.
-فکرکنم خوابم میآد. اينقدر خستهام که ديگه نمیدونم حتی چه حسی دارم. اين ۴-۳ روزه نهايت مدت خوابيدنم شبها ۴ ساعت بوده. سردرد وحشتناک هم به کابوسهام اضافه شده. شبها با يه جور حس تلخ از خواب بيدار میشم. بعضی وقتها دنبال يه نفر میگردم که نيست. واقعاً میگردم ها! دور و برم رو نگاه میکنم و فکرمیکنم بايد همين دور و برها خوابيده باشه و آروم نفس بکشه و يه دستش افتاده باشه روی سينهء من. و بعد ... تاريکترين لحظه ها. و شکنجهء درد هم که اضافه شده. واقعاً دارم از زندگی لذت میبرم!!
-دارم میميرم از خستگی ها! اما اين رو نگم نمیشه. يه خواننده پيدا کردم David Gray. خودم تا حالا اسمش رو نشنيده بوده. آهنگ Dead in the water ش بینظيره. همين!
-اين نوشته هم شده مثل گزارشهای مستقيم. هی رفتم و اومدم و نوشتم. به نظرم باز هم جای نوشتن داشتم، اما بايد چشمهام رو ببندم. سردرد خفهام کرده. ظاهراً اين چشم و بازبودنش و "ديدن" هيچوقت مايهء آرامش نيست.
Ciao
پشت هر شعر عاشقانهای شاعری ايستاده که میخنده
يا به حماقت خودش
يا به سادگی کسی شما.
يا به حماقت خودش
يا به سادگی کسی شما.
پشت هر شعر عاشقانهای شاعری ايستاده که میخنده
يا به حماقت خودش
يا به سادگی کسی شما.
يا به حماقت خودش
يا به سادگی کسی شما.
2004/08/16
منطق کارتونها هميشه غلط نيست. کارتونها هميشه برای خنديدن نيستن.
هميشه فرض کنيد که يکی از اون شخصيتهای بدشانس کارتونی هستيد: Coyote يا چيزی مثل اون.
و مطمئن باشيد طبق قوانين کارتون به هرکسی که تکيه کنيد، يه اعتماد، آخرش با سر میخوريد زمين.
تنها فرق کارتون اينه که بلاهايی که سر شخصيت کارتونی میآد برای خنده است و بلاهايی که سر شما میآد واقعی.
وگرنه فکر میکنيد زندگی کمتر از کارتون مسخره است؟ تنها فرقشون اينه که کارتونها بدجنسی شخصيتهاشون رو هم معصومانه نشون میدن. در حالی که دنيای واقعی در حالت عادی کثيفه. و در بهترين حالت زمخت و خشن.
و باور کنيد اين نوشته رو بدون هيچگونه حس طنز يا شوخطبعی نوشتم. کاملاً جدی.
هميشه فرض کنيد که يکی از اون شخصيتهای بدشانس کارتونی هستيد: Coyote يا چيزی مثل اون.
و مطمئن باشيد طبق قوانين کارتون به هرکسی که تکيه کنيد، يه اعتماد، آخرش با سر میخوريد زمين.
تنها فرق کارتون اينه که بلاهايی که سر شخصيت کارتونی میآد برای خنده است و بلاهايی که سر شما میآد واقعی.
وگرنه فکر میکنيد زندگی کمتر از کارتون مسخره است؟ تنها فرقشون اينه که کارتونها بدجنسی شخصيتهاشون رو هم معصومانه نشون میدن. در حالی که دنيای واقعی در حالت عادی کثيفه. و در بهترين حالت زمخت و خشن.
و باور کنيد اين نوشته رو بدون هيچگونه حس طنز يا شوخطبعی نوشتم. کاملاً جدی.
فکر کن سرت درد بکنه، جوری که از شدت سردرد راه نتونی بری. بعد بگيری بخوابی. بعد خوابآلود و با چشمهايی که از شدت درد باز نمیشن بيای ببينی sms داری. و بعد بخونيش و بعد اونقدر خوشحال بشی که خون بدوه به سر و صورتت و چشمهات يه دست قرمز بشن.
ما خيلی خوب بود. خيلی عالی بود. من که بهت ايمان داشتم، و واقعاً خوشحال شدم که موفق شدی، چون حقت بود.
دوست ندارم تبريک بگم، چون خيلی کليشهايه. فقط میتونم يه ذره از اون احساسات رو اينجا بنويسم و اميدوار باشم خودت باقيش رو بفهمی :)
ما خيلی خوب بود. خيلی عالی بود. من که بهت ايمان داشتم، و واقعاً خوشحال شدم که موفق شدی، چون حقت بود.
دوست ندارم تبريک بگم، چون خيلی کليشهايه. فقط میتونم يه ذره از اون احساسات رو اينجا بنويسم و اميدوار باشم خودت باقيش رو بفهمی :)
2004/08/15
و ظاهراً من مردهای هستم که اتصالی کرده و گاهی به اشتباه زنده میشود.
2004/08/14
و من مردهای هستم که به موهايم به دقت ژل میزنم و موسيقی ارمنی گوش میدهم و برنامه مینويسم و هوگو باس دوست میدارم و قهوه را تلخ مینوشم.
2004/08/12
I.Robot
بلاخره بعد از ۶ سال که اين فيلم I,Robot رو هارد کامپيوترم بود، ديدمش و بايد بگم اصلاً به نظرم جالب نبود!
در درجهء اول فيلم برگرفته از يه داستان کوتاه آسيموف به نام I,Robot بود. راجع به خود فيلم، پايانش خيلی آبکی بود. يعنی اون دست دادن انسان و ربوت به نظرم خيلی کليشهای اومد. همينطور اون دست مصنوعی ويل اسميت که ظاهراً فقط برای يکی-دو تا صحنهء روبوتی گذاشته بودنش تو فيلمنامه. ضمن اينکه هيچ دليل منطقی برای پارانويای ويل اسميت ارائه نشد. اون جريان تصادف هم به نظر من خيلی احمقانه بود. و ممکن بود دليلی برای تنفر از روبوتها بشه، اما پارانويا، نه!
از اون که بگذريم میرسيم به قسمت روبوتی فيلم. به عنوان يکی از خورههای داستانهای علمی تخيلی بايد بگم ۲ نوع داستان تخيلی داريم. يکی داستان جدی و آميخته با فلسفه و بر مبنای علميه، يه جورش هم صرف داستان سرگرم کننده که خيلی جاها با داستان ترسناک قاطی میشه و هدفش از موضوعش صرفاً تحت تاثير قرار دادن تماشاگره. به طبع اين دو نوع داستان، دو نوع فيلم تخيلی هم داريم. فيلمهای جدی و فيلمهای فانتزی درجهچندمی که توش پره از آدمهای مريخی با ۶ تا گوش و موجودات فضايی که بچهها رو ميدزدن و معمولاً به شکل انسانی اما وحشتناک يا حشرات عظيمالجثه نشون داده میشن. جالبی اين فيلم اين بود که از يه سری داستان پايه و کلاسيک که باعث به وجود اومدن چند تا اثر مهم شد، يه فيلم مبتذل ساخته.
ايرادهای فيلم خيلی زياده. اولاً اين مشخص کردن ربوتهای بد و خوب بدجوری تو ذوقم زد. هيچ دليلی نداره ربوتها با چراغهای رنگی دوست يا دشمن بودنشون رو ثابت کنن. ديگه اينکه با وجود اون سيستم پيچيدهء انعطاف چهرهای که برای ربوتها در نظر گرفته بودن، اون جالت مکانيکی و تکه-تکهء بدن و اون سيمهايی که از گردنشون بيرون زده بود، غير قابل تحمل بود. جالب اينجاست که تو صحنهء درگيری پايانيش روی ساختار ويکی، ويل اسميت يکی-دو تاشون رو با کندن سيمهای گردنشون میکنه.
ديگه اينکه ديدشون از محيط آينده افتضاح بود. اولاً میتونستن فيلم رو به آيندهء دورتری منتقل کنن. چون تا سال ۲۰۳۵ که ساليه که ابتدای فيلم مینويسدش، حدوداً ۳۰ سال مونده. و با توجه به روند پيشرفت تکنولوژی مطمئناً يه همچين تحولی توی ربوتها غيرممکن خواهد بود. اون ماشينهای حمل ربوت که توی صحنهء حملهء ربوتها به ماشين ويل اسميت نشون داده شدن ديگه نهايت بچه بازی بودن. با اون شکل آئروديناميکشون دقيقاً ۹۰ درجه چرخيدن و به شکل ۲ تا ديوار شروع به حرکت کردن. واقعاً مسخره بود.
خود ربوتها هم مشکل زياد داشتن. اول اينکه آسيموف توی اکثر داستانهای کتاب I,Robot اش اسمهای ربوتها رو از يه ترکيب انگليسی انتخاب کرده بود. مثلاً سری SPD که می شد Speedy هم خوندشون يا سری QT که Cutie هم خونده می شد.سری NS هم تو داستانها NS-2 بود که نستور خونده میشد. اما تو اين فيلم NS تبديل شده بود به سانی!!! يه ذره خلاقيت يا ظرافت بد نبود. يا لااقل از اسمهای خود آسيموف استفاده میکردن. چهرهشون هم مشکل داشت. اون همه احساس و تغيير که تو چهرهء يه ربوت ديده میشد، واقعاً باور نکردنی بود. مطمئناً ما با سالها و سالها ربوت ساختن هم به همچين پيشرفتی نمیرسيم.
ديگه اينکه ما کلی ربوت داشتيم که از قانون اول پيروی نمیکردن. توی يکی از داستانهای I,Robot سوزان کالوين میگه که برای ساختن مغزی که قوانين به اين شکل ۳ قانون داخلش نباشه، احتياج به تحقيقات و تغييرات فوقالعاده زياديه، و نهايتاً هم بزرگترين بیثباتیای که میبينيم ربوتيه که قانون اولش تضعيف شده( اون ربوتی که بش گفته شده بود خودش رو گم کنه و اون هم خودش رو گم کرده بود).مطمئنم اگر اسيموف زنده بود به همچين برداشتی از داستانهاش اعتراض میکرد. هميشه توی داستانهاش قوانين ثابت و حکمفرما بودن، هرچند که تاقص. قوانين آسيموف نقصهای خودشون رو دارن(مثل ربوتهای سولاريا تو داستان "امپراتوری ربوتها" که انسان بودن رو مترادف با داشتن لهجهء سولاريايی میشناختن و انسانهای ديگه رو به عنوان اينکه انسان نيستن، میکشتن)، اما من يادم نمیآد هيچوقت ربوتی رو بدون پيروی از قوانين ديده باشم.
مشکل ديگهء فيلم سوزان کالوين بزرگه، که از يه زن سرد و شکننده و يه متخصص بزرگ، تبديل شده به يکی از اين دکترهای هاليوودی که فقط به خاطر جذابيت فيلم داخل فيلمنامه میشنو مسلماً سوزان کالوينی که تو نوشتههای آسيموف بود خيلی جدیتر و باهوشتر و اهل عمل تر بود.
فيلم مشکل زياد داشت. اينها چيزهايی بود که من الان به ذهنم رسيد. اما به هر حال، اصلاً فکر نمیکردم اينطور بودجه رو هدر داده باشن برای ساختن اين فيلم بچهگانه.
بلاخره بعد از ۶ سال که اين فيلم I,Robot رو هارد کامپيوترم بود، ديدمش و بايد بگم اصلاً به نظرم جالب نبود!
در درجهء اول فيلم برگرفته از يه داستان کوتاه آسيموف به نام I,Robot بود. راجع به خود فيلم، پايانش خيلی آبکی بود. يعنی اون دست دادن انسان و ربوت به نظرم خيلی کليشهای اومد. همينطور اون دست مصنوعی ويل اسميت که ظاهراً فقط برای يکی-دو تا صحنهء روبوتی گذاشته بودنش تو فيلمنامه. ضمن اينکه هيچ دليل منطقی برای پارانويای ويل اسميت ارائه نشد. اون جريان تصادف هم به نظر من خيلی احمقانه بود. و ممکن بود دليلی برای تنفر از روبوتها بشه، اما پارانويا، نه!
از اون که بگذريم میرسيم به قسمت روبوتی فيلم. به عنوان يکی از خورههای داستانهای علمی تخيلی بايد بگم ۲ نوع داستان تخيلی داريم. يکی داستان جدی و آميخته با فلسفه و بر مبنای علميه، يه جورش هم صرف داستان سرگرم کننده که خيلی جاها با داستان ترسناک قاطی میشه و هدفش از موضوعش صرفاً تحت تاثير قرار دادن تماشاگره. به طبع اين دو نوع داستان، دو نوع فيلم تخيلی هم داريم. فيلمهای جدی و فيلمهای فانتزی درجهچندمی که توش پره از آدمهای مريخی با ۶ تا گوش و موجودات فضايی که بچهها رو ميدزدن و معمولاً به شکل انسانی اما وحشتناک يا حشرات عظيمالجثه نشون داده میشن. جالبی اين فيلم اين بود که از يه سری داستان پايه و کلاسيک که باعث به وجود اومدن چند تا اثر مهم شد، يه فيلم مبتذل ساخته.
ايرادهای فيلم خيلی زياده. اولاً اين مشخص کردن ربوتهای بد و خوب بدجوری تو ذوقم زد. هيچ دليلی نداره ربوتها با چراغهای رنگی دوست يا دشمن بودنشون رو ثابت کنن. ديگه اينکه با وجود اون سيستم پيچيدهء انعطاف چهرهای که برای ربوتها در نظر گرفته بودن، اون جالت مکانيکی و تکه-تکهء بدن و اون سيمهايی که از گردنشون بيرون زده بود، غير قابل تحمل بود. جالب اينجاست که تو صحنهء درگيری پايانيش روی ساختار ويکی، ويل اسميت يکی-دو تاشون رو با کندن سيمهای گردنشون میکنه.
ديگه اينکه ديدشون از محيط آينده افتضاح بود. اولاً میتونستن فيلم رو به آيندهء دورتری منتقل کنن. چون تا سال ۲۰۳۵ که ساليه که ابتدای فيلم مینويسدش، حدوداً ۳۰ سال مونده. و با توجه به روند پيشرفت تکنولوژی مطمئناً يه همچين تحولی توی ربوتها غيرممکن خواهد بود. اون ماشينهای حمل ربوت که توی صحنهء حملهء ربوتها به ماشين ويل اسميت نشون داده شدن ديگه نهايت بچه بازی بودن. با اون شکل آئروديناميکشون دقيقاً ۹۰ درجه چرخيدن و به شکل ۲ تا ديوار شروع به حرکت کردن. واقعاً مسخره بود.
خود ربوتها هم مشکل زياد داشتن. اول اينکه آسيموف توی اکثر داستانهای کتاب I,Robot اش اسمهای ربوتها رو از يه ترکيب انگليسی انتخاب کرده بود. مثلاً سری SPD که می شد Speedy هم خوندشون يا سری QT که Cutie هم خونده می شد.سری NS هم تو داستانها NS-2 بود که نستور خونده میشد. اما تو اين فيلم NS تبديل شده بود به سانی!!! يه ذره خلاقيت يا ظرافت بد نبود. يا لااقل از اسمهای خود آسيموف استفاده میکردن. چهرهشون هم مشکل داشت. اون همه احساس و تغيير که تو چهرهء يه ربوت ديده میشد، واقعاً باور نکردنی بود. مطمئناً ما با سالها و سالها ربوت ساختن هم به همچين پيشرفتی نمیرسيم.
ديگه اينکه ما کلی ربوت داشتيم که از قانون اول پيروی نمیکردن. توی يکی از داستانهای I,Robot سوزان کالوين میگه که برای ساختن مغزی که قوانين به اين شکل ۳ قانون داخلش نباشه، احتياج به تحقيقات و تغييرات فوقالعاده زياديه، و نهايتاً هم بزرگترين بیثباتیای که میبينيم ربوتيه که قانون اولش تضعيف شده( اون ربوتی که بش گفته شده بود خودش رو گم کنه و اون هم خودش رو گم کرده بود).مطمئنم اگر اسيموف زنده بود به همچين برداشتی از داستانهاش اعتراض میکرد. هميشه توی داستانهاش قوانين ثابت و حکمفرما بودن، هرچند که تاقص. قوانين آسيموف نقصهای خودشون رو دارن(مثل ربوتهای سولاريا تو داستان "امپراتوری ربوتها" که انسان بودن رو مترادف با داشتن لهجهء سولاريايی میشناختن و انسانهای ديگه رو به عنوان اينکه انسان نيستن، میکشتن)، اما من يادم نمیآد هيچوقت ربوتی رو بدون پيروی از قوانين ديده باشم.
مشکل ديگهء فيلم سوزان کالوين بزرگه، که از يه زن سرد و شکننده و يه متخصص بزرگ، تبديل شده به يکی از اين دکترهای هاليوودی که فقط به خاطر جذابيت فيلم داخل فيلمنامه میشنو مسلماً سوزان کالوينی که تو نوشتههای آسيموف بود خيلی جدیتر و باهوشتر و اهل عمل تر بود.
فيلم مشکل زياد داشت. اينها چيزهايی بود که من الان به ذهنم رسيد. اما به هر حال، اصلاً فکر نمیکردم اينطور بودجه رو هدر داده باشن برای ساختن اين فيلم بچهگانه.
2004/08/10
-و روزها مثل برق و باد میگذرن و ... هيچ. نه چيزی که برام مهم باشه به دست میآرم نه میتونم خودم رو به چيزهايی که به دست میآرم راضی کنم. فقط يادگرفتنه که فراموشی میآره. يه فايل pdf گرفتم. يه کتابه از انتشارات مايکروسافت دربارهء ADO.NET. فعلاً به خوندن اون سرگرمم و (درحال حاضر) گشتن اينترنت دنبال مطالب مربوط به رشتهء معماری برای دوستم. رشتهء جالبيه ها! مطالب جالبی پيدا کردم. نشستم ديشب تا ساعت ۲ يه مقالهء خيلی جالب راجع به Green Architecture خوندم. يک و ده و صد و صدها طول عمر هم کافی نيست برای يادگرفتن.
-دراکولا که میگن منم ديگه! شک نکنيد. شبها خوابم نمیبره. از ساعت ۱۱-۱۰ شب تازه فعاليت من شروع میشه. اينترنت و برنامهنوشتن و کتاب خوندن. دقيقاً برنامهء فعاليتم با اون مرحوم(دراکولا رو میگم) يکيه!
-ای کسی که ناشناس کامنت میذاری. لطفاً خودت رو معرفی کن. برام ميل بفرست به آدرسی که اينجا هست، و بگو کی هستی. برام مهمه. معمولاً اهميتی برام نداره اگر آشنايی اينجا رو بخونه. اما اين دفعه به دلايلی برام مهمه. لطفاً اين کار رو بکن.
-جامعهء ناهنجار! تحملم داره تموم میشه. وحشتناکه. از ماشينهايی که با اون تکنوهای سنگين يا آهنگ جوادیهاشون تو خيابون جلو دخترها مسخرهبازی میکنن تا اونهايی که تو ارکات تو کاميونينی فروغ فرخزاد برای پرسپوليس تبليغ میکنن، تا اون احمقی که سر چهارراه دستش رو میذاره روی بوق و اينقدر نگه میداره تا راهش آزاد بشه، تا ... تا ... تا ... . میدونم نبايد اينطور باشه. معمولاً سعی میکنم قسمت خوب آدمها رو ببينم. اما يه مدته خيلی کشيده شدم. نازک شدم. نمیتونم. تموم دنيام شده يه دوست و يه دوست و يه کامپيوتر و هفتهای ۴۰-۳۰ ساعت اينترنت و کتاب و برنامهنوشتن و همهاش هم پشت ميزم. گاهی هم که از ديوارهای اتاقم متنفر میشم میرم تنها قدم میزنم. همهاش همين. نه تحرکی نه اوج و فرودی. هيچ. تنها رنگ زندگيم فعلاً صورتيه(و فکر نکنيد که از اين جمله چيزی دستگيرتون میشه، چون نمیشه[دونقطه زبون]).
همين.
پینوشت: باز هم میگم. دوست ناشناسم، بگو کی هستی :).
پینوشت ۲: کسی کتاب برای برنامهنويسی ديتابيس برای #c و ASP.NET سراغ نداره؟
-دراکولا که میگن منم ديگه! شک نکنيد. شبها خوابم نمیبره. از ساعت ۱۱-۱۰ شب تازه فعاليت من شروع میشه. اينترنت و برنامهنوشتن و کتاب خوندن. دقيقاً برنامهء فعاليتم با اون مرحوم(دراکولا رو میگم) يکيه!
-ای کسی که ناشناس کامنت میذاری. لطفاً خودت رو معرفی کن. برام ميل بفرست به آدرسی که اينجا هست، و بگو کی هستی. برام مهمه. معمولاً اهميتی برام نداره اگر آشنايی اينجا رو بخونه. اما اين دفعه به دلايلی برام مهمه. لطفاً اين کار رو بکن.
-جامعهء ناهنجار! تحملم داره تموم میشه. وحشتناکه. از ماشينهايی که با اون تکنوهای سنگين يا آهنگ جوادیهاشون تو خيابون جلو دخترها مسخرهبازی میکنن تا اونهايی که تو ارکات تو کاميونينی فروغ فرخزاد برای پرسپوليس تبليغ میکنن، تا اون احمقی که سر چهارراه دستش رو میذاره روی بوق و اينقدر نگه میداره تا راهش آزاد بشه، تا ... تا ... تا ... . میدونم نبايد اينطور باشه. معمولاً سعی میکنم قسمت خوب آدمها رو ببينم. اما يه مدته خيلی کشيده شدم. نازک شدم. نمیتونم. تموم دنيام شده يه دوست و يه دوست و يه کامپيوتر و هفتهای ۴۰-۳۰ ساعت اينترنت و کتاب و برنامهنوشتن و همهاش هم پشت ميزم. گاهی هم که از ديوارهای اتاقم متنفر میشم میرم تنها قدم میزنم. همهاش همين. نه تحرکی نه اوج و فرودی. هيچ. تنها رنگ زندگيم فعلاً صورتيه(و فکر نکنيد که از اين جمله چيزی دستگيرتون میشه، چون نمیشه[دونقطه زبون]).
همين.
پینوشت: باز هم میگم. دوست ناشناسم، بگو کی هستی :).
پینوشت ۲: کسی کتاب برای برنامهنويسی ديتابيس برای #c و ASP.NET سراغ نداره؟
2004/08/09
حساب زمان از دستم دررفته بدجور. بش میگم ديروز صبح زود، بعدش تغيير میدم به امروز صبح زود، آخرش میشه امروز بعدازظهر!! هر بار هم با اطمينان کامل از خودم همچين حرف میزدم که طرف به خودش و خاطراتش و حافظهاش و محور زمانی شک کرد!!
سر کار هم هستم!! صبحها میرم يه خرده دور و بر میچرخم و چند تا مشکل معمولی رو حل میکنم و بعدش ... خونه. نه اونقدری که میخواستم، اما خب يه چيزهايی ياد گرفتم خوشبختانه.
سيستم اتوماسيون نصب میکنيم، صورتجلسه امضا میکنيم، برنامهء ديتابيس مینويسيم، جلسههای مهم با معاون و رئيس اداره شرکت میکنيم، حامد AntiMemory عصبانی میکنيم(اين يکی میخواد سر به تن من نباشه)، مودم نصب میکنيم، آب حوض خالی میکنيم، پيرزن خفه میکنيم ... آآآآآآیییی.
در جواب اون دوست ناشناسی که برای نوشتهء قبل کامنت گذاشته: دوست عزيزم. باور کن اين نوشتهها هيچکدومشون اونطوری نيست که حتی کسی بخواد به چاپش يا اقدام جدی فکر هم بکنه. اينها نوشتههای شخصی منه، خيلی شخصی. و راستش هنوز دليل اينکه اينجا مینويسم برای خودم هم واضح نيست. اما ... بيش از حد شخصيه که بشه بش فکر کرد. و مطمئن باش اين فکری که تو راجع به نوشتههای من داری رو خيلیها ندارن. اينها همهاش برمیگرده به مسائل شخصی و درونی ما که خيلی به هم نزديکن. اما خب ... به هر حال با اون کامنتت کلی چاقالو شدم :).
و در جواب اون دوست مشکوکی که گفته بود اسم واقعيم رو بگم، خب دوست عزيزم خودت اسمت رو بگو :)) يا اسم اون دوست مشترکمون رو بگو. بعدش چشم، من چند بار اسمم رو ميون نوشتههام اينجا آوردم، باز هم سوتی میدم. اما دوست دارم ببينم از چه طريق با اينجا آشنا شدی :)
باز هم تاکيد می کنم:حتماً بگی ها! من کلی کنجکاو شدم.
يه خرده دير شد، اما از اين به بعد منظمتر مینويسم.
سر کار هم هستم!! صبحها میرم يه خرده دور و بر میچرخم و چند تا مشکل معمولی رو حل میکنم و بعدش ... خونه. نه اونقدری که میخواستم، اما خب يه چيزهايی ياد گرفتم خوشبختانه.
سيستم اتوماسيون نصب میکنيم، صورتجلسه امضا میکنيم، برنامهء ديتابيس مینويسيم، جلسههای مهم با معاون و رئيس اداره شرکت میکنيم، حامد AntiMemory عصبانی میکنيم(اين يکی میخواد سر به تن من نباشه)، مودم نصب میکنيم، آب حوض خالی میکنيم، پيرزن خفه میکنيم ... آآآآآآیییی.
در جواب اون دوست ناشناسی که برای نوشتهء قبل کامنت گذاشته: دوست عزيزم. باور کن اين نوشتهها هيچکدومشون اونطوری نيست که حتی کسی بخواد به چاپش يا اقدام جدی فکر هم بکنه. اينها نوشتههای شخصی منه، خيلی شخصی. و راستش هنوز دليل اينکه اينجا مینويسم برای خودم هم واضح نيست. اما ... بيش از حد شخصيه که بشه بش فکر کرد. و مطمئن باش اين فکری که تو راجع به نوشتههای من داری رو خيلیها ندارن. اينها همهاش برمیگرده به مسائل شخصی و درونی ما که خيلی به هم نزديکن. اما خب ... به هر حال با اون کامنتت کلی چاقالو شدم :).
و در جواب اون دوست مشکوکی که گفته بود اسم واقعيم رو بگم، خب دوست عزيزم خودت اسمت رو بگو :)) يا اسم اون دوست مشترکمون رو بگو. بعدش چشم، من چند بار اسمم رو ميون نوشتههام اينجا آوردم، باز هم سوتی میدم. اما دوست دارم ببينم از چه طريق با اينجا آشنا شدی :)
باز هم تاکيد می کنم:حتماً بگی ها! من کلی کنجکاو شدم.
يه خرده دير شد، اما از اين به بعد منظمتر مینويسم.
2004/08/06
مثل راهی که مطمئن باشی شروعش درسته و با اولين قدم حس کنی داری اشتباه میکنی.
نمیتونم آدمها رو تحمل کنم. خيلی هاشون رو. نه رو حساب بالاتر دونستن و بهتر دونستن. چيزی مثل اينکه نمیتونم يه طعم يا يه بو رو تحمل کنم، يا يه آهنگ رو. حالا فرق نداره برخورد رودررو باشه يا تو برنامههای احمقانهء تلويزيون. و قسمت بدترش اينه که میدونم نبايد اينطور باشم.
نمیتونم آدمها رو تحمل کنم. خيلی هاشون رو. نه رو حساب بالاتر دونستن و بهتر دونستن. چيزی مثل اينکه نمیتونم يه طعم يا يه بو رو تحمل کنم، يا يه آهنگ رو. حالا فرق نداره برخورد رودررو باشه يا تو برنامههای احمقانهء تلويزيون. و قسمت بدترش اينه که میدونم نبايد اينطور باشم.
2004/08/05
از نصيحت کردن و شدن متنفرم. هميشه سعی کردم فقط نظرات شخصيم رو به کسی که براش ارزش داره بگم، همين. هر توصيه يا "نصيحت"ی که میشنوم رو هم نهايتاً همين تلقی میکنم. اما ... نصيحت؟ احمقانهست.
2004/08/04
قرار شد هيچ چيز نگم.
اين رو نوشتم که يآدم باشه سکوت کردم.
اين رو نوشتم که يآدم باشه سکوت کردم.
2004/08/03
گاهی شونه های خودم رو می گيرم و خودم رو تکون میدم و میگم بفهم لعنتی! اما همون احمقی میمونم که بودم.
کاش می شد مثل لنی موش ها و آدم ها گلوی خودم رو بگيرم و خودم رو تکون بدم.
اونقدر تکون بدم ، اونقدر تکون بدم، اونقدر تکون بدم ...
کاش می شد مثل لنی موش ها و آدم ها گلوی خودم رو بگيرم و خودم رو تکون بدم.
اونقدر تکون بدم ، اونقدر تکون بدم، اونقدر تکون بدم ...
شب نخوابيدم
و تالکين خوندم
و نيما
و تن تن
و سهراب
و حسی دارم مثل بچه ای که مادرش کنارش نيست
و از شدت ترس و ناراحتی به مرز جنون می رسه
!FINAL CUTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTT
و تالکين خوندم
و نيما
و تن تن
و سهراب
و حسی دارم مثل بچه ای که مادرش کنارش نيست
و از شدت ترس و ناراحتی به مرز جنون می رسه
!FINAL CUTTTTTTTTTTTTTTTTTTTTT
2004/08/02
رابطهء خطی و مستقيم به اين میگن. هرقدر نزديکتر باشی، زندهتری و هرقدر دورتر، خالیتر.
کاش میشد يه بار همهء حرفها رو زد، و بعد اگر خواستی، همه رو پاک کنی؛ از حافظهها و ذهنها و دلها.
گ
کاش میشد يه بار همهء حرفها رو زد، و بعد اگر خواستی، همه رو پاک کنی؛ از حافظهها و ذهنها و دلها.
گ
مرز بين حماقت و ثبات عقيده چقدره؟من میگم خيلی کم. يعنی از طرف مقابل که نگاهش کنی، حماقت همون پايداریه و برعکس و حتی برعکس!
2004/08/01
برای دومين بار تو اين سه چهار روزه خواب دار زدن خودم رو ديدم.
اين بار با بيشتر جزئياتش يادمه. خواب ديدم ميون يه جايی مثل يه سلول زندان خيلی بزرگ و وسيع با سقف بلند ايستادم، جلو ميلههای سلول. يه طناب از سقف آويزون کرده بودم که دو تار سرش دستم بود. يه سرش يکی از اين گرههای مخصوص طنابهای اعدام زده بودن. يه عده هم يه خرده اونطرفتر رو زمين نشسته بودن. کلی آدمهای عجيب و غريب. بعضیهاشون جزو خاطرات ۱۵-۱۰ سال پيش بودن که مدتها بود از خاطرم رفته بودن. همکلاس سوم دبستانم، ناظم راهنمايی (که اسمش هم يادم نمیآد و فقط يادمه هويج صداش میکرديم). همهء اينها نشسته بودن زمين و من رو نگاه میکردن. يه آدم کچل چاق که شلوارک پوشيده بود و زيرپوش تنش بود، جلو همه نشسته بود و پاهای پشمالوش رو دراز کرده بود و سيب سبز گاز میزد. يادمه طناب رو انداختم دور گردنم و کشيدمش تا گرهاش سفت شد(و يادمه که زبری طناب و شيارهای روش رو حس میکردم). بعد ديدم اون يکی سر طناب دستمه(و خب، اونطوری نمیتونستم خودم رو حلقآويز کنم!). به تماشاچیها گفتم "يکی بياد اين طناب رو بکشه". راننده سرويس راهنماييم گفت ما نمیايم. ما میخوايم تشويقت کنيم. همه کارش رو خودت بايد بکنی. بعدش يادم نمیآد زياد. آها، صدای هارپ و ابوا هم میاومد(حالا چه تناسبی داشت نمیدونم!). نورش هم مثل نور مهتابی بود با يه تهرنگ زرد و سبز. يه جور نور چسبنده و توخالی. ديوارها هم سفيد براق بودن.
عجيب واقعی بود. صبح که بيدار شدم اصلاً تعجب نمیکردم اگر طناب رو دور گردنم میديدم.
اين بار با بيشتر جزئياتش يادمه. خواب ديدم ميون يه جايی مثل يه سلول زندان خيلی بزرگ و وسيع با سقف بلند ايستادم، جلو ميلههای سلول. يه طناب از سقف آويزون کرده بودم که دو تار سرش دستم بود. يه سرش يکی از اين گرههای مخصوص طنابهای اعدام زده بودن. يه عده هم يه خرده اونطرفتر رو زمين نشسته بودن. کلی آدمهای عجيب و غريب. بعضیهاشون جزو خاطرات ۱۵-۱۰ سال پيش بودن که مدتها بود از خاطرم رفته بودن. همکلاس سوم دبستانم، ناظم راهنمايی (که اسمش هم يادم نمیآد و فقط يادمه هويج صداش میکرديم). همهء اينها نشسته بودن زمين و من رو نگاه میکردن. يه آدم کچل چاق که شلوارک پوشيده بود و زيرپوش تنش بود، جلو همه نشسته بود و پاهای پشمالوش رو دراز کرده بود و سيب سبز گاز میزد. يادمه طناب رو انداختم دور گردنم و کشيدمش تا گرهاش سفت شد(و يادمه که زبری طناب و شيارهای روش رو حس میکردم). بعد ديدم اون يکی سر طناب دستمه(و خب، اونطوری نمیتونستم خودم رو حلقآويز کنم!). به تماشاچیها گفتم "يکی بياد اين طناب رو بکشه". راننده سرويس راهنماييم گفت ما نمیايم. ما میخوايم تشويقت کنيم. همه کارش رو خودت بايد بکنی. بعدش يادم نمیآد زياد. آها، صدای هارپ و ابوا هم میاومد(حالا چه تناسبی داشت نمیدونم!). نورش هم مثل نور مهتابی بود با يه تهرنگ زرد و سبز. يه جور نور چسبنده و توخالی. ديوارها هم سفيد براق بودن.
عجيب واقعی بود. صبح که بيدار شدم اصلاً تعجب نمیکردم اگر طناب رو دور گردنم میديدم.
Subscribe to:
Posts (Atom)