2005/01/14

می‌رم دانشگاه، درس می‌خونم، خسته- تا حد مرگ-بر می‌گردم خونه، يه خرده اينترنت، می‌خوابم، کابوس می‌بينم، بيدار می‌شم، می‌رم دانشگاه، درس می‌خونم ...

کابوس‌ها هم به شدت جالب شدن. هنوز هم می‌تونم واضح جای اون دست استخوانی رو دور مچ دستم حس کنم،و اون نور سبز رنگ زير آب و خزه‌هايی که دور و برم شناور بودن رو ببينم.

Civil War گوش می‌دهيم و سوته‌دلان آقای ناظری را!

يه سری هم به اون متروکه زدم. متروکه‌ی ۶-۵ نفری!

و وب‌لاگ اسفنديار منفردزاده را هم ديديم، و کلی چشم‌مان روشن گرديد!

فعلن همين!

Ciao

No comments: