نمايشگاه کتاب:
شلوغ بود. بینظم بود. کامل نبود. کيفيتش پايين بود. اون مراسم شبيهخوانی وسط نمايشگاه اعصابخردکن بود.
۶ تا کتاب گرفتم: "در انتظار گودو"ی ساموئل بکت، "خانهی عروسک" و "اشباح" ايبسن، "نوشتن؛ همين و تمام" مارگريت دوراس، "کتابخانهی بابل و ۲۳ داستان ديگر" بورخس، "مرگ سقراط" رومانو گواردينی و يه کتاب بینهايت جالب به نام "روانکاوی فرهنگ عامه" از بری ريچاردز.
فيلم هم گرفتم. Seven و Thin Red Line و Meet The Fockers و Forrest Gump و Heat و Hide And Seek. ظاهرن قراره خودم رو با کتاب و فيلم خفه کنم. کاش می شد با کتاب و فيلم خفه شد!
سعی می کنم مثل هميشه فکر کنم. مسئله رو بشکنم و تکه هاش رو تحليل کنم تا کل مساله رو حل کنم. می دونم که غيرممکنه، اما من می تونم. قبلن هم اين "غيرممکنه" از ذهنم گذشته و تونستم.
وقتی اتفاقی رو زندگيت تاثير گذاشت و زندگيت رو پايين کشيد، بايد سعی کنی از اون اتفاق بزرگتر بشی. اينجورياست!
سه روزه بدون وقفه آهنگ Windmills Of Your Mind رو گوشمیکنم. ظاهرن نسخههای زيادی هست ازش. و اگر اين حافظهی وحشتناک من اشتباه نکنه، يکی از آهنگهای فيلم ماجرای توماس کراون هم همين آهنگ بود. به هر حال آهنگ بسيار آرامشبخشيه برای روزهای سرگشتگی. اين آهنگی که من گوش میکنم رو فرهاد تو آلبوم برف خونده. به شدت توصيه میگردد. ترکيب صدای فرهاد و پيانو و متن آهنگ بینظيره.
گاهی حتی صدای شکستن خودت رو هم میشنوی.
2005/02/28
2005/02/26
از واکنشهای کليشهای خوشم نمیآد.
گاهی اوقات فکر میکنی دور و برت پره از چيزهای خوب. از آدمها، اتفاقها، زيبايیها. گاهی هم همهچيز رو بدو زشت و وحشتناک میبينی.
اما واقعيت هيچکدوم از اينها نيست. واقعيت اينه که دور و برت هيچ چيز نيست، هيچ کس نيست. فقط يه فضای خالی بزرگ و تاريک. و تو تنهايی.
گاهی اوقات فکر میکنی دور و برت پره از چيزهای خوب. از آدمها، اتفاقها، زيبايیها. گاهی هم همهچيز رو بدو زشت و وحشتناک میبينی.
اما واقعيت هيچکدوم از اينها نيست. واقعيت اينه که دور و برت هيچ چيز نيست، هيچ کس نيست. فقط يه فضای خالی بزرگ و تاريک. و تو تنهايی.
2005/02/25
شبها نمیتونم بخوابم. کابوسها هم بدتر از هميشه شدن. انگار يه نفر با کمال سليقه و ذوق يه سری تصاوير بیربط رو دستچين میکنه که در نهايت اثرش وحشتناکه.
سعی میکنم دوباره دنيا رو منظم کنم. Windmills of your mind گوش میکنم. ۴-۳ ورژن مختلفش رو. يکی رو فرهاد خونده، و يکی رو استينگ و ۲ تای ديگه که يادم نيست.
سعی میکنم تعادلم رو به دست بيارم. سعی میکنم باز هم بفهمم. سعی میکنم برای شرايطم به آهنگها و احساسات لحظهای پناه نبرم. سعی میکنم دوباره خيلی چيزها رو تعريف کنم.
سخته. مثل اينکه از يه نقاش بخوای بدون يکی از رنگهای اصليش يه نقاشی کامل بکشه. اما من سعی میکنم. و سعی میکنم از اين به بعد برای نقاشی به رنگها وابسته نباشم. چيزی مثل سياهقلم. به هر حال نقاشی بدون رنگ بهتر از نقاشی وارونهست، و بهتر از خطهای درهمی که جای نقاشی رو میگيره.
فکر نکنم از فکر نقاشیهايی که نقاش رو تبديل به خط و رنگ میکنن و تو بوم نقاشی حلش میکنن خوشم بياد. چون همهی نقاشیها پاک شدنی هستن، و محو شدنی. گاهی حتی يکی از اون شخصيتهای دوستداشتنی نقاشی با لباسهای آبی و بادی که هميشه ميون موهاش به زنجير کشيدهشده و نور دور چهرهاش، نقاشی رو تکهتکه میکنه و نقاش و نقاشی رو پشت سر میذاره و میره به جايی که نقاش حتی برای نقاشیهاش هم تصور نمیکرده.
من ترجيح میدم هميشه نقاش نقاشیهای خودم بمونم.نقاشیهای ساکن بدون رنگ.
سعی میکنم دوباره دنيا رو منظم کنم. Windmills of your mind گوش میکنم. ۴-۳ ورژن مختلفش رو. يکی رو فرهاد خونده، و يکی رو استينگ و ۲ تای ديگه که يادم نيست.
سعی میکنم تعادلم رو به دست بيارم. سعی میکنم باز هم بفهمم. سعی میکنم برای شرايطم به آهنگها و احساسات لحظهای پناه نبرم. سعی میکنم دوباره خيلی چيزها رو تعريف کنم.
سخته. مثل اينکه از يه نقاش بخوای بدون يکی از رنگهای اصليش يه نقاشی کامل بکشه. اما من سعی میکنم. و سعی میکنم از اين به بعد برای نقاشی به رنگها وابسته نباشم. چيزی مثل سياهقلم. به هر حال نقاشی بدون رنگ بهتر از نقاشی وارونهست، و بهتر از خطهای درهمی که جای نقاشی رو میگيره.
فکر نکنم از فکر نقاشیهايی که نقاش رو تبديل به خط و رنگ میکنن و تو بوم نقاشی حلش میکنن خوشم بياد. چون همهی نقاشیها پاک شدنی هستن، و محو شدنی. گاهی حتی يکی از اون شخصيتهای دوستداشتنی نقاشی با لباسهای آبی و بادی که هميشه ميون موهاش به زنجير کشيدهشده و نور دور چهرهاش، نقاشی رو تکهتکه میکنه و نقاش و نقاشی رو پشت سر میذاره و میره به جايی که نقاش حتی برای نقاشیهاش هم تصور نمیکرده.
من ترجيح میدم هميشه نقاش نقاشیهای خودم بمونم.نقاشیهای ساکن بدون رنگ.
2005/02/21
من برگشتم!
خب هرکسی انتظار داشت من امشب بتونم درس بخونم سخت در اشتباه بود. و هر کس فکر میکرد من نمیآم اينجا بنويسم سختتر در اشتباه بود، چون اومدم. و میخوام يه پست اتمی بنويسم.
کنکوره هم حسابی رگ و ريشهی ما رو خشک کرد. بايد کلی کتاب بخونم تا از اين حالت درسزدگی دربيام. همهچيز تو ذهنم هست، فقط اميدوارم سر جلسه بتونم پيادهش کنم.
جيپسی کينگز گوش میدم و اعصاب خودم رو خرد میکنم. صداشون اعصابم رو خراش میده. دقيقن همون حسی رو دارم که نسبت به انيگما دارم. پس جيپسی کينگز رو به زبالهدان تاريخ میفرستيم و پلاسيدو دومينگو گوش میدهيم. حيف که يه سری از آهنگها رو نمیتونم اينجا بذارم. چون اولن سروری که پهنای باند مناسب داشته باشه سراغ ندارم.بعد اينکه چون حجم آهنگها زياده شايد خيلیها حوصله نکنن با اين سرعت کند خطهای داخلی فايلها رو بگيرن. اما ۳-۲ هفتهی ديگه میآم تهران هرکس خواست بگه براش يه سیدی بزنم که تا آخر عمرش من رو فراموش نکنه. البته همه به جز يه نفر که همهی هاردم رو براش رايت کردم و کلی هم سیدی خالی بهش دادم :)))))
بعضی از اين انسانهای معلومالحال هم با خودشون دفترچه تلفن نمیآرن و خيلی بدجنس میباشند. خلاصه من افشاگری میکنم در آيندهی نزديک.
۲۵ اسفند میآم تهران. لطفن يک عدد قرار وبلاگی برای من نگه داريد. وگرنه توطئهی رانتخواران دفترچه تلفن را افشا خواهم نمود!
يک مسالهی حياتی اينه که کسی از سام خبر نداره؟ به sms ها جواب نمیده، وبلاگ هم مدتهاست نمینويسه.
اين روزهای عزاداری هم گذشت و باز يه علامت سوال بزرگ باقی گذاشت. اصلن نمیخوام در مورد اعتقادات مذهبی بحث کنم، اما بعضی کارها ديگه افراط در افراطه! طرف رو کاپوت پژو آر-دیاش مینويسه عشق منی حسين! احتمالن قبل از اين پيکان جوانان قرمز داشته و پشت شيشهاش هم تايتانيک نوشته بوده. يا اون آدم نادونی که ساعت ۶:۳۰ با وانت اومده بيخ پنجره دو تا بلندگو هم گذاشته اون پشت و از اون نوحههای بیمعنی پخش میکنه.
نمیدونم اما خيلی دوست دارم از يکی از اين دوآتشههای عزادار بپرسم عزاداریشون برای حسينه يا برای نفس عزاداری؟ اينکه اگر اون کلاهبردای که میآد نوحه میخونه، به جای داستان کربلا مثلن داستان ترور کندی رو بگه با اون لحن سوزناک، عزاداران عزيز تو سر و کلهی خودشون نمیزنن؟ اين که اصلن حسين برای کسی مهمه؟ يا اينکه فقط نفس اون شور و غوغای عزاداريه که مردم رو میگيره؟ بحث اينه که اين شور و غوغای عزاداری برای حسين نيست! میتونه در هر موردی باشه. و در نهايت چه تاثيری روی خط فکری آدمها میذاره؟
ظاهرن تنها چيزی که نبايد تو اين به اصطلاح مذهب باشه، فکره.
و حالم از اين نوحهخونها به هم میخوره. گرچه که اونها هم فرزندان سياستهای دقيق مذهبی ملاها هستن، اما خب بالاتر از اينها هر انسانی عقل داره، و کسی که از فکرش استفاده نکنه، يا ترجيح بده استفادهی منفی بکنه مسئوليتش با خودشه نه با کسانی که بهش ميدون دادن. هميشه منفورترين کار در نظرم نوحهخونی و اينجور عوامفريبیها بوده. بازیکردن با بخشهای تحريکپذير احساسات مردم به پستترين شکل!
تنها برنامهی جالبی که تا حالا در مورد عزاداری ديدم ۲ سال پيش کانال ۴ بود که يه تعزيه گذاشت. يه اجرای کامل، نه از اين بسيجیبازیها! واقعن زيبا بود. (کاش وقت برای تحقيق بود در مورد تعزيهها. به نظرم خيلی ساختيافته و منظم و جالب اومد)
حيف که وقت نيست. وگرنه خوبه بری دنبال تاريخ و ببينی واقعن اين جريان عاشورا(مخصوصن عاشورا چون تو فرهنگ ما جا افتاده) چطور بوده. و اينکه از کی اين رسم عزاداری و بعدها قمهزنی و اينجور انحرافها تو رفتار اجتماعی ما جا باز کرده.
بابا مولتیويژن! بابا تروی! خيلی دلم میخواست اون صحنهی نبرد برد پيت رو با کيفيت خوب ببينم. خلاصه که مولتیويژن هم امروز ظهر کلی شوکزدهمون کرد! ما که داريم مجانی استفاده میکنيم اما اونهايی که پول دادن برای مولتیويژن کلی خوشحال شدن احتمالن :))
شخصيت سينمايی مورد علاقهی من تا اطلاع ثانوی از گريگوری پک ماجرای نيمروز به جک جک اينکرديبل تغيير يافت! :))
کسی باورش میشه غلطهای تايپی اينقدر خاطرهانگيز باشه؟ :))
حالم اصلن خوب نيست. ناراحت و عصبانی و شوکزده و کلی حس ديگه. همه هم تا سر حد مرگ! خوبيش اينه که هميشه بدترين اتفاقها تو بدترين شرايط میافتن.
و اعتماد ... ببينيد تفاوتش خيلی جزئيه! قبلن فکر میکردم اعتماد مهمترين چيزه و فکر میکردم میتونم اعتماد کنم! حالا فکر میکنم اعتماد مهمترين چيزه و ديگه به هيچکس اعتماد نمیکنم.
دو سه تا مطلب جدی نوشته بودم، اما خودم حوصلهشون رو ندارم. ترجيح میدم اينجا در همين حد به ظاهر روزمره بمونه.
و دوباره و با اطمينان به اين نتيجه رسيدم که بدبينی خيلی بهتر از خوشبينيه. با توجه به چيزهايی که ديدم و شنيدم، بدبينی خيلی بیخطرتره! فکر کن به بيشترين حد ممکن روی يه نفر حساب کنی و بعد ... بوم! همه چيز از هم بپاشه.
و در راستای بحث شيرين خوشبينی و بدبينی، بدبين ايدهآليست وجود خارجی داره؟ يا حتی ايدهآليست بدبين؟
ترجيح میدم با کسی حرف نزنم. ترجيح میدم نگم. ترجيح میدم همه چيز رو پيش خودم نگه دارم. اينطور امنتره. الان هم نمیخواستم تلخيم رو به اينجا منتقل کنم، اما نمیشه. بعضی اتفاقها راحت فراموش میشن. بعضی زخمها زود خوب میشن. اما بعضی اتفاقها اثرش هميشه همراهت میمونه. تا آخر زندگيت سايهی يه اتفاق، يه آدم، يه رفتار بالای سرت میمونه. سعی میکنی فراموشش کنی، اما گاه و بيگاه ، انگار دری توی ذهنت باز میشه و تو دوباره تلخی اون اتفاق رو میچشی. و هيچوقت نمیتونی فرار کنی. هميشه زير بال سايههای درونت هستی.
خب هرکسی انتظار داشت من امشب بتونم درس بخونم سخت در اشتباه بود. و هر کس فکر میکرد من نمیآم اينجا بنويسم سختتر در اشتباه بود، چون اومدم. و میخوام يه پست اتمی بنويسم.
کنکوره هم حسابی رگ و ريشهی ما رو خشک کرد. بايد کلی کتاب بخونم تا از اين حالت درسزدگی دربيام. همهچيز تو ذهنم هست، فقط اميدوارم سر جلسه بتونم پيادهش کنم.
جيپسی کينگز گوش میدم و اعصاب خودم رو خرد میکنم. صداشون اعصابم رو خراش میده. دقيقن همون حسی رو دارم که نسبت به انيگما دارم. پس جيپسی کينگز رو به زبالهدان تاريخ میفرستيم و پلاسيدو دومينگو گوش میدهيم. حيف که يه سری از آهنگها رو نمیتونم اينجا بذارم. چون اولن سروری که پهنای باند مناسب داشته باشه سراغ ندارم.بعد اينکه چون حجم آهنگها زياده شايد خيلیها حوصله نکنن با اين سرعت کند خطهای داخلی فايلها رو بگيرن. اما ۳-۲ هفتهی ديگه میآم تهران هرکس خواست بگه براش يه سیدی بزنم که تا آخر عمرش من رو فراموش نکنه. البته همه به جز يه نفر که همهی هاردم رو براش رايت کردم و کلی هم سیدی خالی بهش دادم :)))))
بعضی از اين انسانهای معلومالحال هم با خودشون دفترچه تلفن نمیآرن و خيلی بدجنس میباشند. خلاصه من افشاگری میکنم در آيندهی نزديک.
۲۵ اسفند میآم تهران. لطفن يک عدد قرار وبلاگی برای من نگه داريد. وگرنه توطئهی رانتخواران دفترچه تلفن را افشا خواهم نمود!
يک مسالهی حياتی اينه که کسی از سام خبر نداره؟ به sms ها جواب نمیده، وبلاگ هم مدتهاست نمینويسه.
اين روزهای عزاداری هم گذشت و باز يه علامت سوال بزرگ باقی گذاشت. اصلن نمیخوام در مورد اعتقادات مذهبی بحث کنم، اما بعضی کارها ديگه افراط در افراطه! طرف رو کاپوت پژو آر-دیاش مینويسه عشق منی حسين! احتمالن قبل از اين پيکان جوانان قرمز داشته و پشت شيشهاش هم تايتانيک نوشته بوده. يا اون آدم نادونی که ساعت ۶:۳۰ با وانت اومده بيخ پنجره دو تا بلندگو هم گذاشته اون پشت و از اون نوحههای بیمعنی پخش میکنه.
نمیدونم اما خيلی دوست دارم از يکی از اين دوآتشههای عزادار بپرسم عزاداریشون برای حسينه يا برای نفس عزاداری؟ اينکه اگر اون کلاهبردای که میآد نوحه میخونه، به جای داستان کربلا مثلن داستان ترور کندی رو بگه با اون لحن سوزناک، عزاداران عزيز تو سر و کلهی خودشون نمیزنن؟ اين که اصلن حسين برای کسی مهمه؟ يا اينکه فقط نفس اون شور و غوغای عزاداريه که مردم رو میگيره؟ بحث اينه که اين شور و غوغای عزاداری برای حسين نيست! میتونه در هر موردی باشه. و در نهايت چه تاثيری روی خط فکری آدمها میذاره؟
ظاهرن تنها چيزی که نبايد تو اين به اصطلاح مذهب باشه، فکره.
و حالم از اين نوحهخونها به هم میخوره. گرچه که اونها هم فرزندان سياستهای دقيق مذهبی ملاها هستن، اما خب بالاتر از اينها هر انسانی عقل داره، و کسی که از فکرش استفاده نکنه، يا ترجيح بده استفادهی منفی بکنه مسئوليتش با خودشه نه با کسانی که بهش ميدون دادن. هميشه منفورترين کار در نظرم نوحهخونی و اينجور عوامفريبیها بوده. بازیکردن با بخشهای تحريکپذير احساسات مردم به پستترين شکل!
تنها برنامهی جالبی که تا حالا در مورد عزاداری ديدم ۲ سال پيش کانال ۴ بود که يه تعزيه گذاشت. يه اجرای کامل، نه از اين بسيجیبازیها! واقعن زيبا بود. (کاش وقت برای تحقيق بود در مورد تعزيهها. به نظرم خيلی ساختيافته و منظم و جالب اومد)
حيف که وقت نيست. وگرنه خوبه بری دنبال تاريخ و ببينی واقعن اين جريان عاشورا(مخصوصن عاشورا چون تو فرهنگ ما جا افتاده) چطور بوده. و اينکه از کی اين رسم عزاداری و بعدها قمهزنی و اينجور انحرافها تو رفتار اجتماعی ما جا باز کرده.
بابا مولتیويژن! بابا تروی! خيلی دلم میخواست اون صحنهی نبرد برد پيت رو با کيفيت خوب ببينم. خلاصه که مولتیويژن هم امروز ظهر کلی شوکزدهمون کرد! ما که داريم مجانی استفاده میکنيم اما اونهايی که پول دادن برای مولتیويژن کلی خوشحال شدن احتمالن :))
شخصيت سينمايی مورد علاقهی من تا اطلاع ثانوی از گريگوری پک ماجرای نيمروز به جک جک اينکرديبل تغيير يافت! :))
کسی باورش میشه غلطهای تايپی اينقدر خاطرهانگيز باشه؟ :))
حالم اصلن خوب نيست. ناراحت و عصبانی و شوکزده و کلی حس ديگه. همه هم تا سر حد مرگ! خوبيش اينه که هميشه بدترين اتفاقها تو بدترين شرايط میافتن.
و اعتماد ... ببينيد تفاوتش خيلی جزئيه! قبلن فکر میکردم اعتماد مهمترين چيزه و فکر میکردم میتونم اعتماد کنم! حالا فکر میکنم اعتماد مهمترين چيزه و ديگه به هيچکس اعتماد نمیکنم.
دو سه تا مطلب جدی نوشته بودم، اما خودم حوصلهشون رو ندارم. ترجيح میدم اينجا در همين حد به ظاهر روزمره بمونه.
و دوباره و با اطمينان به اين نتيجه رسيدم که بدبينی خيلی بهتر از خوشبينيه. با توجه به چيزهايی که ديدم و شنيدم، بدبينی خيلی بیخطرتره! فکر کن به بيشترين حد ممکن روی يه نفر حساب کنی و بعد ... بوم! همه چيز از هم بپاشه.
و در راستای بحث شيرين خوشبينی و بدبينی، بدبين ايدهآليست وجود خارجی داره؟ يا حتی ايدهآليست بدبين؟
ترجيح میدم با کسی حرف نزنم. ترجيح میدم نگم. ترجيح میدم همه چيز رو پيش خودم نگه دارم. اينطور امنتره. الان هم نمیخواستم تلخيم رو به اينجا منتقل کنم، اما نمیشه. بعضی اتفاقها راحت فراموش میشن. بعضی زخمها زود خوب میشن. اما بعضی اتفاقها اثرش هميشه همراهت میمونه. تا آخر زندگيت سايهی يه اتفاق، يه آدم، يه رفتار بالای سرت میمونه. سعی میکنی فراموشش کنی، اما گاه و بيگاه ، انگار دری توی ذهنت باز میشه و تو دوباره تلخی اون اتفاق رو میچشی. و هيچوقت نمیتونی فرار کنی. هميشه زير بال سايههای درونت هستی.
خب من ۴شنبه کنکور دارم.
اتفاقات بدی هم افتاده اين دور و بر که به وخامت اوضاع دامن زدهاست(شبکهی خبر!).
پس تا اطلاع ثانوی(۴-۳ روز ديگه) اين آهنگ بيتلز رو بگيريد و گوش کنيد و لذت ببريد و تمام عوايد ناشی از احساس خوب خود را در راه قبولی من در کنکور ارشد(کامپيوتر نرمافزار يا در صورت امکان ترجيحاً IT) اهدا نماييد.
ياری سبز شما را هم خيلی خوبه(جملهاش يادم رفته!)
با تشکر
روابط عمومی عمو پت پستچی
Beatles-HeyJude
LYRIC
اتفاقات بدی هم افتاده اين دور و بر که به وخامت اوضاع دامن زدهاست(شبکهی خبر!).
پس تا اطلاع ثانوی(۴-۳ روز ديگه) اين آهنگ بيتلز رو بگيريد و گوش کنيد و لذت ببريد و تمام عوايد ناشی از احساس خوب خود را در راه قبولی من در کنکور ارشد(کامپيوتر نرمافزار يا در صورت امکان ترجيحاً IT) اهدا نماييد.
ياری سبز شما را هم خيلی خوبه(جملهاش يادم رفته!)
با تشکر
روابط عمومی عمو پت پستچی
Beatles-HeyJude
LYRIC
2005/02/19
دلتنگستان
هر مردی در زندگی به نقطه ای می رسد که از آن نقطه به هيچ نقطهء ديگری نمی رسد. بدين ترتيب هر مردی پس از رسيدن به آن نقطه تا انتهای عمر در همان نقطه زندگی می کند. هر مردی اين نقطه را به خاطر می سپارد. نقطه.
هر مردی در زندگی آنقدر پيشرفت می کند تا روزی می فهمد که کل مسير را اشتباه آمده است. بدين ترتيب هر مردی پس از آن روز فقط پسرفت می کند تا مسير اشتباهش را جبران کند، تا روزی که به نقطهء شروع زندگی می رسد و از ترس اشتباهی دوباره تا ابد در همان نقطه می ماند. اين نقطه در خيال هيچ مردی ربطی به نقطهء قبلی ندارد. نقطه.
هر مردی در خيال خودش روی يک خط مشخص بين دو نقطهء فوق حرکت می کند، و تا زمانی که حرکت می کند هيچ اعتراضی به هيچ چيزی ندارد. هر مردی بالاخره يک روز از فرط خستگی در نقطهء بی ربط ديگری روی خط زندگی اش بين دو نقطهء فوق چند روز استراحت می کند. هر مردی پس از مدتی جهت حرکت خود را گم می کند، و ديگر تا پايان زندگی اش هيچ وقت نمی داند از کدام نقطه به کدام جهت بايد حرکت کند. نقطه.
هر مردی آنقدر به نقاط مختلف زندگی خودش فکر می کند تا بالاخره يک روز متوجه داستان اصلی نقطه ها می شود : تمام زندگی هر مردی فقط و فقط در يک نقطه قرار دارد که صفحهء روزگار اطراف آن می چرخد. نه هيچ خطی هست و نه حرکتی. هر مردی آنقدر در اطراف خودش گذشت زندگی را می بيند تا از تکرار آن خسته می شود، سپس تا ابد به همان يک نقطه خيره می شود و ديگر هيچ چيزی نمی بيند. نقطه.
هر مردی در زندگی به نقطه ای می رسد که از آن نقطه به هيچ نقطهء ديگری نمی رسد. بدين ترتيب هر مردی پس از رسيدن به آن نقطه تا انتهای عمر در همان نقطه زندگی می کند. هر مردی اين نقطه را به خاطر می سپارد. نقطه.
هر مردی در زندگی آنقدر پيشرفت می کند تا روزی می فهمد که کل مسير را اشتباه آمده است. بدين ترتيب هر مردی پس از آن روز فقط پسرفت می کند تا مسير اشتباهش را جبران کند، تا روزی که به نقطهء شروع زندگی می رسد و از ترس اشتباهی دوباره تا ابد در همان نقطه می ماند. اين نقطه در خيال هيچ مردی ربطی به نقطهء قبلی ندارد. نقطه.
هر مردی در خيال خودش روی يک خط مشخص بين دو نقطهء فوق حرکت می کند، و تا زمانی که حرکت می کند هيچ اعتراضی به هيچ چيزی ندارد. هر مردی بالاخره يک روز از فرط خستگی در نقطهء بی ربط ديگری روی خط زندگی اش بين دو نقطهء فوق چند روز استراحت می کند. هر مردی پس از مدتی جهت حرکت خود را گم می کند، و ديگر تا پايان زندگی اش هيچ وقت نمی داند از کدام نقطه به کدام جهت بايد حرکت کند. نقطه.
هر مردی آنقدر به نقاط مختلف زندگی خودش فکر می کند تا بالاخره يک روز متوجه داستان اصلی نقطه ها می شود : تمام زندگی هر مردی فقط و فقط در يک نقطه قرار دارد که صفحهء روزگار اطراف آن می چرخد. نه هيچ خطی هست و نه حرکتی. هر مردی آنقدر در اطراف خودش گذشت زندگی را می بيند تا از تکرار آن خسته می شود، سپس تا ابد به همان يک نقطه خيره می شود و ديگر هيچ چيزی نمی بيند. نقطه.
2005/02/17
2005/02/16
2005/02/14
Someday You'll Find Her, Charlie Brown
2005/02/13
-رياضيات پايهی همهی علمهاست. و اگر بخوای با يه مبحث علمی پايهای برخورد کنی، ناچار با رياضی هم برخورد میکنی، و ... خب خيلی بده ديگه.
يه جايی خوندم که هيچ انسانی در طول زندگيش نمیتونه اونقدر که تشنهی علم و اطلاعاته، بهدستشون بياره. ولی بايد به علم، صرفنظر از نوعش عشق بورزه تا بتونه بفهمه(منظور درک عميقه، نه فهميدن تنها).بايأ به کتاب عشقبازی کنه تا بتونه روحش رو يه مقدار آروم کنه.
خب حالا من میدونم. هرکسی که عاشق رياضی مهندسی باشه از نظر من لايق مرگه! و کسی رو که با کتاب رياضی مهندسی عشقبازی کنه در اولين فرصت با دستهای خودم خفهاش میکنم تا از اين زندگی ننگين خلاص بشه.
واقعن وقتی مباحث جالبی مثل سيستمعامل و پايگاه و معماری هست-بگذريم از مباحث غير کامپيوتری- چرا کسی بايد بخواد بشينه و رياضی مهندسی و آمار بخونه، و مثل من دپرس بشه؟
مگر اينکه سر جلسه برم سراغ اين و جواب تستهای آمار رو ازش بگيرم. البته احتمالن جواب تستهای معارف ۲ و تاريخ اسلام رو به جای آمار به من میده.
-خاصيت فکر شکسته اينه که معمولن قابل فهمه، ولی قابل نقلقول نيست.
-تنها چيزی که الان میتونم گوش بدم، "رکوئيم جنگ" بنجامين بريتنه. اوضاع و احوال روحی کاملن مشخصه، و احتياج به توضيح بيشتر نيست :))
يه جايی خوندم که هيچ انسانی در طول زندگيش نمیتونه اونقدر که تشنهی علم و اطلاعاته، بهدستشون بياره. ولی بايد به علم، صرفنظر از نوعش عشق بورزه تا بتونه بفهمه(منظور درک عميقه، نه فهميدن تنها).بايأ به کتاب عشقبازی کنه تا بتونه روحش رو يه مقدار آروم کنه.
خب حالا من میدونم. هرکسی که عاشق رياضی مهندسی باشه از نظر من لايق مرگه! و کسی رو که با کتاب رياضی مهندسی عشقبازی کنه در اولين فرصت با دستهای خودم خفهاش میکنم تا از اين زندگی ننگين خلاص بشه.
واقعن وقتی مباحث جالبی مثل سيستمعامل و پايگاه و معماری هست-بگذريم از مباحث غير کامپيوتری- چرا کسی بايد بخواد بشينه و رياضی مهندسی و آمار بخونه، و مثل من دپرس بشه؟
مگر اينکه سر جلسه برم سراغ اين و جواب تستهای آمار رو ازش بگيرم. البته احتمالن جواب تستهای معارف ۲ و تاريخ اسلام رو به جای آمار به من میده.
-خاصيت فکر شکسته اينه که معمولن قابل فهمه، ولی قابل نقلقول نيست.
-تنها چيزی که الان میتونم گوش بدم، "رکوئيم جنگ" بنجامين بريتنه. اوضاع و احوال روحی کاملن مشخصه، و احتياج به توضيح بيشتر نيست :))
2005/02/11
- همون دليلی که باعث شد من خودم رو برای ۳ روز در مورد اينترنت تحريم کنم، باعث شد تحريمم رويه روز زودتر بشکنم. به اين میگن سياست!
- يه دل سير برف ديدم. پشت پنجرهی اتاق سرد، منظرهی برف واقعن زيباست.
- فرض کن بری استراحت کنی نيم ساعت. بنا به عادت هميشگی قبل از اينکه بری سراغ Cartoon Network سری به کانال ۴ بزنی. اتفاقن اين دفعه به جای برنامههای هوانوردی سال ۱۹۸۶ و اکتشافات علمی-در حال انقراض- سالهای ۸۰ و ۹۰ ، يه سخنرانی داشته باشه در مورد بررسی ريشههای تغييرات اجتماعی در تاريخ. سخنرانش هم استاد پروفسور دکتر فلانی باشه از فلان دانشگاه معتبر دنيا با ۱۳ کيلو مقاله و ۲۸ کيلو تاليف کتاب(بدون احتساب وزن صحافی!). اولش جالب شروع کرد، راجع به نيروهای اجتماعی که زمان تغييرات بزرگ ايجاد میشن يا فعال میشن. اما بعدش، زمانی که شروع کرد از دلايل تغييرات اجتماعی که نتيجهشون در نهايت منجر به انواع انقلاب میشه صحبت کردن، تازه گرفتم که جريان چيه. يک ربع باقی موندهی زمان استراحتم رو هم به حرفهای جناب استاد گوش کردم و به اين نتيجه رسيدم که اگر چيزی که استاد راجع به شعور و استعداد اجتماعی میگن درست باشه، بنده به شخصه يک فقره انسان بیشعور اجتماعی میباشم.
خودمونيم هيچ چيز مثل کارتون نتورک برای رفع خستگی خوب نيست.
- دلم میخواست شبهای روشن رو کارگردان ديگهای میساخت. لحظهای که استاد منتظر دختره و دختر رو میبينه و بغض میکنه میتونست خيلی موندنیتر از اينی که هست، در بياد. انتظار ... بايد بعد از کنکور مفصل راجع بهش بنويسم.
- فرض کن بعد از مدتها دوباره اون صورتی آشنا رو ببينی. قبلن اسم اين رو میذاشتم تقارن. حالا فکر میکنم انعکاس مناسبتره.
اگر سبز بود، میشد با لحن شعاری مبتذلی گفت "هميشه سبز باشی"، اما خب، الان فکر کنم نمیشه گفت "هميشه صورتی باشی" :))
-اين آقاهه که میبينيد(نمیبينيد) اين پايين آخر و عاقبت منه در کنکور! اون ديواره هم کنکوره!
- يه دل سير برف ديدم. پشت پنجرهی اتاق سرد، منظرهی برف واقعن زيباست.
- فرض کن بری استراحت کنی نيم ساعت. بنا به عادت هميشگی قبل از اينکه بری سراغ Cartoon Network سری به کانال ۴ بزنی. اتفاقن اين دفعه به جای برنامههای هوانوردی سال ۱۹۸۶ و اکتشافات علمی-در حال انقراض- سالهای ۸۰ و ۹۰ ، يه سخنرانی داشته باشه در مورد بررسی ريشههای تغييرات اجتماعی در تاريخ. سخنرانش هم استاد پروفسور دکتر فلانی باشه از فلان دانشگاه معتبر دنيا با ۱۳ کيلو مقاله و ۲۸ کيلو تاليف کتاب(بدون احتساب وزن صحافی!). اولش جالب شروع کرد، راجع به نيروهای اجتماعی که زمان تغييرات بزرگ ايجاد میشن يا فعال میشن. اما بعدش، زمانی که شروع کرد از دلايل تغييرات اجتماعی که نتيجهشون در نهايت منجر به انواع انقلاب میشه صحبت کردن، تازه گرفتم که جريان چيه. يک ربع باقی موندهی زمان استراحتم رو هم به حرفهای جناب استاد گوش کردم و به اين نتيجه رسيدم که اگر چيزی که استاد راجع به شعور و استعداد اجتماعی میگن درست باشه، بنده به شخصه يک فقره انسان بیشعور اجتماعی میباشم.
خودمونيم هيچ چيز مثل کارتون نتورک برای رفع خستگی خوب نيست.
- دلم میخواست شبهای روشن رو کارگردان ديگهای میساخت. لحظهای که استاد منتظر دختره و دختر رو میبينه و بغض میکنه میتونست خيلی موندنیتر از اينی که هست، در بياد. انتظار ... بايد بعد از کنکور مفصل راجع بهش بنويسم.
- فرض کن بعد از مدتها دوباره اون صورتی آشنا رو ببينی. قبلن اسم اين رو میذاشتم تقارن. حالا فکر میکنم انعکاس مناسبتره.
اگر سبز بود، میشد با لحن شعاری مبتذلی گفت "هميشه سبز باشی"، اما خب، الان فکر کنم نمیشه گفت "هميشه صورتی باشی" :))
-اين آقاهه که میبينيد(نمیبينيد) اين پايين آخر و عاقبت منه در کنکور! اون ديواره هم کنکوره!
2005/02/09
چشمان سياه تو فريبات ميدهند ای جويندهی بیگناه!
تو مرا هيچگاه در ظلمات پيرامون من بازنتوانييافت؛
چرا که در نگاه تو
آتش اشتياقی نيست.
مرا روشنتر ميخواهی
از اشتياق به من در برابر من پرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در اين ظلمات بازنتوانیيافت
ورنه هزاران چشم تو فريبات خواهد داد، جويندهی بیگناه!
بايست و چراغ اشتياقات را شعلهورتر کن.
از نگفتهها، از نسرودهها پرم؛
از انديشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نينديشيدهام.
عقدهی اشک من درد پری، درد سرشاریست.
و باقی ناگفتهها سکوت نيست، نالهایست.
اکنون زمان گريستن است، اگر تنها بتوان گريست،
يا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
يا دست کم به درها ــ که در آنان احتمال گشودني هست به روی نابکاران.
با اين همه به زندان من بيا که تنها دريچهاش به حياط ديوانهخانه
ميگشايد.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعر شبی اينچنين بیستاره،
زندان مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
بازتوانیشناخت؟
تو مرا هيچگاه در ظلمات پيرامون من بازنتوانييافت؛
چرا که در نگاه تو
آتش اشتياقی نيست.
مرا روشنتر ميخواهی
از اشتياق به من در برابر من پرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در اين ظلمات بازنتوانیيافت
ورنه هزاران چشم تو فريبات خواهد داد، جويندهی بیگناه!
بايست و چراغ اشتياقات را شعلهورتر کن.
از نگفتهها، از نسرودهها پرم؛
از انديشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نينديشيدهام.
عقدهی اشک من درد پری، درد سرشاریست.
و باقی ناگفتهها سکوت نيست، نالهایست.
اکنون زمان گريستن است، اگر تنها بتوان گريست،
يا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
يا دست کم به درها ــ که در آنان احتمال گشودني هست به روی نابکاران.
با اين همه به زندان من بيا که تنها دريچهاش به حياط ديوانهخانه
ميگشايد.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعر شبی اينچنين بیستاره،
زندان مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
بازتوانیشناخت؟
2005/02/05
بها؟ بها؟! بها! :))
"پرداختن بها" دليل قانع کنندهای است، برای پنهان کردن آسيبهای جانبی بازی ديوانهوار زندگی.
"پرداختن بها" دليل قانع کنندهای است، برای پنهان کردن آسيبهای جانبی بازی ديوانهوار زندگی.
2005/02/04
وقتی جدی میشم، و جدی بودنم رو بروز میدم میتونيد به من بخنديد.
تصحيح میکنم: میتونيد بيشتر از هر وقت ديگه به من بخنديد.
تصحيح میکنم: میتونيد بيشتر از هر وقت ديگه به من بخنديد.
2005/02/03
سر درد و چشم درد و فکر درد و مغز درد و روح درد ...
2005/02/02
چقدر احمقانه! ظاهرن يکی از کارهايی که اين صفت "احمقانه" خيلی در موردش کاربرد داره، اعتماده. و حتی فکر کن اعتماد به قضاوت خودت در مورد اعتماد کردن به کسی! اعتماد در اعتماد. احمقانه در احمقانه، و بلکه هم بيشتر.
2005/02/01
گاهی اوقات خودت را بتکانی، شايد برفت بريزد.
Subscribe to:
Posts (Atom)