چشمان سياه تو فريبات ميدهند ای جويندهی بیگناه!
تو مرا هيچگاه در ظلمات پيرامون من بازنتوانييافت؛
چرا که در نگاه تو
آتش اشتياقی نيست.
مرا روشنتر ميخواهی
از اشتياق به من در برابر من پرشعلهتر بسوز
ورنه مرا در اين ظلمات بازنتوانیيافت
ورنه هزاران چشم تو فريبات خواهد داد، جويندهی بیگناه!
بايست و چراغ اشتياقات را شعلهورتر کن.
از نگفتهها، از نسرودهها پرم؛
از انديشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نينديشيدهام.
عقدهی اشک من درد پری، درد سرشاریست.
و باقی ناگفتهها سکوت نيست، نالهایست.
اکنون زمان گريستن است، اگر تنها بتوان گريست،
يا به رازداری دامان تو اعتمادی اگر بتوان داشت،
يا دست کم به درها ــ که در آنان احتمال گشودني هست به روی نابکاران.
با اين همه به زندان من بيا که تنها دريچهاش به حياط ديوانهخانه
ميگشايد.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعر شبی اينچنين بیستاره،
زندان مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
بازتوانیشناخت؟
No comments:
Post a Comment