2004/04/15

مردم تا اين شعر يادم اومد.
دو شبه توی کله ام می چرخه و نمی آد رو!
تا امشب ...
خيلی دوستش دارم.



باور نمی کند دل من مرگ خويش را

نه نه من اين يقين را باور نمی کنم

تا همدم من است نفس های زندگی

من با خيال مرگ دمی سر نمی کنم

آخر چگونه گُل خَس وخاشاک می شود

آخر چگونه اين همه رويای نونهال

نگشوده پَر هنوز

ننشسته در بهار

می پژمرد به جان من و خاک می شود

در من چه وعده هاست

در من چه هجرهاست

در من چه دستها به دعايند به روز و شب

اينها چه می شوند

آخر چگونه اين همه عشاق بی شمار

آواره از ديار

يك روز بی صدا

در كوره راه ها

همه خاموش می شوند

باور كنيد كه

دختركان سفيد بخت

بی نسل و نامراد

بالای بامها و كنار دريچه ها

چشم انتظار يار

سيه پوش می شوند

باور كنم كه عشق نهان می شود به گور؟

بی آنكه سركشد گل عصيانی اش زخاك ؟

باور كنم كه دل ، روزی نمی تپد ؟

نفرين براين دروغ !!

دروغ هراسناك

پل می كشد به ساحل آينده شعر من

تا رهروان سرخوشی از آن گذر كنند

پيغام من به بوسه لبها و دستها

پرواز می كند

باشد كه عاشقان به چنين پيك آشتی

يك ره نظر كنند

در كاوش پياپی لبها و دستهاست

كاين نقشِ آدمی

بر لوحه زمان

جاويد می شود

اين ذره ذره گرمی خاموش وارِ ما

يك روز بی گمان

سر می زند به جايی و خورشيد می شود

تا دوست داری ام

تا دوست دارمت

تا اشك ما به گونه هم می چكد زمهر

تا هست در زمانه يكی جانِ دوستدار

كِی مرگ می تواند

نام مرا بروبد از ياد روزگار

بسيار گل كه از كف من برده است باد

اما منِ غمين گلهای ياد كس را پرپر نمی كنم

من مرگ هيچ عزيزی را باور نمی كنم

می ريزد عاقبت يك روز برگ من

يكروز چشم من هم در خواب می شود

زين خواب چشم هيچكسی را گزير نيست

اما درون باغ

همواره عطر باورمن در هوا پر است .


No comments: