2004/08/20

صبح، زود ازخواب بيدار می‌شی. سرت درد می‌کنه. شب ۴ ساعت خوبيدی. کافی نيست، اما بيشتر نمی‌تونی.
طبق معمول به محض اين‌که اون ترس هميشگی اول بيدارشدن که من کی‌ام و اين‌جا کجاست می‌ره، دوباره فکرهات می‌آن سراغت.
از جات بلند می‌شی و طبق معمول هر روزت دوش میگيری.و طبق معمول هر روزفکرمی‌کنی کاش فکرهات اقلاً تو اين راه از رختخواب تا حمام راحتت می‌ذاشتن. يه دوش طولانی و گرم شايد حالت رو بهتر کنه، که البته نمی‌کنه!و اين سردرد لعنتی.
می‌آی پشت کامپيوتر. اين وسيله به چند شکل مختلف به زندگيت گره خورده.
سرت درد میکنه، و چشم‌هات. اما وقتی خبری نداری، بايد بری سراغ نوشته‌هاش. سردرد هم ديگه مهم نيست.
می‌خونی و طبق معمول اين چند روز دلت می‌گيره. و همون فکرهای قديمی کاش من بودم و کاش اين‌طورنبود.
و بعد باز اون دنبالهء ناخوشايندتر افکارت که اگر بودم شايد فرقی نمی‌کرد.
می‌دونی نبايد نگرانيت رو بروز بدی(و اگر هم بايدی باشه، نمی‌تونی). می‌دونی اوضاع بدتر می‌شه.
و تنها چيزی که اين روزها بايد همراهت باشه، اون وسيلهء کوچک زشته که صداش گاه و بيگاه هوا و اعصاب تو رو خراش می‌ده.
و پيغام‌هايی که از هر سه-چهار تا، يکی‌شون جواب می‌گيرن(و تو سعی می‌کنی به اين فکر نکنی که جواب نداشت يا اين‌که جوابش نرسيد). همون خدانگهدارها و سلام‌ها و "مواظب خودت باش"‌هايی که تکرار می‌شن، اما تکراری نه. همون :) های هميشگی. همون‌ها.
فکر می‌کنی بايد چيزی بنويسی. سرت درد می‌کنه و حالت خوب نيست و بايد ساعت ۷ از خونه بری بيرون، اما بايد بنويسی.
فکر می‌کنی الان کسی بيدار نيست. شايد دستگاهش روشن باشه، خسته‌‌ست، خوابه، بيدارش نکنم، اما شايد نتونم تا عصر ... .
می‌شينی و شروع میکنی. و فکر می‌کنی‌ که بايد همهء حرف‌هات رو اين‌جا بنويسی يا نه. لعنت به ارکات. می‌نويسی.
فکر می‌کنی به تموم‌حرف‌ها و فکرهای پشت اين حرف‌های گفته و ناگفتهء روزانه.
شروع می‌کنی به نوشتن:

سلام. خوبی؟ خوب خوابيدی؟
من خوبم. مواظب خودت باش :)

No comments: