2004/09/30

بی‌کار بودم XP 2004 SP2 نصب کردم. هی می‌گفتن با کلی برنامه مشکل داره و اذيت می‌کنه و بايد يه سرويس پک ديگه برای اين sp2 ريليز بشه(عجب جملهء نغزی!). اما کلی مشعوف شدم وقتی مودم موتورولای من رو(که ساليان سال قبل، وقتی مونيتورها هنوز مونوکروم بودن و کارت پانچ هنوز رايج بودهو اينا، ساخته شده و جزو ميراث‌های خانوادگی‌مونه) شناخت. پس نتيجه می‌گيريم ويندوز اکس-پی ۲۰۰۴ اس-پی-تو(و چه جملهء نغزتری! حوصله ندارم انگليسی کنم اين اديتور رو) با همه چيز سازگاره، خيلی هم ويندوز خوبيه، هرکی هم می‌گه بده از عوامل سان‌ محسوب می‌شه و مهدورالدمه و می‌گم آقای شريعتمداری در خانهء عنکبوت افشا افشا بکندش!

playList ام هم که شاهکاره(هرقدر می‌خوام اين اديتور رو انگليسی نکنم نمی‌شه که!).اول از همه Good ol' Bob Dylan . بعد 4 تا آهنگ از سانتانا( از آلبوم شمن‌اش. بی‌نظيره.). ۴-۳ تا آهنگ از R.E.M. يکی-دو تا از Dido و 15-14 تا از دميس روسس و يه کنسرت کامل Alanis Morisette . آخرش هم يه "تو ای پری کجايی" نمی‌دونم از کجااومده که دلم نمی‌آد پاکش کنم. می‌ذارمش رو shuffle و وقتی مثلاً بعد از سانتانا يهويی "تو ای ..." می‌آد کلی ذوق‌زده می‌شم :)).و باز ليست رو رندمايز می‌کنم و منتظر می مونم تا اتفاق بزرگ بيفته!

فرض کن شب اون قدر کابوست وحشتناک باشه(يه چيزی راجع به زنگ کليسا و آويزون شدن ازش. نمی‌خوام باقيش مرور کنم) که از تخت بيفتی پايين. درسته که نيم‌متر چيزی نيست، اما اگر کسی در حال ديدن کابوس نيم متر هم از تخت سقوط کنه، قبول کنيد که توی اون حالت مسلماً از زندگی لذت نمی‌بره. خوشبختانه(به دو دليل) فريادی که زدم فقط خودم رو بيدار کرد. بايد حتماً با مانسترز اينکورپوريشن تماس بگيرم. بو!

و از تموم اين‌ها کاملاً می‌شه نتيجه گرفت که-به قول دوپون- از اون هم بالاتر! دقيق‌تر بگم اصلاً، اصلاً، اصلاً حالم خوب نيست.
معمولاً کسی تجاوز به واقعيت‌هاش رو تحمل نمی‌کنه.واقعيت‌هاش؟ واقعيت‌های زندگيش. اصل‌ها و قانون‌هايی که برای زندگيش تعريف کرده.
اما اگر اون‌ها رو آگاهانه به خاطر کسی عوض کردی چطور؟ اون‌وقت کارت می‌شه برداشتن يه قدم بزرگ شجاعانه يا صرفاً يه عقب نشينی، همراه با خود-گول-زدن؟ ممکنه که ناخودآگاهت به تو خيانت کنه و تمايلت به عقب نشينی از اصولت رو به صورت بزرگ‌واری و گذشت و باقی اين‌ چيزهای مزخرف نشون بده؟

و ای کسی که anonymouse کامنت می ذاری.خب عزيز من من از کجا بفهمم که دوست جون مشترک مون کيه آخه؟ مشترک من و تو؟ چرا خودت رو معرفی نمی کنی آخه؟!

2004/09/29

اين‌جا هم بدجوری به ابتذال کشيده شده. البته کلاً نه میشه از روزمره به مطلب خاص و مهمی رسيد نه اصولاً ارزش داره.
شايد دليل اين روزمره شدن اين‌جا، پناه‌بردن به روزمره از شر شياطين درون باشه :)).
مساله اينه که زندگی داره در جهت‌های مختلف من رو می‌کشه. من هم سعی می‌کنم به هيچ کدوم از اين جهت‌ها کشيده نشم. و خب، يه مقدار باعث عدم تعادل می‌شه.
عدم تعادل هم هر بار به يه شکل بروز می‌کنه. فعلاً به شکل ابتذال و روزمرگی اين‌جا.

2004/09/28

حرف نمی‌زنم، نمی‌نويسم، تلفن نمی‌زنم، از خونه هم بيرون نمی‌رم.
نمی‌دونم چرا؟ اين گارد، واکنش در مقابل چيه. اما می‌دونم که يه جای کار ايراد داره.

صبح که از خواب بيدار می‌شم فکر می‌کنم تا زمانی که چای صبحم رو نخورم، ذهنم رو می‌بندم، و می‌بندم. يه جور سکوت ذهنی. دوش می‌گيرم. چای می‌خورم، و از سکوت خونهء خالی لذت می‌برم. تا جايی که بتونم سعی می‌کنم فاصلهء ميون خواب و بيداری رو زيادتر کنم.

روزهام کرخه. سرده. ساکته. نه سردی و سکوت ناراحت کننده. يه جور آرامش ... آرامش مرده.

در طول روز به خيلی‌ها فکر می‌کنم، با دليل و بدون دليل. و با فکر هرکس، اين فکر هم هست که اون شخص خاص توی اون لحظه به چی فکر می‌کنه، من کجای ذهنشم ... . فکر می‌کنم از کنار هم می‌گذريم و اثرمون رو روح هم باقی می‌ذاريم و می‌ريم. و چقدر عجيب می‌شد اگر هر کس می‌فهميد رو زندگی بقيه چه اثری می‌ذاره.

با کسی حرف می‌زدم. می‌گفت دوستی داره که برای فرار از فشار تنهايی دنبال دوست‌دختره. گفتم من نمی‌تونم اجازه بدم کسی به من نزديک بشه. و نمی‌تونم. اون لحظه داشتم آهنگی گوش می‌دادم که يادم نمی‌آد چه آهنگی بود. اما صدای ويلنش يادمه. شايد کاپريس ويلن‌های پاگانينی. يه لحظه ميون حرف‌ها، وقتی يه لحظه از حرف زدن با دوستم و گشتن ميون نتيجه‌های(مثل هيشه بی‌نهايت زياد) گوگل راجع به ديتاگريد به فکرم رسيد چطور کسی می‌تونه بفهمه که من از اين لحظات موسيقی گوش‌دادنم چه لذتی می‌برم. چطور ممکنه کسی بفهمه که می‌خوام لحظه‌های تنهايی و لذت شخصی خودم رو از چيزهای شخصیت خودم داشته باشم، از نوشته‌هام و موسيقی‌ای که خودم گوش می‌کنم و فکرهايی که خودم ازشون لبخند می‌‌زنم. با اين وضعيت نزديک شدن اشتباهه، يه اشتباه بزرگ. اونی هم که می‌فهمه اون‌قدر دور از دسترسه (همه با ارادهء خودش و هم به جبر) که ... . تا وقتی نزديکی به معنی از دست دادن خلوت(و نه تنهايی) باشه، من مطمئناً تنهايی رو ترجيح می‌دم.

و با آرامش مردهء خودم زندگی می‌کنم.

و عجيبه، اما از اين فکر که تموم کردن اين دور باطل دست خودمه، کلی انرژی می‌گيرم.

وکابوس‌‌هام هم به همون حالت يکنواخت سابق‌شون برگشتن. سقوط ميون تاريکی. اون قبلی‌ها رو ترجيح می‌دادم. دست کمش تنوع بود. بايد با مانسترز اينکورپوريشن تماس بگيرم. بو!

گاهی اوقات فکر می‌کنم: " زندگی يه مرده". و لبخند میزنم.

پی نوشت: حالا اين وسط اين جری گارسيا هم هی می خونه Knock knock knocing on heaven's doors.
چه ناکی، چه هونی، برو بابا!

2004/09/26

کارهای نيک

با تهديد به قتل پرگلک کلی سرحال اومدم، اون هم به طرز بدجنسانه و خبيثانه‌ای. مصداق آن‌چه از دل برآيد بر دل نشيند و ايناست. البته من نمی‌خوام مادربزرگم رو بکشم، اما خب ... حرفش رو فهميدم :))

يکی از دوست‌های خيلی‌خيلی باهوشم رفته اون لينک تست هوش،تست داده ضريب هوشيش شده ۱۲۱. دپرس شده بود می‌گفت من فارست گامپ بودم خودم خبر نداشتم :)). در راستای اين فارست گامپ بودن بايد عرض کنم اون تست رو بايد در شرايط کاملاً نرمال و با سطح زبان انگليسی خوب امتحان کنيد. مثلاً من اون ۴-۳ تا تستی که مربوط به کلمات بود(۳ تا کلمهء مثل هم) زياد متوجه نشدم. يعنی استدلال کردم، اما اون‌قدر بچه‌گانه بود که مطمئنم غلط بودن. ضمن اين‌که در بهترين شرايط هم، اولاً معلوم نيست اون تست استاندارد باشه، دوماً اصولاً اون عدد ملاک هيچ‌چيز نيست. خلاصه که با اين تست، نه راسل کرو Beautiful Mind می‌شيد نه فارست گامپ.

واقعاً از اين همه توجه و لطف نسبت به پاراالمپيک آدم شاد می‌شه. مقايسه کنيد با المپيک. ببينيد چقدر به اون توجه می‌شه، چقدر به اين. تازه ظاهراً خيلی از اعضای تيم ايران جزو اون‌هايی بودن که تو جنگ آسيب ديدن. واقعاً فکر و توجه و انسانيت تو کشور موج می‌زنه!

به قول عارف دلسوخته، شيخ اسميت(تو قسمت آخر ماتريکس)

!Pupose of life is to end

راستی در همين راستا زنده باد مولتی ويژن!

باز من قاطی کردم اين وب‌لاگ به ابتذال کشيده شد!

2004/09/24

خواب درهای بستهء سياه می‌بينم که نور از زيرشون می‌تابه و توی خواب می‌دونم که اصلاً دلم نمی‌خواد بازشون بکنم.

بين بد و بدتر در نوسانم.

مادر کتاب‌های سارا رو جلد می‌کنه. سال هفدهمه که اين‌کار رو می‌کنه. هفده‌ سال پيش، شبی مثل امشب کتاب‌های کلاس اول من رو جلد می‌کرد.

لينک تست هوش رو تو وب‌لاگ پانته‌آ ديدم. ۱۲۷ تا باهوشم!

Congratulations, Saam!
Your IQ score is 127

This number is based on a scientific formula that compares how many questions you answered correctly on the Classic IQ Test relative to others.

Your Intellectual Type is Precision Processor. This means you're exceptionally good at discovering quick solutions to problems, especially ones that involve math or logic. You're also resourceful and able to think on your feet. And that's just some of what we know about you from your test results.

از اين به بعد به من می‌گيد Precision Processor!

2004/09/22




هی تا حالا کميک به اين توپی ديديد؟ بی نظيره! هولی جيهاد :))

2004/09/20

می‌خواستم زنگ بزنم به اين نگاره، اما نشد. مريضی؟ خوب شدی؟ حالت چطوره؟

حتماً بايد يه لينکی بين قسمت حس و قسمت منطق مغز باشه ديگه. خيلی وقت‌ها حس می‌کنی نمیخوای کاری رو انجام بدی، اما اين حس ظاهراً هيچ دليلی نداره. اما در نهايت دليلش بر‌می‌گرده به استدلال‌های بخش منطق که خروجيش احساسه. جالبه ها!

من می‌دونم که کارهايی که از روی احساس انجام می‌شه و در نهايت به نظر احمقانه می‌آن، احمقانه نيستن. البته خودم هم هيچ‌وقت نتونستم اين قضيه رو برای خودم جا بندازم.

رو چه حسابی به کوير می‌گيد برهوت؟ اين جنگل آهن و بتن که اسمش شهره چه کمی از برهوت داره؟

متاسفم. می‌گه اگر با اين يکی ازدواج نکنم شوهر گيرم نمی‌آد.می‌دونم اين حرف رو فقط به من می‌زنه، اما اون قدر راحت میگه که حالم بد می‌شه. هاه! بش می‌گم من خيلی وقت‌ها که خونه تنهام با خودم حرف می‌زنم. و خيلی هم لذت‌بخشه. خيلی لذت‌بخش‌تر از حرف‌زدن با خيلی آدم‌های ديگه که بايأ خودم رو تکه‌ تکه کنم تا ۲ کلام حرف بزنيم با هم. نفهميد ... . مهم نيست. اين اجبار به ازدواج رو هم تو کله‌مون فرو کردن. به به! چه جامعهء خوب مزخرفی. لذت می‌برم وقتی اين همه آدم فاسد می‌بينم. مگه فساد فقط فساد مالی و اخلاقیه؟ اين هم فساده. از اونهم بدتر. پست شدن. برای يه مشت احساسات احمقانهء اشباع شدهء بدرنگ که به سرعت هم فراموش می‌شه. آدم‌ها اين‌طور کوچک میشن.

و شايد هم من خودبزرگ‌بينم(هستم. شايد هم نداره).

نمی‌فهمم چرا هميشه به جای اين‌که دنبال مشکل بگرديم دنبال مقصر می‌گرديم. کار از اين بيهوده‌تر هست؟

در تمام دوران بيداری يه نفر داره هی توی کله‌ام می‌خونه
They Disembarked on 45
و می ره جلو تا اون جا که
I never had the nerve to make the final cut
لوپ هم بد چيزيه ها! همهء زندگيم شده لوپ!
توجه داشته باشيد اين لوپ يعنی حلقه. و با اونی که تو صورته و می‌کشيدش فرق داره.

2004/09/19

از اون هم بالاتر! من برگشتم.

از "ساعت ۸ پنج‌شنبه شب" دارم در "ساعت ۸ پنج‌شنبه شب" زندگی می‌کنم. ميون همون ۴۵ دقيقه. می‌رم و می‌آم.

و فهميدم که کسی-يک فرد نادان- Behind Blue Eyes رو از رو هاردم پاک کرده. حيف که نمی‌تونم خفه‌اش کنم.

بعضی‌ها برای خودشون هديهء تولد می‌خرن می‌دن من توش بنويسم. بعضی‌ها خيلی خيلی بدجنسن. سری بعد تلافی می‌کنم.

واییییی. يه شکلات گنده هم هديه گرفتم.

و کلی بلاگر ديديم. اميدوارم دفعهء آينده سامش بيشتر باشد.
اما همه يه طرف، دوست نوينده مون يه طرف. کاش می‌شد بيشتر ديدت.

و فکر می‌کرديم که اصحاب کهف در هنگام خواب غلت هم می‌زده‌اند آيا؟

دوستان! عزيزان! منتقدان! هنرمندان! صرف اين‌که فيلم ميهمان مامان دست‌پخت آقای مهرجوييه دليل نمی‌شه الکی براش بميريد. لااقل برای مرگ‌تون يه دليل قانع‌کننده داشته باشيد.

حالا فکرش رو بکن بعد از "ساعت ۸ پنج‌شنبه‌شب" نشستی تو تاکسی و گيج و اينا. بعد آقای راننده شروع می‌کنه تحليل. ۶ ساعت برات حرف می‌زنه که مملکت اينه و شهردارِ خواهر و مادر فلان و فلان می‌خواد لباس تن‌مون کنه و ما هم خواهر و مادرش رو اينا! من هم حرف‌هاش رو نشنيدم به کل. بعدش يه جايی ميون مسير ديدم می‌گه "درست می‌گم آقا؟". گفتم ببخشيد متوجه نشدم چی گفتيد. گفت به! ما رو بگو برا کی روضه خونديم دو ساعته. شما همه‌تون مثل هميد. همينه که به اين‌جا رسيديم ديگه! که آخوندا دارن سه نقطه و سه نقطه می‌کنن و ما هم بيچاره شديم. آخه يکی نيست بگه مردک من اون موقع که انقلاب و اينا شد به دنيا نيومده بودم که!

برای همينه که از اتوبوس به شدت بدم می‌آد. همين‌طور از صندلی جلو تاکسی. از اين همه آدم که همه‌اش شاخک‌هاشون رو طرف هم می‌چرخونن و گير می‌دن به هم خوشم نمی‌آد. يعنی نمی‌تونم تحمل کنم. حالا بيا اين‌ها رو بگو به آقای محمد ميم. که داره موعضه می‌کنه که تو تهران اتوبوس خيلی خوبه و بدون اتوبوس خيلی بده و اين‌جا بايد سوار اتوبوس بشی. حالا هرچی من بگم بابا اون خط ويژه‌اش و اين ترافيک رو ديدم لازم نيست جناب عالی بفرمائيد. کلاً خوشم نمی‌آد از سر و صدا! خيلی بده آدم عقل کل باشه(البته نه خود آدم، اونی که طرف مقابلته).

هاه! اين يه هفته همه اش تو سرم Final Cut پينک فلويد در حا Play بوده. الان دارم گوشش می دم. بالاخره ...

فعلاً ظاهراً همين!

2004/09/07

و پينک فلويد گوش می‌دهيم. و آبجی کوچولو اريان ۳ گوش می‌دهد. و البته ما را خفه کرده می‌باشد.

و برنامه می‌نويسيم، نوشتنی! و امروز نتيجهء کلی سر و کله زدن با يک فقره ComboBox را گرفتيم و AutoComplete اش فعال شد. جالبيش اينه که کل را حلش حتی با کد تو خود MSDN بود و من تمام اينترنت رو گشتم براش. البته آخرش هم مجبور شدم کدهای ويژوال بيسيک رو نبديل کنم به سی‌شارپ. خوبه. سر اين برنامه‌هه هر چی بلد نبودم دارم ياد می‌گيرم! يه دونه ويژوال بيسيک کار نکرده بوديم که اون هم آخر عمری سرمون اومد.

و اين برنامه‌ای که می‌نويسم برای امتياز بندی داروخانه‌های استان خراسانه. خلاصه اگر کسی می‌خواد داروخانه بزنه زودی بياد اين‌جا اعلام کنه تا براش تو کد برنامه يه کاری بکنم. خرجش هم کمه D:.

و دو سه تا آهنگ عجيب هم از ستريانی کشفيدم. يکی The Feeling، يکی Into The Light. اين دوميه بدجور من رو گرفته.

و شب‌ها هم سر ساعت ۴ از خواب بيدار می‌شم. خوبيش اينه که گاهی وسط کابوس‌هام بيدار می‌شم و مجبور نيستم تا آخرش رو ببينم.

و از تهران رفتن می‌ترسم.

و اين امير کچلم رو هم بالاخره می‌بينم فردا. حقشه همون يه ذره مويی که رو کله‌اش مونده رو هم بکنم کلاً خلاص بشه!

و عضويتم تو پن‌لاگ رو هم کنسل خواهم کرد. اون اولش به عنوان يه حرکت جالب و بی‌نظير خيلی علاقه‌مند شدم و بيشتر می‌خواستم بدونم چطور می‌خوان اين قضيه رو جلو ببرن. اما بعد از يه مدت ديدم اولاً مثل تموم کارهای دسته‌جمعی ديگه فقط ظاهرش خوبه. کار جمعی لااقل تو ايران اين‌طوريه. چون کسی به کار کردن و جلو بردن کار فکر نمی‌کنه. هيچ‌کس بقيه رو قبول نداره.همه فقط حرف خودشون درسته. خلاصه که اين‌جا نمی‌شه کار دسته‌جمعی اين‌طوری کرد. ضمن اين‌که اين کار احتياج به پايه‌ء قوی داره. ما داريم؟ چند تا نهاد اين‌طوری داريم؟ چقدر تونستيم از خودمون سر دستگير کرد بلاگر‌ها و فيلترينگ دفاع کنيم؟ از کجا حمايت شديم؟ کدوم قانون از ما دفاع می‌کنه؟ اصولاً حتی اگر قانونی هم باشه چه ضمانت اجرايی داره؟ اين که راجع به ازادی بيان حرف‌های قشنگ بزنيم نهايتاً هيچ ارزش عملی و اجرايی نداره. گيرم که اين انجمن هم تشکيل شد. کی می‌خواد از کی دفاع کنه؟ حسن‌آقا از پت پستچی؟
البته جداً اميدوارم موفق بشن. اما من ترجيح می‌دم اسمم اون‌جا نباشه. اسم کسانی بايأ اون‌جا باشه که به اين قضيه اعتقاد دارن.

سه‌شنبه: و مزخرفات فوق تحرير شد به تاريخ دوشنبه شانزدهم شهريور. و امروز پست می‌شود.

همين.

Ciao

2004/09/05

گاهی وقت‌ها چيزی برای گفتن نيست. نه که چيزی برای نوشتن نباشه. چيزی برای گفتن نيست.

کار می‌کنم و تا آخر هفته بايد اين برنامهء داروخانه‌ها رو تموم کنم، وگرنه می‌افته با بعد از مسافرتم. پنج‌شنبه می‌رم تهران. يک هفته اون‌جام. کلی هم کار دارم برای انجام دادن. کلی هم دوست دارم برای ديدن.

و اون‌قدر سريع صبح‌ها رو شب و شب‌ها رو صبح می‌کنم که با اين‌که به سرعت‌شون عادت کردم، باز هم تعجب می‌کنم.

يه جورايی منتظرم زودتر ترم شروع بشه. از شدت عذاب وجدان دارمی خفه‌ می‌شم. قرار بود تابستون درس بخونم اما هيچ‌کار نکردم. از اول مهر بايد حسابی بخونم. خوبه که يه چيزی ذهن آدم رو مشغول کنه. خيلی خوبه.

و ديشب از خنده مردم. و البته ساعت ۱ خوابيدم. و البته صبح در حال بيرون اومدم از رختخواب کلی ناسزا حواله کردم به کار و داروخانه و ديتابيس و سی‌شارپ و اينا. خوبه‌ها!

و همين.

2004/09/04

The admission to fire
I repeat ... You have the admission to fire ...

2004/09/02

از آدم‌های بزرگ زمخت لعنتی بدم می‌آد.
از آدم‌هايی که تو خيالات‌شون خودشون رو می‌بينن بدم می‌آد.
از خيلی از احساس‌های خوب سطحی احمقانه‌ای که ديگران بر اثر کارهای احمقانه پيدا می‌کنن متنفرم.
از آدم‌هايی که بدون اين‌که بدونن، روی چيزهای باارزش پا مي‌ذارن و از صدای شکستنش لذت می‌برن متنفر می‌شم.
از آدم‌هايی که خيال می‌کنن خوبن و کارهاشون خوبه و زمين و آسمون دور و برشون بايد به‌شون احترام بذارن بدم می‌آد.

همين.