میخواستم زنگ بزنم به اين نگاره، اما نشد. مريضی؟ خوب شدی؟ حالت چطوره؟
حتماً بايد يه لينکی بين قسمت حس و قسمت منطق مغز باشه ديگه. خيلی وقتها حس میکنی نمیخوای کاری رو انجام بدی، اما اين حس ظاهراً هيچ دليلی نداره. اما در نهايت دليلش برمیگرده به استدلالهای بخش منطق که خروجيش احساسه. جالبه ها!
من میدونم که کارهايی که از روی احساس انجام میشه و در نهايت به نظر احمقانه میآن، احمقانه نيستن. البته خودم هم هيچوقت نتونستم اين قضيه رو برای خودم جا بندازم.
رو چه حسابی به کوير میگيد برهوت؟ اين جنگل آهن و بتن که اسمش شهره چه کمی از برهوت داره؟
متاسفم. میگه اگر با اين يکی ازدواج نکنم شوهر گيرم نمیآد.میدونم اين حرف رو فقط به من میزنه، اما اون قدر راحت میگه که حالم بد میشه. هاه! بش میگم من خيلی وقتها که خونه تنهام با خودم حرف میزنم. و خيلی هم لذتبخشه. خيلی لذتبخشتر از حرفزدن با خيلی آدمهای ديگه که بايأ خودم رو تکه تکه کنم تا ۲ کلام حرف بزنيم با هم. نفهميد ... . مهم نيست. اين اجبار به ازدواج رو هم تو کلهمون فرو کردن. به به! چه جامعهء خوب مزخرفی. لذت میبرم وقتی اين همه آدم فاسد میبينم. مگه فساد فقط فساد مالی و اخلاقیه؟ اين هم فساده. از اونهم بدتر. پست شدن. برای يه مشت احساسات احمقانهء اشباع شدهء بدرنگ که به سرعت هم فراموش میشه. آدمها اينطور کوچک میشن.
و شايد هم من خودبزرگبينم(هستم. شايد هم نداره).
نمیفهمم چرا هميشه به جای اينکه دنبال مشکل بگرديم دنبال مقصر میگرديم. کار از اين بيهودهتر هست؟
در تمام دوران بيداری يه نفر داره هی توی کلهام میخونه
They Disembarked on 45
و می ره جلو تا اون جا که
I never had the nerve to make the final cut
لوپ هم بد چيزيه ها! همهء زندگيم شده لوپ!
توجه داشته باشيد اين لوپ يعنی حلقه. و با اونی که تو صورته و میکشيدش فرق داره.
No comments:
Post a Comment