2004/09/05

گاهی وقت‌ها چيزی برای گفتن نيست. نه که چيزی برای نوشتن نباشه. چيزی برای گفتن نيست.

کار می‌کنم و تا آخر هفته بايد اين برنامهء داروخانه‌ها رو تموم کنم، وگرنه می‌افته با بعد از مسافرتم. پنج‌شنبه می‌رم تهران. يک هفته اون‌جام. کلی هم کار دارم برای انجام دادن. کلی هم دوست دارم برای ديدن.

و اون‌قدر سريع صبح‌ها رو شب و شب‌ها رو صبح می‌کنم که با اين‌که به سرعت‌شون عادت کردم، باز هم تعجب می‌کنم.

يه جورايی منتظرم زودتر ترم شروع بشه. از شدت عذاب وجدان دارمی خفه‌ می‌شم. قرار بود تابستون درس بخونم اما هيچ‌کار نکردم. از اول مهر بايد حسابی بخونم. خوبه که يه چيزی ذهن آدم رو مشغول کنه. خيلی خوبه.

و ديشب از خنده مردم. و البته ساعت ۱ خوابيدم. و البته صبح در حال بيرون اومدم از رختخواب کلی ناسزا حواله کردم به کار و داروخانه و ديتابيس و سی‌شارپ و اينا. خوبه‌ها!

و همين.

No comments: